شرق/
متن پيش رو در شرق منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
زير چوبه دار که ايستاده بود، فرياد ميزد: «اي مردم من قاتل نيستم! يگانه گناهم اينه که دستور مافوقم را اجرا کردهام! و حالا چون از همه ضعيفترم، همهچيز به گردن من افتاده! قاتل اصلي سرتيپ مختار و خود رضاشاهه!»
غلامحسين بقيعي در کتاب «انگيزه: خاطراتي از دوران فعاليت حزب توده» آخرين لحظات زندگي پزشک احمدي را اينگونه روايت ميکند.
مردي کوتاهقد و لاغراندام که اغلب پالتويي بلند ميپوشيد، موهاي جوگندمي که غالبشان سفيد بود و صورتي استخواني و چشماني که هيچچيز را تداعي نميکرد، نه خشم، نفرت و نه عطوفت.
احمد احمدي، فرزند محمدعلي، معروف به «پزشک احمدي» در سال ۱۳۱۰ در دوران رياست سرتيپ آيرم بر شهرباني وارد يکي از مهمترين ادارات مرکز شد. ميگويند که او شب و نصفشب بر سر خدمت حاضر ميشد و با آمپولهاي مخصوص خود «انژکسيون» (لغت فرانسوي در پزشکي است؛ تزريق آمپولدوايي، آمپولزدن و واردکردن دارويي مايع در رگ به وسيله سرنگ) آمپول داغ، آمپول هوا و... بيماران را راحت ميکرد. به دستور رضاشاه و رياست شهرباني، زندانياني که ديگر ضرورتي به زندهماندن آنها احساس نميشد، با بهرهگيري از تخصص پزشک احمدي در تزريق آمپول هوا کشته ميشدند.
زندان دوران رضاشاه دروازه گورستان بود. آيرم پليس سياسي را تأسيس کرد و در زمان رياست رکنالدين مختار بر شهرباني جو خفقان به اوج رسيد و فعالترين ادارات شهرباني کل در اين دوره، اداره پليس سياسي و اداره زندان بودند. اداره پليس سياسي وظايف پليس امنيتي را انجام ميداد و اداره زندان، مقصران عادي و سياسي را نگهداري ميکرد.
وحشتزدگي، خودتحقيري و ديگريستيزي نتيجه و محصول استبداد است؛ آنجا که قدرتي غالب مخالفانش را سرکوب و منکوب ميکند. اما دورههاي استبداد و وحشت در تاريخ معمولا پس از دورههاي ناامني و هرجومرج ايجاد و اينگونه توسط مردم پذيرفته ميشود و دوام مييابد. هيولاي وحشي قدرت از ميان بينظميها برميخيزد تا نظم ايجاد کند. جامعه وحشتزده رفتهرفته توهم و خيال و اميال مازوخيستي و حس گناهکاربودن را تقويت ميکند، توهم به وحشت دامن ميزند و حس گناه به پذيرش استبداد کمک ميکند.
پس از بهقدرترسيدن محمدرضا پهلوي و برقراري آزادي نسبي مطبوعات و آزاديهاي سياسي، تعدادي از کساني که در رژيم پهلوي اول آسيب ديده بودند مانند خانوادههاي تيمورتاش و سردار اسعد از عوامل دستگاه رضاشاهي شکايت کردند. در محافل سياسي و روزنامهها لزوم بررسي و کيفر مجرمان به بحث روز تبديل شد. پزشک احمدي ميدانست که خانواده تيمورتاش و ديگر قربانيان که با مشارکت او به قتل رسيده بودند درصدد شکايت و بازداشت او هستند. او با مقداري پول و يک گذرنامه جعلي به عراق رفت. اما توسط مأموران عراق دستگير شد و به درخواست دولت ايران تحويل مأموران ايراني شد. پزشک احمدي بعدازظهر پنجشنبه ۲۰ فروردين ۱۳۲۱ به تهران وارد شد و بلافاصله پس از ورود به ديوان کيفر تسليم شد. محاکمه «مختار»، رئيس شهرباني رضاشاه و ساير متهمان شهرباني در مرداد ۱۳۲۱ در شعبه يکم ديوان کيفر، پشت کاخ گلستان عمارت وزارت امور خارجه سابق آغاز شد که تا شهريور ادامه يافت و نتيجه نشان داد که قسمتي از قتلهاي رخداده در زمان آيرم و قسمت عمده آن در زمان رکنالدين مختار صورت گرفته است و در مورد تعدادي از قتلهاي رخداده، پزشک احمدي عامل اصلي جنايت بود. پزشک مجاز زندان قصر به موجب قرار صادره در پرونده مربوط به قتل سردار اسعد بازداشت شده بود. او علاوهبرآن متهم به آزار و اذيت و قتل محمد فرخييزدي و قتل تيمورتاش، وزير دربار رضاشاه، نيز بود.
روايت يک قتل
مهدي آذر، وزير فرهنگ کابينه محمد مصدق، در کتاب خاطرات خود ميگويد: در نشستي با خانم ايراندخت تيمورتاش در روز ١٣ ژوئيه ١٩٨١ در پاريس و بههنگام صرف ناهار، ايشان خاطرات خود را از مرگ پدرش اينگونه نقل کرد: «من سه يا چهار روز قبل از اينکه پدرم به زندان منتقل شود به اتفاق ميرزا هاشمخان افسر به ديدار پدر رفتم. او جسما سالم به نظر ميرسيد ولي روحيهاي بس پژمرده داشت. در اين جلسه پدرم قيمومت و سرپرستي فرزندان خود را به آقاي افسر سپرد و گفت اميدوارم از آنها در نهايت مهرباني نگهداري کني. هاشم افسر تحتتأثير بيانات عبدالحسين تيمورتاش اشک در چشمانش حلقه زد ولي پدرم به او گفت اين اشکها را براي روزهاي بدتري ذخيره کن. من با آنکه دخترک معصوم و نوجواني بيشتر نبودم معني اين کنايه را فهميدم. معهذا از خود حرکتي بروز ندادم. پس از آنکه وقت ملاقات تمام شد آخرين نگاه را به پدرم که به اندازه يک دنيا او را دوست داشتم انداختم و بيرون آمدم.
در يک شب ميهماني در باغ سردار اسعد، تلفني به سرلشکر آيرم رئيس شهرباني اطلاع داده شد به زندان قصر برود. سرلشکر هنگام عزيمت از ميهمانان معذرتخواهي کرد و گفت ظاهرا بايد در زندان چندنفر سر به شورش گذارده باشند و اتفاقي افتاده باشد. او بههنگام خداحافظي اظهار ميدارد شام منتظر من نباشيد و سپس از باغ بيرون رفته يکسره به زندان قصر و به دخمهاي که تيمورتاش در آنجا ماههاي آخر را در سلول انفرادي بهسر ميبرد و بعدها به «دخمه تيمورتاش» معروف شد رفت. در آنجا سرهنگ پاشاخان باجناق رضاشاه که رياست کل زندانها را برعهده داشت همراه با پزشک احمدي منتظر بودند تا دستور اجراي قتل صادر شود. آنها ابتدا بازوي تيمورتاش را گرفتند و در شرايطي که او مقاومت ميکرد سم را به داخل رگهايش تزريق کردند. سم کارگر نشد و در نتيجه تلاش تيمورتاش براي پرهيز از مرگ و تلاش پزشک احمدي براي کشتن طعمه خود، سر و بدن تيمورتاش خونآلود شد. سرانجام براي اينکه کار زودتر به پايان برسد با بالش او را خفه کردند. اين بالش خونآلود تنها چيزي بود که از زندان پدرم براي ما ارسال داشتند. سرلشکر آيرم در بازگشت از مأموريت خيلي کوتاه ولي با لحني موفقيتآميز ميگويد: «کار تمام شد، کارش را تمام کردم»».
قتل در حمام زندان
محمد فرخييزدي، شاعر آزاديخواه که به جرم «اسائه ادب به بندگان اعليحضرت همايون شاهنشاهي» در زندان بهسر ميبرد،. قرار بود پس از سهسال زندان آزاد شود. آنچه در زير ميآيد گزارش فتحالله بهزادي، پزشکيار وقت بيمارستان زندان موقت شهرباني، است که کيفيت بهقتلرسيدن محمد فرخييزدي در دادگاهي که جهت تعقيب جانيان دوره مذکور تشکيل شده بود را ارائه داده است:
«قبلا از طرف اداره زندان محمد يزدي سرپاسبان آمده، شيشههاي پنجره اطاق حمام را گل سفيد زده و پنجرههاي اطاق حمام را گرفته و مسدود نمودند و روز ١٨/٧/٢١ فرخي را به آن اطاق انتقال دادند. و دستور دادند که کسي حق ندارد به اطاق حمام داخل شود و درب را قفل کردند و کليدش را همراه خود بردند و نزد پايور نگهباني بود و هر وقت که براي معاينه و دادن دستور دوايي لازم بود به پايور نگهباني اطلاع داده و با حضور آنها غذا و دوا داده ميشد و مجددا درب را قفل و کليد آن را با خود ميبردند تا روز ١٨/٧/٢٤ ساعت ١٧:٣٠ برحسب دستور ياور بردبار، رئيس زندان موقت مرا مأمور کردند که به منزل سلطان متنعم، پايور زندان بانوان رفته و از او عيادت کنم. بنده هم حسبالامر به وسيله اتومبيل اداري به منزل نامبرده عازم شدم و در موقع رفتن به دکتر احمدي که در بيمارستان بوده اظهار داشتم که طبق اين يادداشت براي عيادت متنعم ميروم. قريب دو ساعت در منزل متنعم بودم و دستورات دوايي نيز به ايشان دادم و با همان اتومبيل که آمده بودم مراجعت کردم، ديدم پزشک احمدي هم نيست. از علي سينکي سؤال کردم چرا دکتر احمدي نماند؟ شايد اتفاقي رخ بدهد. علي سينکي جواب داد پس از رفتن شما پايور نگهبان دستور داد که ملافههاي بيماران را که جمع کردهاند بردار و چون از زندان بانوان، انفرميه خواستهاند به فوريت به آنجا برو و من هم از زندان خارج شده و همان ملافهها را که براي شستن جمع شده بود با خود به زندان بانوان برده و پس از مراجعت به زندان ديدم که پزشک احمدي نيست. من از علي سينکي سؤال کردم که احمدي کجاست؟ گفت رفته است. از پشت پنجره بيمارستان صدا کردم که کليد را بياوريد تا شام فرخي را بدهيم. جواب دادند که فرخي گفته است امشب شام نميخورم. ساعت بين نهونيم و ده بود که نيرومند وارد زندان شده و پايور نگهبان هم از عقب ايشان بودند. صبح که آقاي دکتر هاشمي آمدند پس از آنکه تمام اطاق را بازديد نمودند براي عيادت فرخي آمد دم پنجره بيمارستان بنده صدا زدم آژان کليد را بياوريد که هم چاي فرخي را بدهم و هم دکتر او را معاينه کند. کليد را آوردند درب اتاق فرخي را باز کردند. دکتر هاشمي به جلو بنده از عقب ايشان پايور نگهبان يزدي هم از رفقاي ما داخل شده و علي سينکي هم با ما بود. مشاهده کردم که فرخي روي تخت برخلاف هميشه دراز کشيده است. چون همهروزه که وارد ميشديم به پا ايستاده و پس از سلام و تعارف چند بيتي اشعار و رباعي که ساخته بود براي ما ميخواند. وضعيت فرخي اينطور بود: يک پايش از تخت آويزان و يک دستش روي تنه و جلو يقه پيراهن، يک دست ديگر او روي شکم، چشمانش باز و گود افتاده بود».
اگرچه مردم در دورههاي سخت ناگزير ميشوند که آنچه در اطرافشان رخ ميداد را بپذيرند و هيچ انتخاب ديگري جز تندادن به آن ندارند اما آنگونه که بقيعي در خاطراتش مينويسد، رسيد آن روزي که روزنامهفروشها داد ميزدند: فوقالعاده! بهدارزدن پزشک احمدي! فردا در ميدان توپخانه! فوقالعاده!
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد