نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت چهلم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت چهلم

آخرین خبر/ آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
 رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری

ادامه داستان

صبح روز کریسمس، زمین سفید پوش و زیبا بود. هوای معتدل ماه دسامبر باعث شده بود مردم انتظار کریسمس سبز را داشته باشند، اما شب قبل آن قدر برف باریده بود که چهره ی اونلی را کاملا تغییر داده بود. آنی از پنجره ی یخ بسته ی اتاقش با خوشحالی به بیرون نگاه کرد. کاج های جنگل جن زده از دور به شکل پرهای بزرگ دیده می شدند، دور تا دور شاخه های درختان گیلاس خطی سفید کشیده شده و برف گودال های زمین های شخم زده را پر کرده بود.
هوا نیز آکنده از رایحه تند و دلپذیر بود. آنی آواز خوانان از پله ها پایی دوید و صدایش در گرین گیبلز پیچید.
_کریسمس مبارک، ماریلا! کریسمس مبارک، متیو! چه کریسمس قشنگی است! خیلی خوشحالم که همه جا سفید شده. فقط کریسمس سفید، واقعی به نظر می رسد این طور نیست؟ من کریسمس های سبز را دوست ندارم. در واقع آنها هم سبز نیستند، فقط رنگ قهوه ای و خاکستری دارند. پس چرا می گویند کریسمس سبز؟ این...این...متیو! این برای من است؟ آه ! متیو!

متیو کاغذ کادو را باز کرد و همانطور که پیراهن را بیرون می آورد نگاه شرم زده ای به ماریلا انداخت که مغرورانه وانمود می کرد در حال پر کردن قوری است، اما از گوشه ی چشم با هیجان آن صحنه را تماشا می کرد.
آنی پیراهن را گرفت و در سکوتی آمیخته به احترام تماشایش کرد. چقدر زیبا بود؛ لباسی از پارچه ی ابریشمی به رنگ قهوه ای روشن، دامنی تو دوزی شده که در قسمت کمر طبق آخرین مد، استادانه چین داده شده بود و یقیه ی ظریف و چین داری که دور گردن را می پوشاند. و اما آستین ها، باور کردنی نبودند! آن لباس، آستین هایی بلند داشت که قسمت بالایی آنها با روبان قهوه ای رنگ از دو پف زیبا جدا شده بودند.
متیو با خجالت گفت: «این هدیه ی کریسمس توست، آنی! ولی... ولی... مثل اینکه زیادی خوشت نیامده.»
اشک، چشم های آنی را فرا گرفت. او پیراهن را روی صندلی آویزان کرد، دست هایش را به هم قلاب کرد و گفت: «خوشم نیامده؟ آه ! متیو ! متیو ! از این بهتر نمی شد. واقعا نمی دانم چطور تشکر کنم.آستین هایش را ببین ! انگار دارم خواب می بینم.»
ماریلا وسط حرف او پرید و گفت: «خوب ، خوب ، وقت صبحانه خوردن است. راستش آنی ! به نظر من تو نیازی به پیراهن نداشتی، ولی حالا که متیو این را برایت خریده، باید خوب مواظبش باشی. این روبان مو را هم خانم لیند برایت آورده. رنگش قهوای است تا به لباست بیاید. حالا بیا بنشین.»
آنی با وجد گفت:» فکر نمی کنم بتوانم صبحانه بخورم. صبحانه خوردن در چنین لحظات هیجان انگیزی کار پیش پا افتاده ای به نظر می آید. ترجیح می دهم به پیراهنم نگاه کنم. خوشحالم که این آستین ها هنوز از مد نیفتاده اند. اگر یک بار هم چنین لباسی نمی پوشیدم و این مدل از مد می افتاد، مطمئنم هرگز نمی توانستم با خودم کنار بیایم. خانم لیند هم خیلی لطف کردند که این روبان ها را به من دادند. احساس می کنم باید سعی کنم حتما دختر خوبی باشم. در چنین مواقعی دلم می خواهد یک دختر نمونه باشم و همیشه به خودم وعده می دهم که در آینده به آرزویم می رسم.
ولی گاهی اوقات وقتی آرزوی چیزی را داری، خیلی سخت است که برآورده شدنش را به آینده موکول کنی. البته تصمیم گرفته ام از این به بعد بیشتر تلاش کنم.»

وقتی کار پیش پا افتاده ی صبحانه خوردن به پایان رسید، آنها چشمشان به داینا افتاد؛ شبحی کوچک با پالتوی قرمز که در حال رد شدن از پل سفید بود. آنی دوان دوان بیرون رفت و خودش را به او رساند.
_کریسمس مبارک، داینا! چه کریسمس فوق العاده ای است! می خواهم چیز قشنگی را نشانت بدهم. متیو یک پیراهن شیک برایم خریده که از آن آستین ها دارد. بهتر از این نمی شد.
داینا نفس نفس زنان گفت:« من هم یک چیز برایت آورده ام. بیا... این جعبه را بگیر. عمه ژوزفین یک جعبه ی بزرگ فرستاده که داخلش خیلی چیز ها بود، این هم مال توست. دلم می خواست دیشب برایت می آوردم ، اما هوا تاریک شده بود و اصلا جرئت نداشتم توی تاریکی از جنگل جن زده رد شوم.»
آنی در جعبه را برداشت و داخلش را نگاه کرد. چشمش به یک کارت افتاد که رویش نوشته بود، تقدیم به آنی. کریسمس مبارک. زیر کارت یک جفت دمپایی قشنگ دخترانه قرار داشت که با مهره های کوچک و پاپیون ساتن و سگک های درخشان تزیین شده بود.
آنی گفت:«آه داینا! این خیلی عالی است. حتما دارم خواب می بینم.»
داینا گفت:« به نظر من خدایی بوده؛ چون دیگر مجبور نیستی دمپایی های روبی را قرض بگیری. تازه آنها برایت بزرگ بودند و خیلی زشت است که یک پری پایش را روی زمین بکشد. البته ژوسی پای از دیدن آن وضع خیلی خوشحال می شد.»
آن روز همه ی دانش آموزان اونلی در تب و تاب بودند؛ چون قرارا بود سالن تزیین شود و آخرین تمرین را اجرا کنند. بعد از ظهر آن روز کنسرت اجرا شد و با موفقیت به پایان رسید. سالن کوچک مملو از جمعیت شده بود و همه ی بچه ها به خوبی از عهده ی کارهایشان بر آمدند. آنی در طول برنامه مثل یک ستاره می درخشید و حتی ژوسی پای با آنکه حسودی اش شده بود، نتوانست آن قضیه را انکار کند.
وقتی همه چیز به پایان رسید و آنی و داینا زیر آسمان تاریک و پرستاره به طرف خانه می رفتند، آنی آهی کشید و گفت:«آه! چه بعد از ظهر باشکوهی بود.»
داینا گفت:« همه چیز خوب پیش رفت فکر کنم باید حدود ده دلار جمع کرده باشیم. راستی قرار است آقای آلن گزارش این برنامه را برای روزنامه ی شارلت تاون بفرستد.»
_آه داینا ! یعنی ممکن است اسم ما را هم چاپ کنند؟ فکرش بدنم را به لرزه می اندازد. تکخوانی تو خیلی با شکوه بود داینا! وقتی برایت دست می زدند من بیش تر از تو به خودم می بالیدم و در دلم می گفتم این دوست صمیمی من است که چنین افتخاری را کسب کرده.
_از برخوانی های تو هم همه را به هیجان آورد. آن شعری که خشمگین خواندی واقعا آدم را میخکوب می کرد.
_آه بدجوری هول شده بودم، داینا! وقتی آقای آلن اسمم را صدا زد، نمی دانی چه حالی شده بودم. احساس می کردم یک میلیون چشم من را نگاه می کنند و امکان ندارد بتوانم شروع کنم. بعد به آستین های پفی قشنگم فکر کردم و جرئت کردم. می دانستم که آنها به من نیرو می دهند. وقتی شعرم را شروع کردم، احساس می کردم صدایم از ته چاه در می آید. مثل یک طوطی شده بودم. خدایی بود که شعر ها را حسابی تمرین کرده بودم وگرنه از عهده ی خواندنشان بر نمی آمدم. خوب فریاد زدم، داینا؟!
داینا با اطمینان گفت:« بله ، فریادت واقعا دلنشین بود.»
_وقتی نشستم خانم اسلون پیر را دیدم که اشک هایش را پاک می کرد. از این که می دیدم توانسته ام احساساتش را تحریک کنم، واقعا به وجد آمده بودم. کنسرت اجرا کردن چقدر رمانتیک است، نه؟ آه چه روز خاطره انگیزی بود
داینا گفت:«نمایش پسر ها هم خوب بود، اینطور نیست؟ گیلبرت بلایت واقعا کارش عالی بود.آنی ! به نظر من رفتار تو با گیل اصلا درست نیست... صبر کن تا بگویم؛ وقتی تو بعد از نمایش پری از سکو پایین دویدی، یکی از رزهای روی سرت افتاد. خودم دیدم که گیل آن را برداشت و در جیبش گذاشت. تو که اینقدر احساساتی هستی باید از این کار خوشت بیاید.»

آنی مغرورانه پاسخ داد:« اصلا برایم مهم نیست که او چکار می کند. دلم نمی خواهد وقتم را با فکر کردن به همچین آدمی تلف کنم.»

آن شب بعد از به رختخواب رفتن آنی، ماریلا و متیو که برای نخستین بار در بیست سال گذشته به کنسرت رفته بودند، مدت کوتاهی کنار آتش در آشپز خانه نشستند. متیو با افتخار گفت:« خوب راستش فکر می کنم آنی از همه بهتر بود.»
ماریلا گفت:« بله همین طور است. او دختر باهوشی است، متیو! قیافه ی خوبی هم دارد. من با این کنسرت مخالف بود، اما الان معتقدم که هیچ ضرری ندارد. امشب واقعا به آنی افتخار کردم، البته این را به خودش نمی گویم.»
_خوب راستش من هم به او افتخار کردم و این را به خودش گفتم. باید فکر کنیم ببینیم چه کارهایی باید برایش انجام بدهیم، ماریلا! به نظر من در آینده، رفتن به مدرسه ی اونلی تنها برایش کافی نخواهد بود.
ماریلا گفت:« هنوز برای این حرف ها وقت زیاد است. او در ماه مارس تازه سیزده ساله می شود. اگر چه امشب من هم احساس کردم دختر بزرگی شده. پیراهنی که خانم لیند انتخاب کرده زیادی دراز است و آنی را قد بلند نشان می دهد. او خیلی سریع همه چیز را یاد می گیرد و من عقیده دارم بهترین کار این است که بعد از این دوره او را به کوئین بفرستیم. البته لازم نیست تا یک یا دو سال آینده چیزی در این مورد بداند.»
متیو گفت: «خوب راستش به نظر من فکر کردن به آن ضرری ندارد. درباره ی چنین مسائلی باید از قبل فکر کرد و آمادگی داشت .»

ادامه دارد....

قسمت قبل:

به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید
instagram.com/akharinkhabar