نماد آخرین خبر

خاطرات تنها بازمانده گروه سیاهکل

منبع
تاريخ ايراني
بروزرسانی
 خاطرات تنها بازمانده گروه سیاهکل
تاريخ ايراني/ متن پيش رو در تاريخ ايراني منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست روز ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ يک گروه چريکي به پاسگاه ژاندارمري سياهکل در گيلان حمله کرد. پس از آن تا ۸ اسفند، ۹ چريک جوان تحت تعقيب قرار گرفتند؛ رحيم سماعي و مهدي اسحاقي کشته و بقيه دستگير شدند: علي‌اکبر صفايي فراهاني، جليل انفرادي، عباس دانش‌بهزادي، هادي بنده‌خدا لنگرودي، محمد محدث قندچي، هوشنگ نيري و احمد فرهودي. پيش از آن‌ها يک عضو ديگر اين گروه بازداشت شده بود؛ ايرج نيري پسرعموي هوشنگ که معلم سپاه دانش روستاي شبخوسلات بود. سيروس نيري که برادر کوچکترش هوشنگ در ۲۶ اسفند ۱۳۴۹ تيرباران شد، در گفت‌وگو با «تاريخ ايراني» درباره پسرعمويش گفته: «ايرج پيش از هوشنگ ضد شاه بود اما من خيلي در جريان نبودم که چه اتفاقاتي بينشان افتاد و چطور شد که با هم رفتند به شبخوسلات. از اخبار و اين طرف و آن طرف مي‌شنيدم که برادرم تير خورده و آن‌ها به روستايي‌ها پناه برده‌اند و بعد هم جريان روستاي محل درگيريشان که فکر مي‌کنم گمل بود، پيش آمد... همانجا که روستاييان دست‌هايشان را مي‌بندند و تحويلشان مي‌دهند. آخر بهمن از طريق راديو و تلويزيون فهميديم که مي‌خواهند هوشنگ را بکشند... پسرعمويم هم حکم حبس ابد گرفت اما زمان انقلاب آزاد شد و حالا هم در آلمان است. اين ارتباط فاميلي اما به‌‌ همان روز‌ها ختم شد.» سيروس نيري در تنها گفت‌وگوي خود پس از سال‌ها سکوت تاکيد کرد که ديگر از ايرج خبري ندارد. يعقوب تاجبخش (آقا کوچکي) معاون پاسگاه سياهکل که او نيز براي اولين بار در گفت‌وگو با «تاريخ ايراني» مشاهداتش از حمله چريک‌هاي فدايي خلق را روايت کرد، درباره ايرج نيري توضيح داده: «عضو سپاه دانش بود. در روستا‌ها تدريس مي‌کرد، اما بخش ديگري از کارش اين بود که اطلاعات به چريک‌ها مي‌رساند.» حميد اشرف از رهبران سازمان چريک‌هاي فدايي خلق در جزوه خود به تصميم گروه براي حمله به ژاندارمري در روز ۱۹ بهمن اشاره مي‌کند که بعد از اينکه خبر دستگيري هادي بنده‌خدا لنگرودي، رفيقي که براي بررسي اوضاع به شبخوسلات فرستاده بودند، به آن‌ها مي‌رسد اين اقدام را عملي مي‌کنند. هادي بنده‌خدا لنگرودي که به دليل دستگيري‌اش حمله به پاسگاه آغاز مي‌شود، در اعترافاتش گفته بود از طرف رفقا براي آگاه شدن از وضعيت ايرج نيري به شبخوسلات رفته و در آنجا توسط گروهي از محلي‌ها دستگير مي‌شود و در حالي که از کتک خوردن بيهوش شده بود به سياهکل منتقل مي‌شود. حوالي ساعت ۵ خبر به گروه کوه مي‌رسد که بنده‌خدا لنگرودي دستگير شده و آن‌ها روانه پاسگاه مي‌شوند. هادي عابد که در ۱۳ سالگي با معلم روستاي شبخوسلات واليبال بازي مي‌کرد، گفته: «آن روز‌ها آدم‌هاي زيادي به اين حوالي مي‌آمدند و حتي گم مي‌شدند. ما نمي‌دانستيم هدفشان چي بود و چه کار مي‌کردند. ظاهرا قصدشان تشکيل يک‌سري هسته مبارزاتي بود. استنباط من بعد از اين همه سال اين است که اين‌ها يک کاري را شروع کرده بودند اما نيمۀ راه، نيمه‌کاره‌‌ رها شد. نيمه کاره‌‌ رها شدنش هم بر حسب اجبار بود.» ايرج نيري، تنها بازمانده گروه سياهکل پس از ۴۶ سال در گفت‌وگويي تفصيلي با مجله‌ «منجنيق» که در خارج از کشور منتشر شده، خاطراتش را از وقايع بهمن ۴۹ روايت کرده که گزيده‌اي از آن انتخاب شده است: سال ۱٣۴۶ به عنوان آموزگار سپاهي به استخدام آموزش‌وپرورش لاهيجان درآمدم. چون علاقمند به ورزش بودم با پسرعمويم، هوشنگ نيري که چند سال از من کوچکتر بود، به زمين بسکتبال مي‌رفتيم و در تيم بسکتبال لاهيجان بازي مي‌کرديم. يک بار بعد از اتمام بازي هوشنگ به اعتبار رابطهٔ فاميلي و نزديکي‌اي که با هم داشتيم آرام‌آرام بحثي را آغاز کرد و چند کتاب به من داد و گفت اگر مي‌خواهي اين کتاب‌ها را بخوان. اولين کتابي که به من داد کتاب مادر ماکسيم گورکي بود که من را به قول معروف کله‌پا کرد. بعد از آن کتاب‌هاي چخوف و کتاب‌هاي ديگر ماکيسم گورکي را مي‌خواندم و بيشتر در ذهنم جا مي‌گرفت. بعد گفت که بايد کاري کرد. براي من چه به دليل کمبودهايي که در خانواده‌ام وجود داشت و چه به دليل چيزهايي که در جامعه مي‌ديدم مسلم بود که بايد کاري کرد، ولي چه کار بايد مي‌کرديم؟ نمي‌دانستم.‌‌ همان زمان‌ها پسرعمويم هوشنگ از من پرسيد: آيا تو مي‌تواني خودت را منتقل کني؟ من آن موقع در قسمت شمالي لاهيجان در روستاي «رودبِنه»، که جايي با زمين مسطح و صاف بود و مي‌رفت تا کنار دريا، معلم بودم. من هم رفتم و تقاضا کردم. مرا به سياهکل منتقل کردند، روستاي شاغوزلات [شبخوسلات]. بعدا با غفور حسن‌پور و هادي بنده‌خدا برنامه داشتيم. من مي‌رفتم تهران خانهٔ غفور و با هم اصول مقدماتي فلسفه و چند کتاب ديگر را مي‌خوانديم و غفور براي من و هادي بنده‌خدا توضيح مي‌داد. عيد سال ۱٣۴۹ غفور به من گفت که تو ديگر رابطه‌اي با من و هادي نخواهي داشت ولي حدود هشتم يا دهم عيد يک قرار به من داد که بروم و با رفيق ديگري ملاقات کنم. اين رفيق، رحيم سماعي بود که خودش را به نام مصطفي معرفي کرد و با هم يک قرار مداري گذاشتيم. رحيم گفت: رفيق خيلي دلم مي‌خواد با هم بريم روستايي که تو هستي. گفتم مسئله‌اي نيست بريم. من آن موقع، يعني سال ۴٨ مدير مدرسه شده بودم. وقتي رفتيم و به کاکوه رسيديم، پرسيدم ما بالاخره مي‌خواهيم چکار کنيم؟ گفت: رفيق ما بايد يک سري آماده‌سازي‌هايي بکنيم، انبارک‌هايي بسازيم براي آينده تا حداکثر در سال آينده مبارزهٔ چريکي ما شروع شود و مبارزهٔ چريکي يعني مبارزه عليه رژيم شاه. بنابراين وقتي سماعي گفت که بايد آماده باشيم، من احساس مي‌کردم خودم هم بخشي از اين جريانم، بدون اينکه خيلي چندوچون بکنم. بعد‌ها هم که من با اسکندر رحيمي بودم او مي‌گفت رفقاي ما در کوه انبارک‌هايي مي‌سازند که ما از آن‌ها خبر نداريم. اين در گزارش رفيق حميد اشرف هم آمده بود که آن‌ها انبارک‌هايي داشتند که بعد از حمله به سياهکل وقتي ديدند انبارک‌هاي ما خالي است، رحيم سماعي رفت از يک انبارک ديگري که ما از محل آن اطلاع نداشتيم تُن و شکر و اينطور چيز‌ها براي تغديه‌شان برداشته بود. از آن به بعد يک بخش از کار ما اين شد که برويم شناسايي منطقه، تا منطقه را هر چه بيشتر بشناسيم. بعد از شش ماه، در شهريور سال ۴۹ که من با رحيم سماعي قرار داشتم، گفت: رفيق! من ديگر اينجا کارم با تو براي ساختن انبارک‌ها تمام مي‌شود و ما ديگر مي‌خواهيم برويم کوه، بخش اصلي کوه آماده شده و ما بايد به کوه برويم. ما تا آن موقع سه تا انبارک ساخته بوديم. گفتم: شما برويد کوه، پس ما چي؟ ما همين‌جا بمانيم؟ اين‌طور که نمي‌شود. من خيلي آتشي شده بودم که يعني ما لياقت نداريم با شما به کوه بياييم؟ گفت: نه اصلا اين حرف‌ها نيست، تو بهترين امکان ما در منطقه هستي و ما نمي‌خواهيم اين امکان خوب را از دست بدهيم. درست روز پنجشنبه که بيشترين شلوغي در سياهکل بود و غلغله مي‌شد، مي‌رفتم پاسگاه سياهکل و تا نوبت به من برسد که با فرماندهٔ پاسگاه صحبت کنم همه‌ جا را حسابي شناسايي مي‌کردم. که مثلا اسلحه‌خانه کجا قرار دارد، کجا مي‌خوابند، چند تا پله مي‌خورد، بالا و پايين، همه‌چيز دستم مي‌آمد و بعد مي‌رفتم يک سوال الکي مي‌پرسيدم که مثلا يکي توي ده هست که مي‌خواهد بداند پسرش سرباز است يا نيست آن‌ها هم يک چيزهايي مي‌گفتند. خلاصه رحيم سماعي گفت: ما مي‌خواهيم برويم و بعد با من به رشت رفتيم. ديدم يک ماشين جيپي آمد، رفيقمان اسکندر رحيمي رانندهٔ جيپ بود. اسکندر در فومن معلم سپاه دانش بود و من بعدا فهميدم عين همين برنامه و حتي پيشرفته‌تر آن با اسکندر در فومن و آن مناطق در حال انجام است و بعدا هم حميد اشرف بيشترين ارتباط را با او داشت، چون او مسئول اصلي رابط در گيلان بود. هوشنگ به من گفت يک چيزهايي را به تو مي‌گويم که بايد پيش خودت بماند، گفت: ما رفتيم عراق و با خودمان هفتاد هزار تومان پول هم برده بوديم براي اينکه مي‌خواستيم چند اسلحه و يک مقدار فشنگ و مقداري نارنجک بخريم. هوشنگ مي‌گفت: رفتيم پيش يک مقام برجستهٔ عراقي به نام صدام حسين که گفت: ما با آمريکايي‌ها و رژيم شاه مشکل داريم و مجبوريم حواسمان به همه چيز باشد اما حاضريم هر چيزي که شما بخواهيد را به شما بدهيم. ما گفتيم که هيچ چيزي نمي‌خواهيم، با خودمان پول آورده‌ايم و مي‌خواهيم اسلحه بخريم. هوشنگ مي‌گفت ما وقتي از ايران حرکت مي‌کرديم، رفقا هم به من و هم به آن رفيق ديگرمان گفتند که ما به هيچ‌وجه در اين موارد با هيچ کسي تعارف نداريم، ما مسير خودمان را مي‌رويم و پول مي‌دهيم و سلاح مي‌خريم. ولي صدام در ‌‌نهايت پول را پس داد و کوله‌هاي ما را پر از سلاح و مهمات کردند. من با رفيق اسکندر روز سيزدهم بهمن قرار داشتم،‌‌ همان روز رفيقمان را مي‌گيرند ولي من اطلاع نداشتم و گفتم خب بعدا مي‌آيد. پانزدهم بهمن مي‌آيند من را مي‌گيرند. به هر حال در آبان‌ماه رفيقمان اسکندر گفت ما مي‌خواهيم برويم بالا چون يک مقدار وسائل آمده که بايد برسانيم به بالا. يک رفيقي هم از تهران مي‌آيد، رفيقي به نام رفيق عباس. بعد‌ها من در زندان فهميدم که اين رفيق، حميد اشرف بوده است. شب آمدند خانهٔ من و سه کوله آماده کرديم. داخل کوله‌ها پر بود از نارنجک و يک مقدار وسايل ديگر مثل پليور و دستبند ساعت. به خاطر اينکه رفقا رفته بودند توي يک روستا و جواني گفته بود: به شما مهندس‌ها از طرف اداره ساعت وست‌اند واچ مي‌دهند؟ چون همه يک‌جور ساعت و يک جور دستبد داشتند و به همين دليل فکر کردند که دستبند‌ها را عوض کنند تا اين‌طور چيزهاي کوچک جلب نظر نکند. يک جفت کفش هم براي يکي از رفقا بود که همهٔ اين‌ها را حميد آماده کرده بود. اين رفقا هادي بنده‌خدا لنگرودي، رحيم سماعي، علي‌اکبر صفايي‌فراهاني، عباس دانش‌بهزادي، مهدي اسحاقي و جليل انفرادي، اين شش نفر آن زمان در کوه بودند. صفايي در واقع فرماندهٔ اصلي بود. من ديدم که وقتي غذا خورديم صفايي با حميد رفتند زير يک سايه‌بان و يک نقشه گذاشته بودند جلويشان و صحبت مي‌کردند. بقيهٔ رفقا سماعي با اسکندر رحيمي رفتند سراغ انبارک و گفتند ما يک مقدار مواد غذايي مي‌خواهيم. من و هادي و جليل انفرادي و مهدي اسحاقي کنار آتش نشسته بوديم و صحبت مي‌کرديم. ولي مي‌ديدم که آن دو نفر با هم حرف مي‌زنند که بعدا اسکندر به من گفت آن‌ها دارند مسير آينده را تعيين مي‌کنند که کجا همديگر را ملاقات کنند. داشتند مي‌رفتند طرف رودبار که از آنجا بروند سمت فومنات، براي شناسايي کامل منطقه. اين‌ها تا نوزدهم بهمن همچنان در حال حرکت بودند. بر اساس صحبتي که با رفيق اسکندر داشتم قرار اين بود که شناسايي‌ها تا آخر زمستان سال ۴۹ ادامه يابد. روز ۱٣ بهمن بر اساس قراري که داشتم، رفتم سر جاده، برف سنگيني باريده بود و خيلي هم هوا سرد بود. ديدم اسکندر نيست و برگشتم روستا. پنجشنبه، پانزده بهمن مطابق معمول مدرسه را زود‌تر تعطيل کردم و رفتم شهر سياهکل، چون قرارمان اين بود که من بگردم و اگر در شهر چيزي تغيير کرده، مثلا پاسگاه يا جاهاي ديگر، اين تغييرات را به رفقا اطلاع بدهم. در اين هنگام خواهرزادهٔ صاحبخانه‌مان آمد و به من گفت: رئيس فرهنگ لاهيجان و يک عدهٔ ديگر با دو ماشين رفته‌اند ده براي بازرسي، گفتم ‌اي بابا در چه موقعيتي هم آمده‌اند براي بازرسي، کمي دودل بودم ولي دليلي هم نداشتم که مشکلي باشد و قراري هم که با رفقا داشتم اين بود که من سعي کنم موقعيتم را هميشه در آنجا حفظ کنم. بلند شدم و با يک موتور مسافربر رفتم سمت ده. بعد ديدم دو نفر با قهوه‌چي ده ما دارند مي‌آيند و با چه بدبختي دارند اين سربالايي را مي‌کشند بالا. اين‌ها که بودند؟ يکي تهراني بود و ديگري عضدي. اين دو جلاد آمدند بالا و قهوه‌چي من را معرفي کرد، خيلي گرم با من روبوسي و احوالپرسي کردند و گفتند آقاي رئيس فرهنگ آمده، ديدم بله دو تا جيپ آمدند. توي ماشين اول رئيس فرهنگ لاهيجان پشت فرمان بود که آمد و با من سلام و احوالپرسي کرد و توي ماشين دوم يک آدمي با کلاه شاپو نشسته بود و خيلي بدعنق داشت نگاه مي‌کرد، حالا اين چه کسي است؟ حسين‌زادهٔ معروف [از شکنجه‌گران و بازجويان قديمي و بانفوذ ساواک] رئيس فرهنگ گفت: چرا نبوديد؟ گفتم: گزارش ماهانه را بايد مي‌رساندم به ادارهٔ فرهنگ، رفته بودم گزارش را بدهم. گفت: حالا بيا با ما برويم به فلان ده، يک روستايي بعد از سياهکل، دو نفر از معلم‌ها آنجا دعوا و چاقوکشي کرده‌اند اگر مي‌شود شما هم بياييد که چون همشهري هستيد مسئله را حل کنيم و حالا که آقايان هم از ادارهٔ آموزش مرکز براي بازرسي آمده‌اند مشکلي ايجاد نشود. من هم فکر کردم خب از اين فرصت استفاده کنيم و اعتماد بيشتري جلب کنيم، غافل از اينکه تاريخ چيز ديگري براي ما نوشته است. توي ماشين عضدي و تهراني و رئيس فرهنگ بودند. حالا توي راه از من چه سوالاتي مي‌کنند؟ کلاس چهارمي‌ها تا کجا خوانده‌اند، سومي‌ها تا کجا. من هم با بلبل‌زباني داشتم براي آن‌ها توضيح مي‌دادم. از سياهکل که رد شديم، يکي از آن‌ها گفت: شما با کسي توي سياهکل کار نداري؟ گفتم: نه! من کسي را اينجا ندارم. قبل از اينکه به آن ده برسيم عضدي که جلو نشسته بود، گفت: اگر مي‌شود شما برو ماشين عقب بشين تا ما با آقايان صحبت‌هايمان را تمام کنيم. من پياده که شدم هنوز يک قدم برنداشته بودم که ديدم يک چيز سردي شبيه لولهٔ اسلحه پشت سرم است و يک صدايي گفت تکان بخوري مغزت را داغان مي‌کنم. من مثل برق‌گرفته‌ها گيج و منگ شده بودم، خيلي سريع من را بردند توي ماشين عقبي و دهن و چشم‌ها و دست و پا‌هايم را بستند، يک کاپشن هم انداختند روي سرم و مثل يک تکه چوب من را انداختند کف لندرور دومي و راه افتادند. من از پيچ‌وتابي که ماشين مي‌خورد و صداهايي که کمي مي‌شنيدم فهميدم به رشت مي‌رويم. خلاصه من را بردند و بعد از توي جيبم يک شعر که نوشته بودم بدهم به رفقاي کوه را درآوردند. شعر اين‌طور شروع مي‌شد: «باز داريد ‌اي رفيقان دست جلاد ستمگر». من را نگه داشتند و گفتند: به‌به چه شعر قشنگي نوشتي آقاي مدير مدرسه، ببين آقاي معلم چه شعري نوشته. من را خواباندند روي تخت و شروع کردند به زدن آن موقع يک بازداشت وسيعي در منطقه انجام شد ولي بعد از اينکه ما‌ها را گرفتند تعداد زيادي را بازداشت کردند. همزمان با اين بازداشت‌ها ماجراي پاسگاه هم اتفاق افتاد. وقتي من را روي تخت مي‌زدند، هي مي‌گفتند تو با چه کسي ارتباط داشتي؟ براي چه کاري به کوه مي‌رفتي؟ من به خودم مي‌گفتم اين‌ها از کجا مي‌دانند من کوه مي‌رفتم؟ من يک قراري با رحيم سماعي گذاشته بودم که اگر گير افتاديم، بگوييم براي زيرخاکي و گنج به کوه مي‌رويم، چون مسئلهٔ زيرخاکي و اين‌طور چيز‌ها آن زمان در گيلان و ديلمان مطرح بود. به ياد دارم آن لحظه‌هايي که من را مي‌زدند يک بار کمي دهنم را باز کردند، چون حتي نمي‌توانستم جيغ بکشم. حسين‌زاده آمد توي اتاق، من از زير چشم‌بندم در حالي که روي تخت خوابيده بودم، مي‌ديدمش، پرسيد: مسلمان است؟ آن‌ها گفتند: مي‌گويد با مصطفي دنبال زيرخاکي مي‌گشته، حسين‌زاده گفت: اِ، و سه نفري با شلاق شروع کردند به زدن من. بعد من را نشاندند روي صندلي و بستند. ديگر رمقي براي من نمانده بود. گفتند: يک نفر را مي‌آوريم اينجا، او صحبت مي‌کند ولي تو حرف نزن، بعد با هم صحبت مي‌کنيم. بعد ديدم يک رفيقي را شلان‌شلان آوردند. که بود؟ اسکندر رحيمي. اين رفيق را دو روز قبل از من گرفته بودند. موقعي که او را گرفته بودند توي ماشين جيپش مقدار زيادي اسلحه داشت که آورده بود با هم ببريم کوه ولي قبل از اينکه بيايد سر قرار من، او را گرفته بودند و من از اين طريق رفتم. روز پنجشنبه که من را مي‌زدند، گفتند: تو با اين مصطفي قرار نداري؟ گفتم: قرار يعني چي؟ گفتند: مثلا قرار نيست همديگر را ببينيد؟ گفتم: چرا، ما فردا ساعت شش بعدازظهر توي ايستگاه کرايه‌هاي بندر پهلوي با هم قرار ملاقات داريم. دوباره چند بار من را بستند و زدند و باز کردند که قرارت را بگو. من هم فورا اين را مي‌گفتم. آن‌ها هم فکر کردند قضيه همين است. شب وقتي اسکندر آمد و اين مسائل رو شد تهراني آمد و گفت: فلان‌فلان‌شده، فحش خواهر و مادر هم مي‌داد بي‌شرف، پس آن قراري که مي‌گفتي چيست؟ گفتم: حالا که همه چيز رو شده و شما هم مي‌دانيد، اين را دروغ گفتم، همچين قراري نيست. ولي من را بستند به شوفاژ و فردا ساعت شش بعدازظهر ديدم که اين‌ها همه کفش‌وکلاه کردند و گويا رفتند ايستگاه کرايه‌هاي بندر پهلوي. گفتند شايد درست باشد. ولي من مي‌دانستم همچين قراري وجود خارجي ندارد و رفقا همه در کوه هستند. بعد که ديدند فايده ندارد من را جمعه شب، ساعت هشت يا نه شب، با چند ماشين فرستادند تهران. ما را بردند قزل‌قلعه. من از آن رفقايي که اعدام شدند فقط اسکندر را ديدم. من توي يکي از اين انفرادي‌ها بودم. يک بار که داشتم مي‌رفتم دستشويي، ديدم که اسکندر هم رفته آن طرف براي دستشويي او را ديدم و براي هم دست تکان داديم. بعدن يک بار من را دوباره بردند براي بازجويي، آوردند کنار در بزرگ عمومي نگه داشتند. بعد ديدم که اسکندر را هم آوردند آنجا. استوار به سرباز مسلحي که با هر يک از زندانيان همراه مي‌شدند گفت مواظب اين‌ها باشيد، اين دو تا با هم حرف نزنند، ناگهان ديدم اسکندر کنار من ايستاده، گفتم: اسکندر مي‌داني تو را توي رشت آوردند روبه‌روي من؟ گفت: آره مي‌دانم، نگران نباش تو هر چه مي‌داني بگو، همه چيز ما رو شده است. هادي بنده‌خدا را چون فکر کردند ديگر دستگيري‌ها شروع شده، روز نوزدهم مي‌فرستند دنبال من که من را با خودش به کوه ببرد. طبق نوشتهٔ حميد اشرف، روز شانزدهم بهمن حميد با رفقا تماس مي‌گيرد، احتمالا در منطقه‌اي نزديک سياهکل و مي‌گويد دستگيري‌ها شروع شده است. علي‌اکبر هم مي‌گويد ما تا حالا هر وقت حرکت کرديم، قبل از اينکه به عمل دربيايد ضربه خورديم و از هم پاشيديم. ولي اين‌ بار ديگر اجازه نمي‌دهيم چنين شود. بنابراين ما عملمان را انجام مي‌دهيم. به همين خاطر اين‌ها هادي را مي‌فرستند. وقتي هادي وارد روستا شده و گفته بود: دنبال ايرج مي‌گردم، روستايي‌ها دوره‌اش کرده بودند. خب براي مردم مسائل روشن نبود و ما هم با مردم در مورد مسائل سياسي صحبت نکرده بوديم. مردم من را دوست داشتند ولي مسئله که براي آن‌ها روشن نبود. بالاخره آنجا با بيل کوبيدند توي سر هادي که سر او تا زمان اعدام باندپيچي بوده است. در قزل‌قلعه مسعود نوابخش و روبن مارکاريان سلول کناري من بودند. مي‌گفتم: من نمي‌فهمم، اين‌ها براي چه به سياهکل حمله کرده‌اند، حتي من هم مي‌دانم توي سياهکل چه خبر است، الان آنجا سرماي وحشتناکي است و کاکوه کله‌قند شده، چرا اين موقع شروع کردند؟ قرار نبود. قرار بود در بهار شروع شود. انتظار نداشتم با توجه به شرايط آب و هوا اين‌ها اين موقع از سال شروع کنند. چون در برف، آن هم در جنگل آدم قدرت تحرک ندارد. بعد هم هيچ ‌کس انتظار نداشت که رژيم با تمام قدرتش بريزد، نيروي بسيار زيادي از ژاندارمري را ريخته بودند توي آن منطقه. در واقع اين‌ها محاسبه نشده بود، يعني تصور اين بود که اگر يک پاسگاه را بزنيم، مي‌توانيم فرار کنيم و برويم به يک منطقهٔ ديگر و آنجا هم عمليات انجام دهيم. بعد معلوم شد رژيم شاه همهٔ اين محاسبات را کرده بود که چطور بتوانند تمام راه‌ها را ببندند. اين‌ها چندين راه را به صورت موازي يعني از خط راه شوسهٔ کناره – که از شهرهاي لاهيجان، لنگرود، رودسر و چند شهر ديگر مي‌گذرد - به طرف کوه‌ها را بسته بودند که رفقا براي رفتن به مازندران بايد از اين مسير مي‌گذشتند. چون ما حساب مي‌کرديم اگر حرکت در بهار شروع شود به علت پوشش جنگلي منطقه و برگ درختان مي‌توان سريع حرکت کرد، ولي حتي وقتي باران‌هاي شديد بود تو نمي‌توانستي راحت راه بروي چون رودخانه‌هاي مناطق کوهستاني به شدت پرآب مي‌شود و طغيان مي‌کند. خبر را از طريق عده‌اي که در عمومي بودند شنيديم. آمدند کنار پنجره ايستادند و گفتند: ايرج خبر داري؟ مي‌گويند بچه‌ها را اعدام کرده‌اند. چندي نگذشت، در فروردين بود که يک روز ما را صدا کردند و سوار يک کاميونتي کردند که چند نفر در آن نشسته بودند. کاظم سلاحي بود، محمود محمودي بود، حسن ظريفي بود، هوشنگ دلخواه و حسين خوشنويس. بعد بردند از پادگان جمشيديه احمد خرم‌آبادي را هم سوار کردند. احمد را هم که مهندس شيمي بود در رابطه با غفور حسن‌پور دستگير کرده بودند. بعد ما را به کميتهٔ مرکز شهر تهران که به چهار شير معروف بود و بعد آن را کميتهٔ مشترک ناميدند، منتقل کردند. يک بار عضدي به من گفت: فلان‌فلان‌شده تو شانس آوردي. اگر اسکندر آن روزي که با هم قرار داشتيد مي‌آمد تو ديگر تکهٔ بزرگت گوشت بود. من موقعي که دستگير شدم مسلح نبودم. فقط يک تفنگ سر پُر لوله‌کوتاه وروندل روسي داشتم که ناصر وحدتي براي من آورده بود و از آن زماني باقي مانده بود که روس‌ها به ايران آمده بودند. من اين تفنگ هميشه دستم بود و مي‌رفتم اين‌ور و آن‌ور تق و توق مي‌کردم. گفتند: اين تفنگ کجاست؟ گفتم: توي اتاق است. رفتند ديدند تفنگ نيست. گفتند: تفنگ چه شده؟ نگو که ناصر وحدتي وقتي ديده اوضاع خراب است آمده تفنگ را برده، اين‌ها هم دنبال تفنگ بودند. حکم من اول اعدام بود، بعد تبديل شد به ابد. من و حسن ظريفي اين‌طور بوديم. محمود محمودي به ۱۰ سال زندان محکوم شد. هوشنگ دلخواه ابد. حسين خوشنويس ابد. فقط کاظم سلاحي چون در جريان حمله به بانک مسلح بود و شليک هم کرده بود، اعدام شد. احمد خرم‌آبادي را هم چون چند کيلو مواد منفجره درست کرده بود، اعدام کردند و ما را فرستادند زندان قصر. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد