نماد آخرین خبر

هوارد باسکرویل؛ آمریکایی محبوب ایرانی‌ها

منبع
تاريخ ايراني
بروزرسانی
 هوارد باسکرویل؛ آمریکایی محبوب ایرانی‌ها
تاريخ ايراني/ متن پيش رو در تاريخ ايراني منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست نسيم خليلي| «معمولا هميشه در اين تعزيه‌ها يک شخصيت اروپايي وجود دارد که از جمله‌ «خوب‌ها» به شمار مي‌رود. روايت مي‌کنند که يک سفير فرنگي در دربار بني‌اميه از مرگ امام حسين عليه السلام بزرگترين شهيد شيعيان چنان دچار انقلاب روحي شده و با صداي بلند اين کار را تقبيح کرده که خودش را نيز به قتل رسانده‌اند. البته هميشه يک اروپايي براي ايفاي اين نقش در دسترس نيست بدين‌جهت گاهي اين نقش را به يک ترک و گاهي به ايرانيان سفيد‌پوست واگذار مي‌کنند. اما از وقتي که باسکرويل به تبريز آمده مرتب به او مراجعه مي‌کنند و او اين نقش را به بهترين نحوي ايفا مي‌کند و واقعا مي‌گريد.» امين معلوف، نويسنده ايران‌دوست لبناني، در کتاب نمادينش «سمرقند» قصه مبارزه مشروطه‌خواهي را در سرزمين خيام، با اشاره به مرد فرنگي تعزيه‌هاي تبريز، جوان آمريکايي خوش‌نام، هوارد باسکرويل آغاز مي‌کند که بعد از زندگي در ايران، با راهي که برگزيده بود و با عشقي که به نوع انسان و مرام آزاديخواهي داشت، به يکي از قهرمانان مجاهد راه مشروطيت تبديل شد. اين همان راهي بود که مردم ساده کوي و برزن دوست مي‌داشتند؛ راهي که قدم زدن معلم آمريکايي جوان در آن باعث شده بود مردم ديگر به او به چشم يک اجنبي بيگانه ننگرند، او را از خود بدانند و در بزنگاه‌هاي دشوار حتي به او پناه ببرند و اين راه چيزي نبود جز پيوستن به مردم، پيوستن به قصه‌ها و روايت‌هايشان، آرزوها و بيم‌ و هراس‌هايشان، سنت‌ها و رسومشان، مبارزه و حتي مرگشان. قصه‌گوي اين کتاب، با بهره‌مندي از مستندات و داده‌هاي پراکنده‌اي که از زندگي باسکرويل در کتاب‌هاي تاريخي عصر مشروطيت ثبت‌ شده و البته افزودن سايه‌روشن‌هايي از خيال، از زبان باسکرويل چنين روايت مي‌کند که: «وقتي وارد اين کشور شدم، نمي‌توانستم بفهمم چگونه اشخاص بزرگسال و موقر براي قتلي که بيش از هزار سال پيش روي داده اين چنين گريه و زاري مي‌کنند و به سر و رويشان مي‌کوبند. اما اکنون فهميده‌ام. اگر ايرانيان در زمان گذشته زيست مي‌کنند به اين دليل است که ميهنشان زمان گذشته است، زمان حال در نظرشان سرزميني است بيگانه که هيچ چيز آن متعلق به آنان نيست. کليه‌ چيزهايي که براي ما مظاهر زندگي جديد و شکوفايي انسان در آزادي به شمار مي‌رود، براي آنان مظهر تسلط خارجي است. جاده‌ها متعلق به روسيه است، راه‌آهن و تلگراف و بانک متعلق به انگلستان، پست متعلق به اتريش {...} و آموزش متعلق به آقاي باسکرويل عضو هيات پرسبيتري آمريکا.» باسکرويل قصه معلوف، با نگاهي ژرفانگرانه درباره بسترهاي فرهنگي مردم ايران به تحليل پرهيز و گزير آن‌ها از فرستادن کودکانشان به کلاس درسي مي‌پردازد که معلمش باسکرويلي است که از آمريکا آمده و متعلق به هياتي نسبتا سياسي است؛ پرهيز و گريزي که مانع بزرگي بر سر راه پيشرفت و تحول فکري در بدنه چنين اجتماع ترسان و در خود فرورفته‌اي به شمار مي‌رود. نگاه او اما همدلانه است: «از اهالي تبريز چه کاري ساخته است؟ فرزندان خود را به مدارس سنتي بگذارند که ده سال همان جملاتي را تکرار کنند که اجدادشان در قرن دوازدهم ياد مي‌گرفتند، يا اينکه آنان را به کلاس من بفرستند تا آموزشي نظير کودکان آمريکايي بيابند؟ شاگردان من لايق‌ترين و مفيدترين افراد کشور خواهند شد. اما چگونه مي‌توان مانع از اين شد که ديگران مثل جماعتي از دين ‌برگشته به آنان نگاه نکنند؟ از نخستين هفته‌ اقامت در ايران اين سؤال را از خودم کرده‌ام و پاسخ خود را ضمن مراسمي نظير آنچه امروز مشاهده کردي يافته‌ام. خودم را با جمعيت قاطي کردم. دور و برم صداي شيون و زاري به هوا برمي‌خاست. با مشاهده‌ اين چهره‌هاي گريان و ماتم‌زده، با خيره شدن به اين ديدگان مبهوت، وحشت‌زده و اشک‌آلود، بدبختي‌هاي ايران در نظرم پديدار شد. يک روح آشفته و يک پيکر ژنده‌پوش که دستش از همه‌ جا کوتاه است و به عزاداري پناه برده است. بدون آنکه متوجه باشم بي‌اختيار اشک از ديدگانم جاري شد. شرکت‌کنندگان در اين مراسم به من خيره شدند. حالشان منقلب گرديد، مرا به سوي صحنه تعزيه هل دادند و از من خواستند که نقش سفير فرنگ را بازي کنم. فرداي آن روز شاگردانم به ديدارم آمدند. خوشحال از اينکه مي‌توانند به اشخاصي که ايراد مي‌گرفتند چرا کودکانشان را براي تحصيل به دست مبلغان پرسبيتري سپرده‌اند پاسخ بدهد: من پسرم را نزد معلمي فرستاده‌ام که براي امام حسين گريه مي‌کند. {آن‌ها} وقتي مشاهده کردند که من گريه مي‌کنم، وقتي ديدند که بي‌تفاوتي مطلق بيگانگان را ترک نموده‌ام، نزد من آمدند و مثل اينکه مي‌خواهند رازي را برايم فاش سازند گفتند گريه کردن فايده‌اي ندارد. ايرانيان نيازي به بيگانگاني که برايشان گريه کنند ندارند و بهترين کاري که مي‌توانم برايشان بکنم اين است که به فرزندانشان علم و دانش بياموزم.» اما باسکرويل قصه معلوف در ادامه تحليل‌هاي جالب‌تري دارد که اشتياق او را براي ايفاي نقش‌هاي قهرمانانه و مردم‌دوستانه در ميان ايرانيان مي‌نماياند. او خطاب به دوست خود چنين مي‌افزايد که: «اما اگر گريه نکرده بودم حتي به ديدنم نمي‌آمدند. اگر مرا در حال گريستن نديده بودند اجازه نمي‌دادند به شاگردانم بگويم شاه و دربارش فاسد است.» او با گفتن اين روايت مي‌کوشد نشان دهد که در روزهاي ماموريت و اقامتش در ايران ديگر تنها يک آمريکايي ريش‌تراشيده، يک معلم هيات مذهبي پرسبيتري نبوده بلکه روشنفکر اندوهگيني بوده است که با جسارت از شاه و درباريان انتقاد مي‌کرده و شاگردانش و همچنين والدين آن‌ها حق را به او مي‌داده‌اند چون او را در ميان خود مي‌ديدند و نه بر فراز خود. معلمي که قبل از آنکه بخواهد فرهنگ سرزمين متبوعش، دستورالعمل‌هاي هيات مذهبي متبوعش و اساسا چيزي بر خلاف عرف و فرهنگ و تاريخ سرزمين مقصد به شاگردان ايراني‌اش انتقال دهد، از فرهنگ ايرانيان براي غني کردن آموزه‌هايش بهره ‌برده و از همين روست که با افتخار مي‌افزايد: «و نيز درباره خيام با شاگردانم صحبت کرده‌ام. به آن‌ها گفتم که ميليون‌ها اروپايي و آمريکايي رباعيات او را هميشه در کنار بسترشان دارند. از آنان خواستم که اشعار فيتز جرالد را از بر کنند. روز بعد پدربزرگ يکي از شاگردان با هيجان از آنچه نوه‌اش حکايت کرده بود به ديدنم آمد و گفت: ما هم به شعراي آمريکايي احترام مي‌گذاريم. البته او قادر نبود حتي نام يکي از آن‌ها را ببرد. اما اهميتي نداشت. اين کار نوعي بيان غرور و حق‌شناسي بود.» به اين ترتيب است که دوست و مخاطب باسکرويل پس از شنيدن اين سخنان، خطاب به او طنازانه و با لبخند مي‌پرسد: «نکند تو يکي از مجاهدين باشي؟» باسکرويل قصه، پاسخ روشني به اين پرسش نمي‌دهد اما با شعف از دعوت مردي براي سخنراني درباره داروين ياد مي‌کند؛ پيشنهادي که معتقد است در فضاي جوشش سياسي حاکم بر ايران، مضحک اما هيجان‌انگيز بوده است. اما رمز و راز تاريخي نهفته در اين دعوت را شايد بتوان با مرور فضاي فرهنگي روزهاي مشروطيت، به خوبي دريافت: استقبال از هر انديشه تازه‌اي که فکر را به پويايي وا‌مي‌داشت، ميل و اشتياق اجتماع براي فهم داده‌هاي فکري جهان و رها شدن از پوسته دگم‌انديشي‌هاي کهنه شده. به اين ترتيب در اين روايت باسکرويل نه يک مجاهد اسلحه به‌ دست که يک مجاهد فکري معرفي مي‌شود چنان که وقتي در ادامه قصه، مجاهدين به دستش سلاح مي‌دهند، هرگز ماشه را نمي‌چکاند و با تاثر چنين زمزمه مي‌کند که: «سر يک آدم ناشناس را در تيررس داشتن و ماشه را براي کشتن او چکاندن...» و اين در اوج روزهاي پس از به توپ بستن مجلس در محله‌هاي تبريز است که جنگي خياباني و نابرابر ميان حاميان مشروطه و مخالفانش در جريان بوده است؛ روزي که معلوف اين‌چنين توصيفش مي‌کند: «روزي تيره‌وتار در تاريخ کشور خيام. آيا اين همان سپيده‌دم موعود شرق بود؟ از اصفهان تا قزوين، از شيراز تا همدان، از سينه‌هاي هزاران نفر افراد متعصب يک صدا برمي‌خاست: «بکشيد، بکشيد» هر کس که لفظ آزادي، دموکراسي و عدالت را بر زبان آورده بود، مي‌بايست خود را پنهان کند. آينده رؤيايي دست‌نيافتني به نظر مي‌رسيد. طرفداران مشروطه در کوچه و بازار تعقيب مي‌شدند، مقر انجمن‌ها ويران مي‌شد، کتاب‌هايشان جمع‌آوري و سوزانده مي‌شد. در هيچ جاي سراسر ايران نمي‌شد جلو اين موج زشت و ناهنجار را گرفت.» اما جالب است که باسکرويل قصه معلوف از تفنگ مي‌گريزد اما باسکرويل مشروطه‌خواه واقعي توصيف‌شده در کتاب‌هاي موثق تاريخ‌نگارانه، در چنين روزهاي سخت و دهشتناکي به شاگردان و اطرافيانش، مشق نظامي مي‌داده است و اين تعليم‌يافتگان که اغلب از ميان شاگردان خوش‌فکر مدرسه برگزيده شده بودند، نام «فوج نجات» را بر خود نهادند و به اصرار به صفوف مجاهدين پيوستند حتي بر خلاف موافقت و رضايت ستارخان و ديگر رهبران. به اين ترتيب به نظر مي‌رسد ميان باسکرويل قصه معلوف و باسکرويل تاريخي، تفاوت‌هايي هست که لزوم معرفي او را بيشتر مي‌کند. باسکرويل مشروطه‌خواه چه کسي بود؟ رضازاده شفق، اميرخيزي، کسروي و ديگر مورخان مشروطيت، در کتاب‌هاي خود به طور مبسوط به معلم آمريکايي قهرماني اشاره‌ کرده‌اند که در اوج روزهاي سراشيبي مشروطيت، در تبريز به ياري مردم بي‌دفاع آمد و در نتيجه زمينه براي فهم قهرمان قصه معلوف به خوبي هموار است. بر اساس اين روايت‌ها هوارد باسکرويل در دهم آوريل ۱۸۸۵ ميلادي در شهر نورث‌پلات در ايالت نبراسکا متولد شد. در کالج اين ايالت تحصيلات اوليه خود را انجام داد و در سال ۱۹۰۳ به دانشگاه پرينستون رفت و در سال ۱۹۰۷ با موفقيت فارغ‌التحصيل شد. داده‌هاي تاريخي نشان مي‌دهد که در آن زمان آمريکاييان از طريق مؤسسات مذهبي چند مدرسه و بيمارستان در ايران‌ تأسيس کرده بودند که يکي از آن‌ها مدرسه مموريال در تبريز بود که‌ بعدها به نام دبيرستان پروين مشهور شد. محل اين مدرسه در خيابان شهناز کوي ارمنستان‌ واقع شده بود و نظارت بر آن بر عهده فرقه Presbyterian بود که شعبه‌اي از پروتستان مسيحي به شمار مي‌رفت. باسکرويل در روزهايي مامور تعليم کودکان ايراني تبريز شد که محمدعلي‌شاه‌ قاجار در دوم تيرماه ۱۲۸۷ (۲۳ ژوئن ۱۹۰۸) مجلس شوراي ملي را به توپ بست و مشروطه ايراني به اين ترتيب در کمايي سخت فرو لغزيد. وقتي آزاديخواهان تبريز قيام مسلحانه را به عنوان تنها گزينه نجات مشروطيت محتضر خود برگزيدند، معلمان مدرسه مموريال هم به تب و تاب افتادند و همراه آزاديخواهان به جنگ‌هاي خياباني پيوستند. روايت شده است که در يکي از اين جنگ‌ها، شريف‌زاده يکي از معلمان‌ مدرسه مموريال و دوست نزديک باسکرويل کشته شد، باسکرويل با ديدن جنازه خونين همکار جوانش، بي‌آنکه به مليت خود و فاصله‌اش با مردم ايران بيانديشند، کوشيد او هم به صف مشروطه‌خواهان و مجاهدان بپيوندد؛ کوششي که پيش از آن به شکلي ناملموس، با آموزه‌هاي متفاوت و همدلانه‌اش در مدرسه به کودکان ايراني آغاز شده بود. البته روشن است که اين اقدام باسکرويل در پيوستن به مجاهدين از نگاه مدير مدرسه متبوع وي، خلاف قوانين آمريکا بود؛ در نتيجه رسما اعلام کرد که عمليات او نافرماني از قوانين آمريکاست و مجازات دارد و از او خواست که‌ فوراً به تدريس در مدرسه بازگردد. اما باسکرويل که کاملا در فضا و گفتمان پرهياهوي مشروطه‌خواهان و مجاهدين تبريز فرو رفته بود، چنين پاسخ داد که چون ايرانيان در راه آزادي مي‌کوشند من به آن‌ها پيوسته‌ام و از قانون آمريکا باکي ندارم. سپس گذرنامه خود را درآورد و به کنسول داد. برخي منابع نوشته‌اند که او حين استرداد گذرنامه‌اش اين جمله تاريخي و عميق را به زبان آورده است: «تنها فرق من با اين مردم زادگاهم است و اين فرق بزرگي نيست.» اين روايتي است مختصر که کسروي مي‌نويسد اما در مقاله‌اي که در دانشنامه جهان اسلام با مدخل باسکرويل منتشر شده است، با اتکاء به منابع ديگر، روايت کامل‌تري در دسترس داريم بدين شرح: «اقدامات باسکرويل و درگيري در مسائل داخلي ايران موجب بروز نگراني‌هايي در واشنگتن شد و ويليام دوتي، رايزن (کنسول) آمريکا در تبريز، طي نامه‌اي به تاريخ اول محرم ۱۳۲۷ / ۳ ژانويه ۱۹۰۹ و سپس، در ملاقاتي با باسکرويل در حضور ستارخان، کوشيد تا او را از فعاليت نظامي در کنار مشروطه‌خواهان منصرف کند. دوتي، ضمن يادآوري شغل آموزگاري باسکرويل، متذکر شد که فعاليت‌هاي او جان وي و اعضاي هيات آمريکايي را به خطر افکنده است. ستارخان نيز ضمن قدرداني از آمريکايي جوان او را به کناره‌گيري از نبرد تشويق کرد. باسکرويل، در پاسخ، مبارزه در کنار مشروطه‌خواهان را دفاع از جان و مال آمريکاييان و مردم تبريز شمرد. سرانجام، دوتي از باسکرويل خواست که گذرنامه خود را بازپس دهد و از تابعيت آمريکا صرف‌نظر کند. به روايت يسلسون باسکرويل از قبول اين دستور خودداري کرد، ليکن کسروي مي‌نويسد که وي گذرنامه خود را به رايزن تسليم کرد. وزارت خارجه آمريکا هيئت مرکزي مبلغان مسيحي در نيويورک را براي فراخواندن باسکرويل از ايران، به اين عنوان که فعاليت‌هايش منافع آمريکا و کليساي پرسبيتري را به خطر افکنده است، تحت فشار قرار داد. در ۱۶ ربيع‌الاول / ۷ آوريل، خبر استعفاي باسکرويل از آموزگاري به واشنگتن اعلام شد.» و قصه‌گوي ديگر «کوچه باغي را پيش مي‌رفتيم. اين دست و آن دست ما باغ‌ها بود. در پايان باغ کشتزار پهناوري پديد شد. در آن سوي کشتزار سنگر توپ‌ قزاق بود که در پيرامون آن قزاق‌ها پاسداري مي‌نمودند. ما از دور ايشان را مي‌ديديم. يکي در کنار ايستاده آتش گردون مي‌چرخانيد و پيدا بود ما را نمي‌بيند. همين که کوچه باغ را به پايان رسانيده به دهنه کشتزار نزديک شديم‌ باسکرويل فرمان دو داد و خويشتن در جلو رو به سوي سنگر قزاقان دويدن‌ گرفت. چند تني از ما پي او را گرفتيم. ديگران دو دسته شده دسته‌اي به باغ‌هاي‌ اين دست و دسته‌اي به باغ‌هاي آن دست درآمدند و پشت درخت‌ها و ديوارها سنگر گرفتند. اما باسکرويل همين که تيري انداخت و چند گامي دويد، قزاقي او را آماج گلوله‌اش گردانيد. در آن هنگام که مي‌افتاد فرمان درازکش‌ داد. آن چند تن که به دوري چند گامي در پشت سرش مي‌بودند در برابر پشته‌اي رسيده بودند و در برابر آن پشته دراز کشيدند. آواز باسکرويل بلند شد که: حاجي آقا من تير خورده‌ام {...} بدين‌سان جوان پاکدل آمريکايي جان خود را باخت. يک تيري انداخت‌ و با يک تير هم از پا درآمد و کشته او را به شهر آوردند.» اين روايت را قصه‌گوي ديگري، مهدي علوي‌زاده، که اتفاقا يکي از اعضاي فوج نجات هم بوده است، در خاطراتش از مبارزه مجاهدين و نيروهاي قزاق و حکومتي، بازتاب داده است؛ اما در اين ميان دلنشين‌ترين قصه درباره باسکرويل را عارف قزويني بر سر مزار او با اين ابيات به رشته تحرير درآورده‌ و ماندگار کرده است: «اي محترم مدافعِ حريّتِ عباد/ وي قائدِ شجاع و هوادار عدل و داد/ کردي پي سعادتِ ايران فداي جان/ پاينده‌باد نام تو، روحت هميشه شاد» همراهان عزيز، آخرين خبر را بر روي بسترهاي زير دنبال کنيد: آخرين خبر در سروش http://sapp.ir/akharinkhabar آخرين خبر در ايتا https://eitaa.com/joinchat/88211456C878f9966e5 آخرين خبر در بله https://bale.ai/invite/#/join/MTIwZmMyZT آخرين خبر در گپ https://gap.im/akharinkhabar
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره