سرمقاله اعتماد/ حمایت از محرومان و مستضعفان در اندیشه و عمل بنیانگذار

اعتماد/ «حمایت از محرومان و مستضعفان در اندیشه و عمل بنیانگذار (۳)» عنوان یادداشت روز در روزنامه اعتماد به قلم احمد مازنی است که میتوانید آن را در ادامه بخوانید:
در یکی از گزارشهای پژوهشی آمده است: «تنها هشت درصد اطفال گودالنشینان به دبستان میروند که البته در میان آنها دختر وجود ندارد... بسیاری از اطفال که بیش از هفت سال ندارند، در کارخانجات شیشه و بلورسازی کار میکنند... و عدهای هم به فروش آدامس و بلیت بختآزمایی و غیره مشغولند که در کوچه و خیابانهای بالای شهر به نظر عموم رسیدهاند.» و در مورد وضعیت تغذیه کودکان شیرخوار آمده است که: «کودکان شیرخوار به علت کمبود مواد غذایی، اغلب زرد و رنجورند.» در مورد زنان زاغهنشین میگوید: «زنان این بخش نه تنها از هنر و حرفه زنانه شهری بیاطلاعند، بلکه در نتیجه شهرنشینی، هنرهای روستایی خود را نیز فراموش کردهاند.» یکی از منابع مربوط به وضعیت زاغهنشینان جنوب تهران گزارشهای ساواک و از جمله گزارش رحمان افراخته معروف به وحید برای ساواک است. نامبرده از اعضای فعال سازمان مجاهدین خلق بود که پس از تغییر ایدئولوژی در سازمان، در کنار تقی شهرام و همفکرانش مارکسیست شد و نقش مهمی در ترور نیروهای مذهبی سازمان ایفا کرد. وی پس از دستگیری در مرداد ۱۳۵۴ به همکاری با ساواک روی آورد و به امید فرار از مجازات اعدام، شروع به نوشتن تمام اخبار، اطلاعات و تحلیلهای خود برای ساواک کرد. البته این کارها نهایتا کمکی به افراخته نکرد و از آنجا که وی در ترور مستشاران امریکایی نقش داشت، رژیم پهلوی مجبور بود که حتما او را اعدام کند، چون این رژیم حتی در چنین اموری نیز استقلال نداشت و حتما باید مطابق خواسته امریکاییها عمل میکرد. اما در میان نوشتههای افراخته تحلیلی وجود دارد که وی در آن در نقش یک تئوریسین امنیتی حکومت پهلوی قرار گرفته و زمینهها و ریشههای مبارزه با حکومت و عوامل مناسب برای خنثی کردن آن را شرح میدهد. یکی از نکات جالب توجه در این تحلیل تصویری است که او از فضای اجتماعی جنوب شهر تهران در دهه ۴۰ و زندگی محرومان در دوران پهلوی ترسیم کرده و نوشته است: «خوب به یاد دارم یک روز فردی که میخواست مرا عضوگیری کند، گفت: امروز قبل از آمدن به محل قرار، لباسهای کهنهتری بپوش. وقتی در محل ملاقات حاضر شدم، گفت: میخواهیم برویم جامعهگردی. آن وقت به طرف گودهای جنوب شهر و نقاط زاغهنشین راه افتادیم. من با اینکه دو سال از آمدنم به تهران میگذشت، کمتر جایی را جز مسیر خانه و دانشکده بلد بودم. از محور خیابان شاهرضا [خیابان انقلاب فعلی] پایینتر را نیز میشد گفت هرگز ندیده بودم. وقتی قدم به گودها و زاغهها، بیغولهها و سوراخهایی به نام خانه گذاشتیم، کمکم دچار حالت عجیبی شدم. بغض گلویم را گرفته بود ولی نمیتوانستم گریه کنم. احساس میکردم در تمامی رنجهای این موجودات که دیگر از حالت انسان بودن خارج شده بودند، من گناهکارم. خانههایی را میدیدم که هر لحظه امکان فرو ریختنشان وجود داشت. در یک اتاق ۵ خانوار و گاهی حدود ۴۰ نفر میخوابیدند. کمتر فردی بود که جای سالمی در بدن داشته باشد. تعدادی کور، چلاق، کچل، بیدست و پا، افلیج، مثل کرم ها در آن لجنزار میلولیدند. کودکی را دیدم با شکم بادکرده، کله گنده و گردنی باریک، در میان لجنها دنبال خوراکی میگشت. کمی آنطرفتر یک سگ که بدنش پر از زخم بود، مشغولیتی از همین قبیل داشت. کودک لای دست و پای سگ بیمار، تکهای میوه کثیف و گندیده پیدا کرد. آن را برداشت و به دهانش برد. سرم گیج میرفت. از خودم بدم میآمد، ... نفسم به سختی بالا میآمد. بوی تعفن همه جا پیچیده و هوا را غلیظ و سنگین کرده بود...» این وضعیت در شهرهای بزرگ دیگر از جمله شیراز نیز حاکم بود. محمدعلی کاتوزیان در گزارشی با اشاره به برگزاری جشن هنر شیراز [جشنی که در حضور فرح و در قالب تئاتر، عمل منافی عفت صورت گرفت و این جشن مورد تحسین شهبانو قرار گرفت] در این خصوص میگوید: «شیراز که محل برگزاری جشنهای سالانه هنر بود، سوای محلههای متعدد فقیرنشین دو حلبیآباد بزرگ نیز داشت که به خوبی از انظار پنهان بود و تحت مراقبت دقیق ساواک قرار داشت... این آلونکها بهطور کامل از تکههای حلبی ساخته شده بودند... در هیچ جای این ناحیه حمام عمومی یا خصوصی وجود نداشت...تنها یک کیوسک کوچک شرکت نفت بود که جایگاه فروش روغن پارافین بود؛ بالای آن پارچهای آویخته بود و روی آن نوشته بود: زنده باد والاحضرت رضاپهلوی، ولیعهد محبوب ما!» در شهرهای بزرگ دیگر از جمله مشهد، کرج، تبریز، اردبیل، سنندج، همدان، زاهدان، زنجان، قم، اصفهان و...وضعیت بهتر از این نبود.