زفاف با دشمن در «خیانت پارتی» مزدوران

تابناک/متن پیش رو در تابناک منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
حمله ناجوانمردانه اسرائیل به کشورمان یک طرف و خیانت عمله های صهیونیسم از داخل، یک طرف؛ که این دومی در هیچ کجای جهان، عاقبت خوش نداشته است.
این حرف با آن عده ای است که واژه مزدوری را کسی برای کودکی های آنها معنا نکرد که به بی غیرتی کشید و نهایتش شد نوکری غریبه برای خیانت به وطن و هموطن. خیانت به برادر و خواهر. خیانت به همنوع و همسایه.
مگر نه این بود که خاک، مادری بود مهربان؟ و خون، شرابی گوارا که جان را تازه میکرد؟ این خاک، همین وجب وجبش، هر ذرهاش، مثل خون مردمانش و شرف ملتش اعتبار دارد و نگه داشتنش نسز عزت و شرف می خواهد. و آدمیزاد؟... آدمیزاد مگر همین نبود که از این خاک و خون، قامت میافراشت و "ناموس" را، چونان چشمهای زلال در دل میپروراند؟
"ناموس"، آه... این کلمه! مثل جانِ آدمی، مثل فرزند، مثل بویِ پیراهنِ مادر، مثل سایهٔ امنِ پدر. مگر نه اینها بود؟ پس چه شد؟
"ناموس" را میگویم. نه آن واژهیِ بیرمق که بر لبها میچرخد. نه آن اسطورهٔ ازلی که در پیچوخمِ افسانهها پنهان است. نه! ناموس، همین "تنِ خاکی" است که با "جان و خون" درآمیخته، همین "بودنِ آدمی" که از آن دم میزنند. همین زن، همین فرزند، همین پدر، همین خواهر... که با تمامِ سلولهایشان، فریادِ "هستیم" سر میدهند. و تو، ای آن که اینک در برابرِ دیدگانم ایستادهای، با این "بودن"، چه کردهای؟ خیانت!
حرفم، آری، حرفم با توست! با تو که این روزها، در این محشرِ "اسرائیل و ایران"، دست در دستِ آن شیاطینِ غاصب نهادهای. شدهای "عامل"؟ "نوکر"؟ "مزدور"؟ مگر میشود؟ مگر ممکن است؟ علیهِ "ناموسِ خودت"؟ علیه دخترت و زنت؟ اینها را سنگین تر بخوان که تاریخ و عاقبت خیاتکاران همین چیزها بوده است که تو نیز به زودی خواهی دید.
دلم میسوزد. دلم میگیرد برای آن کسی که انگار "دخترش" را، برده است در حجلهٔ "صهیون"! در این "زفافِ نحس"! به خدا قسم که جگرم میسوزد. مگر دل نداری؟ مگر رگ و پی نداری که درد بگیرد؟ موشک پرانی علیه خود و علیه همخانه و همسایه؟!
آن "جسدِ سوختهٔ نوزادِ دوماهه" را ندیدی؟ مگر مادر نبودی؟ مگر پدر نبودی؟ مگر بویِ سوختنِ تنِ لطیفِ کودکی، تو را به آتش نمیکشد؟ وای بر این بیدردی! وای بر این بیاحساسی!
"آدمی" که "دل" و "عقلش" را، چونان کفشی پاره، دمِ در بگذارد، مگر چه میماند از او؟ میشود یک "موجودِ هار"! یک "سگِ گرسنه"! که به هر گوشتی دندان میزند. با "دیگران"، "نکاح" میکند. علیهِ "خویش"! علیهِ "خویشانِ خونینِ خویش"! وای بر تو!
مگر نشنیدی از "شغاد"؟ از آن برادرخواندهای که تیرِ خیانت را به قلبِ رستمِ پهلوان زد؟ مگر نخواندی از "ابراهیم خان کلانتر"؟ آن که درهای شهر را به رویِ غریبه باز کرد و نامش شد ننگ. "لعن و نفرین"، این هدیهٔ تلخِ تاریخ، برایِ "خیانت" است. همیشه بوده. "خیانتکار"، همیشه "خیانتدیده" است. خودش هم به خودش، خیانت کرده و میکند! ابراهیم خان را همان کس به فجیع ترین شکل ممکن کشت، که ابراهیم خان برایش دروازه ها را گشود و شهر را تقدیمش کرد.
در این "بازارِ سیاهِ بیشرمی"، "بهایِ هستیات"، "بهایِ شرفِ نداشتهات"، "چند" بود؟! اینک پاسخگو باش! پیش از آنکه "خاکِ بیصدا"، تو را نیز در کامِ خویش کشد و "نامت" را، "ننگین" بر پیشانیِ "تاریخِ ازلیِ خیانت" حک کند!
تو حواست است که فراهم خانه شهوت پرستی های دیگرانی؟ برگرد و وانت نیسانها را خالی کن. خائنان، خیانت خواهند دید. کاش یک نفر برایت تاریخ و عاقب خیانت کاران را بخواند.