داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت چهل و پنجم

آخرین خبر/ آنشرلی دخترکی ککمکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوهی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانیهای سادهاش ، سعی میکند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختیهای بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آنقدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار میآید و با هر شرایطی سازگار میشود. مجموعهی آنی شرلی شامل 8کتاب با نامهای آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانهی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، درهی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید میباشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
کلاس های کوئین برگذار می شوند
ماریلا بافتنی اش را روی پایش گذاشت و به صندلی تکیه داد . چشم هایش خسته شده بودند . او پیش خودش فکر کرد دفعه ی بعد که به شهر برود ، باید عینکش را عوض کند ؛ چون مدتی بود که چشمهایش زود خسته می شدند.
هوا تقریبا تاریک شده بود . آخرین پرتو های خورشید ماه نوامبر از اطراف گرین گیبلز رخت بربسته بودند و تنها منبع نور آشپزخانه ، شعله ی قرمز و رقصان آتش بخاری بود.
آنی روی قالیچه ی جلوی بخاری چمباتمه زده و به درخشش زیبایی خیره شده بود که آخرین پرتوهای خورشید در میان افراها به جا گذاشته بودند . او مشغول مطالعه بود ، اما کتابش کم کم از دستش لیز خورد و روی زمین افتاده بود .
او با لبخندی بر لب در حال خیال پردازی بود . در دنیای خیالی او قصر های باشکوه اسپانیا کم کم از میان مه و رنگین کمان پدیدار می شدند و ماجراهای هیجان انگیزی در آنها به وقوع می پیوستند ؛ ماجراهایی که همیشه با خوبی و خوشی به پایان می رسیدند و هرگز مانند زندگی واقعی ، قهرمانان خود را گرفتار بلا و مصیبت نمی کردند.
ماریلا با مهربانی به او نگاه کرد ، حسی که همواره در خفا مانده و هرگز شراره هایش به روشنی، شعله نکشیده بود. عشق همیشه باید در کلمات و نگاه ها ابراز شود و این درسی بود که ماریلا نیاموخته بود . اما یاد گرفته بود که عاشق آن دختر باریک اندام چشم خاکستری باشد . او محبتی عمیق و قوی نسبته به آنی احساس می کرد . ولی می ترسید آن عشق باعث شود او بی جهت از اشتباهات آنی چشم پوشی کند . در واقعا او هر نوع علاقه ی شدید قلبی نسبت به انسانی دیگر ، از نوع علاقه ای که به آنی داشت ، را حسی گناه آلود می شمرد و شاید به همین دلیل با سخت گیری و انتقاد بیش از حد ، از آنی می خواست به نوعی خود را مجازات کرده ، وجدانش را آسوده کند . مسلما آنی اصلا خبر نداشت که ماریلا چقدر او را دوست دارد ، حتی گاهی اوقات فکر می کرد به سختی می توان ماریلا را دوست داشت و با او احساس همدردی و هم فکری کرد ، اما خیلی زود تفکراتش را اصلاح می کرد و به یاد می آورد که مدیون ماریلاست.
ماریلا بدون مقدمه گفت : آنی ! امروز که با داینا بیرون رفته بودی ، خانم استیسی به اینجا آمد.
آنی از دنیای خیالی اش بیرون آمد ، آهی کشید و گفت : جدی ؟ آه ! چقدر حیف شد که اینجا نبودم . چرا صدایم نکردی ، ماریلا ؟! من و داینا در جنگل جن زده بودیم ، الان جنگل خیلی قشنگ است . همه ی سرخس ها ، برگ های براق ، شاخه های خشک و هرچیزی که در جنگل وجود دارد ، به خواب رفته اند ، انگار یک نفر آنها را تا بهار زیر پتویی از برگ پوشانده . من فکر می کنم یک پری کوچک خاکستری با شالی از رنگین کمان زیر نور مهتاب شبانه ، پاورچین پاورچین به آنجا آمده و این کارها را انجام داده . البته داینا از این حرف ها نمی زند ؛ چون هنوز سرزنش های مادرش را به خاطر تصور ارواح در جنگل جن زده فراموش نکرده . آن قضیه تاثیر بدی روی قدرت تخیل داینا گذاشته. در واقع آن را نابود کرده . خانم لیند می گفت که زندگی مرتل بل نابود شده . من از روبی گیلیس پرسیدم که چرا زندگی مرتل نابود شده و روبی گفت که شاید نامزدش زیر قول و قرارشان زده و او را ترک کرده. روبی گیلیس به هیچ چیز جز پسر های جوان فکر نمی کند و هرچه بزرگتر می شود این رفتارش بدتر می شود . به پسر های جوان هم باید به موقع فکر کرد ، اما نباید همه ی مسائل را به آنها ربط داد ، این طور نیست ؟ من و داینا داریم خیلی جدی به این موضوع فکر می کنیم که به هم قول بدهیم هرگز ازدواج نکنیم و تا آخر عمر به عنوان دو دوشیزه ی محترم با هم زندگی کنیم . البته داینا هنوز تصمیم قطعی نگرفته ؛ چون فکر می کند اگر با یک مرد جوان بدجنس و بی رحم ازدواج کند و بعد ، او را اصلاح کند ، کار مهم تر و شرافتمندانه تری انجام داده. می دانی ، این روزها بحث های من و داینا بیشتر درباره ی موضوع های جدی است . ما احساس می کنیم که بزرگتر شده ایم و دیگر نباید درباره مسائل بچه گانه صحبت کنیم . خیلی مهم است که تقریبا چهارده ساله شده باشی ، ماریلا ! چهارشنبه گذشته خانم استیسی همه دخترهایی را که دوازده سالگی را پشت سر گذاشته بودند، کنار رودخانه جمع کرد و درباره ی این موضوع با ما حرف زد.
او گفت که عادت ها و افکاری که در نوجوانی در مغز ما شکل می گیرند کاملا قابل کنترل نیستند و زمانی که به بیست سالگی می رسیم ، ویژگی رفتاری ما کامل تر شده و زیربنای شخصیتمان شکل گرفته . او گفت که اگر این زیربنا سست باشد هرگز نمی شود در آینده بنای ارزشمندی روی آن استوار کرد . من و داینا در راه خانه در مورد این موضوع با هم بحث کردیم . گفت و گوی ما کاملا جدی بود ، ماریلا ! ما تصمیم گرفتیم تلاش کنیم عادت های با ارزشی را در وجودمان پرورش بدهیم و تا جایی که می توانیم یاد بگیریم عاقلانه رفتار کنیم تا زمانی که به بیست سالگی رسیدیم شخصیتمان کامل شده باشد . تصور بیست ساله شدن کمی ترسناک است ، ماریلا ! به نظر می آید بزرگ شدن خیلی پرمسئولیت و سخت است . راستی چرا امروز خانم استیسی به اینجا آمده بود ؟
- اگر میان صحبت هایت به من هم فرصت چند کلمه حرف زدن بدهی ، حتما دلیلش را می گویم . او درباره ی تو حرف زد ، آنی!
- درباره ی من ؟
آنی کمی جا خورد . بعد ، سرخ شد و با صدای بلند گفت : آه ! می دانم چه گفته . خودم می خواستم بگویم ماریلا ، ماریلا ! باور کن راست می گویم ، اما یادم رفت . دیروز بعد از ظهر خانم استیسی سر کلاس تاریخ کانادا ، مچ مرا در حال خواندن کتاب بن هور گرفت . آن را از جین اندروز قرض گرفته بودم . ساعت ناهار چند صفحه از آن را خوانده بودم و وقتی کلاس شروع شد ، تازه به بخش مسابقه ی ارابه رانی رسیده بودم. خیلی اشتیاق داشتم بدانم نتیجه مسابقه چه می شود ، اگرچه احساسم به من می گفت بن هور باید ببرد ؛ چون در غیر این صورت عدالت ادبیات زیر سوال می رود ؛ به خاطر همین کتاب تاریخ را روی میز گذاشتم و بن هور را بین میز و زانو هایم قرار دادم ، طوری که به نظر می آمد در حال مطالعه ی تاریخم ، در حالی که غرق خواندن بن هور بودم . آن قدر مجذوب خواندن بن هور شده بودم که نفهمیدم خانم استیسی در حال رد شدن از کنار ردیف ماست ، تا اینکه ناگهان سرم را بلند کردم و او را با نگاهی سرزنش آمیز بالای سرم دیدم . نمی دانی چقدر شرمنده شدم ، مارلیا ! مخصوصا وقتی صدای خنده ی تمسخر آمیز ژوسی پای را شنیدم . خانم استیسی بدون اینکه یک کلمه حرف بزند، کتاب بن هور را برداشت . او بعد ، در یک گوشه ی خلوت ، با من صحبت کرد . او گفت که کار من به دو دلیل زشت بوده . اول اینکه زمانی را که باید صرف مطالعه ی درس می کردم ، هدر داده بودم . دوم اینکه زمانی که مشغول خواندن کتاب داستان بودم ، وانمود کرده بودم که در حال خواندن مطالعه ی تاریخم و با این کار قصد فریب دادن معلمم را داشته ام.
ماریلا ! من تا آن لحظه نمی دانستم کاری را که انجام داده ام فریبکارانه بوده . واقعا شوکه شدم . به شدت گریه کردم و از خانم استیسی خواستم مرا ببخشد . بعد ، قول دادم هرگز دوباره دست به چنین کاری نزنم . حتی پیشنهاد کردم به عنوان مجازات تا یک هفته لای کتاب بن هور را باز نکنم و حتی از نتیجه ی مسابقه هم بی خبر بمانم . اما خانم استیسی قبول نکرد و گفت که بدون مجازات هم می تواند مرا ببخشد ؛ به خاطر همین آمدنش به اینجا و حرف زدنش با تو در این مورد ، کار درستی به نظر نمی رسد.
- خانم استیسی هیچ اشاره ای به این موضوع نکرد ، آنی ! این حدس خودت بود و اشتباه از آب درآمد . تو حق نداری با خودت کتاب داستان به مدرسه ببری . تو بیش از اندازه رمان می خوانی . زمانی که من کوچک بودم، اجازه نداشتم حتی یک رمان را ورق بزنم .
آنی مصرانه گفت : آه ! تو نباید فکر کنی بن هور یک رمان است ؛ چون ماجرای این کتاب کاملا مذهبی است !!البته به خاطر هیجانی که موقع خواندنش ایجاد می کند ، برای یک شنبه ها چندان مناسب به نظر نمی رسد ، در ضمن من این روزها هیچ کتابی نمی خوانم ، مگر اینکه خانم استیسی یا خانم آلن تاکید کنند که آن کتاب برای یک دختر سیزده ساله و نه ماهه مناسب است. خانم استیسی چنین قولی از من گرفته . او یک روز مرا در حال خواندن کتابی به نام راز هولناک سالن ارواح دید . آن کتاب را روبی گیلیس به من قرض داده بود و بی اندازه جذاب و ترسناک بود. طوری که
موقع خواندنش بدنم یخ می کرد . اما خانم استیسی گفت که داستان آن کتاب خیلی احمقانه و بی معنی است او از من خواست دیگر چنین کتاب هایی نخوانم ، اما به همان راحتی نمی توانستم آن کتاب را بدون آنکه پایانش را بدانم به صاحبش برگردانم . در واقع علاقه ام به خانم استیسی باعث شد از عهده ی این کار بربیایم. ماریلا ! زمانی که آدم قصد خوشحال کردن کسی را دارد ، توانایی هایش به طرز شگفت انگیزی زیاد می شوند.
ماریلا گفت : خوب فکر می کنم بهتر است چراغ را روشن کنم و سراغ کارهایم بروم . معلوم است دلت نمی خواهد بشنوی خانم استیسی چه گفته .تو از صدای حرف زدن خودت بیشتر از هر چیز دیگری لذت می بری.
آنی با پشیمانی گفت : آه ماریلا! باور کن دوست دارم بشنوم . دیگر چیزی نمی گویم حتی یک کلمه . می دانم زیاد حرف می زنم ، اما دارم سعی می کنم این عادت را کنار بگذارم. البته با اینکه زیاد حرف می زنم ، اما اگر بدانی چقدر از حرف هایم را به زبان نمی آورم ، آن وقت به من آفرین می گویی. بگو ، ماریلا ! خواهش می کنم.
• خانم استیسی تصمیم دارد که برای دانش آموزان کلاس های بالاتر که قصد شرکت در آزمون ورودی کوئین را دارند ، یک کلاس برگزار کند . او می خواهد پس از پایان زمان مدرسه ، درس ها را با آنها یک ساعت بیشتر تمرین کند . او آمده بود از من و متیو بپرسد که دوست داریم تو در این کلاس ها شرکت کنی یا نه .
نظر خودت چیست ، آنی ؟! دوست داری به کوئین بروی و معلم شوی ؟
آنی روی زانوهایش بلند شد . دست هایش را به هم قلاب کرد و گفت : آه ! ماریلا ! این همیشه رویای زندگی من بوده ، البته از شش ماه پیش شدت بیشتری گرفته ، مخصوصا از وقتی روبی و جین درباره ی آمادگی برای امتحان ورودی صحبت کردند . اما من چیزی در این مورد نگفتم ؛ چون فکر کردم حرف زدن بی فایده است . من عاشق معلم شدنم ، اما فکر نمی کنی خیلی هزینه داشته باشد ؟ آقای اندروز می گفت که صد و پنجاه دلار برای پریسی خرج کرده ، تازه پریسی در درس هندسه کودن نبود.
• تو نباید نگران این چیز ها باشی . وقتی من و متیو سرپرستی تو را قبول کردیم ، تصمیم گرفتیم هر کاری که می توانیم برایت انجام بدهیم و در آموزش و تحصیل ، چیزی برایت کم نگذاریم . من عقیده دارم یک دختر باید بتواند مخارجش را خودش تامین کند ، حتی اگر نیازی به آن نداشته باشد . تا زمانی که من و متیو اینجاییم ، خانه ی گرین گیبلز متعلق به توست ، اما در این دنیای پرحادثه ، هیچکس نمی داند چه اتفاقی قرار است بیفتد ، پس بهتر است همیشه آماه باشیم . بنابراین اگر دوست داشته باشی می توانی در کلاس های کوئین شرکت کنی ، آنی !
آنی بازوهایش را دور کمر ماریلا حلقه کرد و همان طور که مشتاقانه به صورت او نگاه می کرد ، گفت: آه ! ماریلا ! متشکرم . واقعا از تو و متیو ممنونم . سعی می کنم تا جایی که می توانم خوب درس بخوانم و باعث افتخارتان باشم .
البته در درس هندسه توقع زیادی از من نداشته باشید ، اما فکر می کنم در بقیه درس ها با تلاش زیاد بتوانم پیشرفت خوبی بکنم.
• من مطمئنم که به خوبی از عهده ی درس ها بر می آیی . خانم استیسی می گفت که تو باهوش و زرنگی.
البته به هیچ عنوان امکان نداشت ماریلا دقیقا آنچه را که خانم استیسی در مورد آنی گفته بود ، به او بگوید ؛ چون فکر می کرد باعث می شود او زیادی به خودش ببالد.
لازم نیست خودت را با درس خواندن خفه کنی . اصلا عجله نکن . یک سال و نیم وقت داری تا خودت را برای امتحان آماده کنی . اما خانم استیسی می گفت که بهتر است به موقع دست به کار شوی و پایه ات را قوی کنی.
آنی با شادمانی گفت : حالا برای درس خواندن انگیزه بیشتری دارم ؛ چون هدف زندگیم را انتخاب کرده ام . آقای آلن می گفت که همه باید در زندگی هدفی داشته باشند و با پشتکار آن را دنبال کنند
کلاس های کوئین در زمان مقرر تشکیل شدند . گیلبرت بلایت ، آنی شرلی . روبی گیلیس ، جین اندروز ، ژوسی پای ، چارلی اسلون و مودی اسپرجن مکفرسون در آن شرکت کردند . اما داینا بری ، به این علت که والدینش قصد نداشتند او را به کوئین بفرستند ، در آن کلاس ها شرکت نکرد . آن اتفاق برای آنی دست کمی از یک بلای آسمانی نداشت .
بعد از آن شبی که مینی می خروسک گرفته بود ، او و داینا هرگز از یکدیگر جدا نشده بودند. بعد از ظهر روزی که نخستین جلسه ی کلاس های کوئین برای تمرین بیشتر درس ها در مدرسه برگزار شد و آنی ، داینا را دید که آهسته به همراه بقیه از مدرسه بیرون می رفت تا به تنهایی از راه درختی و دره ی بنفشه ها خودش را به خانه برساند ، به سختی توانست سر جایش بنشیند و میلش را برای دویدن به دنبال بهترین دوستش سرکوب کند . بغض گلویش را فشرد . فوری کتاب دستور لاتینش را بالا گرفت و صورتش را پشت آن پنهان کرد تا کسی اشک چشم هایش رانبیند. به هیچ عنوان نمی خواست گیلبرت بلایت یا ژوسی پای اشک هایش را ببینند .
او آن شب با لحنی غم انگیز گفت:"ولی ماریلا! وقتی داینا را دیدم که به تنهایی بیرون میرفت، احساس کردم طعم تلخ مرگ را زیر زبانم مزه می کنم ،همان طور که آقای آلن در موعظه یکشنبه اش می گفت، پیش خودم فکر کردم چقدر خوب می شد، اگر قرار بود داینا هم خودش را برای ورودی امتحان آماده کند، اما همان طور که خانم لیندا گاهی اوقات اصلا آرامش بخش نیست، اما آنچه مسلم است این است که گفته هایش به شدت حقیقت دارند.
ادامه دارد...
قسمت قبل: