داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت چهلم و یکم

آخرین خبر/ آنشرلی دخترکی ککمکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوهی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانیهای سادهاش ، سعی میکند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختیهای بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آنقدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار میآید و با هر شرایطی سازگار میشود. مجموعهی آنی شرلی شامل 8کتاب با نامهای آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانهی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، درهی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید میباشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
ادامه داستان
گروه داستان نویسی تشکیل می شود
زندگی در دهکده ی کوچک اونلی دوباره به شدت یکنواخت شده بود . آنی که شور و هیجان چند هفته ی گذشته زیر زبانش مزه کرده بود ، دیگر به سختی می توانست با آن وضع کسل کننده و ساکن کنار بیاید . آیا دوباره می توانست شادمانی روزهای قبل از کنسرت را به دست بیاورد؟
خودش که اینطور فکر نمی کرد و آن را به داینا هم گفت.
_داینا مطمئنم که آن روزها دیگر تکرار نمی شوند.
لحن آنی هنگام گفتن آن حرف طوری بود که گویی به خاطرات پنجاه سال پیش اشاره می کرد.
شاید کم کم به این وضع عادت کنم ، اما می ترسم خوش گذرانی روز کنسرت باعث شود دیگر مردم نتوانند از لحظه های عادی زندگیشان لذت ببرند .فکر می کنم ماریلا هم به همین دلیل با اجرای آن مخالف بود .
ماریلا زن عاقلی است . عاقل و منطقی بودن همیشه بهترین راه است ، ولی با این حال من دوست ندارم خیلی عاقل باشم ؛ چون آدم های عاقل معمولا زیاد رمانتیک نیستند. خانم لیند می گفت که عاقل شدن هیچ ضرری برایم ندارد ، ولی از کجا معلوم ؟ البته من حس می کنم کم کم دارم عاقل می شوم . شاید هم به خاطر این است که خیلی خسته ام . دیشب ساعت ها بیدار ماندم ، دراز کشیده بودم و خاطرات کنسرت را مرور می کردم . چه روز باشکوهی بود . یادآوری اش برایم لذت بخش است.
اوضاع در مدرسه ی اونلی کم کم داشت به حالت عادی برمی گشت . البته اثرات کنسرت هنوز کاملا از بین نرفته بود ؛ روبی گیلیس و اما وایت که روز کنسرت برای نشستن روی صندلی سکو دعوایشان شده بود ، دیگر سر کلاس روی یک نیمکت نمی نشستند . به این ترتیب دوستی سه ساله ی آنها از هم پاشیده بود . ژوسی پای و جولیا بل سه ماه بود که با هم حرف نمی زدند ، چون ژوسی پای به بسی رایت گفته بود که وقتی جولیا قبل از خواندن شعرش تعظیم کرده ، شبیه جوجه ای شده بود که می خواهد به زمین نوک بزند و بسی هم آن حرف را به گوش جولیا رسانده بود .
همه ی اسلون ها رابطه ی خودشان را با بل ها قطع کرده بودند ، چون بل ها معتقد بودند اسلون ها نقش های زیادی را در برنامه به عهده گرفته بودند و اسلون ها هم جواب داده بودند که بل ها از عهده همان چند مسئولیت اندک هم دست برنیامده اند و بالاخره چارلی اسلون با مودی اسپرجن مکفرسون دعوایشان شده بود ، چون مودی اسپرجن گفته بود که آنی شرلی از بعد از کنسرت خودش را می گیرد و چارلی نیز جوابش را داده بود ؛ در نتیجه خواهر مودی اسپرجن ، امی ، تا آخر زمستان با آنی شرلی حرف نزد . به استثناء آن ماجراهای کوچک ، اوضاع در قلمرو خانم استیسی آرام و عادی پیش می رفت.
روزهای زمستان آرام آرام سپری می شدند . آن سال ، زمستان معتدل بود و آنقدر برف کم باری که آنی و داینا تقریبا هر روز از راه درختی به مدرسه می رفتند . روز تولد آنی ، به آرامی از آن مسیر جلو می رفتند و در حین صحبت ، کاملا به اطرافشان دقت می کردند ؛ چون خانم استیسی گفته بود که باید ظرف چند روز آینده یک انشا با موضوع " زمستان و پیاده روی در جنگل " بنویسند و آنها باید حواسشان را در مورد چیزهای اطرافشان جمع می کردند .
آنی گفت : فکرش را بکن ، داینا ! من امروز سیزده ساله شدم و امروز نخستین روزی است که به دوران نوجوانی پا گذاشته ام . صبح که بیدار شدم به نظرم آمد همه چیز تغییر کرده . تو ، یک ماه است که سیزده ساله شده ای ؛ بنابراین فکر نمی کنم هیچ چیز آنقدر که برای من تازگی دارد ، برای تو هم تازگی داشته باشد. همین چیزهاست که به زندگی هیجان می دهد . تا دو سال دیگر حسابی بزرگ می شوم . بزرگ شدن خیلی خوب است ؛ چون در آن صورت می توانم در حرف هایم از کلمه های سخت استفاده کنم ؛ بدون آنکه کسی به من بخندد .
داینا گفت : روبی گیلیس می گفت که به محض آنکه پانزده ساله شود ، خواستگار پیدا میکند .
آنی با بی اعتنایی گفت:
روبی گیلیس هم فقط به این چیزها فکر می کند . وقتی اسمش زیرتوجه کنید روی دیوار نوشته می شود حسابی ذوق می کند . احساس می کنم داریم بدگویی می کنیم . خانم آلن می گفت که هرگز نباید بدگویی کرد ، اما نمی دانم چرا چنین حرف هایی قبل از آنکه متوجه شوی از دهانت بیرون می آیند؟ مثلا من هیچوقت نمی توانم بدون بدگویی کردن ، درباره ی ژوسی پای حرف بزنم ؛ به خاطر همین اصلا به او اهمیت نمی دهم . حتما خودت متوجه شده ای . می خواهم تا جایی که ممکن است شبیه خانم آلن بشوم ؛ چون او واقعا بی نظیر است . آقای آلن هم همین عقیده را دارد .
خانم لیند می گفت که یک کشیش حاضر است زمینی را که همسرش روی آن قدم گذاشته ببوسد . به نظر او این درست نیست که مسائل دنیوی یک کشیش را این قدر تحت تاثیر قرار بدهند . ولی داینا ! کشیش ها هم انسان اند و ممکن است دچار لغزش شوند . یکشنبه پیش ، من و خانم آلن در مورد لغزش ها با هم صحبت کردیم . موضوعات کمی وجود دارد که برای صحبت کردن در کلاس یکشنبه ها مناسب اند و این هم یکی از آنهاست.
لغزشی که من دچار آن می شوم تخیل بیش از حد و فراموش کردن وظایفم است . خیلی تلاش می کنم این عادت را کنار بگذارم . شاید حالا که سیزده ساله شده ام بهتر از عهده اش بر بیایم.
داینا گفت : چهار سال دیگر می توانیم موهایمان را بالای سرمان جمع کنیم . آلیس بل با اینکه هنوز شانزده سال دارد ولی موهایش را بالای سرش جمع می کند . به نظر من این کار درستی نیست . من تا هفده سالگی صبر می کنم.
آنی گفت : اگر من بینی کجو کوله ی آلیس بل را داشتم ، هرگز .. وای ! نباید حرفم را ادامه بدهم ؛ چون دارم بدگویی می کنم . در ضمن این حرف غرور مرا نشان می دهد ؛ چون بینی او را با بینی خودم مقایسه کردم . احساس می کنم از وقتی آن تعریف را در مورد بینی ام شنیده ام ، زیادی به آن فکر می کنم ؛ چون خیلی خوشحالم کرد . آه ! داینا !نگاه کن ، یک خرگوش . باید حتما در انشایمان درباره اش بنویسیم . به نظر من زمستان هم جنگل را به اندازه ی تابستان زیبا می کند . همه جا سفید و ساکت می شود ؛ انگار جنگل به خواب رفته و خواب های قشنگی می بیند.
داینا آهی کشید و گفت : نوشتن یک انشا درباره ی جنگل برایم زیاد سخت نیست ، اما از انشایی که باید دوشنبه بنویسم ، وحشت دارم . آخر خانم استیسی چه طور فکر کرده که ما می توانیم از خودمان داستان بنویسیم.
آنی گفت: این کار مثل آب خوردن است .
داینا جواب داد : برای تو راحت است ؛ چون قوه ی تخیلت قوی است . ولی اگر مادرزادی قوه ی تخیل نداشتی ، آن وقت چه کار می کردی ؟ فکر کنم تا حالا داستانت را آماده کرده باشی.
آنی سعی کرد حالت چهره اش خیلی راضی به نظر نیاید ، اما موفق نشد . سرش را تکان داد و گفت:
دوشنبه هفته ی پیش آن را نوشتم .می خواهم اسمش را بگذارم "رفیق حسود " یا " عشق پایدار " . وقتی برای ماریلا خواندمش گفت که چرند و بی محتواست . اما متیو گفت که خوب است . به این می گویند یک نظر خوب . یک داستان غمگین و عاشقانه است . وقتی آن را می نوشتم مثل بچه ها اشک می ریختم . ماجرای دو دختر زیباست . به نام کوردیلیا مانتمورنسی و جرالدین سیموز که در دهکده ی کوچکی زندگی می کنند و خیلی با هم صمیمی اند .
کوردیلیا دختری سبزه رو با موهای به سیاهی شب و چشمانی درخشان و تیره است . جرالدین دختری بلوند با موهای طلایی تابدار و چشمان بنفش مخملی است.
داینا با تردید گفت : من تا حالا چشم بنفش ندیده ام.
_من هم همین طور . فقط تصور کردم . می خواستم کمی غیر عادی باشد . جرالدین جبین مرمرین هم دارد . معنی جبین مرمرین را بالاخره فهمیدم . این هم یکی از امتیاز های سیزده ساله شدن است ؛ یعنی نسبت به دوازده سالگی چیزهای خیلی بیشتری یاد می گیری.
داینا که دلش می خواست زودتر بفهمد چه اتفاق هایی برای قهرمان های قصه می افتد ، پرسید: خوب چه اتفاقی برای کوردیلیا و جرالدین افتاد ؟
_آنها تا شانزده سالگی کنار هم خوب و خوش بودند تا اینکه یک روز برترم دویر به دهکده ی آنها می آید و عاشق جرالدین می شود . او یکبار وقتی اسب دختر رم می کند و او و کالسکه اش را دنبال خودش می کشد ، جان جرالدین را نجات می دهد . دختر در دست های او غش می کند و مرد جوان پای پیاده او را تا خانه که پنج کیلومتر با آنجا فاصله داشته ، می برد ،چون کالسکه خرد شده بود . خیلی برایم سخت بود که تصور کنم مرد جوان چطور به جرالدین پیشنهاد ازدواج می دهد ؛ چون هیچ تجربه ای در این مورد نداشتم . به خاطر همین نظر روبی گیلیس را پرسیدم ؛ چون فکر کردم چند خواهر او ازدواج کرده اند و او باید درباره ی این موضوع اطلاعات زیادی داشته باشد.
روبی گفت که وقتی ملکم اندروز به خواهر سوزان پیشنهاد ازدواج می داده ،او پشت کمد سالن پنهان شده بوده . او گفت که ملکم به سوزان گفت که قرار است پدرش یک مزرعه به نامش کند و بعد پرسیده که خوب ، عزیزم! حالا نظرت چیست ، پاییز امسال با هم وصلت کنیم ؟ و سوزان هم گفته که بله ، نخیر... نمی دانم .... باید فکر کنم . بعد ، فوری با هم نامزد شده اند.
اما این گفتگو خیلی به نظرم رمانتیک نیامد ، به خاطر همین بالاخره مجبور شدم خودم آن را تصور کنم . این قسمت را خیلی شاعرانه نوشتم ؛ برترم جلو می رود و زانو می زند ، البته روبی گیلیس می گفت که الان دیگر پسرها از این کار ها نمی کنند . جرالدین بعد از صحبت هایی که یک صفحه طول می کشد ، موافقت میکند با او ازدواج کند .
راستش را بخواهی نوشتن این صفحه خیلی برایم مشکل بود . پنج بار بازنویسی اش کردم و آن قدر وسواس به خرج دادم که انگار قرار است یک شاهکار ادبی تحویل بدهم . برترم یک انگشتر الماس و یک گردنبند به جرالدین میدهد و قول می دهد که ماه عسل او را به اروپا ببرد ؛ چون او بی اندازه ثروتمند بوده. اما افسوس که کمی بعد ابرهای سیاه روی زندگی آنها سایه می اندازد.
کوردیلیا پنهانی عاشق برترم می شود و وقتی خبر نامزدی جرالدین با او را می شنود ، حسابی از کوره در می رود ، مخصوصا وقتی چشمش به انگشتر الماس و گردنبند یاقوت می افتد . همه ی عشق او به جرالدین به نفرت تبدیل می شود و سوگند یاد می کند که نگذارد این ازدواج صورت بگیرد . اما به ظاهر دوستی اش با جرالدین ادامه می دهد .
یک روز عصر آنها روی یک پل بالای رودخانه ای خروشان ایستاده بودند . کوردیلیا که فکر می کند کسی او را نمی بیند جرالدین را از روی پل پرت می کند و قهقه ی وحشیانه ای سر می دهد. اما برترم آن صحنه را می بیند و فریاد می زند جرالدین عزیزم ! من نجاتت می دهم و به داخل رودخانه شیرجه می زند . اما افسوس ! او فراموش کرده بود که شنا بلد نیست . هر دو در آغوش هم غرق می شوند . کمی بعد آب جنازه های آنها را به خشکی می اندازد . مردم آنها را با مراسم با شکوهی در یک قبر به خاک می سپارند . وقتی قصه ای به جای عروسی با مراسم خاک سپاری به پایان می رسد ، تاثیر گذارتر می شود . و اما کوردیلیا از فرط پشیمانی دیوانه می شود و تا آخر عمر در یک آسایشگاه روانی می ماند . به نظر من این مکافات خوبی برای جنایت اوست.
داینا آهی کشید و گفت : چقدر عاشقانه ! نمی دانم این چیزها چه طور به مغزت می رسند ، آنی ! کاش من هم قدرت تخیل تو را داشتم.
آنی با خوشحالی گفت : تو هم قدرت تخیل داری ، فقط باید آن را تقویت کنی . من یک فکری دارم داینا ! بیا من و تو یک گروه داستان نویسی تشکیل بدهیم و داستان نوشتن را تمرین کنیم . من آن قدر به تو کمک می کنم تا خودت از عهده اش بربیایی . باید تخیلت را پرورش بدهی . خانم است استیسی این طور می گوید . فقط باید از راه درست وارد شویم
من ماجرای جنگل جن زده را برایش تعریف کردم و او گفت که ما راه اشتباهی را در این مورد پیش گرفته ایم و به این ترتیب گروه داستان نویسی تشکیل شد .
ابتدا فقط آنی و داینا عضو آن بودند ، اما خیلی زود جین اندروز ، روبی گیلیس و یکی دو نفر دیگر که فکر می کردند تخیلشان نیاز به پرورش دارد نیز به گروه پیوستند . پسرها حق عضویت را در آن گروه نداشتند _ البته روبی گیلیس اصرار داشت که حضور آنها هیجان کار را بیشتر می کند . هر یک از اعضا نیز باید هفته ای یک داستان می نوشت.
آنی به ماریلا گفت : خیلی جالب است . هر کسی باید داستانش را با صدای بلند بخواند و بعد ما نظرخودمان را اعلام می کنیم . قرار است این داستان ها نگهداری شوند و به دست نسل های بعدی برسند. هر کدام ما برای خودمان یک تخلص انتخاب کرده ایم . تخلص من رزاموند مانت مورنسی است . همه ی دختر ها کارشان را خوب انجام می دهند .
روبی گیلیس کمی احساساتی است . او داستان هایش را پر از ماجراهای عاشقانه می کند و زیاده روی در این کار ، قصه را خراب می کند . قصه های جین هرگز از این ماجرا ها ندارند ؛ چون او می گوید که خوشش نمی آید چنین مطالبی را با صدای بلند بخواند . داستان های جین کاملا منطقی پیش می روند . و اما داستان های داینا پر از قتل و جنایت است . او می گوید که بیشتر وقت ها نمی داند با شخصیت های قصه اش چه کار کند ؛ به خاطر همین آنها را می کشد تا از دستشان راحت شود . معمولا من به آنها می گویم تا درباره ی چه بنویسند ، البته کار سختی نیست ؛ چون در ذهن من میلیون ها ایده ی مختلف وجود دارد.
ماریلا با لحنی کنایه دار گفت : به نظر من این داستان نویسی ها کار مزخرفی است . ذهنتان را پر از چرندیات می کند و وقتی را که باید صرف درس خواندن کنید ، هدر می دهد . قصه خواندن بد است ، اما نوشتن از آن هم بدتر است .
آنی توضیح داد : ولی ، ماریلا ! ما سعی می کنیم همه ی مطالبمان پیام اخلاقی داشته باشند؛ همه ی انسان های خوب پاداش بگیرند و همه ی بدها مجازات شوند . مطمئنم که این کار تاثیر خوبی روی خواننده ها می گذارد . مسائل اخلاقی اهمیت زیادی دارند ، آقای آلن این طور می گوید . من یکی از داستان هایم را برای او و خانم آلن خواندم . هر دو عقیده داشتند که داستانم از نظر اخلاقی قابل تحسین است . فقط یکی دو جا که نباید می خندیدند ، به اشتباه خندیدند . من ترجیح می دهم شنونده هایم گریه کنند . جین و روبی همیشه وقتی به قسمت های عاطفی قصه ام می
رسم ، گریه می کنند . داینا جریان گروه ما را در نامه ای برای عمه ژوزفین تعریف کرد و عمه ژوزفین در جواب از ما خواست که چند تا از داستان هایمان را در جواب برایش بفرستیم . ما هم چهار تا از بهترین قصه ها را برایش فرستادیم . دوشیزه ژوزفین بری در نامه ی بعدی اش نوشت که تا به حال هیچ چیز به این اندازه سرگرمش نکرده بود.
ما خیلی تعجب کردیم ، چون قصه ها خیلی غم انگیز بودند و تقریبا همه ی شخصیت هایشان می مردند . ولی من خیلی خوشحال شدم که دوشیزه بری از آنها خوشش آمد . این نشان می دهد که گروه ما می تواند در دنیا طرفدارهای زیادی پیدا کند و به هدف های خوبی برسد . خانم آلن می گفت که ما باید برای همه ی کارهایمان چنین انگیزه ای داشته باشیم . من هم سعی خودم را می کنم ، ولی گاهی اوقات که خیلی سرگرم می شوم، انگیزه ی اصلی ام را فراموش می کنم . امیدوارم وقتی بزرگ شدم کمی شبیه خانم آلن شوم . به نظر تو چنین چیزی امکان دارد ، ماریلا؟!!
ماریلا جواب داد : به نظر نمی آید شانس زیادی داشته باشی . مطمئنم که خانم آلن در کودکی هرگز این قدر فراموش کار و سر به هوا نبوده .
آنی خیلی جدی گفت : نه . ولی همیشه هم مثل حالا همه ی کارهایش خوب نبوده . خودش به من گفت که وقتی دختر بچه بوده خیلی شیطنت می کرده و زیاد تنبیه می شده . وقتی این حرف را از او شنیدم ، واقعا قوت قلب رفتم. ماریلا! فکر میکنی من خیلی بدجنسم که از شنیدن ماجرای شیطنت های دیگران قوت قلب می گیرم ؟ خانم لیند که این طور می گوید . او می گفت که هر وقت می شنود یک نفر قبلا بازیگوش و سر به هوا بوده ، حیرت می کند و غافل گیر می شود ، فرقی هم نمی کند که آن شخص آن موقع چند ساله بوده .او می گفت که یک بار موقع اعتراف یک کشیش
شنیده زمانی که او یک پسر بچه بوده ، از آشپزخانه ی عمه اش تکه ای کیک دزدیده و از آن به بعد اعتمادش را نسبت به آن کشیش از دست داده . ولی من چنین حسی ندارم و فکر می کنم او خیلی شجاعت داشته که چنین اعترافی کرده . پسر بچه های شیطان باید از این ماجرا درس عبرت بگیرند و موقع بازیگوشی به یاد بیاورند که ممکن است در آینده کشیش شوند . این عقیده ی من است ماریلا !
ماریلا گفت : ولی عقیده ی من این است که تو الان باید ظرف ها را شسته باشی ، ولی بیشتر از نیم ساعت است که داری پر حرفی می کنی . بهتر است اول کارهایت را تمام کنی و بعد به صحبت هایت ادامه بدهی .
قسمت قبل: