نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت بیستم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت بیستم

آخرین خبر/ آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
 رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری

 فصل 11
عقیده آنی درباره کلاس روزهای یک شنبه
ماریلا پرسید :خوب از این ها خوشت می آید؟
آنی در اتاق زیر شیروانی ایستاده بود و با جدیت به سه پیراهن جدیدی که روی تخت افتاده بودند نگاه می کرد ، اولی از چیت راه راهی به رنگ قهوه ای سوخته بود که ماریلا پارچه ی آن را به خاطر با دوام بودنش ، تابستان گذشته از یک دست فروش خریده بود . دومی از جنس ساتن شطرنجی سیاه و سفید بود که زمستان از یک حراجی خریداری شده و سومی از یک پارچه آبی بد رنگی بود که آن را در همان هفته از از فروشگاه کارمودی خریده بودند.
هر سه ی آنها را ماریلا دوخته بود و همگی شبیه هم بودند . دامن های ساده ی آنها در قسمت کمر تنگ شده و به بالا تنه ای ساده با آستین هایی تنگ وصل شده بودند .
آنی به آرامی گفت : می توانم خیال کنم که از اینها خوشم می آید .
ماریلا با دلخوری گفت : نمی خواهم خیال کنی . خوب مثل اینکه این لباس ها به دلت ننشسته اند . چه ایرادی دارند ؟
تمیز و مرتب و نو نیستند ؟
- چرا هستند .
- خوب پس چرا خوشت نمی آیند ؟
آنی با بی میلی گفت : زیاد ... زیاد قشنگ نیستند .
ماریلا گفت : قشنگ ... من به قشنگ بودن آنها اهمیت نمی دهم . چون از این لوس بازی ها خوشم نمی آید آنی !.این پیراهن ها مناسب و آبرومندانه اند . هیچ نیازی به تور و حاشیه ندارند و تو باید در طول تابستان همین ها را بپوشی.
لباس قهوه ای و آبی برای وقتی است که بخواهی به مدرسه بروی . لباس ساتن هم برای رفتن به کلیسا و کلاس یک شنبه ها است . از تو انتظار دارم که آنها را تمیز و مرتب نگه داری و خرابشان نکنی . به نظر من باید ممنون باشی که مجبور نیستی همیشه همان لباس تنگ و زشت قبلی ات را بپوشی.
واقعا ممنونم . ......اما بیشتر ممنون می شدم اگر ... اگر شما فقط آستین های یکی از آنها را پفی می کردید . آستین پفی الان مد است . پوشیدن لباسی با آستین های پفی واقعا هیجان انگیز است .
- خوب . پس مجبوری لباس هایت را بدون اینکه هیجان زده بشوی بپوشی. من پارچه ی اضافی ندارم که برای دوختن آستین پفی هدر بدهم . به نظر من چنین مدل هایی واقعا مسخره اند . لباس باید ساده و آبرومندانه باشد .
آنی با لحنی غم انگیز گفت : اما من ترجیح می دهم به جای لباس ساده و آبرومندانه ، لباس مسخره ای را که همه می پوشند به تن کنم .
- پناه بر خدا ! بلند شو این لباس ها را توی کمدت آویزان کن ، بعد هم درس کلاس یک شنبه را بخوان . من یک فصلنامه از آقای بل برایت گرفته ام و تو باید فردا به کلاس یک شنبه ها بروی.
ماریلا پس از گفتن این حرف با دلخوری از پله ها پایین رفت .
آنی دست هایش را به هم قلاب کرد و همان طور که با ناراحتی به لباس ها نگاه می کرد زیر لب گفت : دلم می خواست یکی از این ها سفید و آستین پفی بود . من برای این آرزو دعا کرده بودم . ولی خورم هم زیاد امید نداشتم که برآورده شود . فکر نمی کنم خدا آنقدر وقت داشته باشد که به مدل لباس یک دختر یتیم رسیدگی کند . می دانستم که چنین چیزی را فقط باید از ماریلا بخواهم . خوب ، حداقل می توانم یکی از آنها را در خیالاتم سفید رنگ با حاشیه توری و آستین های پفی تصور کنم .

صبح روز بعد ماریلا باعث شد ، که نتواند همراه آنی به کلاس روزهای یک شنبه برود .او گفت : آنی باید به سراغ خانم لیند بروی . او با تو می آید تا تو را سر کلاس مناسبی بنشاند . مراقب رفتارت باش به سخنرانی گوش بده و از خانم لیند خواهش کن نیمکت خانوادگی ما را نشانت بدهم . این سکه را هم اعانه بده . به مردم خیره نشو و آرام باش. وقتی برگشتی باید بتوانی موضوع درس را برایم توضیح بدهی .
آنی به راه افتاد . او پیراهن ساتن سیاه و سفید را پوشیده بود و با اینکه قد و اندازه لباس کاملا مناسبش بود ، اما زوایای بدن لاغر دخترک در آن بیشتر به چشم می آمد . او کلاه کوچک و براقی را روی سرش گذاشته بود که سادگی بیش از اندازه اش او را ناراحت می کرد . .آنی دوست داشت کلاهش پر از ربان و گل باشد . البته مورد دوم خیلی زود فراهم شد زیرا در نیمه های راه باریکه ،دسته ای گل های آلاله و رز وحشی دید که باد آنها را پراکنده بود.
دخترک با خوشحالی کلاهش را با حلقه بزرگی از آن گل ها تزیین کرد . مهم نبود مردم چه فکری می کردند آنچه اهمیت داشت ، رضایت آن از شکل ظاهری اش بود . او با افتخار سرش را که با گل های زرد و صورتی تزیین داده بود ، بالا گرفت و به راهش ادامه داد .
وقتی دخترک به خانه ی خانم لیند رسید، متوجه شد او رفته است . آنی بدون هیچ ترس و واهمه ای به تنهایی راهی کلیسا شد . در دالان کلیسا دختر کوچولوهای زیادی با لباس های سفید و آبی و صورتی جمع شده و همگی با چشمانی کنجکاو به دخترک غریبه با آن کلاه عجیبش خیره شده بودند . دختر کوچولوهای اونلی چیزهای زیادی در مورد آنی شنیده بودند . خانم لیند گفته بود که او خیلی بد اخلاق است . جری بوت ، پسر کارگر گرین گیبلز می گفت که او دائم مثل دیوانه ها با خودش یا با گل ها و درخت ها حرف می زند. همه به او خیره شده بودند . و پشت کتابچه ها پچ پچ می کردند . به این ترتیب هیچکس برای دوستی با او پا پیش نگذاشت . نه قبل از سخنرانی مقدماتی و نه هنگامی که آنی به کلاس خانم راجرسون فرستاده شد . خانم راجرسون زن میان سالی بود که از 12سال پیش کلاس روزهای یک شنبه را اداره می کرد . روش تدریس او به این ترتیب بود که از روی سوال های فصل نامه می خواند و بعد با نگاهی سرسختانه به دختر بچه ای که قرار بود جواب بدهد ، خیره شد . او اغلب به آنی خیره می شد و آنی به کمک تمرین های ماریلا ، می توانست به سوالات پاسخ بدهد . البته بی تردید نه از سوال چیز زیادی می فهمید و نه از جواب.

آنی از خانم راجرسون خوشش نیامد و از اینکه می دید آستین لباس همه ی دختر های کلاس ، پفی است ،احساس سرخوردگی می کرد . او واقعا احساس می کرد بدون آستین های پفی زندگی هیچ ارزش ندارد.
- خوب ، از کلاس یک شنبه ها خوشت آمد ؟
این نخستین سوال مرایلا پس از بازگشت آنی به خانه بود . دخترک در راه ،گل های پژمرده را از کلاهش کنده بود و مارلیا موقتا متوجه قضییه نشد.
- نه ، اصلا .خیلی عذاب آور بود .
ماریلا با لحن سرزنش آمیز گفت : آنی شرلی.
آنی آه بلندی کشید و روی صندلی گهواره ای نشست . سپس برگ های شاداب را بوسید و برای گل های آویز دست تکان داد و گفت : حتما در نبود من ، حتما در نبود من خیلی احساس تنهایی کرده اند . و اما در مورد کلاس یک شنبه ها . همهان طور که گفته بودید، رفتار خوبی داشتم . خانم لیند رفته بود و من به تنهایی راهی کلیسا شدم . بعد همراه دختربچه های زیادی وارد کلیسا شدم و در طول سخنرانی مقدماتی ، روی یک نیمکت کنار پنجره نشستم.
آقای بل یک دعای طولانی و خسته کننده خواند .اگر کنار پنجره نبودم ، نمی توانستم تا پایان دعا دوام بیاورم. پنجره رو به دریاچه ی آب ها درخشان بود. بنابراین به آنجا خیره شدم و به چیزهای باشکوهی فکر کردم .

 تو نباید چنین کاری می کردی ،. تو باید به حرف های آقای بل گوش می دادی .
آنی جواب داد : ولی او با من حرف نمی زد با خداحرف می زد . در ضمن به نظر نمی آمد به این کار علاقه چندانی داشته باشد. به نظر من او احساس می کرد خدا آنقدر دور از دسترس است که صدای او را نمی شنود. البته من خودم چند دعای کوتاه خواندم . یک ردیف از درخت های بلند و سفید روی دریاچه خم شده بودند و نور خورشید از میان شاخ و برگشان به اعماق آب می تابید . آه ماریلا نمی دانی چقدر زیبا و رویایی بود . دیدن آن منظره بدن مرا به لرزه انداخت و دو یا سه بار گفتم که خدایا متشکرم .
مایلا با دلواپسی گفت : بلند که نگفتی ؟
- نه . توی دلم گفتم . بالاخره سخنرانی آقای بل تمام شد و به من گفتند که باید به کلاس خانم راجرسون بروم . نه دختر بچه دیگر هم آنجا بودند که لباس همه آنها آستین پفی بود . من سعی کردم خیال کنم آستین لباس من هم پفی است . اما نتوانستم وقتی در اتاقم تنها بودم به راحتی این تصور را می کردم، اما در میان کسانی که آستین هایشان واقعا پف دارد، چنین کاری شدنی نیست .
- در کلاس یک شنبه ها به جای فکر کردن به مدل آستین ،باید به درس گوش بدهی . امیدوارم بودم این را بدانی .
- آه درست است . من به سوال های زیادی جواب دادم . البته خانم راجرسون کار منصفانه ای نمی کرد که بیشتر سوال ها را از من می پرسید . من هم سوال های زیادی داشتم که از او بپرسم. اما این کار را نکردم . چون احساس کردم او حرف مرا نمی فهمد . بعد همه دختر ها تفسیرهایی را که حفظ کرده بودند ، خواندند . او از من پرسید که چیزی بلدم یا نه . من به او گفتم که چیزی بلد نیستم . اما اگر اجازه بدهد می توانم " سگی بر مزار صاحبش " را از حفظ بخوانم . این مطلب در کتاب سومی ها هست و با اینکه موضوعش چندان ربطی به مذهب ندارد، اما غم انگیز و رمانتیک است . او گفت که لازم نیست چنین کاری را بکنم و از من خواست تا یک شنبه آینده تفسیر نوزدهم را یاد بگیرم . من بعد از کلاس آن تفسیر را بارها در کلیسا خواندم . خیلی با شکوه بود ، مخصوصا دو خط آن واقعا بدنم را به لرزه در آورد . " کشتگان گرداب ، چون برگ های خزان ، در آن روز جهنمی فرو می افتادند. " البته من معنی " گردان و روز جهنمی " را نمی دانم ، اما به نظر خیلی حزن انگیز می آید . نمی توانم برای از حفظ خواندنش تا هفته بعد صبر کنم . می خواهم تمام طول هفته خواندش را تمرین کنم . بعد از کلاس چون خانم لیند خیلی دور بود ، از خانم راجرسون خواهش کردم که نیمکت خانوادگی شما را نشانم بدهد. من تا جایی که می توانستم ساکت نشستم و به متن وحی ،بخش سوم ، آیه های دوم و سوم گوش کردم . خیلی طولانی بود . اگر من جای کشیش بودم موضوع کوتاه تر و جذاب تری را انتخاب می کردم . موعظه هم خیلی طول و دراز بود . فکر کنم کشیش آن را طوری انتخاب کرده بود که به نظر نمی آمد قدرت خیال بافی داشته باشد . به نظر من او اصلا شخصیت جالی نداشت . من زیاد به حرف هایش گوش نکردم . ذهنم را آزاد گذاشتم تا به چیزهای سرگرم کننده دیگری فکر کنم .

ماریلا می دانست که همه ی این جمله ها باید اصلاح شوند ، اما واقعیت انکار ناپذیر این بود که بعضی از حرف های آنی مخصوصا آنچه که راجع به موعظه کشیش و دعای آقای بل گفته بود دقیقا همان نقطه نظراتی بود که ماریلا سال ها در قلبش نگه داشته و به زبان نیاورده بود . او احساس می کرد افکار محرمانه و ناگفته اش ناگهان به شکلی توهین آمیز در قالب جمله های این دخترک غافل ، بیان می شوند.

قسمت قبل:

به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید
instagram.com/akharinkhabar