نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت چهل و دوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت چهل و دوم

آخرین خبر/ آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
 رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری

 خودبینی و نافرجامی
عصر یک روز ماه آوریل، ماریلا قدم زنان از جلسه های انجمن کمک به کلیسا بر می گشت. او احساس شادمانی می کرد که زمستان کم کم رخت بر می بندد و بهار از راه می رسد تا روح کوچک و بزرگ و پیر و جوان را سرشار از نشاط و تازگی کند.
ماریلا عادت نداشت عواطف و احساساتش را تجزیه و تحلیل کند. او احتمالاً شادابیش را به نتایجی که آن روز در انجمن گرفته بودند و توافق برای خرید موکت نو برای نمازخانه ی کلیسا ربط میداد. اما همه ی آن دل مشغولی ها باعث نمی شدند که مناظر پیش رویش، دیدگانش را نوازش ندهند. او از تماشای مزارع سرخی که در هاله ای از مه رقیق فرو رفته بودند و خورشید در حال غروب، آخرین پرتوهای نارنجی رنگش را نثارشان می کرد، سایه های بلند و کشیده ی درختان کاج که آن سوی جویبار روی مرغزارها پهن شده بودند، افرای قرمزرنگی که تصویرشان در آب زلال دریاچه ی جنگلی منعکس شده بود، بیداری طبیعت و ضربان خفیفی که زیر چمنزارهای خاکستری احساس می شد، لذت نبرد. بهار نزدیک بود و نشاطی که قلب ماریلا را فرا گرفته بود، باعث می شد او نرم تر و سبک تر قدم بردارد.
ماریلا از میان درختان به گرین گیبلز نگاه کرد و با خوشحالی به انعکاس نور خورشید روی پنجره های آن خیره شد. همانطور که در راه باریه نمناک قدم بر میداشت، فکر کرد چقدر رضایت بخش است که دیگر لازم نیست برخلاف گذشته و قبل از آمدن آنی به گرین گیبلز، پس از پایان جلسات، وارد خانه ای سرد و بی روح شود. می دانست که هیزم ها در آتش شومینه در حال سوختن اند و میز چای چیده شده است.
در نتیجه وقتی ماریلا وارد آشپزخانه شد و چشمش به شومینه ی خاموش افتاد و هیچ اثری از آنی ندید، دلسرد و آزرده خاطر شد. به آنی گفته بود که ساعت پنج چای را دم کند. او مجبور شد با عجله لباسش را عوض کند و تا قبل از برگشتن متیو از شخم زدن، خودش برای شام چیزی تدارک ببیند.
• واقعاً که! وقتی آنی برگردد، میدانم چه کارش کنم.
ماریلا آن حرف را زد و با چهره ای درهم چاقو را محکم به چاقو تیز کن کشید تا آن را تیز کند. متیو برگشته بود. او با حوصله سرجایش نشسته و منتظر چای بود.
• حتماً با داینا یک گوشه نشسته و قصه مینویسد یا نمایش تمرین میکند یا مشغول کار احمقانه ی دیگری است و اصلاً یاد وظایفش نمی افتد. واقعاً که چقدر بی مسئولیت است. به نظر اصلاً مهم نیست خانم آلن گفته که او باهوش ترین و شیرین زبان باشد، اما کله اش پر از فکرهای احمقانه اس و اصلاً نمیشود حدس زد دفعه ی بعد ممکن است چه دسته گلی به آب بدهد. به محض اینکه یکی از کارهای غیرمنتظره اش را انجام می دهد، سراغ یک کار عجیب دیگر می ورد. می بینی! این درست همان حرفی است که امروز ریچل لیند در جلسه زد و من از شنیدنش خیلی عصبی شدم.

خیلی خوب شد که خانم آلن از آنی طرف داری کرد و گرنه ممکن بود جلو همه ، حرف تند و تیزی به ریچل بزنم. آنی عیب های زیادی دارد، من هم آنها را انکار نمی کنم، اما مسئول تربیت کردن او منم، نه ریچل که حتی از فرشته های خدا هم، اگر در اونلی زندگی می کردند، ایراد می گرفت. در ضمن سابقه نداشت وقتی مثل امروز، کاری را در خانه به آن می سپارم، او دنبال بازیگوشی برود. یعنی با همه ی عیب هایش هرگز نافرمان و بی مسئولیت نبود. واقعاً متاسفم که حالا میبینم این طور شده.

متیو که صبر و آرامش بیشتری داشت و مهم تر از آن، خیلی گرسنه بود، بهتر دید اجازه دهد ماریلا خشم و ناراحتی اش را تخلیه کند، چون به تجربه ثابت شده بود در چنین مواقعی اگر کسی با ماریلا بحث می کرد، سرعت او در انجام دادن کارهایش کمتر می شد، بنابر این گفت:» خوب، راستش نمیدانم. شاید داری زود قضاوت میکنی، ماریلا! به او نگو بی مسئولیت ، چون هنوز دلیل نافرمانی اش معلوم نشده. شاید وقتی برگردد، بتواند تو را متقاعد کند. آنی در توضیح دادن مسائل خیلی مهارت دارد»
ماریلا جواب داد: « او به حرف من گوش نداده و اینجا نمانده. فکر نمی کنم توضیحاتش مرا راضی کند. البته میدانم که
تو از او طرف داری می کنی، متیو! ولی من مسئول تربیتشم نه تو.»
وقتی شام آماده شد، هنوز هیچ اثری از آنی نبود که دوان دوان و پشیمان از وظایف عقب افتاده اش، سر و کله اش اش آن سوی پل یا کوچه ی عاشق ها پیدا شود. ماریلا با اوقات تلخی ظرف ها را شست و جمع کرد. بعد، چون برای رفتن به زیر زمین، یک شمع لازم داشت، به اتاق زیر شیروانی رفت تا شمع روی میز آنی را بردارد اما به محض آنکه شمع را روشن کرد، آنی را دید که روی تختش دراز کشیده و صورتش را میان بالش ها پنهان کرده است. ماریلا حیرت زده، گفت: « خدای بزرگ! خوابیده ای ، آنی؟!»
صدای خفه ای پاسخ داد: «  نه»
ماریلا به طرف تخت رفت و با نگرانی پرسید: « حالت خوب نیست؟»
آنی خودش را بین بالش ها بیشتر مچاله کرد، انگار دلش نمی خواست چشم هیچ آدمیزادی به او بیفتند.
-خواهش میکنم، ماریلا! برو به من نگاه نکن. من درغصه غوطه ورم و دیگر برایم مهم نیست که شاگرد اول کلاس شوم یا بهترین انشاء را بنویسم یا عضو گروه سرود کلاس یکشنبه ها باشم. این مسائل جزئی دیگر برایم اهمیت ندارند،
چون ممکن است هرگز نتوانم دوباره پایم را بیرون بگذارم. دوران خوش زندگی ام به پایان رسیده. برو، ماریلا! به من نگاه نکن.
ماریلا که حسابی گیج شده بود، گفت:« من که نمی فهمم چه می گویی! آنی شرلی! چه اتفاقی افتاده؟ چه کار کرده ای؟ همین الان بلند شو و توضیح بده. همین الان. زودباش.»
آنی مأیوسانه روی تخت نشست و زمزمه کرد: « موهایم را ببین، ماریلا!»
ماریلا شمع را پایین آورد و به موهای پرپشت آنی که شانه هایش پایین ریخته بودند، خیره شد. چه حالت عجیبی پیدا کرده بودند!
• آنی شرلی! چه بلایی سر موهایت آورده ای؟ چرا رنگ موهایت سبز شده اند؟
البته رنگ موهای آنی به رنگ سبز معمولی نبودند، بلکه به رنگ سبز عجیب، برنزی و تیره ای بودند که رگه هایی از قرمز طبیعی در جای جای آنها دیده می شد و حالت ترسناک تری به آن داده بود. ماریلا در تمام عمرش چیزی عجیب تر از آن رنگ ندیده بود.
آنی با ناله گفت: «  بله، سبز شده اند. فکر می کردم هیچی چیز بدتر از داشتن موی قرمز نیست، اما حالا می بینم که داشتن موی سبز ده برابر بدتر است. آه ! ‍ ماریلا ! نمی توانی بفهمی من چقدر بدبختم .
ماریلا گفت:چیزی که نمیتوانم بفهمم این است که تو چطور به این شکل در آمده ای؟ اینجا خیلی سرد است. بیا به آشپزخانه برویم و بعد بگو چکار کرده ای. همین روزها منتظر یک اتفاق عجیب بودم؛ چون دو ماهی می شد که دردسر درست نکرده بودی و کم کم داشت دیر می شد.خوب، بگو ببینم چه بلایی سر موهایت آورده ای؟ 
ـ رنگشان کردم .
ـ رنگشان کردی؟! موهایت را رنگ کردی؟! آنی شرلی ! می دانستی که این کار چقدر زشت است؟
آنی گفت ‌: بله، می دانستم، اما فکر کردم ارزش دارد که کار زشتی انجام دهم، در عوض از دست موهای قرمزم راحت شوم. من همه جوانب را در نظر گرفتم، ماریلا ! در ضمن تصمیم داشتم با انجام دادن چند کار خوب، این خطا را جبران کنم.
ماریلا با لحنی کنایه آمیز گفت: خوب، اگر من روزی احساس کنم ارزش دارد موهایم را رنگ کنم، حداقل رنگ مناسبی انتخاب می کنم. به نظر نمی آید که سبز رنگ چندان مناسبی باشد.
آنی با افسردگی گفت: من هم نمی خواستم آنها را سبز کنم، ماریلا ! بی دلیل که دست به چنین کار زشتی نزدم. او گفت که موهایم سیاه پرکلاغی می شود... و از حرفش کاملا مطمئن بود. من هم اصلا" شک نکردم، ماریلا ! یعنی می دانستم وقتی کسی به حرفت شک کند، چه احساس بدی به آدم دست می دهد. خانم آلن میگفت که ما نباید فکر کنیم دیگران راست نمی گویند، مگر اینکه این امر به ما ثابت شود. الان به من ثابت شده، چه دلیلی محکم تر از این موهای سبز؟ ولی آن موقع که این وضع پیش نیامده بود، به خاطر همین من همه حرف هایش را بی چون و چرا قبول کردم.
ـ حرف های چه کسی را ؟ درباره کی حرف می زنی ؟
ـ دوره گردی که امروز بعد از ظهر به اینجا آمده بود. من رنگ را از او خریدم.
ـ آنی شرلی ! چندبار به تو گفتم این ایتالیایی ها را به خانه راه نده ‍ ! اصلا خوشم نمی آید این دور و بر بپلکند .
ـ آه ! من او را به خانه راه ندادم. حرف تو را فراموش نکرده بودم؛ به خاطر همین خودم بیرون رفتم، در را با دقت بستم و زیاد هم به او نزدیک نشدم. در ضمن او آلمانی بود، نه ایتالیایی. او یک صندوق پر از چیزهای جالب داشت و به من گفت که برای سیر کردن شکم زن و بچه اش از آلمان آمده و سخت کار می کند. او با چنان حس و حالی از آنها حرف می زد که احساسات مرا برانگیخت. من هم تصمیم گرفتم چیزی بخرم تا کمک کوچکی به او کرده باشم. بعد، ناگهان چشمم به قوطی رنگ مو افتاد. دوره گرد گفت که تضمین می کند این رنگ، هر مویی را پرکلاغی می کند و اصلا"شسته نمی شود. یک لحظه خودم را با موهای سیاه پرکلاغی تصور کردم و دچار وسوسه شدیدی شدم. اما قیمت رنگ هفتاد و پنج سنت بود و من فقط پنجاه سنت پس انداز داشتم. دوره گرد، مرد خوش قلبی بود. او گفت که به خاطر من آن را پنجاه سنت می فروشد و از سودش چشم پوشی می کند. به این ترتیب من رنگ را خریدم و به محض اینکه او رفت، به اینجا آمدم و طبق دستورالعمل، آن را با یک برس کهنه به سرم مالیدم. من همه رنگ را مصرف کردم و آن وقت، آه ! ماریلا ! وقتی رنگ وحشتناک موهایم را دیدم از کار زشتم پشیمان شدم. اما پشیمانی دیگر سودی نداشت .
ماریلا به تندی گفت: امیدوارم درس عبرت گرفته باشی و دیگر اجازه ندهی خودبینی و تکبر، افسار قلبت را به دست بگیرد، آنی ! نمی دانم چه کار باید کرد، ولی فکر کنم بهتر است یک بار موهایت را بشویی و ببینی چه می شود.
آنی موهایش را با آب و صابون شست و آنها را حسابی چنگ زد، اما هیچ تغییری حاصل نشد. دوره گرد راست گفته بود که آن رنگ شسته نمی شود، اما راستگویی اش به ضرر خریدار تمام شده بود.
آنی در حالی که اشک می ریخت، گفت: آه ! ماریلا ! چه کار کنم؟ دیگر زندگی کردن برایم ممکن نیست. ممکن است مردم بقیه اشتباهاتم مثل پختن کیک دارویی، مسموم کردن داینا و بداخلاقی کردن با خانم لیند را فراموش کنند، ولی این یکی را هرگز فراموش نمی کنند. آنها فکر می کنند من عقلم را از دست داده ام . آه ! ماریلا ! گرفتار شده ام در تار و پود فریبی که برایم بافته اند؛ انگار این شعر را برای من گفته اند. وای ! ژوسی پای حسابی به من می خندد! ماریلا! من نمی توانم با ژوسی پای روبه رو شوم. من غمگین ترین دتر جزیرة پرینس ادوردم.
غم و غصة آنی یک هفته ادامه داشت. در طول آن مدت، او هیچ جا نرفت و هر روز موهایش را شست، غیر از افراد خانه، داینا تنها کسی بود که از آن راز مخوف آگاه بود، آما قول داده بود که آن ماجرا را هرگز جایی بازگو نکند. در پایان هفته، ماریلا با لحنی مصمم گفت: فایده ای ندارد، آنی! این رنگ خیلی قوی است. موهایت باید کوتاه شوند، چاره دیگری نداریم. با این وضع نمی توانی جایی بروی.
لب های آنی شروع به لرزیدن کردند، اما می دانست که حرف های تلخ ماریلا حقیقت دارند. بنابراین با ناامیدی آه کشید و قیچی را آورد .
ـ فوری موهایم را ببر و دور بریز، ماریلا! آه! احساس می کنم قلبم شکسته.دخترهای قصه ها موهایشان را به خاطر بیماری از دست می دهند یا آنها را می فروشند تا پول به دست بیاورند، اما بلایی که سر من آمده اصلا" دلیل جالبی ندارد، این طور نیست؟ اگر اشکالی ندارد، می خواهم در تمام مدتی که تو مشغول قیچی کردنی، گریه کنم. چه اتفاق غم انگیزی است !
آنی حسابی گریه کرد، اما کمی بعد، وقتی از پله ها بالا رفت و خودش را در آینه دید، از فرط ناامیدی گریه اش بند آمد. ماریلا کارش را درست انجام داده و تا جایی که لازم بود موهای او را کوتاه کرده بود.آنچه که باقی مانده بود، اصلا" به آنی نمی آمد. او فوری آینه را به طرف دیوار برگرداند و به تندی گفت:  تا وقتی موهایم بلند نشده اند، دیگر هرگز به آینه نگاه نمی کنم.
بعد، دوباره آینه را به حالت اول برگرداند و گفت: چرا، نگاه می کنم. باید به خاطر کار زشتم عذاب بکشم. هر بار که وارد اتاق شوم به آینه نگاه می کنم تا ببینم که چقدر زشت شده ام. از تخیلاتم هم کمک نمی گیرم. هیچ وقت فکر نمی کردم دلم برای موهایم تنگ شود، اما حالا می بینم که با وجود رنگ قرمزشان، چقدر بلند و پرپشت و خوش حالت بودند. فکر کنم اتفاق بعدی برای بینی ام بیفتد .

دوشنبه بعد، موهای کوتاه آنی در مدرسه غوغایی به پا کرد، اما خوشبختانه هیچ کس، حتی ژوسی پای که ساکت نماند و به آنی گفت که شبیه مترسک مزرعه شده است، نتوانست دلیل واقعی آن اتفاق را حدس بزند.
آن روز عصر، آنی حرف های دلش را برای ماریلا که تازه از سردرد راحت شده و روی کاناپه دراز کشیده بود، بازگو کرد: وقتی ژوسی پای این حرف را به من زد، من چیزی به او نگفتم؛ چون فکر کردم این هم قسمتی از مجازاتم است و باید تحملش کنم. خیلی سخت است به آدم بگویند که شبیه مترسک شده ای. دلم می خواست جوابش را بدهم، اما این کار را نکردم. فقط نگاه تحقیر آمیزی به او انداختم و بعد بخشیدمش. وقتی دیگران را می بخشی، حس خوبی به تو دست می دهد، این طور نیست؟ از این به بعد میخواهم همه انرژی ام را صرف خوب بودن کنم و دیگر به زیبایی اهمیت ندهم. خوب بودن خیلی بهتر است. خودم این را می دانم، ولی با این حال گاهی اوقات دانستن یک مطلب باعث نمی شود به راحتی بتوانی قبولش کنی. ماریلا! واقعا" دلم می خواهد خوب باشم، مثل تو و خانم آلن و خانم استیسی، تا وقتی بزرگ شدم تو به من افتخار کنی. داینا می گفت که تا بلند شدن موهایم می توانم یک روبان سیاه مخملی به سرم ببندم و پاپیون کوچکی به یک طرفش بزنم. او می گفت که فکر می کند این مدل به من بیاید. می خواهم اسمش را بگذارم گیسوبند؛ اسم رمانتیکی است. من زیاد حرف می زنم، ماریلا؟! سرت درد می گیرد؟ 
ـ الان سردردم بهتر شده. بعد از ظهر بدجوری درد می کرد. این سردردهای من روز به روز شدیدتر می شوند. باید پیش یک دکتر بروم. و اما در مورد حرف زدن تو، باید بگویم که مسئله ای نیست... تقریبا" عادت کرده ام .
و ماریلا به این طریق می خواست بگوید که از شنیدن حرف های آنی لذت می برد!

ادامه دارد...

قسمت قبل:

به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید
instagram.com/akharinkhabar