نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت چهل و سوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت چهل و سوم

آخرین خبر/ آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
 رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری

 دختر معصوم و بدشانس
داینا گفت: "خودت باید نقش الین را بازی کنی آنی! من که جرئت ندارم روی رودخانه شناور بمانم."
روبی گیلیس با صدای لرزان گفت:"من هم همین طور اگر دو سه نفری در قایق می نشستیم اهمیتی نداشت تازه خیلی هم خوش می گذشت اما اینکه تنهایی دراز بکشم و وانمود کنم که مرده ام ...اصلا از عهده ام برنمی آید چون ممکن است از ترس واقعا بمیرم."
جین اندروز گفت: "اتفاقا کار شاعرانه ای است.اما من یکی نمی توانم زیاد بی حرکت بمانم. ممکن است هر چند دقیقه یک بار سرم را بلند کنم تا ببینم کجایم و چقدر دور شده ام و خودت بهتر می دانی آنی! که این کار تاثیر نمایش را از بین می برد."
آنی گفت: "من از دراز کشیدن در قایق نمی ترسم. بازی کردن نقش الین را هم خیلی دوست دارم اما الین موقرمز خیلی خنده دار می شود. روبی باید نقش الین را بازی کند چون هم زیباست هم موهای بلند طلایی دارد. خودتان می دانید که الین در داستان همیشه موهای روشنش را دورش می ریخت.در ضمن الین یک دختر معصوم و زیبا بود در حالی که یک دختر موقرمز زیاد معصوم و زیبا به نظر نمی رسد."
داینا صادقانه گفت: "تو هم به اندازه ی روبی زیبایی. موهایت هم نسبت به قبل از کوتاه شدنشان تیره تر شده اند." 

آنی که از شدت خوش حالی سرخ شده بود گفت: "آه! واقعا این طور فکر می کنی؟خودم هم در مورد موهایم همین فکر را می کردم اما جرئت نداشتم از کسی سوال کنم چون می ترسیدم بگوید اشتباه می کنم. داینا! یعنی فکر می کنی الان رنگشان قهوه ای شده؟"
داینا گفت: "بله به نظر من واقعا قشنگ شده اند." و نگاه تحسین آمیزی به حلقه ی موهای کوتاه و ابریشمی آنی انداخت که همچنان با روبان و پاپیون مخملی سیاهی تزیین شده بودند.
آن ها در ساحل دریاچه پایین اوچرداسلوب ایستاده بودند. جایی که گذرگاهی پوشیده از درختان توسکا از کنارش می گذشت و در انتها به سکویی چوبی در کنار آبگیر می رسید که ماهیگیران و شکارچی های مرغابی از آن استفاده می کردند. روبی و جین در آن بعد از ظهر گرم نیمه ی تابستانی با داینا به آنجا رفته بودند و کمی بعد آنی هم برای بازی به آن ها ملحق شده بود.

آنی و داینا بیشتر ساعات فراغت تابستان را کنار دریاچه ی آب های درخشان یا روی آب های آن سپری کرده بودند.دریاچه ی بید دیگر جذابیتش را از دست داده بود چون آقای بل سال گذشته حلقه ی کوچک درختان آن جا را که در مرتع پشتی خانه اش قرار داشتند بی رحمانه بریده بود.آنی با دیدن آن صحنه ی غم انگیز و شاعرانه ساعتی میان کنده ها نشسته و گریسته بود اما خیلی زود به یاد آورده بود که او و داینا دخترهای بزرگ و سیزده ساله ای اند که چیزی تا چهارده سالگی شان باقی نمانده و دیگر نباید به سرگرمی های بچه گانه دل ببندند.بلکه می توانند در کنار دریاچه ی آب های درخشان از تفریح های سالم تر و جذاب تری لذت ببرند.
مثلا می توانستند روی پل بنشینند و قزل آلا شکار کنند یا با پاروی آقای بری که مخصوص شکار مرغابی بود روی آب گردش کنند.
اجرای نمایش الین پیشنهاد آنی بود.آن ها زمستان گذشته در مدرسه یکی از شعرهای تنیسون را یاد گرفته بودند چون رییس آموزش و پرورش دستور داده بود همه ی مدارس جزیره ی پرینس ادورد باید آن درس را به عنوان قسمتی از کتاب انگلیسی تدریس کنند.آن ها آن قدر آن شعر را تشریح و تفسیر کردند که معنای کلی آن زیر سوال رفت اما حداقل شخصیت هایی مثل دختر معصوم شاه آرتور همسرش ملکه گوئینیویر و لانسلت برایشان نمودی واقعی پیدا کردند طوری که آنی افسوس می خورد که ای کاش در کملات به دنیا آمده بود.او حتی عقیده داشت که آن جا در قدیم بسیار شاعرانه تر بوده است.
همه با اشتیاق از نقشه ی آنی استقبال کردند.به آن ها ثابت شده بود که اگر قایق را از منار ساحل به دریاچه بیندازند قایق به کمک جریان آب از زیر پل عبور می کند و در آن سوی آبگیر به گل می نشیند.آن ها اغلب به این طریق از روی دریاچه می گذشتند و جایی مناسب تر از آن جا برای اجرای نمایش الین سراغ نداشتند.

بلاخره آنی با بی میلی پذیرفت که نقش الین را بازی کند چون با اینکه دوست داشت نقش اصلی را بازی کند و در ضمن برای اجرای آن نقش از استعداد هنری هم بی بهره نبود اما احساس می کرد ظاهرش او را برای انجام آن کار دچار محدودیت می کند.او گفت:"قبول من الین می شوم.روبی شاه آرتور می شود و جین گوئینیویر.داینا تو هم نقش لانست را بازی کن.اما اول باید به جای پدر وبرادرها حرف بزنید.کف قایق باید سیاهپوش بشود.شال سیاه و کهنه ی مادر تو به درد این کار می خورد.داینا!"
پس از مهیا شدن شال کف قایق را با آن پوشاندند.بعد آنی رویش دراز کشید چشم هایش را بست و دست هایش را روی سینه اش گذاشت.روبی گیلیس همان طور که به صورت بی رنگ و بی حرکت آنی زیر سایه های لرزان توسکاها خیره شده بود با حالتی عصبی گفت:"انگار واقعا مرده.بچه ها! من می ترسم.به نظر شما کارمان درست است؟خانم لیند می گفت که کار بازیگری از هر نوعش مکروه و ناپسند است."
آنی با حالتی جدی گفت:"روبی! الان نباید درباره ی خانم لیند حرف بزنی.این ماجرا صدها سال قبل از به دنیا آمدن خانم لیند اتفاق افتاده و ما باید بتوانیم خودمان را در آن زمان حس کنیم.جین! تو بچه ها را راهنمایی کن.الین که نباید بعد از مردنش این قدر حرف بزند."
جین وضعیت را بررسی کرد.آن ها هیچ پارچه ی زربافتی برای روانداز نداشتند اما پارچه ی کرپ زردرنگ ژاپنی که روی پیانو می انداختند توانست نیاز آن ها را به عنوان روانداز برآورده کند.زنبق سفیدی هم در کار نبود آنها با گذاشتن یک نیلوفر آبی در دستان گره خورده ی آنی صحنه ی تاثیرگذاری را به وجود آوردند.جین گفت:"حالا او آماده است.ما باید پیشانی اش را ببوسیم.داینا تو بگو که بدرود ای خواهر عزیزم! روبی تو هم بگو که بدرود خواهر زیبایم! هر دو سعی کنید تا جایی که می توانید غمگین باشید.آنی تو را به خدا کمی لبخند بزن.خودت می دانی که الین پس از مرگش هم صورت خندانی داشت . این طوری بهتر شد . حالا قایق را به آب بیندازید .
قایق پس از کشیده شدن روی یک تیر چوبی قدیمی که در مسیر آنها در زمین فرو رفته بود ، بالاخره وارد آب شد.
دانیا ، جین و روبی آن قدر منتظر ماندند تا مطمئن شدند جریان آب ، قایق را به طرف پل می برد . بعد ، دوان دوان از میان درختان گذشتند ،جاده را پشت سر گذاشتند و در آن سور آبگیر ، به عنوان لانسلت ، گوئینیویر و پادشاه منتظر ماندند تا جسد دختر معصوم را از آب بگیرند .

آنی کاملا در نقشش فرو رفته بود و از حالت شاعرانه اش لذت می برد . اما آن حالت شاعرانه زیاد طول نکشید ؛ زیرا چند دقیقه بعد ، آب در قایق نفوذ کرد و الین را از جا پراند . او پوشش زربفت و کفپوش سیاه را کنار زد و وحشت زده چشمش به شکاف بزرگی در کف قایق افتاد که آب با سرعت زیادی از آن به داخل نفوذ می کرد. تیر چوبی تیز کنار ساحل کار خودش را کرده و باعث پارگی طناب شده بود که چوب های میخ شده ی کف قایق را نگه می داشت . آنی از آن موضوع خبر نداشت ، اما خیلی زود فهمید اوضاع خیلی خطرناک است ؛ چون با سرعتی که آب داخل قایق می شد، قایق قبل از رسیدن به آن سوی دریاچه ، غرق می شد . او باید پارو می زد . اما پارو ها در ساحل جا مانده بودند!
آنی در حالی که رنگش به سفیدی گچ شده بود ، جیغ خفه ای کشید که به گوش هیچکس نرسید ، اما اعتماد به نفسش را از دست نداد . هنوز یک شانس برایش باقی مانده بود ، فقط یکی .

او روز بعد ماجرا را برای خانم آلن این طور تعریف کرد: بدجوری وحشت کرده بودم . قایق آرام آرام به طرف پل می رفت و هر لحظه آب بیشتری داخل آن می شد . خانم آلن ! من از ته دل دعا کردم ، البته موقع دعا خواندن چشم هایم را نبستم ؛ چون می دانستم خدا فقط از یک راه می تواند جان را نجات بدهد ؛ باید قایق را به یکی از پایه های پل نزدیک می کرد تا از آن بالا بروم . می دانید که چند تنه ی درخت به جای پایه ها کار گذاشته اند رویشان پر از برجستگی است . دعا کردن واجب بود ، اما من باید حواسم را جمع می کردم و مسئولیتم را درست انجام می دادم .
فقط بارها و بارها گفتم خدایا ! لطفا قایق را به یکی از پایه های پل نزدیک کن ، خودم از عهده ی بقیه اش برمی آیم . در چنان وضعیتی نمی شد به دعای خوش آهنگ تری فکر کرد . اما دعای من برآورده شد ؛ چون قایق درست با یکی از پایه ها برخورد کرد . من روانداز و شال را از شانه ام آویزان کردم و از تنه ی قطور پایه بالا رفتم. آنجا فهمیدم نه راه پس دارم ، نه راه پیش . وضع غیر شاعرانه ای بود ، اما من اهمیتی نمی دادم ؛ چون تازه از غرق شدن نجات پیدا کرده بودم و فقط همین برایم مهم بود . فوری از خدا تشکر کردم و بعد با تمام قوا پایه ها را چسبیدم ؛ چون می دانستم که برای برگشتن به خشکی ، احتمالا باید منتظر یک کمک انسانی باشم .
قایق از زیر پل عبور کرد و در میانه ی راه ، غرق شد. روبی ، جین و داینا که همچنان در انتظار ایستاده بودند ، ناپدید شدن قایق را با چشم های خودشان دیدند و شکی برایشان باقی نماند که آنی نیز همراه با قایق ، زیر آب رفته است.
دیدن آن صحنه ی غم انگیز باعث شد آنها برای یک لحظه وحشت زده و بی حرکت ، خشکشان بزند . بعد ، از ته گلو جیغ کشیدند و دیوانه وار از میان درختان شروع به دویدن کردند ، بدون آنکه هنگام عبور از جاده ، حتی نگاهی گذرا به پل بیندازند . آنی که ناامیدانه به پایه لیز پل چسبیده بود ، دوستانش را دید که دوان دوان و جیغ زنان از آنجا گذشتند . کمک خیلی زود می رسید ، اما جای او اصلا راحت نبود .
در نظر دختر معصوم و بدشانس ، هر دقیقه ی آن نمایشنامه به اندازه ی یک ساعت طول می کشید . چرا هیچکس نمی آمد ؟ پس دختر ها کجا رفته بودند ؟اگر یکی یکی غش کرده باشند چه ؟
اگر سر و کله ی هیچکس پیدا نشود ، چه ؟ اگر آن قدر خسته شود که دیگر نتواند پایه را بگیرد چه ؟
آنی نگاهی به دریاچه ی عمیق و سبزرنگ و بی رحم زیرپایش که سایه های بلند درختان ، روی آن می رقصیدند ، انداخت و به خود لرزید . تخیلش را به کار افتاد و بلاهای ترسناکی که ممکن بود بر سرش بیاید ، جلو چشمش ظاهر شدند و بعد ، درست در لحظه ای که احساس می کرد دیگر نمی تواند درد بازوها و مچش رو تحمل کند، گیلبرت بلایت با قایق هارمون اندوز از زیر پل رد شد.گیلبرت نگاهی به بالا انداخت و حیرت زده چشمش به صورتی عبوس و بی رنگ با چشمانی درشت و وحشت زده افتاد که همچنان با حالتی اهانت آمیز به او خیره شده بودند.او گفت: «آنی شرلی! تو اینجا چه کار میکنی؟»
و بدون اینکه منتظر جواب بماند به پایه پل نزدیک شد و دستش را دراز کرد. آنی که چاره دیگری نداشت، وارد قایق شد و خشمگین و عبوس، درحالی که آب از شال و کرپ خیس رویش می چکد، همان جا نشست. در چنان شرایطی، حفظ وقار و غرور واقعا برایش سخت بود!
گیلبرت پاروها را به دست گرفت و پرسید :چه اتفاقی افتاده،آنی؟!
آنی به سردی و بدون آنکه نگاهی به نجات دهنده اش بیندازد،گفت داشتیم نمایش الین را بازی می کردیم.من باید با قایق به کملات می رسیدم. ولی آب وارد قایق شد و من از پایه پل بالا رفتم.دخترها رفته اند کمک بیاورند.ممکن است لطف کنی و مرا به ساحل برسانی؟
گیلبرت به طرف ساحل پارو زد.آنی پس از پیاده شدن،درحالی که از او دور می شد،گفت :خیلی از تو ممنونم
اما گیلبرت فوری از قایق پایین پرید، بازوی دختر را گرفت و با عجله گفت :آنی! ببین ما می توانیم دوست های خوبی باشیم، این طور نیست؟ واقعا متاسفم که آن موقع موهایت را مسخره کردم. شوخی کردم، اصلا قصد ناراحت کردندت را نداشتم. به نظر من موهایت الان خیلی قشنگ شده اند، راست می گویم. بیا آشتی کنیم.
برای یک لحظه آنی دچار تردید شد.نگاه نیمه مشتاق و نیمه شرمنده چشمان فندقی رنگ گیلبرت باعث شد حس جدید و خوشایند از میان خاکستر نفرت های گذشته،در قلب آنی شعله بکشد و ضربان قلبش را شدید تر کند.اما تلخی حقارت گذشته یک بار دیگر به تردیدش پایان داد و صحنه دوسال پیش، طوری در ذهنش زنده شد گویی همین دیروز اتفاق افتاده است.گیلبرت به او گفته بود هویج و جلو همه بچه های کلاس، آبرویش را برده برد. رنجش او که به نظر بقیه بی اهمیت و خنده دار می آمد، هنوز در قلبش پابرجا مانده بود و گذر زمان به هیچ عنوان آن را تسکین نمی داد. او از گیلبرت بلایت متنفر بود و هرگز نمی توانست او را ببخشد!
آنی به سردی گفت : نه، من هرگز نمی توانم و نمی خواهم با تو آشتی کنم،گ یلبرت بلایت!
گیلبرت با گونه هایی که از فرط عصبانیت گل انداخته بودند، به قایقش بازگشت و گفت: بسیار خوب! دیگر هرگز از تو چنین تقاضایی نمی کنم، آنی شرلی! دیگر اهمیتی هم برایم ندارد.
او با چند ضربه نرم و جسوانه پارو، از آنجا دور شد.آنی هم از جاده شیب دار زیر افراها به راه افتاد. سرش را بالا گرفته بود، اما احساس پشیمانی در دلش غوغا می کرد. دلش می خواست طور دیگری به گیلبرت جواب داده بود.حقیقت داشت که آن پسر اورا تحقیر کرده بود، ولی با این حال!...آنی احساس می کرد باید بنشیند و یک دل سیر گریه کند. هیچ تسلطی روی اعصابش نداشت؛ چون وحشت ناشی از آن ماجرا و گرفتگی و درد عضلاتش، همه انرژی اش را از بین برده بود.
در نیمه راه، او با جین و داینا که آشفته و عصبی به طرف دریاچه می دویدند، روبه رو شد. آن ها در اورچرداسلوپ کسی را پیدا نکرده بودند؛چون آقا و خانم بری هر دو بیرون رفته بودند.اضطراب، روبی گیلیس را از پا درآورده و او دیگر نتوانسته بود قدم از قدم بردارد، اما جین و داینا پس از رد شدن از جنگل جن زده و رودخانه، خودشان را به گرین گیبلز رسانده بودند .ولی آنجا هم کسی نبود؛ چون ماریلا به کارمودی رفته و متیو درحال درست کردن یونجه ها در مزرعه پشتی بود.
داینا دستش را دور گردن آنی انداخت و درحالی که از شدت خوشحالی گریه می کرد،نفس زنان گفت: آه! آنی!آه! آنی! ما فکر کردیم...تو...غرق شده ای...ما قاتلت بودیم...چون ما مجبورت کردیم...نقش الین را بازی کنی.روبی دچار اضطراب شده...آه! آنی! چطور نجات پیدا کردی؟
انی با بی حالی گفت:
از یکی از پایه های پل بالا رفتم.بعد گیلبرت بلایت با قایق آقای اندروز از راه رسید و مرا به خشکی آورد. جین که بالاخره نفسش بالا آمده بود و می توانست حرف بزند،گفت (آه! آنی! چقدرجالب! چقدر شاعرانه! حتما از این به بعد با او حرف میزنی.
آنی دوباره به خلق و خوی سابقش برگشت و گفت : نخیر، حرف نمی زنم. دیگر هم نمی خواهم کلمه شاعرانه را بشنوم،جین اندروز! متاسفم که باعث وحشت شما شدم، بچه ها! تقصیر من بود،مطمئنم که سرنوشت من با بدشانسی رقم خورد. هرکاری می کنم، یا برای مشکل ساز می شود یا برای دوستانم. قایق پدرت نابود شد، داینا! وحسی به من می گوید که دیگر حق قایقرانی روی دریاچه را نخواهم داشت.
 حس ششم آنی کاملا درست گفته بود.شنیدن ماجرای آن روز بعد از ظهر،بری ها و کاتبرت ها را در بهت و حیرت فرو برد!
ماریلا غرولندکنان گفت : یعنی ممکن است روزی تو سر عقل بیایی،آنی؟!
آنی که در تنهایی اتاق زیر شیروانی،یک دل سیر گریه کرده و اعصابش کاملا آرام شده بود،خوش بینانه گفت:  بله، این طور فکر می کمک، ماریلا! به نظر من احتمال عاقل شدنم حالا بیشتر شده.
ماریلا گفت: چطور؟
آنی توضیح داد امروز درس جدید و ارزشمندی یاد گرفتم، از زمانی که به گرین گیبلز آمده ام اشتباهات زیادی مرتکب شده ام و هر اشتباه باعث شده بتوانم یکی از عیب هایم را اصلاح کنم.ماجرای سنجاق یاقوت به من یاد داد نباید به چیزهایی که مال خودم نیست دست بزنم. اشتباه جنگل جن زده به من یاد داد که برای تخیلاتم حد و مرزی در نظر بگیرم. اشتباه کیک دارویی به من یاد داد در آشپزی دقت کنم. رنگ کردن موهایم، غرورم را کمتر کرد. حالا دیگر هرگز به موها و بینی ام فکر نمی کنم...و یا حداقل خیلی کم فکر می کنم. و اشتباه امروز به من یاد داد که نباید زیاد احساساتی و شاعرانه عمل کنم. امروز به این نتیجه رسیدم که احساساتی بودن در اونلی هیچ فایده ای ندارد. شاید صد سال پیش در کملات چنین کاری ساده به نظر می رسد، اما حالا قابل قبول نیست. مطمئنم که تو به زودی شاهد پیشرفت زیادی در خلق و خوی من خواهی بود،ماریلا!
ماریلا با دودلی گفت: امیدوارم.
اما متیو که تا آن موقع ساکت گوشه ای نشسته بود،بعد از رفتن ماریلا، دستش را روی شانه آنی گذاشت و با خجالت گفت: همه احساساتت را کنار نگذار، آنی! گاهی اوقات لازم است کمی احساساتی باشی...البته زیاد نه...کمی از احساساتت را نگه دار، آنی! فقط کمی از آن را.
ادامه دارد...

قسمت قبل:

به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید
instagram.com/akharinkhabar