داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت چهل و چهارم

آخرین خبر/ آنشرلی دخترکی ککمکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوهی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانیهای سادهاش ، سعی میکند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختیهای بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آنقدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار میآید و با هر شرایطی سازگار میشود. مجموعهی آنی شرلی شامل 8کتاب با نامهای آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانهی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، درهی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید میباشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
تجربه ای جدید در زندگی آنی
آنی در حال گذر از کوچه ی عاشق ها بود . او گاوها را از مرتع پشتی به خانه بر می گرداند . آن روز یکی از بعد از ظهرهای ماه سپتامبر بود . جای جای جنگل لبریز از نور یاقوتی رنگ غروب شده بود ، رنگی درخشان که اینجا و آنجا در فضای جاده پراکنده بود ، اما سایه ی افراها قسمت عمده ی کوچه ی عاشق ها را پوشانده و زیرشاخ و برگ صنوبرها ، ذرات معلق در هوای گرگ و میش غروب به رنگ ارغوانی در آمده بودند.
باد بر فراز درختان می پیچید و با به حرکت در آوردن برگ های صنوبر ها ، زیباترین موسیقی زمین را می نواخت . گاوها تلو تلو خوران از جاده پایین می رفتند و آنی غرق در رویاهایش در پی آنها روان بود . او شعر نبرد را که زمستان گذشته در کتاب انگلیسی خوانده بودند و خانم استیسی مجبورشان کرده بود آن را حفظ کنند ، زیرلب زمزمه می کرد. همان طور که خط به خط جلو می رفت، صدای برخورد نیزه ها را در خیالش می شنید . وقتی به این بیت رسید :
"هنوز هیچکس نتوانسته بود
از حلقه ی نیزه به دستان تنومند بگذرد"
چشمانش را بست تا بهتر بتواند خودش را در حلقه ی قهرمانان تصور کند ، اما وقتی دوباره آنها را باز کرد ، چشمش به داینا افتاد که از مزرعه ی آقای بری بیرون می آمد . آنی با دیدن چهره ی او حدس زد که خبر جدیدی برایش دارد ، اما اصلا کنجکاوی و اشتیاقش را فاش نکرد.
-چه بعد از ظهر دل انگیز و زیبایی است ، داینا ! خوشحالم که زنده ام و زندگی می کنم . با اینکه هر روز صبح احساس می کنم که صبح ها زیباترین منظره ها را دارند ، اما عصرها ، هنگام غروب خورشید حرفم را پس می گیرم.
داینا گفت : روز خیلی خوبی است . نمی دانی چه خبری برایت دارم ، آنی ! می توانی سه بار حدس بزنی .
آنی فریاد زد : شارلوت گیلیس بالاخره می خواهد در کلیسا جشن عروسی بگیرد و خانم آلن از ما خواسته آنجا را تزیین کنیم .
-نه نامزد شارلوت موافقت نکرده ؛ چون هیچکس تا به حال جشن عروسی اش را در کلیسا نگرفته و او فکر می کند که چنین جشنی بیشتر شبیه مراسم عزاداری می شود . حق دارد . کار مسخره ای است . دوباره حدس بزن .
-مادر جین به او اجازه داده که روز تولدش مهمانی بگیرد .
داینا در حالی که چشمان سیاهش از خوشحالی می درخشیدند، سرش را به علامت نفی تکان داد .
آنی با ناامیدی گفت : نمی دانم . شاید مودی اسپرجن مکفرسون تو را دیشب موقع برگشتن از مراسم دعا دیده ، نه ؟
داینا با اوقات تلخی گفت : نخیر . اگر هم این طور بود ، دیدن چنین موجود نفرت انگیزی این قدر خوشحالی نداشت ! خوب ، مثل اینکه نمی توانی حدس بزنی ، پس خودم می گویم. امروز یک نامه از عمه ژوزفین به دست مادرم رسیده . عمه ، من و تو را سه شنبه هفته ی بعد به شهر دعوت کرده تا با او به نمایشگاه برویم!
آنی برای اینکه نیفتد به تنه ی یک درخت تکیه داد و آهسته گفت : آه ! داینا ! راست می گویی ؟ ولی می ترسم ماریلا اجازه ندهد . حتما می گوید دختر نباید این قدر ولگردی کند . هفته ی پیش هم همین حرف را زد ؛ چون جین از من دعوت کرده بود همراه آنها با کالسکه به کنسرت آمریکایی ها در هتل وایت سندز برویم. خیلی دلم می خواست بروم، اما ماریلا گفت که بهتر است در خانه بمانم و درس هایم را بخوانم . خیلی ناراحت شدم ، داینا ! آن قدر دلشکسته بودم که حتی شب دعاهایم را هم نخواندم . اما بعد ، عذاب وجدان گرفتم و نصف شب بیدار شدم و دعا کردم.
داینا گفت : راستش را بخواهی مادرم الان رفته تا نظر ماریلا را پرسید . این طوری بیشتر احتمال دارد که اجازه بدهید و اگر قبول کند ، خیلی به ما خوش می گذرد ، آنی ! من تا حالا به نمایشگاه نرفته ام . وقتی بقیه دخترها درباره ی آنجا صحبت می کنند ، خیلی عذاب می کشم . جین و روبی تا به حال دو بار به نمایشگاه رفته اند و امسال باز هم می خواهند بروند.
آنی مصمم گفت : تا وقتی مطمئن نشده ام که ماریلا به من اجازه می دهد ، در موردش حرف نمی زنم . چون اگر حرفش را بزنم و بعد ، ناامید شوم ، تحملش برایم سخت تر می شود . ولی با این حال خیلی خوشحالم که کت جدیدم تا آن موقع آماده می شود . ماریلا می گفت که من به یک کت جدید نیاز ندارم ؛ چون به نظر او کت قدیمی ام این زمستان هم دوام می آورد . در ضمن تازه یک پیراهن نو دوخته ام ، آن هم چه پیراهن قشنگی ، داینا! رنگش آبی سیر و مدل جدید است . حالا دیگر ماریلا همیشه لباس هایم را مد روز می دوزد ، چون می گوید دلش نمی خواهد متیو باز هم سراغ خانم لیند برود . از این بابت خیلی خوشحالم . با داشتن لباس های مد روز ، خوب بودن خیلی راحت تر است . حداقل برای من که این طور است . البته فکر نمی کنم مدل لباس در رفتار کسانی که ذاتا خوب اند ، تغییری ایجاد کند . خلاصه ، متیو گفت که من باید یک کت جدید هم داشته باشم ؛ به خاطر همین ماریلا مقداری پارچه ی قشنگ و ضخیم به رنگ آبی خرید و آن را به یک خیاط ماهر در کارمودی سپرد . شنبه لباسم حاضر می شود . دارم سعی می کنم خودم را روز یکشنبه با پیراهن و کلاه جدید در راهرو کلیسا تصور نکنم ؛ چون می ترسم تصور کردن چنین چیزهایی کار درستی نباشد . اما دست خودم نیست ، نا خودآگاه به مغزم خطور می کند .
کلاهم خیلی قشنگ است . آن روز که به کارمودی رفته بودیم ، متیو آن را برایم خرید . از آن کلاه های کوچک مخملی آبی رنگ است که الان مد شده اند و بند و منگوله طلایی دارند . کلاه جدید تو هم خیلی شیک است . داینا ! به صورتت هم می آید .
یکشنبه پیش وقتی در کلیسا دیدمت از فکر اینکه تو نزدیک ترین دوست منی ، به خودم بالیدم . به نظر تو نباید این قدر به لباس هایمان فکر کنیم ؟ ماریلا می گوید که این کار گناه است . ولی کار لذت بخش و هیجان انگیزی است . این طور نیست ؟
ماریلا اجازه داد آنی به شهر برود . قرار شد آقای بری سه شنبه ی هفته ی بعد آنها را برساند. تا شارلوت تاون پنج کیلومتر راه بود و چون آقای بری می خواست یک روزه تا آنجا برود و برگردد ، باید صبح زود راه می افتادند. آنی به قدری ذوق زده بود که صبح روز سه شنبه قبل از طلوع خورشید بیدار شد . منظره ی پشت پنجره ی اتاق نشان می داد که روز خوبی در راه است ؛ چون هیچ لکه ابری در آسمان نقره ای آن صنوبر های جنگل جن زده دیده نمی شود.
از میان درختان ، روشنایی یکی از اتاق های غربی اورچردالسلوپ به چشم می خورد و نشان می داد که داینا هم بیدار است.
وقتی متیو آتش را روشن کرد ، آنی لباس هایش را پوشیده و قبل از پایین آمدن ماریلا ، صبحانه را آماده کرده بود ، اما خودش به قدری هیجان زده بود که چیزی از گلویش پایین نمی رفت . بعد از صبحانه ، آنی کلاه و ژاکت جدیدش را برداشت و با عجله جویبار را پشت سر گذاشت و از میان صنوبرها به طرف اورچرداسلوپ رفت . آقای بری و داینا منتظرش بودند و خیلی زود راهی شدند .
راه طولانی بود ، اما آنی و داینا از تمام لحظات آن سواری لذت می بردند . چرخ های درشکه روی جاده های مرطوب حرکت می کردند و خورشید ، آرام آرام بالا می آمد و نور قرمز رنگش را روی مزارع درو شده می پاشید . هوا تازه و تمیز بود . مه رقیقی که میان دره ها دیده می شد ، تا پایین تپه ها ادامه داشت . گاهی اوقات جاده از میان جنگل می گذشت ؛ از میان افراهایی که کم کم جامه ی سرخ رنگشان را به تن می کردند. گاهی هم از روی پل های رودخانه عبور می کردند و همان ترس آمیخته به لذت قدیمی ، تن آنی را می لرزاند . گاهی اوقات بندر ساحلی را دور می زد و از کنار کلبه های ماهیگیران که باد و باران آنها را به رنگ خاکستری در آورده بود ، می گذشت و یا از تپه هایی بالا می رفت که از آنجا می شد جنب و جوش روستاییان کوهستان یا قله های که گرفته را دید . دیدن هر یک از آن مناظر ، گفت و گوی هیجان انگیزی را پیش می کشید .
تقریبا ظهر شده بود که آنها به شهر رسیدند و راه بیچوود را پیش گرفتند . آنجا عمارتی قدیمی و زیبا بود که دور از خیابان ساخته شده و در میان نارون های سبز و بلوط های پرشاخ و برگ ، تنها مانده بود . دوشیزه بری در حالی که چشمان تیزبین و سیاهش می درخشیدند ، جلو در به استقبالشان آمد و گفت : پس بالاخره به دیدنم آمدی ، آنی !
خدای من ! چقدر بزرگ شده ای ! نگاه کن ، قدت از من بلند تر شده. خوش قیافه تر از قبل هم شده ای . البته این چیزها گفتن ندارد ، چون خودت بهتر می دانی .
آنی با خوشرویی گفت : راستش ، نه . فقط می دانم که دیگر زیاد کک مکی نیستم و از این بابت واقعا خدا رو شکر می کنم . اما اصلا فکرش را نمی کردم که تغییر دیگری هم در من روی داده باشد . خوشحالم که شما این طور فکر می کنید ، خانم بری !
وسایل خانه ی دوشیزه بری ، آن طور که بعدا آنی برای ماریلا تعریف کرد ، واقعا خیره کننده بودند. وقتی دوشیزه بری برای سرکشی به ناهار رفت و دو دختر روستایی را در سالن تنها گذاشت ، شکوه و جلال آنجا ، آنها را حسابی دستپاچه کرد.
داینا پچ پچ کنان گفت : شبیه قصر است . من تا حالا به خانه ی عمه ژوزفین نیامده بودم و اصلا فکر نمی کردم این قدر مجلل باشد . کاش جولیا بل اینجا را می دید ، خیلی به سالنی که مادرش تزیین کرده ، می نازد .
آنی آهی کشید و گفت : فرش مخملی ، پرده های ابریشمی ! همیشه این چیزها را در رویاهایم می دیدم ، داینا ! ولی راستش را بخواهی فکر نمی کنم کنار این چیزها خیلی آرامش داشته باشم . وسایل زیادی در این اتاق هست . همه ی آها آنقدر باشکوه اند که دیگر جایی برای خیال بافی باقی نمی ماند . فقیر بودن یک امتیاز دارد ، آرزوهای زیادی هست که می توانی در خیالاتت به آنها برسی .
اقامت آنها در شهر خاطره ای شد که آنی و داینا سال ها آن را یادآوری می کردند. اقامتی که از ابتدا تا انتهای آن فقط خوش گذرانده بودند.
روز چهارشنبه دوشیزه بری آنها را به نمایشگاه برد و تمام روز ، آنجا گردش کردند .
آنی بعد ها تمام آن خاطرات را برای ماریلا تعریف کرد: خیلی باشکوه بود . هرگز چنان جای هیجان انگیزی را حتی درخیالاتم هم تصور نکرده بودم . واقعا نمی توانم بگویم کدام قسمتش جالب تر بود . فکر کنم از بخش اسب ها و گلها و مسابقه ی مهارت ها بیشتر از بقیه خوشم آمد . توری که ژوسی پای بافته بود جایزه اول را گرفت . واقعا برایش خوشحال شدم و از اینکه خوشحال شده بودم ، احساس خوبی می کردم ؛ چون این ثابت می کرد که دختر بهتری شده ام ، تو این طور فکر نمی کنی ، ماریلا ؟! چون من توانستم به خاطر موفقیت ژوسی ، احساس شادی کنم.آقای هارمون اندروز به خاطر سیب هایی که پرورش داده بود جایزه دوم را گرفت و یکی از گوسفندهای آقای بل هم اول شد. داینا می گفت که به نظرش خیلی مسخره می آید که سرپرست کلاس یکشنبه ها به خاطر یک گوسفند، جایزه بگیرد.اما من با او موافق نیستم، تو چطور؟ او میگفت که از این به بعد هر وقت آقای بل را در حال دعا خواندن ببیند، یاد این قضیه می افتد. کلارا لوئیس مکفرسون به خاطر نقاشی هایش جایزه گرفت. خانم لیند هم با پنیرها و کره های خانگیش اول شد. به این ترتیب، اونلی در نمایشگاه خیلی خوب ظاهر شد، موافقی؟ خود خانم لیند هم آن روز آنجا بود. تا زمانی که صورت آشنایش را میان آن همه غریبه ندیده بودم، نمی دانستم چقدر به او علاقه دارم. صدها نفر آنجا بودند، ماریلا! من بین آن همه جمعیت به ناچیز بودن خودم پی بردم. دوشیزه بری ما را به دیدن مسابقه اسب دوانی برد.
خانم لیند نیامد؛ چون می گفت که مسابقه اسب دوانی مکروه است و او به عنوان یکی از اعضای کلیسا موظف است با نیامدن به چنین جایی برای دیگران الگوی خوبی باشد. اما آنجا آن قدر تماشاچی داشت که غیبت خانم لیند اصلا به چشم نمی آمد. البته من هم نباید زیاد به تماشای اسب دوانی بروم؛ چون بدجوری مجذوب کننده و سحر آمیز است.
داینا آن قدر هیجان زده شده بود که به من پیشنهاد کرد با او روی برنده شدن اسب قرمز، شرط ببندم. من معتقد بودم که آن اسب برنده نمی شود، اما شرط بندی نکردم؛ چون دلم می خواست بتوانم همه چیز را برای خانم آلن تعریف کنم و مطمئن بودم که چنین موضوعی را نمی توانم جلوی او به زبان بیاورم . مسلما انجام دادن کاری که نشود برای همسر کشیش تعریف کرد، اشتباه است.
دوست بودن با همسر یک کشیش، مثل داشتن یک وجدان اضافه است.
خیلی خوب شد که با داینا شرط نبستم؛ چون اسب قرمز برنده شد و به این شکل پاداش پرهیزکاریم را گرفتم. ما یک مرد را سوار بر بالن دیدیم. خیلی دوست دارم با بالن پرواز کنم، ماریلا! خیلی لذت بخش است. یک مرد فال فروش را هم دیدیم. اگر ده سنت به او می دادی یک پرنده کوچک فالت را برایت بیرون می کشید. دوشیزه بری به من و داینا نفری ده سنت داد تا فال بگیریم. در فال من آمده بود که با یک پیرمرد سیاه پوست خیلی ثروتمند ازدواج می کنم و برای زندگی به آن طرف دریاها می روم. از آن به بعد، با دقت بیشتری به سیاهپوست ها نگاه کردم، اما هیچ کدام نظرم را جلب نکرند، در ضمن گمان کنم هنوز خیلی زود است که منتظرش باشم. آه! ماریلا! واقعا یک روز فراموش نشدنی بود. آن قدر خسته شده بودم که شب نمی توانستم بخوابم. دوشیزه بری، همان طور که قول داده بود، اتاق مهمان را به ما داد. اتاق قشنگی بود، ماریلا! اما خوابیدن در اتاق مهمان آن طور که فکر می کردم، نبود. کم کم دارم می فهمم که بزرگ شدن چه اشکال هایی دارد؛ وقتی به آرزویی هایی که در کودکی داشتی می رسی، می بینی آن قدرها هم که می کردی جالب نبوده اند."
پنجشنبه دخترها در پارک، سواری کردند و بعد از ظهر، دوشیزه بری آنها را به کنسرت یک خواننده زن در آکادمی موسیقی برد. آن روز بعد از ظهر، شادمانی آنی به اوج خود رسید.
-آه ماریلا! نمی شود با کلمات توصیفش کرد. آن قدر هیجان زده بودم که حتی نمی توانستم حرف بزنم، پس خودت فکر کن که چه حالی داشتم! مثل جادو شده ها سرجایم میخکوب شده بودم. مادام سلیتسکی خیلی زیبا بود. پیراهن ساتن سفید و الماس هایش زیر نور می درخشیدند، اما وقتی شروع به خواندن کرد، به هیچ چیز دیگری نتوانستم فکر کنم.آه! نمی توانم بگویم که چه احساسی داشتم. اما آن لحظه به نظرم می آمد که خوب بودن، دیگر برایم سخت نیست.
احساسم مانند زمانی بود که به ستاره ها نگاه می کردم. اشک از چشم هایم سرازیر شده بود، اما گریه ام از خوشحالی بود و از تمام شدن برنامه واقعا ناراحت شدم. به دوشیزه بری گفتم نمی دانم چطور می توانم دوباره به زندگی عادی برگردم. او گفت که فکر میکند اگر به رستوران آن طرف خیابان برویم و یک بستنی بخوریم، ممکن است حالم بهتر شود. به نظر کار کسل کننده ای می آمد، اما در کمال ناباوری، موثر واقع شد. بستنی خوشمزه ای بود، ماریلا! خوردنش در چنان جایی و ساعت یازده شب، واقعا مزه می داد. داینا گفت که احساس می کند برای زندگی شهری زاده شده . دوشیزه بری نظر مرا هم پرسید، اما من گفتم قبل از جواب دادن، باید به طور جدی به این مسئله فکر کنم. به خاطر همین آن شب بعد از رفتن به رختخواب به آن فکر کردم. بهترین زمان برای فکر کردن، همان موقع است. بعد به این نتیجه رسیدم که من برای زندگی شهری زاده نشده ام و از این بابت خیلی خوشحال شدم. بستنی خوردن ساعت یازده شب در یک رستوران شیک، هر چند وقت یکبار خوب است، اما به طور کلی من ترجیح می دهم ساعت یازده شب در اتاق زیر شیروانی خوابیده باشم و حتی در خواب هم خیالم راحت باشد که در آسمان پشت پنجره، ستاره ها می درخشند و باد میان شاخ و برگ درخت های کنار جویبار، زوزه می کشد.
صبح روز بعد، موقع صبحانه این چیزها را به دوشیزه بری گفتم و او خندید. دوشیزه بری به همه حرف های من می خندید، حتی اگر موضوع غم انگیزی را تعریف می کردم. از این کار خوشم نمی آمد، ماریلا! چون دلم نمیخواست موجود خنده دار باشم. ولی به هر حال او خانم مهمان نوازی بود و از ما پذیرایی شاهانه ای کرد."
جمعه روز بازگشت به خانه بود و آقای بری دنبال دختر ها رفت. دوشیزه بری همان طور که آنها را بدرقه می کرد، گفت: " خوب، امیدوارم به شما خوش گذشته باشد."
داینا گقت: "بله، خیلی" .
-تو چطور، آنی؟!
آنی گفت: "از تمام لحظاتش لذت بردم" .
و دستش را دور گردن پیرزن انداخت و گونه های چروکیده اش را بوسید. کاری که داینا هرگر جرئت انجام دادنش را پیدا نکرده و آزادی عمل آنی او راه به شدن مهبوت کرد. اما دوشیزه بری از آن کار خوشش آمد. او همان طور که در ایوان خانه اش ایستاده بود، دور شدن درشکه را تماشا کرد. بعد، وارد خانه ی بزرگش شد و آه کشید. در نبود آن دو نوجوان شاداب و سرحال، آنجا چقدر خالی به نظر می رسید. دوشیزه بری پیرزن خودخواهی بود و هیچ کس جز خودش برایش اهمیت نداشت. فقط کسانی که برای او ارزش داشتند که به اون خدمت کرده یا سرگرمش می کردند. آنی
او را سرگرم می کرد، در نتیجه برای پیرزن، ارج و قرب بالایی داشت. اما دوشیزه بری احساس می کرد علاقه اش به آنی بیش از آنکه به دلیل حرف های شیرین او باشد، به خاطر شور و اشتیاق او، احساس پاک و شفافش، آرزوهای کوچکش و دل نشینی نگاه و لبخندهایش است. پیرزن با خودش گفت: " وقتی شنیدم ماریلا کاتبرت سرپرستی یه دختر یتیم را به عهده گرفته، فکر کردم دیوانه شده، اما حالا معتقدم زیاد هم اشتباه نکرده. اگر من هم دختری مثل آنی در خانه داشتم، حتما روحیه بهتری پیدا می کردم" .
برای آنی و داینا بازگشت به خانه به اندازه سواری آغاز سفر، لذت بخش بود- در واقع لذت بخش تر بود؛ چون آنها می دانستند در انتهای راه، خانه همیشگی در انتظارشان است. آفتاب در حال غروب کردن بود که آنها از وایت سندز گذشتند و وارد جاده ی ساحلی شدند . تپه های انولی زیر آسمان زعفرانی رنگ پدیدار می شدند . پشت سر آنها ماه کم کم بالا می آمد و نور درخشانش را به آبی دریا می پاشید . خلیج های کوچک ساحلی پذیرای رقص شگفت انگیز امواج می شدند ، موج ها با صدای نرمی به صخره ها می خوردند و بوی تند دریا همراه با هوای تازه به مشام می رسید
آنی نفس عمیقی کشید و گفت : زنده بودن و به طرف خانه رفتن چقدر خوب است!
وقتی از پل روی رودخانه گذشت ، نور آشپزخانه گرین گیبلز چشمک زنان بازگشت او را خوشامد گفت و شعله ی آتش از میان در باز آشپزخانه ، نور گرم و قرمزش را روانه ی هوای خنک و شبانه ی پاییزی کرد. آنی با خوشحالی از تپه بالا رفت و وارد آشپزخانه ای شد که شام گرم روی میز ، انتظارش را می کشید.
ماریلا بافتنی اش را کنار گذاشت و گفت : بالاخره برگشتی ؟
آنی با خوشحالی گفت : بله . برگشتن چقدر خوب است . دلم می خواهد همه چیز ، حتی ساعت را ببوسم . ماریلا ! جوجه کباب ! یعنی این را به خاطر من درست کرده ای ؟
ماریلا گفت : بله . فکر کردم بعد از این راه دراز به یک غذای اشتها آور نیاز داری. زود وسایلت را به اتاقت ببر . همین که متیو بیاید ، شام می خوریم . راستش را بخواهی از برگشتنت خوشحالم . بدون تو اینجا واقعا خالی و دلگیر است .
این چهار روز خیلی طولانی گذشت.
بعد از شام ، آنی کنار آتش بین متیو و ماریلا نشست و جزئیات سفرش را برای آنها شرح داد . او در آخر گفت : خیلی خوش گذشت . احساس می کنم این تجربه ی جدید برای همیشه در خاطر من ثبت می شود . اما بهترین قسمت آن ، برگشتن به خانه بود .
ادامه دارد...
قسمت قبل: