فراديد/
متن پيش رو در فراديد منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
نواره فقط 21 سالش بود که حنگجويان داعش موصل، زادگاه و شهرش را اشغال و تحت حاکميت خود درآوردند، و زندگي را براي او به کابوسي زنده و واقعي تبديل کردند.
نواره فقط 21 سالش بود که داعش موصل، زادگاه و شهرش را اشغال کرد، و زندگي را براي او به کابوسي زنده و واقعي تبديل کرد.
او که اينک با دخترش در يک اردوگاه زندگي ميکند بخشي از داستان زندگي خود را براي نويسنده گزارش تعريف ميکند. نواره به خاطر ترس از انتقام داعش از عکاس درخواست کرد که تنها از زاويه پشت عکس هاي او را ثبت کند.
وقتي مردم به عراق فکر ميکنند تصورشان کشوري است که در باتلاق جنگ و خونريزي فرو رفتهاست. اما براي من عراق جايي بود شگفتانگيز که در آن بزرگ شدم. موصل به شهر ام الربيعين يعني شهر دو بهار (بهاران) معروف بود، داراي بزرگترين چشمههاي طبيعي و سرسبز و پوشيده از زيباترين درختان و گياهان بود. بهترين دانشگاه کشور در اين شهر قرار داشت. خانواده من خانهاي زيبا با باغي پر از بوتههاي رز مشرف به رودخانه در قسمت غربي شهر داشتند.
قبل از اينکه داعش موصل شهر و محل زندگيام را سه پيش اشغال کند، تنها نگرانيام قبول شدن در امتحانات نهايي بود. سال آخر دبيرستان بودم و خود را به آب و آتش ميزدم تا در يکي از رشتههاي پزشکي در دانشگاه موصل پذيرفته شوم. با بهترين دوستانم نور، فاطي و زهرا در باغ خانه ما درس ميخوانديم. چهار نفري ساعتها در ميان درختان باغ مرکبات مينشستيم و چاي ميخورديم و به اين فکر ميکرديم که آينده چه سرنوشتي براي براي ما رقم ميزند. حالا فکر کردن درباره آن چيزها دردآور است. مثل اينکه به دنياي ديگري وارد شده ايم و اين يک زندگي ديگري است.
در تابستان سه سال پيش من و خانوادهام هميشه پاي تلويزيون بوديم که گزارشهاي خبري از جنگجويان داعش را نشان ميداد که از سوريه وارد مرز ميشدند و حملات خود به شمال غرب عراق را آغاز ميکردند. تصور ما از داعش اين بود که اينها گروهي ناشناخته هستند که به احتمال زياد توسط نيروهاي عراقي تارومار ميشوند. ما به زندگيمان با اندکي ترس ادامه ميداديم، مانند زماني بود که در شرف وقوع حادثهاي به سر برده باشيم، اما محتاطانه اميدوار بوديم که هيچ اتفاقي نميافتد.
در اواسط خرداد همان سال از بدترين چيزي که ميترسيديم به سرمان آمد و به واقعيت تبديل شد. دوستي زنگ زد و با اطمينان گفت که داعش به مناطق نزديک شهر رسيده است. دوستم گفت: «کتابهايت را کنار بگذار، نواره. داعش همين نزديکيهاست.»
در عرض چند ساعت زهرا، فاطي، نور و خانوادههايشان وسايلشان را جمع کردند و براي يافتن جاي امني در شهرهاي ديگر از موصل فرار کردند. من و دوستانم باورهاي قلبي متفاوتي داشتيم و قبلا موردي از اين حقيقت براي هيچ کدام از ما پيش نيامده بود، اما ناگهان زندگي ما سخت به چيزهايي که به آن مومن بوديم گره خورد: شيعه و يزيدي مذاهبي بودند که در مناطق تحت سلطه داعش محکوم و ممنوع بودند. اگر فاطي، نور و زهرا در شهر مانده بودند اسير يا کشته مي شدند. شنيده بوديم در مناطق ديگر هم همين کار را کرده بودند. بر اساس قوانين داعش سني که مذهب من بود در مناطق تحت اشغال آنها آزاد بود و فعلا خطري مرا تهديد نميکرد. اما اين خوبيها و بديهايي داشت.
به پدر و مادرم التماس کردم که شهر را ترک کنيم اما پدر بزرگ و مادربزرگم سنشان براي مسافرت خيلي بالا بود و پدرم اعتقاد راسخ داشت که ارتش داعش به حد کافي قوي و مجهز نيست که در مقابل نيروهاي عراقي دوام بياورد. او به من اطمينان داد که اگر در خانه بمانيم و کمتر آفتابي شويم جنگجويان داعش در عرض چند روز شکست ميخورند و زندگي به حالت عادي بر مي گردد. قبل از آنکه تشخيص دهيم اين اتفاق نخواهد افتاد ديگر خيلي دير شده بود. تمام مسيرها و جاده هاي بيرون موصل مسدود شده بود.
در طول 6 روز جنگجويان داعش بخشهاي وسيعي از کشور را براي برپايي خلافت دولت اسلامي به اشغال خود درآوردند و نيروهاي دولت عراق قادر به متوقف ساختن آنها نبودند. پرچمهاي سياه آنها در شهر بالا ميرفت، با بالا رفتن پرچم ها دانستم که زندگي ديگر تمام شدهاست.
تحت حاکميت رژيم جديد و افراطي داعش زنان زير ذره بين به زندگي خود ادامه ميدادند. تمام حرکات و سکنات ما رصد ميشد. تعداد قوانيني که وضع و اجرا ميشد آن قدر زياد بود که احساس خفگي به من دست ميداد. ما را مجبورکردند که خيمار (چادري که بدن و چشم ها را ميپوشاند) بپوشيم و خودداري از پوشيدن آن نوعي چراغ سبز براي داعش و نشانه اين بود که ما براي ازدواج آماده و در دسترس هستيم. درباره نحوه رفتار آنها با زنان ايزيدي در استان مجاور شنيده بودم که آنها را به اسيري به سوريه برده بودند. از اينکه اين اتفاق براي من هم بيافتد بسيار واهمه داشتم. خوابم با کابوس ربوده شدن و تجاوز آشفته شده بود. اين براي من از مرگ هم بدتر بود. تصميم داشتم اگر چنين اتفاقي برايم افتاد خودم را بکشم.
در روزهاي اول زهرا، فاطي و نور گاهي به من زنگ مي زدند و درباره وضع خانه شان سوال ميکردند ميخواستند بدانند چه بلايي سر خانه و کاشانه شان آمدهاست. هميشه يک جواب داشتم که خانهشان دست نخورده باقيمانده و کسي به آنها دست نزدهاست. نميتوانستم خودم را متقاعد کنم و حقيقت را به آنها بگويم که داعش بيشتر ساختمانهاي خالي از سکنه را غارت و اشغال کردهاست.
تحصيل را رها کردم و در کلاس ها حاصر نشدم. به معلمان و مربيان گفته شد که يا بايد تنها بر اساس برنامه داعش که مبتني بر آموزه و شريعت افراطي آنها بود تدريس کنند يا بروند. بعضي دختران را ميشناختم که به تحصيل ادامه ميدادند اما ميگفتند که محل تحصيلشان شبيه زندان زنان است. آنها مجبور ميشدند که ايدئولوژي افراطي داعش را بخوانند و ميگفتند که اعلاميهها و اطلاع رسانيهاي خشن قسمتي از هر برنامه است. هنوز مصمم بودم که پزشکي بخوانم براي همين در خانه کتابهاي درسيام را مطالعه ميکردم. ميدانستم اگر داعش بفهمد که اصول سختگيرانه آنها را رعايت نکردهام به دردسر ميافتم اما نميخواستم تسليم شوم.
بعد از چند ماه زندگي تحت رژيم داعش، نور زنگ زد و خبر داد که اگر به طريقي بتوانم از موصل خارج شوم هنوز شانس اينکه بتوانم در امتحان ورودي دانشگاه شرکت کنم وجود دارد. در آن زمان داعش فقط براي مواقع اضطراري خانوادگي اجازه خروج از شهر ميداد. با کمک پدرم داستاني سر هم کرديم و گفتيم که مادرم بيماري قلبي دارد و حتما بايد يک متخصص او را ويزيت کند و در موصل نميتوانيم متخصصي در اين زمينه پيدا کنيم. بالاخره موفق شدم به جلسه امتحان بروم اما نمي توانستم تمرکز کنم.
پدر و مادرم ريسک يزرگي کرده بودند که همراه من آمده بودند و من مدام در اين فکر بودم که اگر دستگير شويم چه بلايي سرمان ميآيد. از امتحان قبول شدم اما نمرهام براي تحصيل در رشته پزشکي کافي نبود. روياهاي من ديگر آنجا تمام شد. زندگي تحت داعش بسيار سخت شده بود.
تا مهر آخرين چيزي که در ذهن داشتم آرزوها و نقشههايم براي آينده شغليام بود. شکست و فروپاشي جامعه ما شروع شده بود. بيشتر مردم در عراق به نوعي براي دولت کار ميکنند، معلمان، وکلا، مديران يا دکترها از اين گروه هستند. تحت حکومت داعش حقوق آنها قطع شده بود. بالاتر از اينها، غذا به تدريج کمياب ميشد چرا که مسيرهاي آذوقه رساني به شهر قطع شده بود. در بعضي مناطق بيشتر از آرد گندم چيزي نميشد خريد.
خانوادهام به پس انداز خود متکي بودند که آن هم داشت ته ميکشيد. تعداد زيادي از مردم در موصل درمانده و مستاصل شده بودند و فکر ميکردند که راهي به غير از ملحق شدن به داعش وجود ندارد، فقط به اين خاطر که پولي براي سير کردن شکم خانوادههايشان بدست بياورند. همسايههايي که در تمام طول عمر خود شناخته بودم به داعش ملحق ميشدند و ميترسيديم که جاسوسي ما را بکنند. تا امروز سعي کردهام بفهمم که چرا اين کار را کردند اما هنوز هم نميتوانم آنها را ببخشم.
داعش استفاده از گوشي موبايل را قدغن کرد و غيرمنتظره در خانه هاي خصوصي مردم پيدايشان ميشد و به تجسس ميپرداختند. اگر کسي را مي يافتند که موبايل دارد به شدت او را مجازات ميکردند. صحبت با فاطي، زهرا و نور ديگر ميسر نبود. احساس کردم که از همه جا دستم کوتاه شده و تک و تنها رها شدهام.
مرکز شهر غيرقابل تشخيص بود. نمايشگرهاي بزرگ که «نقاط رسانه اي» ناميده ميشد در مکانهاي عمومي برپا شده بود و در تمام طول روز برنامههاي تبليغي پخش ميکرد. در فيلمهاي که از اين نمايشگرها پخش ميشد گفته ميشد که داعش آمده که ما را از دست آخرين رژيم آزاد کند و اينکه هرکس در بمب گذاريهاي انتحاري داعش عليه دشمن شرکت داشته باشد در آخرت پاداش بزرگي نزد خدا نصيبش ميشود. اعدامها در ملاءعام انجام ميشد و تک تک آنها در نمايشگرهاي عظيم به نمايش در ميآمد. ما را مجبور ميکردند که آنها را تماشا کنيم. حتي کودکان هم بايد آنها را ميديدند. سرانجام خانوادهام از رفتن به بيرون از خانه کاملا منصرف شدند.
تنها چيزي که مرا اميدوار نگه ميداشت فکر کردن به آينده بود. تصور ميکردم تمام اينها موقتي و زودگذر است و روزي ما خواهيم توانست به زندگي خوبي که زماني داشتيم برگرديم.
آذر آن سال از طريق يکي از اعضاي خانواده با همسرم آشنا شدم. مقدمات ازدواج ما فراهم شد، رسمي که در عراق خيلي معمول است. اما من خيلي خوشحال بودم. ازدواج کردن به منزله اين بود که من از عروس داعش شدن در امان بودم، چيزي که براي زنان زياد ديگري رخ داده بود.
روز عروسي ما لحظهاي شاد در دريايي از ياس و ماتم محسوب ميشد، اما به ما اجازه ندادند که عروسيمان را جشن بگيريم. موسيقي و رقص و آواز ممنوع شده بود. مجبور بودم براي مراسم خمار بپوشم. وقتي به همراه همسرم براي امضاي عقدنامه به محضر رفتيم، او حتي نميتوانست مرا ببيند.
يازده ماه بعد دخترمان متولد شد. روزي که ميتوانست شادترين روز زندگي من باشد با احساس گناه به خاطر آوردن او به دنيايي که بيارزش و وحشتناک به نظر ميرسيد توام بود. زنان و دختراني که از بند داعش فرار ميکردند قربانيان خشونت جنسي و ازدواج اجباري در سنين پايين بودند و از آنها به عنوان سپر انساني استفاده مي شد.
قبل از اينکه دخترم متولد شود با همسرم به شرق موصل، جايي که خانواده همسرم در آنجا ساکن بود نقل مکان کرده بوديم. از درگيري و جنگي که در پيش بود ميترسيدم چرا که ميدانستم تنها راه آزادسازي شهر از دست داعش آمدن نيروهاي عراقي براي جنگ با آنها بر سر موصل بود.
و آن روز در 21 آذر سال گذشته، تنها چند روز پس از يک سالگي تولد دخترم فرا رسيد. ما دو سال و شش ماه تحت حاکميت داعش زندگي کرده بوديم. هفتههاي اول اعلاميهها از آسمان بر سرمان فروريخت که به ما ميگفت در خانههايمان بمانيم، به اين ترتيب فهميديم که اتفاقاتي در راه است. راکتها از بالاي سرمان رد ميشدند و زمين به لرزه در ميآمد. روز سوم جنگ خمپارهاي به خانه همسايه اصابت کرد و دختر کوچک همسايه ما را کشت. فکر به اين که آن ميتوانست دختر من باشد دست از سرم بر نميداشت. ما مجبور بوديم از شهر خارج شويم.
به محض اين که وضعيت اندکي براي خارج شدن آرام شد از شهر فرار کرديم و به يکي از اردوگاههايي که چند ساعت از شهر دور بود رفتيم. در آنجا در چادرهايي اسکان يافتيم که براي مردمي که از موصل فرار کرده بودند برپا بود. اولين کاري که کردم تکه پاره کردن خيمار و چادري بود که بر سر داشتم. ميخواستم لباسها و روسرهاي رنگي را که داشتم بپوشم و دوباره خودم باشم. ديگر زنان دور و بر من هم همين کار را کردند. اين اعتراض بي صداي ما بود.
زندگي در اردوگاه سخت است. ما همراه با هزاران نفر ديگر مثل خودمان که جايي براي رفتن ندارند در يک مکان زندگي ميکنيم. به خاطر جنگ با داعش بيش از 3 ميليون عراقي خانه و کاشانه خود را ترک کردهاند. من به همراه شوهرم و فاميلهاي او زير يک چادر زندگي ميکنيم. چادري که هم آشپزخانه است، هم اتاق خواب و همه چيز ما. براي شست و شو آب را روي يک چراغ نفتي گرم ميکنيم و سطل را به نوبت پر ميکنيم.
براي سير کردن شکم خود به نان، برنج و لوبيايي که از برنامه جهاني غذا داده ميشود متکي هستيم. همچنين ساير آذوقه و مايحتاج ضروري زندگيمان توسط سازمان هاي غيردولتي تامين ميشود. ما شکرگزار هستيم از اينکه سرپناهي داريم اما در مقايسه با زندگي که داشتيم اين به مانند يک زندگي نصفه و ناقص است.
با همه اينها من تسليم نخواهم شد. در حال حاضر به بچههايي که در اردوگاه زندگي ميکنند دستور زبان و رياضيات درس ميدهم. آنچه که من متوجه شدهام اين است که آنها به علت حاکميت داعش تقريبا سه سال از تحصيلاتشان عقب ماندهاند. سعي ميکنم زندگيام را از نو بسازم و اميدوارم کمک کنم که آنها هم زندگيشان را دوباره بسازند.
کسي به ميل و انتخاب خود خانه و کاشانهاش را ترک نميکند. هر روز دچار غم و اندوه ميشوم که اين تنها شکل زندگي است که قادر هستم براي فرزندم فراهم کنم اما وقتي مجبوري زنده بماني، چاره اي نيست جز اينکه دست به تصميم بزني. ما به خاطر ترس از حملات هوايي و بمب ها نميتوانستيم به زندگي روزانه خود ادامه دهيم و حتي با وجودي که نيروهاي نظامي عراق شهر موصل را بازپس گرفتند چيزي براي بازگشت ما باقي نمانده بود. شهر ما به خرابهاي تبديل شدهاست. اين را براي هيچ کس آرزو نميکنم که بر سرش بيايد.
روياي من هنوز پزشک شدن است. تحصيلات و دانش من قويترين اسلحهاي است که من در دست دارم مخصوصا وقتي که شما يک زن هستيد. زير سلطه داعش من شاهد بودم که زنان تحصيل کرده جزو کساني بودند که توانستند قوي و شجاع بمانند. داعش ميتوانست جسم آنها را به بند بکشد اما هرگز قادر نبود که ذهن و فکر آنها را کنترل و محصور کند.
لازم است که برگردم و مجددا در امتحان نهايي شرکت کنم تا اينکه بتوانم همانطور که برنامه ريزي کرده بودم پزشکي بخوانم. الان که در اينجا زندگي ميکنم اين آرزو دور و دست نيافتني به نظر ميرسد اما ايمان دارم روزي امکانش فراهم خواهد شد. اگر براي من ميسر نشد اميدوارم براي دختر کوچکم باشد.
*الکساندرا مورداک
ترجمه عليرضا طالبزاده
منبع: Marie Claire
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
بازار