فاجعه خاموش

روزنامه سازندگی/متن پیش رو در سازندگی منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
روایت تکاندهنده روزنامهنگاران از دلمردگی و افسردگی تا بیمیل شدن به زندگی
روزنامهنگاران حرفهای ایران این روزها در یکی از دشوارترین دورانهای حیات خود به سر میبرند؛ از لحاظ روحی و روانی، مالی و اجتماعی، شرایط آنها به مرحله بحران رسیده است. این قشر سالها صدای دردها و مشکلات جامعه بودند اما خود هرگز فرصت نکردند از رنجهایشان بگویند. بسیاری از خبرنگاران پرتجربه اکنون با افسردگی، فرسودگی و ناامیدی دستبهگریباناند؛ فشار کار طاقتفرسا همراه درآمد اندک، سانسور و محدودیتها و انبوه اخبار تلخ روزمره، آنها را به ورطه انزوا کشانده است. بسیاری از این روزنامهنگاران، یا بیکار شدهاند یا به اجبار، برای تامین معیشت و حفظ سلامت روان، از حرفه خبرنگاری فاصله گرفته و ترک شغل کردهاند؛ تعدادی از آنان خانهنشین شدهاند نه از سر ناتوانی بلکه از سر خستگی و دلزدگی عمیق از بیعدالتیها، رانتگراییها، فشارها و فروپاشی فضای مطبوعات مستقل که زمانی عرصه کارشان بود. فضای رسانهای گذشته، فروپاشیده و برخی خبرنگاران همیشه حامی مردم، اکنون خود به انزوا پناه بردهاند.
این بحران خاموش، چهرهای انسانی و دردناک دارد که در دل روایتهای شخصی خود روزنامهنگاران آشکار شده است. در پی رخدادهای ناگوار اخیر- از جمله مرگ نابهنگام و بحثبرانگیز یکی از همکاران باسابقه (نزهت امیرآبادیان)- برای نخستین بار، تعدادی از خبرنگاران تصمیم گرفتند از رنجهای پنهان خود سخن بگویند. «اکبر منتجبی» روزنامهنگار پیشکسوت با طرح این موضوع و دعوت از همکاران برای نوشتن درباره «رنج افسردگی و چه باید کرد»، جرقهای در این تاریکی زد. آنچه در پاسخ به این دعوت منتشر شد، روایتهایی عریان و تکاندهنده از فرسودگی، افسردگی و سرخوردگی بود که سالها پشت سکوت حرفهای پنهان شده بود. یکی از این صداهای دردناک، «مهسا جزینی» است؛ روزنامهنگار سابق که اکنون مترجمی میکند. او با لحنی تلخ و شاعرانه مینویسد: «به یک دستاویز نیاز داریم تا جلوی سگ سفید افسردگی را بگیریم». مهسا اعتراف میکند که برای ادامه مبارزه با این افسردگی مهیب به روزنه امیدی نیاز است؛ او از فرط خستگی حرفهای و دلزدگی، قلم خبرنگاری را زمین گذاشته و به گوشه دیگری از دنیای کلمات پناه برده است؛ او از اکبر منتجبی برای ایجاد مجالی جهت بیان این درد پنهان تشکر کرده و با این جمله نشان میدهد که افسردگی، چگونه همانند سگی هار به جان روزنامهنگاران افتاده است. در پس این استعاره گزنده، واقعیتی دردناک نهفته است: «زخمهای روحی یک خبرنگار که سالها برای آرمان حقیقت جنگید و سرانجام از فرط بیانگیزگی و افسردگی، حرفهاش را ترک گفت».
«امیلی امرایی»- روزنامهنگار و مترجمی از نسل پس از انقلاب- روایت فرسودگی خود را با حسرت روزهای پراشتیاق گذشته آغاز میکند؛ او به یاد میآورد که «سالها پیش، تحریریهها شبیه خانه دوم ما بود. پشت آن میزها، شوخیهای پراکنده لابهلای بستن صفحهها…»، فضایی از شوروشوق جوانی و عشق به کار که اکنون جای خود را به سکوت و ملال داده است. امیلی با قدردانی از منتجبی که باب گفتوگو را گشود، از فرسودگی گسترده میان همکارانش پرده برداشت. او دیگر آن هیجان و انگیزه سابق را در خود و دوستانش نمیبیند؛ آنها که زمانی با اشتیاق برای انتشار حقیقت، شب را به صبح میرساندند، اکنون در خود فرومیروند و احساس میکنند، سالها پیرتر شدهاند. خاطره آن تحریریه پرخاطره مقابل چشمانش رنگ میبازد و امروز تنها خستگی، ناامیدی و بیآیندگی است که در پس روزهایش موج میزند. از دل این روایتها، اعترافاتی حتی هولناکتر به گوش میرسد؛ «زهرا جعفرزاده»- روزنامهنگار حوزه اجتماعی- با شجاعتی کمنظیر از تاریکترین افکارش سخن میگوید: «خودم را ته چاه میدیدم و به پایان فکر میکردم». او از روزهایی مینویسد که در اوج نومیدی، زندگی را همچون چاهی عمیق و تاریک میدید و مرگ را کف آن چاه؛ سرانجام وقتی به پزشک مراجعه کرد، دکتر با دیدن علایم جسمی ناشی از فشار عصبی- حتی جوشهای صورت- برایش نسخهای ساده اما گویای حالش پیچید: «فلوکستین. از امروز تا…». زهرا با این جمله ناتمام، عمق فاجعه را نشان میدهد: روزنامهنگاری که خود قصهگو و درمانگر دردهای جامعه بود، اکنون برای ادامه حیات، محتاج قرصهای ضدافسردگی (فلوکستین) شده است؛ او از افکار خودکشی، اضطراب و درماندگیهایی میگوید که چون سایهای سیاه بر زندگیاش افتادهاند و او را از مسیر حرفهایاش منحرف کردهاند.
روایتها؛ گاه به مرز میان زندگی و مرگ پا میگذارند. «مرضیه حسینی»، خبرنگار یکی از مطبوعات محلی، شرح میدهد که چگونه یک روز، کارش به کما کشید: «یک روز در اغما بودم… افسردگی [و] شکست از عزرائیل هم به مصیبتها اضافه شد». او تلویحی اعتراف میکند که تا آستانه مرگ پیش رفت و فرشته مرگ (عزرائیل) را مقابل چشمانش دید؛ گویی افسردگی عمیق، او را به جایی رساند که زندگیاش به مویی بند شد. مرضیه میگوید پس از آن روز سیاه، گویی شخصیتش فروریخت و دیگر نتوانست به کار برگردد؛ ضربه روحی آن شکست و تجربه نزدیک به مرگ، او را از درون تهی کرد؛ این خبرنگار پرجنبوجوش سابق، اکنون خانهنشین شده و با کابوسهایاش دستوپنجه نرم میکند؛ نه شوروشوقی برای نوشتن مانده، نه توانی برای تقلا کردن در فضای آلوده رسانهای.
روایت «شقایق آرمان»- روزنامهنگاری دیگر- با زبان تمثیل آغاز میشود: «در دنیای روباه مکار و دخترک کبریتفروش باید ایستاد و چراغی روشن کرد…». اما خود او اعتراف میکند که زمانی، دیگر توانی برای ایستادن نداشت: «عصبی و پرخاشگر شده بودم، به پایان فکر میکردم، شاید شبیه «شیده»؛ راحت، آسان، بیدردسر». شقایق از تحریکپذیری و خشم فروخوردهاش میگوید و اینکه چگونه اندیشه پایان دادن به زندگی همچون راه گریزی آسان به ذهنش خطور میکرد. همه این روایتها بر یک واقعیت تاکید دارند: اینکه روزنامهنگاران ایرانی، سالها زیر فشار، ناامنی شغلی و اخبار ناخوشایند، اکنون به مرحله فرسودگی عاطفی و روانی رسیدهاند؛ زندگانی بسیاری از آنها به اتاقی در خانه محدود شده است؛ با خاطراتی از آرزوهای برباد رفته و تلخی بیعدالتیهای دیده و ناگفته.