داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت بیست و یکم

آخرین خبر/ آنشرلی دخترکی ککمکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوهی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانیهای سادهاش ، سعی میکند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختیهای بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آنقدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار میآید و با هر شرایطی سازگار میشود. مجموعهی آنی شرلی شامل 8کتاب با نامهای آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانهی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، درهی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید میباشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
فصل 12
یک عهد و پیمان رسمی
جمعه بعد ماریلا جریان کلاه پر از گل را شنید . او از خانه ی خانم لیند برگشت و آنی را صدا کرد.
-آنی! خانم ریچل می گفت که تو یک شنبه موقع رفتن به کلیسا کلاهت را به طرز مسخره ای با گل های رز و آلاله تزیین کرده بودی .واقعا از این کار چه منظوری داشتی ؟ فکر می کردی خودت را خوشگل کرده ای ؟
آنی گفت : آه می دانم رنگ صورتی و زرد به من نمی آید.
- چرا مزخرف می گویی! گل زدن به کلاه هر رنگی که داشته باشد ، کار مسخره ای است. واقعا که بچه بدی هستی .آنی مصرانه پاسخ داد : گل زدن به کلاه با گل زدن به لباس چه تفاوتی دارد؟ خیلی از دختر بچه ها آن روز به لباسشان گل زده بودند . پس آن کار چرا مسخره نیست ؟
ماریلا دلش نمی خواست با وارد شدن به چنین بحثی موضع مقتدرانه اش را از دست بدهد .
- این طوری به من جواب نده آنی این کار تو واقعا احمقانه بوده . دیگر نشنوم که از این دسته گل ها به آب بدهی .خانم ریچل می گفت که وقتی تو با آن وضع وارد شدی ، دلش می خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد .تا او خواسته به تو نزدیک بشود و بگوید آن گل ها را دور بریزی ،دیگر خیلی دیر شده بود. او گفت مردم چه حرف هایی پشت سرت زده اند . حتما فکر کرده اند که من هم عقل درست و حسابی ندارم که گذاشته ام تو آن شکلی به کلیسا بروی .
آنی در حالی که اشک هایش سرازیر شده بودند ، گفت : آه ، معذرت می خواهم نمی خواستم شما را ناراحت کنم . رزها و آلاله ها آنقدر قشنگ و خوشبو بودند که فکر کردم بهتر است کلاهم را با آنها تزیین کنم. خیلی از دختر ها به کلاهشان گلهای مصنوعی زده بودند ، ولی مثل اینکه من آبروی شما را بردم. شاید بهتر باشد مرا به یتیم خانه برگردانید . البته تحمل این کار برای من خیلی سخت است ، حتی ممکن است مریض شوم چون همانطور که می بینید خیلی لاغرم اما بهتر از آن است که آبروی شما را ببرم .
ماریلا که به خاطر به گریه انداخت آنی از دست خودش عصبانی بود گفت : عاقل باش . من تو را به یتیم خانه بر نمی گردانم . فقط دلم می خواهد تو هم مثل بقیه دختر ها رفتار کنی و خودت را انگشت نما نکنی . دیگر گریه نکن . برایت یک خبر جدید دارم . داینا بری امروز بعد از ظهر به خانه برگشته. الان می خواهم بروم و از خانم بری یک الگوی دامن قرض بگیرم . تو هم اگر دوست داری با من بیا و با داینا آشنا شو.
آنی در حالی که قطره های اشک هنو روی صورتش می درخشیدند ، دست هایش را به هم قلاب کرد. او از جایش بلند شد و دستمالی که مشغول حاشیه دوزی آن بود به زمین افتاد .
- آه ، ماریلا من می ترسم ..... حالا که وقتش رسیده ، واقعا می ترسم ...اگر از من خوشش نیاید چه ؟ در آن صورت این غم انگیز ترین اتفاق زندگیم خواهد بود .
- هول نشو . این قدر هم از کلمات عجیب و غریبی که مناسب سن تو نیستند ، استفاده نکن . به نظر من داینا از تو خوشش می آید ولی تو بیشتر باید سعی کنی دل مادرش را به دست بیاری . اگر به دلش ننشینی باید دوستی با داینا را فراموش کنی . اگر او ماجرای رفتارت با خانم لیند و به کلیسا رفتنت با آن کلاه پر از گل را شنیده باشد معلوم نیست درباره ات چه فکری می کند . تو باید مودب باشی و سعی کنی از ان سخنرانی های شگفت انگیزت نکنی . وای خدا !
بچه چرا می لرزی ؟
صورت آنی مثل گچ سفید شده بود و بدنش می لرزید . او در حالی که کلاهش را روی سرش می گذاشت گفت : آه ماریلا تو هم اگر جای من بودی و می خواستی به دیدن دختر کوچولویی بروی که آرزو داشتی دوست صمیمی ات بشود ، اما احتمال می دادی که شاید مادرش از تو خوشش نیاید ، همین طور هیجان زده می شدی.
آنها پس از گذشتن از رودخانه و بالا رفتن از تپه درختان صنوبر و کاج ، به اورچرد اسلوپ رسیدند. خانم بری با شنیدن صدای در از آشپزخانه بیرون آمد . او زنی قد بلند با چشمها و موهای سیاه بود و آن طور که گفته می شد نسبت به بچه هایش به شدت سخت گیری می کرد . او با لحنی صمیمی گفت :چه طوری ماریلا ؟ بیا تو . فکر می کنم این همان دختر کوچولویی باشد که به فرزندی قبول کرده اید ؟
ماریلا گفت : بله ، این آنی شرلی است .
- البته آنه تصورش کنید .
آنی با اینکه هنوز از شدت هیجان می لرزید تصور کرد که نباید این تذکر مهم را فراموش کند . خانم بری که به نظر می آمد جمله او را نشنیده یا به آن اهمیت نداده است ، با دخترک دست داده و با مهربانی به او گفت: حالت چه طور است ؟
- ممنون خانم . از نظر جسمی خوبم . اما روحم تحت فشار است .
بعد رو به ماریلا کرد و پچ پچ کنان پرسید : کلماتم زیاد که عجیب نبودند ؟
داینا روی کاناپه نشسته بود و با ورود مهمانان ،کتابی را که مشغول خواندنش بود ، بست. او دختر کوچولوی زیبایی بود که چشم ها و موهای سیاهش به مادرش رفته بود ، گونه های سرخی داشت و گشاده رویی را از پدرش به ارث برده بود .
خانم بری گفت : این دختر من داینا است . داینا آنی را به باغ ببر و گل هایت را نشانش بده . انقدر هم با کتاب خواندن چشم هایت را خسته نکن .
با بیرون رفتن دختر ها خانم بری رو به ماریلا کرد و گفت : دائم کتاب می خواند من هم به خاطر تشویق ها و حمایت های پدرش نمی توانم جلویش را بگیرم. همیشه سرش توی کتاب است خیلی خوب می شود اگر یک هم بازی داشته باشد . شاید این طوری کمی از خانه بیرون برود .
داخل باغ جایی که پرتو های خورشید از میان شاخه های کاج های کهنسال به سمت غرب می تابیدند ، آنی و داینا از کنار زنبق های زیبا ، با خجالت به یکدیگر نگاه می کردند .
باغ بری مملو از گل های رنگارنگ بود که قلب آنی از تماشای آنها به لرزه می افتاد. آن مکان زیبا با بید های کهنسال و کاج های بلند محاصره شده بود و گل های زیادی زیر سایه درختان روییده بودند .کناره های کوره راه های باغ به طور مرتب با پوسته های صدف محصور شده و مانند روبانی قرمز و نمناک ، زمین را تقسیم بندی کرده بودند و آنی با افتخار گفت : باید از روی آب روان ،دست هایمان را به هم بدهیم . می توانیم تصور کنیم که این راه ها آب روان اند . اول من سوگند را می گویم . من رسما قسم می خورم تا زمانی که خورشید و ماه می درخشند به دوست صمیمی ام ، داینا بری وفا دار بمانم . خوب حالا تو بگو و اسم من را جای اسم خودت بگذار.
داینا سوگند را درحالی که قبل و بعد از گفتنش می خندید ،تکرار کرد .
بعد گفت : تو دختر عجیبی هستی آنی . قبلا شنیده بودم که کارهای عجیبی از تو سر می زند ، اما احساس می کنم واقعا از تو خوشم آمده.
ادامه دارد....
قسمت قبل