برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سوم

آخرين خبر/ روزهاي آخر تابستان را با داستان خاطره انگيز آنشرلي همراه ما باشيد.
آن‌شرلي دخترکي کک‌مکي است که موهاي سرخي دارد و در يتيمخانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ي تخيل بي حدومرزي دارد و با اميد و پشتکار و مهرباني‌هاي ساده‌اش ، سعي مي‌کند زندگي جديدي را آغاز کند. هر چند براي ورود به اين دنياي تازه بايد سختي‌هاي بسياري را پشت سر بگذارد، ولي آينده در نظرش آن‌قدر زيبا و اميد بخش است که براي رسيدن به آن ، با هر مشکلي کنار مي‌آيد و با هر شرايطي سازگار مي‌شود. مجموعه‌ي آني شرلي شامل 8کتاب با نام‌هاي آني شرلي در گرين گيبلز، آني شرلي در اونلي، آني شرلي در جزيره، آني شرلي در ويندي پاپلرز، آني شرلي در خانه‌ي روياها، آني شرلي در اينگل سايد ، دره‌ي رنگين کمان و ريلا در اينگل سايد مي‌باشد. کارتون آن يکي از جذاب ترين انيميشن هاي دوران کودکي است.
 رمان آني شرلي در گرين گيبلز اثر ال ام مونتگمري

 متيو کاتبرت شگفت زده مي شود
متيو کاتبرت و ماديانش با خيالي راحت و آسوده ،مسير 12کيلومتري تا برايت ريور را طي کردند .مسيرآن جاده منظره چشم نوازي داشت . جاده از ميان مزارع دنج و آرام ميگذشت و پس از گذر از جنگلي از درختان صنوبر به منطقه ي کم ارتفاعي مي رسيد که با شکوفه هاي زيباي درختان آلوي جنگلي زينت شده بود . هوا آکنده از عطرباغ هاي سيب بود و نور خورشيد گرد و غبار پراکنده در دشت را به رنگ ارغواني درآورده بود .متيو از راندن درشکه درآن فضا لذت مي برد .البته به جز مواقعي که زني به طور اتفاقي سرراهش سبز مي شد و اومجبور بود برايش سر تکان دهد. زيرا درجزيره پرنس ادوارد بايد براي همه کساني که درجاده مي ديدي سرتکان ميدادي، حتي اگر آنها را نمي شناختي .

متيو از همه ي زنها به جز ماريلا و خانم ريچل وحشت داشت . احساس مي کرد زنها موجودات مرموزي اند و پنهاني به او ميخندند.البته تا حدودي هم حق داشت چنين فکري بکند چون او علاوه بر شخصيت عجيبش ،هيکل نتراشيده و بد ترکيبي داشت . موهاي بلند نقره ايش روي شانه هاي خميده اش ريخته بود و از بيست سالگي به بعد ريش قهوه اي رنگ و پرپشتي داشت .درواقع ريش او بيشتر شبيه يک مرد بيست ساله بود تا شصت ساله ،زيرا يک تار موي سفيد هم در ميان آنها ديده نمي شد .
وقتي متيو به برايت ريور رسيد ، هيچ قطاري آنجا نبود .با خود فکر کرد شايد خيلي زود رسيده است .بنابراين اسبش را داخل حياط کوچک هتل برايت ريور بست و به ايستگاه برگشت .سکو کاملا خالي بود و تنها موجود زنده اي که روي آن ديده ميشد،د ختري بود که درانتهاي سکوي روي يک تير چوبي نشسته بود . متيو وقتي ديد او يک دختر است ، بدون آنکه توجهي به او بکند ،بدون معطلي از کنارش رد شد .اما اگر نگاهش مي کرد امکان نداشت از وضع و حالش متوجه انتظار سختي که او را به هيجان آورده بود  ،نشود. دخترک آنجا نشسته و منتظر کسي يا چيزي بود و چون غير از نشستن و منتظر ماندن کار ديگري از دستش برنمي آمد، فقط نشسته بود و انتظار مي کشيد . مسئول ايستگاه مشغول بستن غرفه بليط بود تا براي خوردن شام به خانه برود. متيو از او پرسيد : قطار ساعت پنج و نيم چه وقت مي رسد .؟
کارمند فوري جواب داد : قطار پنج و نيم آمد و نيم ساعت پيش هم از اينجا رفت .ولي يکي از مسافرهاي آن منتظر شما مانده ، يک دختر کوچولو .او آنجا روي نيمکت نشسته . من از او خواستم که به اتاق انتظار خانم ها برود ،اما او با اصرار گفت که ترجيح مي دهد بيرون بماند و گفت که اينجا چيزهاي بيشتري براي خيال بافي هست .به نظر دختر جالبي مي آيد .
متيو با تعجب گفت : اما من منتظر يک دختر نبودم. براي بردن يک پسر به اينجا آمده ام .قرار بود خانم الگزاندر اسپنسر اورا از نووااسکوشا به اينجا بياورد .
کارمند ايستگاه گفت : مثل اينکه اشتباهي شده است خانم اسپنسر به همراه يک دختر از قطار پياده شد و او را به من سپرد و گفت شما و خواهرتان اورا از يک يتيم خانه قبول کرده ايد و قرار است دنبالش بياييد . من فقط همين را مي دانم و هيچ بچه ي يتيم ديگري را اين اطراف پنهان نکرده ام .
متيو با درماندگي گفت : من که نمي فهمم.
و آرزو کرد که اي کاش ماريلا آنجا بود و براي آن مشکل چاره اي پيدا مي کرد.کارمند با بي حوصلگي گفت ))خوب بهتر است از خود دختر بپرسي .مطمئنم مي تواند قضيه را توضيح بدهد . کاملا مشخص است که بچه ي سر و زبان داري است .شايد پسري با مشخصات دلخواه شما نداشته اند ((. گرسنگي به کارمند فشار آورده بود بنابراين بعد از گفتن ان حرف با عجله از آنجا رفت.او متيو بينوا را تنها گذاشت تا کاري که برايش از بازي کردن با دم شير سخت تر بود ،انجام دهد. رفتن به سوي يک دختر، دختري غريب و يتيم و اعتراض به او که چرا پسر نيست .متيو زير لب غرغر کرد و در حالي که با بي ميلي پاهايش را روي زمين مي کشيد به طرف دختر رفت .
دخترک از لحظه اي که متيو از کنارش رد شده بود، چشم از او برنداشته بود .اما متيو اصلا به او نگاه نمي کرد و اگر هم نگاه ميکرد، متوجه نمي شد که او واقعا چه شکلي دارد. ولي اگر يک بيننده ي معمولي جاي او بود ، حتما مي فهميد که يک بچه ي تقريبا يازده ساله است که پيراهني بسيار کوتاه ، تنگ و زشت به رنگ خاکستري مايل به زرد به تن دارد. او يک کلاه ملواني رنگ پريده روي سرش گذاشته بود و از زير آن دو دسته موي ضخيم قرمز رنگ آويزان بود. صورت کوچک ، سفيد و لاغرش پر از کک و مک بود . دهاني بزرگ داشت و چشمانش گاهي به رنگ سبز و گاهي به
رنگ طوسي در مي آمدند . اگر بيننده ي مورد نظر ما کمي دقيق تر نگاه مي کرد ، متوجه مي شد که چانه ي دخترک تيز و برجسته است ، نشاط و سرزندگي در چشمان درشتش ديده مي شد و دهاني خوش حالت و پيشاني بلندي دارد .
حتي ممکن بود بيننده ي نکته سنج ما در اين مدت کوتاه مي فهميد که آن دختر کوچک و سرگردان ، روح بزرگي دارد و متيو بي جهت از او مي ترسد . البته متيو مجبور نشد خودش سر صحبت را باز کند ، چون به محض آنکه دختر متوجه شد متيو به طرفش مي آيد ، از جايش بلند شد . او با يک دستش دسته ي چمدان کهنه و قديمي اش را چسبيد و دست ديگرش را به طرف متيو دراز کرد و با لحني شيرين و واضح گفت : شمابايد آقاي متيو کاتبرت از گرين گيبلز باشيد . از ديدنتان خيلي خوشحالم .کم کم داشتم از آمدنتان نا اميد مي شدم و فکر مي کردم چه اتفاقي ممکن است باعث نيامدن شما شده باشد
داشتم فکر مي کردم که اگر شما امشب دنبالم نياييد ،از آن درخت گيلاس جنگلي که در پيچ جاده است، بالا بروم و شب را همان جا بمانم . من يک ذره هم نمي ترسيدم چون خوابيدن زير نور ماه و روي يک درخت گيلاس جنگلي که پر از شکوفه هاي سفيد است ، خيلي لذت بخش است ،شما اينطور فکر نمي کنيد؟ آدم خيال مي کند در يک تالار مرمرين زندگي مي کند ،اين طورنيست؟ البته مطمئن بودم که اگر شما امشب نمي امديد، فردا حتما مي آمديد.
متيو همانطور که دست لاغر و استخواني دخترک را دردستش گرفته بود ،تصميم خودش را گرفت .او نمي توانست به آن دخترک که با چشمان درخشانش مشتاقانه به او نگاه مي کرد بگويد که اشتباهي رخداده است .پس بهتر بود اورا به خانه مي برد و آن وظيفه را به عهده ي ماريلا مي گذاشت. به هر حال آن اشتباه به هر دليلي رخ داده بود ،او نمي توانست دخترک را در برايت ريور رها کند ، بنابراين همه ي سوالات و توضيحات را به زماني موکول کرد که به گرين گيبلز برسد .متيو با کم رويي گفت : " ببخشيد که ديرکردم بيا برويم. اسبم در حياط هتل است . کيفت را بده به من
". دخترک با شادماني پاسخ داد:" نه، خودم آن را مي آورم .سنگين نيست . همه ي وسايل زندگيم را داخلش ريخته ام ، اما سنگين نشده. در ضمن بايد آن را به روش خاصي حمل کرد ، وگرنه دسته اش از جا در مي آيد. بنابراين بهتر است خودم نگهش دارم ، چون قفلش را بلدم. اين چمدان خيلي قديمي است . آه ، منت خيلي خوشحالم که شما آمده ايد .اگرچه خوابيدن روي درخت گيلاس جنگلي هم خالي از لطف نبود .راه راه درازي ذرپيش داريم . نه؟ خانم اسپنسر مي گفت که نا آنجا دوازده کيلومتر راه است .من از اين بابت خوشحالم . چون سواري را خيلي دوست دارم .واي خيلي
خوب است که قرار است با شما زندگي کنم و مال شما باشم . من تا به حال مال کسي نبوده ام . يتيم خانه هم بدترين جاي ممکن است . فکر نمي کنم شما هرگز در يتيم خانه بودن را تجربه کرده باشيد. بنابراين نمي توانيد بفهميد آنجا چه جورجايي است . بدتر از ان چيزي است که تصورش را مي کنيد و خانم اسپنسر مي گفت که خيلي بي انصافم که اين حرف را مي زنم . ولي من بي انصاف نيستم .

آدم هاي يتيم خانه افراد خوبي اند . اما در يتيم خانه چيزهاي کمي براي خيال بافي وجود دارد. فقط مي شود درباره ي يتيم ها فکر کرد. البته خيال بافي در مورد آنها خيلي جالب است . مثلا آدم ميتواند خيال کند دختري که کنارش نشسته ممکن است فرزند يک کنت باشد که وقتي خيلي کوچک بوده توسط پرستار بي رحمش دزديده شده و پرستار قبل از آنکه بتواند اعتراف کند مرده است . من عادت دارم شب ها بيدار بمانم و از اين خيال بافي ها کنم ،چون روزها وقت ندارم فکر کنم . به خاطر همين است که اين قدر لاغرم . من بدجوري لاغرم ،اينطور نيس ؟؟ همه ي بدنم فقط پوست و استخوان است . هميشه درخيالم تصور مي کنم که خوشگل و تپل شده ام و روي آرنجم فرورفتگي ايجاد شده ."

دخترک پس از گفتن اين جمله ساکت شد زي را هم نفسش بند آمده بود و هم به درشکه رسيده بودند . وقتي سوار درشکه شدند ، او ديگر هيچ حرفي نزد . آنها از روستا خارج شدند و به راه خود در سراشيبي جاده ادامه دادند.قسمتي از جاده ، خاک بسيار نرمي داشت و اطراف آن را درختان گيلاس پرشکوفه و توسکاهاي باريک و سفيد پوشانده بودند. دختر بچه دستش را دراز کرد و يک شاخه از درخت آلوي جنگلي را که به پهلوي درشکه کشيده مي شد، کند و پرسيد به نظرت زيبا نيست؟ راستي اسم آن درخت که شاخه هاي سفيد و تور مانندي داردو به طرف جاده خم شده است چيست؟"
متيو گفت : راستش نمي دانم .
آهان يک عروس است . عروسي سفيد پوش با توري زيبا . من هيچوقت عروس نديده ام .اما مي توانم آن را تصور کنم. فکر نمي کنم خودم هيچوقت عروس بشوم.من خيلي زشتم و هيچکس حاظر نمي شود با من ازدواج کند . مگر اينکه يک خارجي به سراغم بيايد . البته گمان نکنم آن خارجي هم شخص چندان مهمي باشد.به هرحال اميدوارم يک روز بتوانم يک پيراهن سفيد بپوشم .من عاشق لباس هاي خوشگلم. اما تا جاييکه يادم مي آيد هرگز يک پيراهن قشنگ نداشته ام .
البته شايد اين توقع زيادي باشد ، اين طور نيست ؟به همين خاطر فقط در خيالاتم خودم را در لباس هاي گران قيمت تصور ميکنم . امروز بيرون از يتيم خانه به خاطر پوشيدن اين پيراهن نخي قديمي و زشت خيلي خجالت کشيدم .مي دانيد، همه ي بچه هاي يتيم خانه مجبورند چنين لباس هايي بپوشندزمستان سال پيش تاجري 300متر از اين پارچه ها را به يتيم خانه هديه کرد مردم مي گفتند دليلش اين ب وده که نتوانسته آنها را بفروشد ،اما من ترجيح مي دهم فکر کنم که او از روي خيرخواهي چنين کاري کرده. شما هم موافقيد؟ وقتي ما سوار قطار شديم ، احساس کردم همه با ترحم به من نگاه مي کنند . بنابراين فوري تخيلم را به کار انداختم و احساس کردم زيبا ترين لباس ابريشمي آبي رنگ را به تن دارم. چون وقتي خيال بافي مي کني بهتر است بهترين حالت را تصور بکني و صاحب يک کلاه بزرگ پر از گل و شکوفه ، يک ساعت طلا و يک جفت دستکش و پوتين باشي. اين فکرها مرا سرحال آورد و با تمام وجود از سفرم به جزيره لذت بردم . حتي موقع سفر با کشتي هم حالم بد نشد . خانم اسپنسر هم همين طور . البته او هيچ وقت مريض نمي شود .او مي گفت هرگز کسي را نديده که به اندازه ي من پر جنب و جوش باشد و به قدري نگران بوده من از
عرشه به دريا بيوفتم که مراقبت از من فرصتي براي دريا زدگي برايش باقي نگذاشته. ولي اگر جنب و جوش زياد من باعث شده او دريا زده نشود ،بايد از اين بابت ممنون باشد ، اين طور نيست ؟ من دوست داشتم همه جاي آن کشتي را ببينم ،چون معلوم نبود باز هم چنين فرصتي براي من پيش مي آمد يا نه !

واي آنجا هم پر از درخت هاي گيلاس پرشکوفه است !. اين جزيره پر شکوفه ترين جاي دنياست . من واقعا عاشقش شده ام و خوشحالم که قرار است اينجا زندگي کنم . بارها شنيده بودم که جزيره پرينس ادوارد جاي زيبايي است. هميشه در خيالم به اينجا مي آمدم ،اما انتظار نداشتم در واقعيت هم چنين اتفاقي بيوفتد .خيلي جالب است که خيالات آدم به حقيقت تبديل شوند ، اين طور نيست؟ اما آن جاده هاي قرمز خيلي خنده دارند. وقتي ما در شارلوت تاون، سوار قطار شديم و جاده هاي قرمز از کنارمان رد مي شدند ،از خانم اسپنسر پرسيدم که چرا آنها قرمزند و او گفت که نمي داند و التماس کرد که ديگر چيزي نپرسم او گفت که من حداقل هزار تا سوال از او پرسيده ام . فکر کنم حق با او بود ، ولي بدون سوال کردن که آدم چيزي ياد نمي گيرد . راستي، چرا اين جاده ها قرمزند؟
متيو گفت : خوب ، راستش نمي دانم 

 خوب ، اين يکي از آن چيزهايي است که بايد يک روزي کشفش کنم واقعا جالب است که آدم با دقت به اطرافش نگاه کند و چيزهاي جديدي کشف کند .همين باعث مي شود که از زنده بودنت احساس خوشحالي کني واقعا چه دنياي سرگرم کننده اي است . ولي اگر ما همه چيز را مي دانستيم ديگر اصلا جالب نبود،چون ديگر هيچ موضوعي براي خيال بافي باقي نمي ماند ،اين طور نيست ؟من زياد حرف مي زنم؟ مردم ک ه هميشه اين طور مي گويند،دوست داري ديگر حرف نزنم ؟ اگر بخواهي قبول مي کنم .بااينکه سخت است اما هر وقت که اراده کنم مي توان جلوي حرف زدنم
را بگيرم .

قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar