وطن امروز/
متن پيش رو در وطن امروز منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست.
در گفتار پيشين نگاهي اجمالي به نقش اشعث در فتنههاي زمان اميرالمومنين(ع) داشتيم و بيان شد او و همدستانش کار را تا بدانجا بر نظام سخت کردند که اميرالمومنين(ع) مجبور شد از او که بهواسطه فسادش عزل شده بود دلجويي کند و وي را به فرماندهي نيمي از لشکر بگمارد. و پس از آن نيز حکميت را بر امام تحميل کرد و معاويه را نجات داد و جنگ را مغلوبه کرد و در شهادت حضرت توطئه کرد و دخترش را به عقد امام حسن(ع) درآورد. بهعبارت ديگر شخصيتي که اميرالمومنين(ع) او را در مسجد، «منافق بن کافر» خطاب و از ولايت عزل کرد، چنان نفوذي در ميان عرب داشت که ايشان در مواجهه با او بهواسطه مصلحت ناتوان بود و يکتنه کار نظام را فشل کرده بود. دوران حکومت اميرالمومنين(ع) را به واسطه خواص متنفذ منافق ميتوان براحتي «دوران تحميلها» نام گذاشت. پرداخت به برخي شخصيتها در اين دوران نيز دستاويزي براي مقايسه با امروز است که برخي از خواص تا کجا ميتوانند حتي تيغ اميرالمومنين(ع) را کند کنند و راي ايشان را برگردانند و موجب شوند مردم نيز امامي را که با وي بيعت کرده بودند رها کنند. بويژه وقتي براي يک عده، عمامه مانع فريب باشد در حالتي که ابوموسي اشعري عمامهدار حافظ قرآن راوي حديث، فريب پسر نابغه بدکاره را بخورد. ابوموسي اشعري که در جريان حکميت مورد قبول معاويه و اشعث بن قيس و در عمل، پذيرفته کوفيان و شاميان بود از جمله افرادي است که پا پس کشيدن او اهل جمل را جرأت داد و ورود او کار صفين را يکسره کرد. «ابوموسي عبدالله بن قيس اشعري» در زبيد يمن و در قبيله اشعر به دنيا آمد که از قحطانيان يمن و از قديميترين اعراب بودند و در غارات ثقفي نقل است که مادرش ظبيه به دزدي معروف بود و در تاريخ مسلمان شدنش اختلاف است اما قول غالب اين است که پس از سقوط خيبر مسلمان شد و ديگراني گفتند که او در مکه و به همراه سعيد بن عاص که از بنياميه بود اسلام آورده بود و نقل ديگري نيز هست که او همزمان با جعفر بن ابيطالب به مدينه وارد شد و اسلام آورد. گفتهاند در فتح مکه در زمره سپاه اسلام بود و در حنين و تبوک نيز با پيامبر شمشير زده بود و شخصي بود در تيراندازي ماهر و صدايي خوش در قرائت قرآن داشت و پيامبر در سال دهم پس از هجرت و پيش از حج آخر او را به فرمانداري زبيد و ولايت عدن گمارد و در يمن عنوان قضاوت يافت. چون پيامبر رحلت کرد خليفه اول او را در يمن باقي گذاشت و اين تا 2 سال ادامه يافت تا پسر ابيقحافه درگذشت و در مدينه با خليفه دوم بيعت کرد. پس خليفه دوم مغيره بن شعبه را از حکومت بصره عزل کرد و ابوموسي را بر بصره ولايت داد. نقل است او در فتح اهواز و حران و نصيبين فرمانده سپاه مسلمين بود و يک سال شوشتر را محاصره کرد و آن را به سال بيستم پس از هجرت گشود و 12 سال والي بصره و به تبع آن خوزستان و عراقين بود. يعقوبي نقل ميکند ابوموسي با پسر خطاب رابطهاي نزديک داشت و اولين کسي بود که به خليفه دوم لقب اميرالمومنين(ع) داد و او را در نامهها چنين خطاب کرد و چنين معمول شد و پس از آن بود که بر وي اين لقب ماندگار شد. چون در مدينه حکم شد که نقل حديث از پيامبر(ص) ممنوع است؛ ابوموسي امر کرد تا احاديثي که از پيامبر(ص) نقل کرده بود را گرد آوردند و آتش زدند. پس از آن خليفه دوم او را جايگزين عمار ياسر در کوفه کرد لکن مردم کوفه بر او متفق نشدند و اعتراض کردند، پس او مجددا به بصره بازگشت ولي همچنان قاضي کوفه بود. چون کار بر عثمان قرار گرفت بنا بر وصيت خليفه پيشين، ابوموسي تا 4 سال بر بصره حاکم بود. و عثمان 2 سال ديگر بر آن افزود لکن به سال بيست و نهم مردم بصره از او شکايت کردند و عثمان او را از حکومت عزل و پسردايي خود عبدالله بن عامر را به بصره فرستاد و ابوموسي از جمله نخستين واليان بود که با يکي از بني اميه جايگزين شد. با اين حال عثمان براي او هدايا فرستاد تا از او دلجويي کند لکن ابوموسي نپذيرفت و در کوفه ساکن شد تا سال سيوچهارم که مردم کوفه بر سعيد بن عاص شوريدند و خواستند عثمان را از خلافت عزل کنند و ابوموسي را بر کوفه امارت دهند لکن شرط کرد که پذيرش حکومت کوفه را ميپذيرد در حالتي که با عثمان بيعت کنند و نيز کار را بر مخالفان عثمان سخت گرفت و تا قتل او در کوفه حاکم بود. چون عثمان کشته شد و کار بر اميرالمومنين(ع) قرار گرفت، عبدالله بن قيس از بيعت با امام امتناع کرد و کوفيان را نيز بازداشت و در جواب سوال ايشان که چرا با امام بيعت نميکند، گفت: «در اين معنى توقف ميکنم و مينگرم تا بعد از اين چه شود» و در اين هنگام امام(ع) در مدينه بود و تا جمل مرکز خلافت در حجاز بود. پس هاشم بن عتبه بن أبىوقاص به او گفت: «... مهاجر و انصار و خاص و عام با اميرالمؤمنين على(ع) بيعت کردهاند. ميترسى اگر با على(ع) بيعت کنى، عثمان از آن جهان باز آيد؟» پس چون هاشم بن عتبه با امام بيعت کرد، ابوموسي نيز پذيرفت. با اين حال امام عماره بن شهاب را به ولايت کوفه فرستاد لکن او را در راه طليحه بن خويلد به مرگ تهديد کرد و از ميانه راه بازگشت. پس مالک اشتر نخعي امام را به ابقاي ابوموسي بر امارت کوفه توصيه کرد که غالب مردم کوفه از يمنند و عبدالله قيس نيز از اهل يمن است و کار در کوفه بر وي قرار دارد. پس امام پذيرفت لکن چون فتنه شتر سرخمو را طلحه و برادرش و جناب عايشه علم کردند و بر بصره قرار گرفتند و والي امام را بيرون کردند، جناب عايشه نامهاي به بزرگان کوفه و ابوموسي نوشت و ايشان را از پيروزي خود مطلع کرد و به مقابله با امام خواند. ابوموسي نيز بر منبر رفت و کوفيان را بر آن داشت تا کناره گيرند و در جنگي که از آن بهعنوان نزاع ميان قريش ياد کرده بود شرکت نکنند و گفت: «شمشيرها را غلاف کنيد و سرنيزهها را جدا سازيد و زهها را ببريد و ستمديده و بيچاره را پناه دهيد تا اينکه اين کار هموار شود و اين فتنه از ميان برخيزد». پس از آن امام، هاشم بن عتبه را به کوفه فرستاد و به ابوموسي فرمود: «مردم را به حال خود رها کن، زيرا من تو را ولايت ندادم جز آنکه بحق مرا ياوري کني» و از نامههاي آن حضرت است به ابوموسي که: «از بنده خدا علي امير مومنان به عبدالله بن قيس. پس از ستايش پروردگار و درود! سخني از تو به من رسيد که هم به سود، و هم به زيان تو است، چون فرستاده من پيش تو آيد، دامن همت کمر زن، کمرت را براي جنگ محکم ببند، و از سوراخ بيرون آي، و مردم را براي جنگ بسيج کن، اگر حق را در من ديدي بپذير، و اگر دودل ماندي کناره گير، به خدا سوگند هرجا که باشي تو را بياورند و به حال خويش رها نکنند، تا گوشت و استخوان و تر و خشکت در هم ريزد، و در کنار زدنت از حکومت شتاب کنند، چنانکه از پيش روي خود همانگونه بترسي که از پشت سرت هراسناکي. حوادث جاري کشور آنچنان آسان نيست که تو فکر ميکني، بلکه حادثه بسيار بزرگي است که بايد بر مرکبش سوار شد، و سختيهاي آن را هموار کرد، و پيمودن راههاي سخت و کوهستاني آن را آسان کرد، پس فکرت را بهکار گير، و مالک کار خويش باش، و سهم و بهرهات را بردار، اگر همراهي با ما را خوش نداري کناره گير، بيآنکه مورد ستايش قرارگيري يا رستگار شوي، که سزاوار است تو در خواب باشي و ديگران مسؤوليتهاي تو را برآورند، و از تو نپرسند که کجا هستي؟ و به کجا رفتهاي؟ به خدا سوگند! اين راه حق است و به دست مرد حق انجام ميگيرد، و باکي ندارم که خداشناسان چه ميکنند! والسلام». لکن ابوموسي نپذيرفت و هاشم را نيز به زندان و قتل تهديد کرد. پس هاشم به امام(ع) نوشت: «بر مردي وارد شدم، خودخواه و ستيزهجو که دشمنياش علني و آشکار است». پس امام محمد بن ابيبکر و محمد بن جعفر را به کوفه فرستاد تا ابوموسي را به راه آورند. لکن در جواب ايشان گفت: «به خدا قسم که بيعت عثمان در گردن من و گردن صاحب شما دو تن است. و اگر چارهاي جز مبارزه نباشد، ما با کسي جنگ نميکنيم مگر پس از انجام پيکار با قاتلان عثمان در هر کجا که باشند». نقل است عبد خير حيواني از ابوموسي پرسيد: آيا اين دو نفر (طلحه و زبير) از جمله بيعتکنندگان با علي بودند؟ گفت: آري. پس پرسيد: آيا از علي عملي سر زده است تا موجب نقض بيعت او شود؟ جواب داد: نميدانم. عبد خير به او گفت: اکنون که تو ندانستي، پس تو را به حال خود ميگذارم تا بداني...».
چون خبر سرکشي ابوموسي به اميرالمومنين(ع) رسيد اينبار امام سبط اکبر را به همراه عمار ياسر و قرظه بنکعب بهعنوان فرماندار کوفه فرستاد و نامهاي به او داد که «همانا من حسن(ع) و عمار را فرستادم تا از مردم کمک بخواهند و قرظه بنکعب را نيز به عنوان والي کوفه فرستادم، اعمال تو نکوهيده و مطرود است، از کار ما کناره بگير! و اگر نرفتي به او دستور دادهام تا با تو آشکارا مبارزه کند و اگر با تو مبارزه کند و بر تو چيره شود بند از بندت جدا کند». پس ابوموسي کنار رفت و اهل کوفه به ياري امام بسيج شدند. و در روايت ديگر است که ابوموسي سر باز زد و کناره نگرفت تا اينکه مالک اشتر به خواست خويش به امام حسن(ع) و عمار پيوست در حالي که خود را مسؤول باقي ماندن ابوموسي بر ولايت کوفه ميديد. پس به امام عرض کرد: «... اگر صلاح ميداني- خدا تو را گرامي دارد اي اميرمؤمنان- مرا به دنبال آن دو بفرست، زيرا مردم آن شهر، بيش از هرکس از من فرمان ميبرند، اگر بروم اميدوارم کسي از ايشان با من مخالفت نورزد. پس امام او را نيز اجازه داد و چون اشتر وارد کوفه شد، به هيچ قبيله گذر نميکرد که ميان آن قبيله عدهاي را در انجمني يا مسجدي ببيند مگر اينکه ايشان را با خود همراه ميکرد».
پس با گروهي از مردم به کاخ رسيد و در حالي وارد شد که ابوموسي در مسجد مشغول سخنراني براي مردم بود و آنان را به نقل روايتي سرگرم کرده بود که ميگفت از پيامبر(ص) درباره فتنه شنيده است، و شخص بيطرف بهتر است از کسي که وارد در آن فتنه شود. عمار ياسر در جواب او گفت: براستي که پيامبر(ص) تنها به تو گفته است؛ قعود تو بهتر است از قيام تو، و بعد گفت: خداوند بر کسي که بخواهد بر او چيره شود و او را انکار کند غالب و پيروز است.
غلامان ابوموسي وارد مسجد شدند در حالي که ميگفتند: اي ابوموسي! اين اشتر است که داخل قصر شد و ما را کتک زد و از آنجا بيرون کرد. پس از منبر فرود آمد و وارد کاخ شد، لکن اشتر به او پرخاش کرد که «اي بيمادر از کاخ ما بيرون شو! خدا تو را بکشد! به خدا سوگند تو از اول جزو منافقان بودي». ابوموسي گفت: يک امشب را مهلت بده. اشتر گفت: مهلت داري اما نبايد امشب را در کاخ بماني. مردم شروع به غارت اموال ابوموسي کردند ولي اشتر جلوي آنان را گرفت و از کاخ بيرونشان کرد، و گفت: من او را پناه دادهام، و نگذاشت دست مردم به او برسد. با اين حال عيان است که ابوموسي همراي با اهل جمل بود و بهرغم ادعايش از بيطرفان نبود چرا که جناياتشان در بصره و بغي ايشان بر اميرالمومنين(ع) به شهادت ابوموسي واضح بود. با اين حال از کوفه تنها 12 هزار تن به امام پيوستند و اين در حالي است که باقي کوفيان به راي ابوموسي از شرکت در جنگ امتناع کردند و جمعيت کوفه را در آن دوران تا 180 هزار تن نوشتهاند.
پس از آن ابوموسي به عرض رفت که بين تدمر و رصافه بود در شام و تا صفين در آنجا ماند و در صفين نيز مردم را به بيطرفي دعوت کرد و خود نيز در جنگ دخالت نکرد تا آنکه کار در کارزار به خيانت اشعث بن قيس رسيد و پسر نابغه خدعه کرد و اشعث حکميت را به اميرالمومنين(ع) تحميل کرد. و در خطبه امام است به اهل کوفه درباره حکميت که «شاميان درشتخويانى پست و بردگانى فرومايهاند که از هر گوشهاى گرد آمده، و از گروههاى مختلفى ترکيب يافتهاند، مردمى که سزاوار بودند احکام دين را بياموزند، و تربيت شوند، و دانش فراگيرند، و کارآزموده شوند، و سرپرست داشته باشند، و دستگيرشان کنند، و آنها را به کار مفيد وادارند. آنان نه از مهاجرانند و نه از انصار، و نه آنان که خانه و زندگى خود را براى مهاجران آماده کرده، و از جان و دل ايمان آوردند.
آگاه باشيد که شاميان در انتخاب حکم، نزديکترين فردى را که دوست داشتند برگزيدند، و شما فردى را که از همه به ناخشنودى نزديکتر بود انتخاب کرديد، همانا سر و کار شما با عبدالله پسر قيس است که مىگفت: «جنگ فتنه است! بند کمانها را ببريد و شمشيرها را در نيام کنيد» اگر راست مىگفت پس چرا بدون اجبار در جنگ شرکت کرده و اگر دروغ مىگفت پس متهم است براى داورى. عبدالله بن عباس را رو در روى عمروعاص قرار دهيد، و از فرصت مناسب استفاده کنيد، و مرزهاى دوردست کشور اسلامى را در دست خود نگه داريد، آيا نمىبينيد که شهرهاى شما ميدان نبرد شده و خانههاى شما هدف تيرهاى دشمنان قرار گرفته است».
با اين حال نقل است که چون کار حکميت با حکومت معاويه پايان يافت، ابوموسي عمروعاص را لعنت کرد و از بيم نکوهش مردم به مکه گريخت. با اين حال پس از آن از او نقل مهم ديگري در تاريخ نيست جز اينکه با معاويه بيعت کرد به خلافت و مرگ او را بين سالهاي 42 تا 53 هجري قمري نوشتهاند.
ابوموسي تنها يکي از خواصي است که در دوران حکومت اميرالمومنين(ع) نقاب نفاق بر چهره داشت و در جمل مردم را از ياري امام بازداشت و در صفين راي به خلافت عبدالله بن عمر داشت و وجههاش نزد مردم باعث شد تا معاويه در وي طمع کرد و فعل او کار امام را با شکست پايان داد. داستان او و امثال اشعث بهروشني نشانگر آن است که اگر حاکم يک نظام اسلامي شخصي مانند امام علي(ع) نيز باشد؛ همچنان کار به کارگزاران و خواص قرار ميگيرد و راي ايشان و خيانت و وفاداريشان تا چه اندازه ميتواند وزنه حق و باطل را جابهجا کند.
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد