نماد آخرین خبر

اشتباه بزرگ سوته دلان سیاست ایرانی

منبع
دنياي اقتصاد
بروزرسانی
 اشتباه بزرگ سوته دلان سیاست ایرانی
دنياي اقتصاد/ متن پيش رو در دنياي اقتصاد منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست هادي خسروشاهين| داود فيرحي پس از دو دهه تاملات و تدبرات الهياتي جهت آشتي سنت با تجدد اين روزها شيفت نظري‌اش را در مورد مساله الهياتي ايران تجربه مي‌کند. او در پروژه جديدش به نوعي از متافيزيک روي برگردانده و به فيزيکاليسمِ مشکله ايران متمايل شده است. از همين رو اين استاد علوم سياسي دانشگاه تهران دولت ايراني را در کانون تاملات تئوريک خود قرار مي‌دهد. سررشته اين شيفت نظري بيش از هر چيز به تحقيقات دو ساله اخير وي در مورد تاريخ ايران به‌ويژه در قرن نوزدهم بازمي‌گردد. او در اين پروسه پژوهشي خود بي‌واسطه به سراغ نص مي‌رود، اما اين بار نه نص مقدس که نص حاصل‌شده از تدبرات منورالفکران ايراني؛ همان روشنفکراني(سوته‌دلان) که در دو سده گذشته همواره دغدغه اصلاح کژکارکردي سامان سياسي در ايران را داشته‌اند. انسان وقتي آثار منورالفکران ايراني قرن نوزدهم را مي‌خواند (ملکم، ‌آخوندزاده، مشيرالدوله، ميرزايوسف مستشارالدوله و. . . ) يا نگاهي به سنت خفيه‌نويسي مي‌اندازد مثل رساله‌ مجديه، به اين نتيجه مي‌رسد که گويي ايراني در نقطه‌اي از تاريخ محبوس شده و توان جلو آمدن يا رها شدن از وضعيت موجود را ندارد؛ در واقع سياست و جامعه‌ ايراني دقيقا با مسائلي امروز روبه‌رو است که کم وبيش در گذشته نيز با آن مواجه بوده. مي‌خواهم از اين مساله نتيجه‌گيري کنم که ايران و فرجام اصلاحات در آن به قول ارسطو در کتاب سوم متافيزيک در يک وضعيت آپوريايي (بن‌بست، سرگشتگي، گذرناپذيري و تناقض برخاسته از خود موضوع) درجا مي‌زند. اين وضعيت آپوريايي به ما گوشزد مي‌کند که اصلاحات و توسعه در ايران ظاهرا يک موضوع پارادوکسي است. شايد به همين دليل است که ايران يک عينيت تضاد/ تناقض گونه بدون در بر داشتن يک ترفيع ديالکتيکي در تاريخش را تجربه مي‌کند. چه اندازه با اين موضوع موافق هستيد؟
نکته‌ خوبي را مطرح مي‌کنيد و آن «بحران دولت‌سازي» يا «دولت‌مدرن» است که در ايران وجود دارد. اين بحران از دوبخش تشکيل مي‌شود؛ يک بخش آن خاص ايراني بودن ايران است و بخش ديگرش ابعاد جهاني دارد؛ يعني همان‌طور که کشورهاي ديگر با اين بحران دولت مواجهند، ما نيز به تبع آن با چنين بحراني روبه‌رو‌ هستيم. از اين بُعد، اين بحران خاص جامعه‌ ما نيست. به‌طور مثال کشورهاي عربي، چين، روسيه، بخش‌هايي از اروپا، آمريکاي لاتين، شمال آفريقا و آسياي مرکزي اين مشکلات را داشته يا دارند. ماهيت اين دولت‌ها تا حدي شبيه هم هستند و اتفاقا سرنوشت‌هاي يکساني نيز دارند. بُعد ايراني اين بحران هم به فضاي بزرگ سنت ما برمي‌گردد؛ به عبارت ديگر، بخشي مرتبط با سنت و روحيات ايراني است و بخش ديگر آن نيز به سنت اسلامي برمي‌گردد. براي اين ويژگي خاص ايران هم بايد به‌طور اختصاصي بينديشيم؛ يعني از اين وجه موضوع قابل‌تقليد نيست. به‌طور مثال تجربه نشان داده که مدل‌هايي از نوع مثلا حزب توده که دنبال راه‌حل‌هايي براي ايران در امتداد کل جريان جنبش چپ بودند؛ جواب چندان روشني براي اين موضوع ندارند. همين وضعيت در مورد جريان «اسلام سياسي» نيز قابل مشاهده است. اين جريان و انديشه‌ وحدت اسلامي ممکن است براي کشورهاي اهل سنت کارآمد باشد؛ ولي در مورد خاص ايران پاسخ مناسبي نمي‌دهد. بنابراين مي‌‌توان نتيجه گرفت که بحران تجدد و دولت در ايران در واقع دو وجه دارد؛ يکي به وجه عمومي تجدد برمي‌گردد و اينکه کشورهاي غيراروپايي نتوانستند خود را با تجدد سازگار کنند؛ به استثناي ژاپن يا کره. ژاپن در عين حفظ سنت‌هاي خود توانسته خود، را با تجدد سازگار کند. وجه ديگر نيز به تجربه‌ خاص ايران برمي‌گردد؛ يعني خصلت ويژه‌ ايراني‌ها. به‌طور مثال افرادي نظير مجد‌الملک به اين ويژگي خاص ايراني بيشتر توجه کرده‌اند. البته اين تمرکز بيشتر در بعد منفي خلقيات ايراني قابل مشاهده است. به همين دليل هم چون بحران مرکب از وضعيت خاص ايران و در عين حال وضعيت عمومي تجدد است، علي‌القاعده نمي‌شود از فرمول‌هاي بيروني براي ايران چندان استفاده کرد. دليل آن هم اين است که هم مذهب و هم فرهنگ ايران خاص است. بالاخره تشيع مذهب خاصي در جهان اسلام است؛ در نقاط ديگر شاهد آن نيستيم که تشيع دولت‌ساز باشد. در نقاط ديگر تشيع در بهترين حالت متقاضي تساهل عمومي يا مشارکت اندک در دولت است؛ اما فقط در ايران، تشيع در موقعيت دولت‌سازي قرار دارد. ايران از بعد فرهنگ سياسي‌ هم کشور خاصي محسوب مي‌شود.
نيچه معتقد بود تراژدي از پيوند دوگانه‌ آپولون (خداي نظم و سامان) و ديونوسوس (ايزد پريشان‌عنصري، وجد و شعف) تولد مي‌يابد. در تاريخ ايران به وفور اين دو الهه حضور داشته‌اند. در زمانه‌اي ايران ميزبان پريشان‌فکري و نابساماني اجتماعي و سياسي و در زمانه‌اي ديگر پذيراي نظم و سامان. با اين همه سنتز اين دو کمتر موجد سعادت و نيکبختي ايرانيان بوده است. به‌طور مثال در تاريخ ايران در حوزه‌ انديشه و عمل وضعيت آپولوني را داشتيم؛ علامه ناييني در حوزه سنت تلاش کرد نظريه‌اي را ابداع کند که خروجي آن به‌نوعي آشتي سنت با مدرنيته بود. در عرصه‌ عمل نيز دولت رضاشاهي براساس ادبيات نوسازي و هانتينگتوني به ايجاد و شکل‌دهي نهادهاي مدرن در ايران پرداخت. ولي اين برهه‌هاي زماني خيلي کوتاه است و بلافاصله به همان الهه‌ بي‌نظمي، الهه‌ سرگشتگي شيفت مي‌کنيم. اين اتفاق چرا مي‌افتد؟ چرا اين ديالکتيک به جاي کمک براي حرکت رو به جلو ما را در محدوده‌اي خاص و دور باطل قرار مي‌دهد؟ اگر جامعه‌ ايران را به يک فرد يا به يک شخص يا به يک ماشين تشبيه کنيم، اين جامعه با سنتي از اقتدار مانوس بود و مي‌دانست که با آن سنت اقتدار چطور کنار بيايد. يعني با نظام سلطنت مانوس بود. مثلا به جمله‌اي که مرحوم ميرزاي قمي دارد، توجه کنيد. مي‌گويند «مشاوره‌ علميه‌ دو دانا» يا «مذاکره‌ سرّيه و مذاکره‌ علميه‌ دو دانا». در واقع سياست مثل مذهب امر مقدسي بوده است. گفت‌و‌گوها بين اين دو نهاد شکل مي‌گرفت و بسته به نوع شخصيت دو نفر بالاخره موازنه‌اي ايجاد و جامعه نيز اداره مي‌شد. اين موازنه در فضاي بيرون از انظار عمومي شکل مي‌گرفت و در اين ميان سيستم اقتدار هم کار خودش را انجام مي‌داد. در واقع جامعه دنبال اطاعت بود؛ وقتي مرحوم ناظم‌الاسلام کرماني يا تقي‌زاده از اوايل مشروطيت گزارش مي‌دهند، به نکات جالب توجهي اشاره مي‌کنند. به‌طور مثال ناظم‌الاسلام کرماني مي‌گويد اين اولين بار است که علما در محضر شاه ان‌قلت مي‌آورند؛ يعني پيش از اين موقعيت به‌گونه‌اي بود که هرچه او مي‌گفت، تقريبا انجام مي‌شد. اگر هم بنا بود که نظري را بگويند آن را در قالب سوال مطرح مي‌کردند. يعني احتجاجي در آن نبود. در نظام اداري اين سنت و خصلت تبعيت وجود دارد. به عبارت بهترهمه ياد گرفته بودند که چطور در اين چارچوب زندگي کنند. به‌طور مثال در اين منظومه صدراعظم خود را «چاکر» و جزو نوکران مي‌داند؛ يعني اصلا خود را کارمند هم محسوب نمي‌کند. وقتي مستشارالدوله يا ميرزاحسين‌خان سپهسالار در مقام صدراعظم پيشنهادي هم ارائه مي‌کنند، آخرش مي‌گويند الامر الاعلي و سه بار هم مي‌گويند مُطاع مُطاع مُطاع. حتي آن هنگام که مرحوم سيدمحمد بهبهاني به شاه اعتراض مي‌کند و مي‌گويد که عين‌الدوله را برداريد، باز مي‌گويد الامر الاعلي؛ مُطاع مُطاع مُطاع.
در اين سنت حکمراني در واقع نوعي هنرِ حکمراني هم وجود داشته است؛ صرف نظر از درست يا غلط بودن آن. اما زماني‌که در دوره‌ پيشامشروطه اين سنت بر هم مي‌خورد، اين هنر نيز به‌طور طبيعي تداوم پيدا نمي‌کند؛ حتي هنر حکمراني جديدي نيز شکل نمي‌گيرد. به نظر من در اينجا مساله بيشتر تکنيک است و جامعه‌ ايراني نمي‌تواند خود را با نظم جديد هماهنگ کند و نسبت به نظم جديد بيگانه مي‌شود. شبيه اين اتفاق را مي‌توان در ترکيه مشاهده کرد. در واقع ما در نظم قديم يک «نظم» و «حمله‌هاي آشوب» را داشتيم و اين چرخه مدام تکرار مي‌شد. اما در دوره‌ جديد آن نظم ديگر اساسا وجود ندارد ولي آن وجه «آشوب» در حد بالايي وجود دارد. اين آشوب اگر در نظم قديم نيز برطرف مي‌شد، به‌خاطر آن وضعيت سيکلي بود که در نظم قديم وجود داشت و ديگر پس از آن مشاهده نمي‌شود. اگر وضعيت بهنگامي هم به‌وجود مي‌آيد، يک استثنا است. يعني نظم جديد به شخصيت افراد برمي‌گردد مثلا مدتي رضاشاه مي‌تواند وضعيت را جمع کند؛ آن هم نه به‌دليل اينکه نظم هست، رضاشاه هست. بلکه به‌خاطر اينکه رضاشاه با ويژگي‌هاي شخصيتي خودش مي‌تواند نظم را نگه ‌دارد. همين‌طور اين مساله در مورد گفتمان‌ها نيز مصداق دارد به‌طور مثال يک گفتمان براي مدت زماني نظم را نگه مي‌دارد. اما همان‌طور که شخص مي‌ميرد، گفتمان نيز اعتبارش را از دست مي‌دهد. برداشت من اين است که هنر زيستن در شرايط جديد، کاملا با گذشته متفاوت است. پس مشکل اصلي ما در فقه و چيزهاي ديگر تنها نيست، هرچند در اين حوزه‌ها نيز مشکل داريم. ولي به نظر من بحث اين نيست که مثلا شخصي مثل محقق ناييني يا آخوند خراساني توان ارائه‌ تبيين جديد از رابطه‌ فقه و زندگي سياسي را دارند و ديگران ندارند. مساله اين است که همان نظريات ناييني و آخوند خراساني هيچ گاه به مرحله‌ عمل نمي‌رسند. در حالي‌که شما وقتي به انگلستان نگاه مي‌کنيد، شاهد آن هستيد که ادبيات جان لاک دائما وارد نظام سياسي و فرهنگ اجتماعي مي‌شود و نتيجه‌ خودش را مي‌گذارد؛ ولي در ايران اين‌طور نيست. در اينجا ممکن است شما نظريه‌اي داشته باشيد ولي اين نظريه هيچ‌گاه عملي نمي‌شود. وقتي مرحوم محقق ناييني يا آخوند خراساني توضيحاتي راجع به رابطه‌ دولت و شريعت مي‌دهند؛ اين توضيحات در دولت اجرايي نمي‌شود و يا بايد گفت اين نظريات اصلا شدني نيستند. همين‌طور اين مساله در مورد فروغي يا منصورالسلطنه عدل صدق مي‌کند، توضيحات آنها نيز اصلا اجرايي نمي‌شوند. يعني مساله ما اين نيست که اين گفتمان با آن گفتمان در تضاد است، بلکه مساله‌ اصلي اين است که اصلا مسير عمل دولت نسبتي با اين نظريات و گفتمان‌ها برقرار نمي‌کند. همين موضوع را شما در جمهوري اسلامي هم مي‌بينيد.
در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، ما روزنه‌هايي را در جامعه ايران مشاهده مي‌کنيم. اگرما بخشي از ريشه‌ اين موضوع را الهياتي يا متافيزيکي بدانيم يعني سنت اسلامي، در اين عصر اتفاقاتي زير پوست جامعه‌ ايران در حال شکل‌گيري است؛ مثلا در داستان تحريم تنباکو مرحوم ميرزاي شيرازي در واقع خودش خواسته يا ناخواسته مبدع اولين جنبش ملي در ايران مي‌شود يا حرکتي که مرحوم ناييني در تنبيه‌الامه انجام مي‌دهد. در واقع سنت الهياتي پويايي‌هايي از خود در تعيين نسبت با امر مدرن نشان مي‌دهد. من اخيرا تحليل محتوايي از نطق‌هاي مجلس اول شوراي ملي را مي‌خواندم که آقاي احمد اشرف زحمت تدوين آن را کشيده بودند. برايم خيلي جالب بود. ايشان تاکيد مي‌کنند که نمايندگان مجلس اول در مدت دو سالي که از عمر اين مجلس مي‌گذشت ۱۳۱ بار تشکيل جلسه دادند و در اين جلسات ۱۴ هزار و ۲۸۹ بار سخن گفتند که حدود ۳۸ درصد آن درباره روابط مجلس با حکومت، حدود ۲۳درصد درباره قانون اساسي، امور پارلماني و انتخابات، نزديک به ۲۰ درصد درباره امور مالي و اقتصادي، حدود ۱۳ درصد موارد درباره رابطه مجلس با مردم و حدود ۵ درصد درباره امور فرهنگي مثل اسلام و مشروطيت، مطبوعات، مدارس و اعزام دانشجو بوده است. از اين تحليل محتوا مي‌توان به اين نتيجه رسيد که در مشروطه مذهب يا بحث‌هاي الهياتي مانعي براي حکومت مقيد به قانون تلقي نمي‌شد. آنچه مانع بود «اقتدار» يا «نهاد قدرت» است. شما اين‌طور فکر نمي‌کنيد؟ بالاخره تلاش‌هاي اصلاحي‌‌اي در الهيات شيعي صورت گرفته و بازتابي هم در حوزه‌ عمل پيدا مي‌کند.
چرا! من اين باور را دارم و حتي مي‌خواهم اين‌طور بگويم که قبل از مجلس اول را نگاه کنيد؛ مثلا نخستين انجمن‌هاي مخفي‌اي که شکل مي‌گيرد حول و حوش سال‌هاي ۱۳۲۲-۱۳۲۱ قمري يعني دو سال قبل از مشروطه است. اين انجمن‌ها نه‌تنها مفروض مي‌گيرند که مشروطيت تضادي با مذهب ندارد، بلکه استدلال ديني براي يک امر ملي مي‌آورند. ما دقيقا اين را مي‌بينيم؛ حتي فرض کنيد که اينها در انجمن‌هاي مخفي که بحث مشروطه مي‌کنند، در نظام‌نامه‌هايشان آن‌گونه که بعضي‌ها گزارش داده‌اند، آخرش روضه‌ سيدالشهدا مي‌خوانند! برخلاف جوامع ديگر که در واقع بزرگ‌ترين نيروي محرکه تجدد آنها يعني همان انجمن‌هاي مخفي سراغ نيروهاي مذهبي يا مذهب نمي‌روند، در ايران اين انجمن‌ها حتي معتقدند رهبران مذهبي بايد رهبري تجدد را بر عهده بگيرند. يعني تنها اين مساله مطرح نيست که رهبران مذهبي جلو مي‌افتند؛ بلکه جامعه رهبران مذهبي را جلو مي‌اندازد. چنين پذيرشي در ايران وجود داشت. اما من مي‌خواهم بگويم که به‌رغم اين تلاش‌ها و اصلاحات، وقتي که دولت شروع به عمل مي‌کند؛ گو اينکه اصلا درون اين گفتمان‌ها عمل نمي‌کند؛ يعني انسان احساس مي‌کند که دولت در ايران يک منطق آنتاگونيستي خاص خودش را دارد و با گفتمان‌ها و رهبران آنها تضاد هم دارد. در عين حال مشاهده مي‌کنيم که در کشور ما ميان ايده‌ رهبران براي آشتي سنت با تجدد هم تضاد وجود دارد! اين تضاد عملکرد دولت با گفتمان‌ها آنچنان است که شما نمي‌توانيد بگوييد که مشروطه همان چيزي است که ناييني و آخوند يا مشيرالدوله و ديگران توضيح مي‌دادند. آنچه در عمل اتفاق افتاده غير از آن چيزي است که ديگران مي‌گفتند و مي‌خواستند. شما همين را هم در جمهوري اسلامي مي‌توانيد مشاهده کنيد؛ يعني مي‌توان گفت جمهوري اسلامي همان چيزي نيست که مرحوم امام در پي آن بود يا در ادبيات ايشان وجود دارد. يعني انسان احساس مي‌کند نوعي استقلال در عمل دولت وجود دارد که نه‌تنها از هيمنه‌ گفتمان‌ها فرار مي‌کند، بلکه آنها را به‌گونه‌اي لوث و لوس هم مي‌کند؛ يعني هم به نوعي گفتمان را بالاي سر خود مي‌گذارد و در عين حال لوث هم مي‌کند و اصلا از آن فرمان نمي‌برد و تنها به‌عنوان پوششي براي اقداماتش از آن سود مي‌برد. اين اتفاقي است که در مورد ماهيت دولت در ايران بايد روي آن کار و فکر کرد. در هر کشوري، دولت ايدئولوژي‌ دارد و بر‌اساس آن آرمان‌ها و سياست‌هايي اعلام مي‌کند و اتفاقا کم و بيش هم اجرا مي‌شود. اما در ايران هيچ دولتي نمي‌تواند به آنچه اعلام مي‌کند، ملتزم باشد.
مثلا شما دولت آقاي روحاني را نگاه کنيد؛ کدام يک از آن شعارهايي را که اعلام کرد ‌توانست عملي کند؟ دولت‌ احمدي‌نژاد هم همين‌طور و دولت‌هاي ديگر نيز تا مشروطه اين‌چنين بودند. مثلا در مشروطه با اينکه مظفرالدين‌شاه فرمان را امضا کرد و بنا بود که مشروطه باشد، تعدادي از درباريان مي‌گفتند که پادشاه فقط مجلس را اهدا کرده است و از مشروطه چيزي نگفته است. بنابراين سعي مي‌کردند که مجلس را از مشروطه جدا کنند و بگويند مجلس غير از مشروطه است. پس در گفت‌و‌گوها بحث سر اين بود که چقدر از مجلس و تا چه ميزان از مشروطه دفاع کنند. همين‌طور مي‌گفتند که سخن مظفرالدين‌شاه در مورد مجلس از مُحکمات است، اما سخن او در مورد مشروطه از باب تقيه است. در واقع پديده‌اي در ايران وجود دارد و آن اينکه اقتضاي دولت يا در واقع ساخت دولت به گونه‌اي شکل گرفته که دولت نتيجه‌ گفتمان‌ها نيست، بلکه دولت چيزي مستقل از گفتمان‌ها است و حتي از گفتمان‌ها براي نظام توجيهي‌اش استفاده مي‌کند. بنابراين تحليل عمل دولت به اعتبار گفتمان‌ها بعضي مواقع‌ ما را از بحث اصلي منحرف مي‌کند. اين ماهيت دولت در ايران بسيار عجيب است؛ در دوره‌ ناصري هم همين‌طور بود. هيچ‌گاه در دوره‌ ناصري شما دولت يکپارچه‌‌اي نمي‌بينيد. دولت هميشه دوگانه يا دوسر است؛ مثلا شما نگاه مي‌کنيد وقتي نخست‌وزيري دست سپهسالار مي‌افتد، وزير ماليه‌ ايشان معروف به جناب آقا کاملا سنتي است. همين‌طور بخش قضاوت کاملا دست ديگران است؛ يعني دولت به‌صورت يکپارچه عمل نمي‌کند. وزيرهاي سپهسالار براي خود او کار نمي‌کنند، همچنان که وزيران هيچ دولتي در هيچ زماني براي خود آن دولت کار نمي‌کرده‌اند. خب! اين واقعيت چه چيزي به ما مي‌گويد؟ مي‌گويد وضعيت دولت در ايران خاص است و برخلاف ساير نقاط جهان دولت نسبتي معنا‌دار با گفتمان‌هاي حامي‌اش ندارد. دولت خودش يک چيز ديگر است و هر کسي هم که درون آن قرار مي‌گيرد، تابع منطق آن مي‌شود. روساي‌جمهور ايران نيز صرف نظر از هر گفتماني که دارند، به يک نحو صحبت مي‌کنند. شما سخنراني اخير آقاي رئيس‌جمهور را با سخنراني رئيس‌جمهور قبلي در ميدان آزادي مقايسه کنيد. بعد همين بحث‌ها را با مصاحبه‌هاي گذشته‌ها تطبيق دهيد. در آن مقطع زماني نيز ايران مي‌خواست تمدن جهان را نجات ‌دهد در ادبيات ناصري هم تحت‌‌عنوان «قبله‌ عالم» اين ادبيات بازتوليد مي‌شود. به اين ترتيب ما گفتمان‌هايي مثل مشروطه، باستان‌گرايي، اسلام سياسي و چپ داريم، اما وقتي که دولت شکل مي‌گيرد، اين دولت يک‌جور خاصي است؛ يعني با آن گفتمان‌ها هماهنگ نيست و به همين دليل هم نه براي خود گفتمان قابل‌تفسير است و نه براي موسسان آن و نه براي مفسران آن. اين دولت گفتمان‌ها را لوث مي‌کند؛ يعني آنها را از معني تهي مي‌کند. راجع‌به اين موضوع در ايران کمتر فکر و تامل شده است.
برداشت‌هاي متفکران خارجي نيز در مورد داستان اصلاحات و سرنوشت آن بسيار حائز اهميت است. به‌طور مثال هانتينگتون بحث جالبي را در مورد تاريخ نوسازي روسيه و عثماني بين سال‌هاي ۱۸۳۸ تا ۱۸۷۸ مطرح مي‌کند. او معتقد است که در روسيه، الکساندر دوم ازطريق تمرکز قدرت و کنار زدن مجمع ملي‌اي که اشرافيت از آن حمايت مي‌کرد پروژه‌ اصلاحات و نوسازي را عملي کرد. هانتينگتون اشاراتي هم در مدح عملکرد سلطان عبدالحميد و عبدالمجيد دارد. او در اين مسير حرکت ترکان جوان و پروژه‌شان را نفي مي‌کند. اصولا پروژه‌ حکومت مشروطه در اين دو کشور ناشي از اقدام گروه‌هاي سنتي بود. چرا‌که مي‌خواستند از طريق آن کثرت‌گرايي سنتي را احيا کنند. به‌خاطر همين او مشروطه را حرکتي مدرن نمي‌داند و آن را ناشي از مقاومت گروه‌هاي سنتي در برابر حکومت متمرکز براي پي افکندن نوسازي تلقي مي‌کند. او همين ادعا را ‌ در مورد مشروطه ما هم مطرح مي‌کند. شايد از اين زاويه هم بتوان به موضوع نگاه کرد؛ يعني اصولا دولت فراطبقاتي و دولت بيرون از ساحت اجتماع اتفاقا مي‌تواند به پيشبرد روند اصلاحات در ايران کمک کند. در تحليل دولت از زاويه نيروهاي اجتماعي مي‌توانيد توضيح بدهيد که اين دولت از اين حيث ممکن است آشفته باشد که نيروهاي اجتماعي نيروهاي معارضي محسوب مي‌شوند يا شما مي‌توانيد جهت‌گيري‌هاي دولت را به اعتبار نيروهاي اجتماعي در نظر بگيريد و بگوييد اين دولت نماينده‌ نيروهاي اجتماعي است و چون نيروهاي اجتماعي سنتي هستند بنابراين اين دولت سنتي است. يا اينکه دولت نماينده‌ نيروهاي اجتماعي تکنوکرات هست يا نيست و بعد مساله‌ را اين‌چنين دنبال کنيد. اما بحث من بر سر معماي دولت در ايران است. دولت در ايران نه نماينده‌ نيروهاي اجتماعي است، نه نماينده‌ گفتمان‌ها و نه هويت مستقل و روشني دارد. دولت جعبه سياه است و در واقع يک حوزه‌ بسيار مبهم و ناشناخته است و هر زمان که تغييراتي در آن صورت گرفته، نه تنها ريشه‌هاي کهنش ريشه‌کن نشده بلکه پايدارتر نيز شده و فقط تحت لواي تغييرات چيزي به آن اضافه شده است. خب بحث کليدي اين است که دولت چرا اين‌گونه است! هيچ کدام از دولت‌ها در ايران هيچ پايگاه اجتماعي روشني ندارند. يعني وقتي که شما نگاه مي‌کنيد، ممکن است که مردم به دولت خاصي راي بدهند اما آن راي حاکي از پايگاه اجتماعي‌ دولت نيست، بلکه ناشي از نارضايتي از دولت قبلي است نه دفاع از دولت جديد. در واقع وقتي که مردم به کسي راي مي‌دهند به اين راي نمي‌دهند که کسي بيايد، بلکه به اين راي مي‌دهند که کسي برود. بر اين مبنا دولت اساسا ماهيت روشن ندارد؛ در واقع اين دولت به راي‌دهندگانش اعتماد ندارد و راي‌دهندگان اين دولت را نمي‌خواهند.
در مشروطه نيز نيروهاي اجتماعي موسس دولت نيستند، بلکه نيروهاي اجتماعي در مشروطه نافي استبداد هستند و اين کار را به خوبي هم انجام مي‌دهند. اما وقتي که نفي مي‌کنند بايد چيز اثباتي هم وجود داشته باشد. اين حوزه انديشيده‌شده نيست؛ آن گفتماني که مشروطه را توضيح مي‌دهد، صرفا پوشش يا توجيه سياسي براي انقلاب مشروطه درست مي‌کند. يعني ادبيات مرحوم ناييني و مرحوم آخوند خراساني و بعد روشنفکران ديگر مي‌توانند براي انقلاب مشروطه پوشش سياسي درست کنند؛ اما نمي‌توانند ماهيت دولت را تغيير دهند. در واقع دولت با همان ساختار و با همان وضعيت فقط آدم‌هايش عوض مي‌شوند.
آقاي دکتر، علت تغيير ناپذيري ماهيت دولت در ايران به سنت الهياتي بازنمي گردد. در گذشته مباحثي مطرح مي‌کرديد دال بر اينکه اساسا ماهيت دولت در ايران ابزاري است و در واقع آنچه اصل است «حکم شارع» است و آنچه استثنا است «حکم سلطان و پادشاه»؟
حتي اگر فرض کنيد که ما ابزار‌انگاري دولت را بپذيريم و بگوييم که خود ناصرالدين‌شاه مي‌گفت دولت، فراش‌باشي شريعت است. اما پرسشي که در اينجا مطرح مي‌شود اين است که اين ابزار چه هست؟ جنس آن چيست؟ جنس آن اگر از آهن باشد، خم شدن آن با حرارت است اما اگر از چوب باشد چه؟ بايد آن را خيس کرد. در واقع حتي با چنين فرضي نيز توضيح کاملي در مورد طبيعت اين دولت داده نشده است. اتفاقا در مشروطه بعضي از متفکران توضيح مي‌دهند و مي‌گويند فردا اگر قانون هم بيايد، استبداد به نام قانون انجام مي‌گيرد. يعني چيزي فرق نکرده و در واقع شما شاهد آن خواهيد بود، کاري که قبلا با فرمان پادشاه انجام مي‌شد، اين بار توسط قانون انجام مي‌شود. آن وقت شما با مفهومي تحت عنوان استبداد قانون مواجه مي‌شويد. در دوره‌ پهلوي نيز که قانون مشروطه به کناري گذاشته مي‌شود چه چيزي عوض شد؟ چه اتفاقي افتاد؟ از طرف ديگر وقتي که روح دولت استبدادي باشد، اگر قانون هم بيايد چه مي‌شود؟ ما گاهي دولت در ايران را به نيروهاي اجتماعي ارجاع داديم و خطا کرديم؛ زماني ديگر به گفتمان‌ها و ايدئولوژي‌هاي دولت ارجاع داديم و خطا کرديم و گاهي هم به بعضي نهادها يا فقدان آنها ارجاع داديم مثل مجلس يا نبود مجلس که دوباره مرتکب خطا شديم. به عبارت ديگر دولت را رها کرديم و به سراغ نيروهاي اجتماعي، گفتمان‌ها يا ايدئولوژي‌ها رفتيم و ايراد و اشکال را از آن زاويه ديديم. فرض کنيد که متفکران دوره‌ پيشامشروطه مي‌گفتند اگر نوشته‌اي باشد که براساس آن حکم شود، ديگر استبداد نخواهد بود. اما در عمل چه اتفاقي افتاد. حاکم در انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي رايزني مي‌کرد و همان چيزي که دلخواهش بود، قانون مي‌شد. يا برخي در همين دوران مي‌گفتند عدالت اين است که به جاي اينکه افراد حکم کنند، مصوبه‌اي وجود داشته باشد. ولي بعدها بي‌عدالتي به نام همان مصوبه انجام مي‌شد؛ يعني قانون يا نبود آن ماهيت دولت را عوض نمي‌کند. مي‌خواهم بگويم ما در تحليل‌مان خطا کرده‌ايم. در واقع ما دولت را رها کرده بوديم و به ايدئولوژي‌اش چسبيده بوديم. بعد فکر مي‌کنيم اگر ايدئولوژي دولت را عوض کنيم، دولت درست مي‌شود. فرض کنيد همين الان ايدئولوژي دولت از اسلام‌گرايي به ناسيوناليسم برگردد. آيا دولت دموکراتيک مي‌شود؟! يا اينکه يک نوع استبداد فقط با تعبيرهاي ناسيوناليستي به‌وجود مي‌آيد؟ ما به کجا مي‌رويم؟ به چه چيزي فکر مي‌کنيم و به چه چيزي فکر نکرديم؟ اين جمله‌ جابري يک جمله‌ خيلي خوبي است که «بعضي چيزها فکرناشده است». من فکر مي‌کنم که هنوز حوزه‌ دولت در ايران از امور فکرناشده است. در واقع اين دولت از يک طرف دولتي است که در امتداد سنت است، اما برخي از وجوه تجدد و نهادهاي آن بر دولت سوار شده بدون آنکه سنتز و بازسازي دوباره‌اي صورت گرفته باشد. اين دولت حتي از ميراث گذشته‌ نيز تخليه نشده است.
در عصر حاضر به دليل درآمدهاي نفتي اين دولت متورم‌تر هم شده است.
بله، متورم‌تر شده است. در واقع از يکسو سنت را داريم، ولي در عين حال پديده‌هاي ايدئولوژيک و نهادهاي تجدد هم به آن اضافه شده است. هر چيزي هم به آن اضافه مي‌شود به جاي اينکه مساله را حل کند، مشکل را بغرنج‌تر مي‌کند. اما ما به جاي توجه به اين امر در انتظار نهاد ديگري هستيم که آن را حل کند. در واقع ما با اين کار مشکلي به مشکلات پيشين اضافه مي‌کنيم. همين انتظار سريالي نشانه چيست؟ نشانه آن است که احتمالا مشکل در خود دولتي است که ما اصلا به آن فکر نمي‌کنيم.
از نظر شما آن آپورياي بنيادين در ايران همين دولت است‌؟
بله. علت آنجا هست که سيگنال‌ها را مي‌فرستد و آنجا هست که ريتمي دارد؛ يعني يک بي‌نظمي‌اي در آن وجود دارد.
ولي قبول داريد گفتمان‌ها يا ايدئولوژي‌ها در متورم‌کردن دولت نقش مهمي داشته‌اند؟ همين‌طور است. در واقع گفتمان‌ها نقش مهمي دارند، اما ما به جاي اينکه دولت را مستقيما مورد بررسي قرار بدهيم، دولت را به اعتبار پسوند آن مورد بررسي قرار داده‌ايم و مثلا مي‌گوييم دولت مشروطه و بعد به اين نتيجه مي‌رسيم که ايده‌ مشروطه خراب بود. همين‌طور در مورد دولت پهلوي مقصر را ايده‌ باستان‌گرايي مي‌دانيم. در مورد جمهوري اسلامي نيز ايراد را به اسلامي بودن نسبت مي‌دهيم. در واقع به‌نظر مي‌آيد که هر پسوندي که به اين دولت بدهيم، داستان ما تغيير نمي‌کند. اين دولت به لحاظ تاريخي در دويست سال گذشته ساخته شده و بعد شکل گرفته است. ما شاهد يک نوع توسعه‌ کج يا تورم کج در اين دولت هستيم و بنابراين اندام‌هايش اين‌طوري شکل گرفته است. اما ما روي خود دولت کار نمي‌کنيم و به ايدئولوژي‌ها مي‌چسبيم. درست است که اين ايدئولوژي‌ها براي مدت زماني به دولت مي‌چسبند و براي آن پوشش درست مي‌کنند؛ اما اين کار براي آن انجام مي‌شود که دولت از حمله در امان بماند. سپس وقتي که ايدئولوژي‌ها با کار خراب دولت تخليه شدند، دولت تقصير را متوجه ايدئولوژي‌ها مي‌کند و خودش را از نقد و بررسي مستقيم مصون مي‌سازد. در گذشته پروژه‌ فکري شما اين بود که انحطاط و اضمحلال ايران بيشتر پاي در سنت دارد؛ و احتياج به يک پالايش در سنت داريم، الان به نظر مي‌آيد که پروژه‌تان دچار فراز و فرودهايي شده و در حال حاضر بيشتر توجه‌تان به سمت و سوي دولت معطوف شده است. تصحيح‌ها، تصريحات و کشف عيوب گفتمان‌ها حتما سر جاي خودش مهم است. چون که هيچ دولتي نيست که بالاخره به يک گفتماني نچسبد. حتي اگر دولتي با يک ساختار روشن به يک گفتمان مبهم بچسبد، مبهم مي‌شود. به همين دليل هم اصلاح اين سنت و اينکه چه بازانديشي‌اي بايد در آن انجام شود، مهم است؛ ولي بحث من بر سر اين است که اگر يک دولت کج به يک ايدئولوژي کج وصل بشود، آن وقت چه مي‌شود! يعني در واقع شما با يک نوع تنش دوگانه مواجه هستيد. در دوره‌ مشروطه از همين سنت الهياتي فردي مثل مرحوم آخوند يا مرحوم علامه ناييني بيرون مي‌آيند و اسباب نظري حکومت مشروطه را فراهم مي‌کنند. اين گفتمان مي‌تواند به نوعي به رقيق کردن ماهيت دولت بينجامد؛ ولي پرسش مهم اين است که چطور مي‌شود بعد از دهه‌ها و برخلاف روند تکاملي برخي از فقهاي ما از درون همين سنت الهياتي گفتماني را استخراج مي‌کنند که موجب تورم بيشتر دولت مي‌شود. اگر در آن گفتمان قبلي صداي شيخ‌ فضل‌الله صداي اقليت بود، اين بار صداي آقاي طالقاني صداي اقليت مي‌شود. چه اتفاقي در اين سنت مي‌افتد؟ يعني ما مي‌توانيم بر‌اساس تفسير وبري در اخلاق پروتستاني به اين نقطه برسيم که بعضي از دستگاه‌هاي الهياتي اساسا با مقوله‌ اصلاح، توسعه و خارج کردن انسان از رنج و اندوه تناقض دارند.
‌من با چنين تفسيري موافق هستم و بخش بزرگي از کار من تا‌کنون همين بوده است. امروز بحثي با عنوان «دولت ممتنع» وجود دارد که افرادي مثل وائل حلاق و ديگران آن را مطرح کرده‌اند. به اعتقاد آنها دولت مدرن در جهان اسلام شکل‌گرفتني نيست و بعد توضيح مي‌دهند و مي‌گويند حتي اگر بنا بود شکل بگيرد، رقيق‌ترين آنها همان مشروطه‌ ايران و تجربه تونس يا داستان مُرسي در مصر بود ولي خب مي‌دانيم همه اين دولت‌ها به جز مورد تونس به چه سرنوشتي دچار شده‌اند. من مي‌خواهم بگويم که آن گفتمان‌ها به شدت احتياج به ترميم دارند. اما مساله‌ اصلي اين است که جامعه‌اي مثل ايران جامعه‌اي است که گفتمان‌هاي متعددي در آن زاده شده و رشد کرده‌اند. اما هر يک از اين گفتمان‌ها که به دولت مي‌چسبد نه‌تنها دولت را هدايت نمي‌کند بلکه دولت ذخيره‌ آن گفتمان را تخليه مي‌کند. دولت مشروطه گفتمان مشروطه را تخليه کرد دولت‌هاي ديگر هم گفتمان‌هاي خود را.
منظورتان اين است که گفتمان را از معنا تُهي مي‌کند.
بله. انرژي‌ گفتمان را مي‌گيرد و بعد در کوچه‌پس‌کوچه‌هاي تعليق مي‌افتد. يعني گفتمان‌ها عناصرشان را به حالت تعليق در مي‌آورند مثلا جمهوريتش يا اسلاميتش را به حالت تعليق در مي‌آورند. اما گفتمان‌ها با اين عناصر و دال‌ها زنده هستند.
آقاي دکتر حتي مي‌توان مساله را فراتر از گفتمان‌ها ديد، دولت با چنين ماهيتي مي‌تواند نيروهاي اجتماعي را دچار يک نوع انحلال سوژگي و وضعيت شيئيت‌يافتگي هم بکند.
بله؛ اصلا خود گفتمان را آن‌قدر بي‌معنا مي‌کند که حاميان آن گفتمان دچار يک خلسه مي‌شوند؛ يعني يا به‌طور کلي ارتباطاتشان را از واقعيت قطع مي‌کنند يا دچار يک نوع آنومي مي‌شوند و مي‌گويند که چه مي‌خواستيم و چه شد! به اين ترتيب گفتمان‌ها ديگر توان توضيح خود را از دست مي‌دهند و در شرايطي قرار مي‌گيرند که مثل بغض است؛ نه پايين مي‌رود و نه به گريه تبديل مي‌شود و همين‌طور در گلو مي‌ماند. بنابراين سخن گفتن از گفتمان‌ها به‌خصوص گفتمان‌هاي ديني و نسبت آنها با امر تجدد سر جاي خود؛ چون ما بالاخره احتياج داريم که اين گفتمان‌ها شفافيتي بيابند. اما بحث سر اين است که نه در درون دين و نه در بيرون آن يک گفتمان [واحد] وجود ندارد. اين گفتمان‌ها در جامعه به تدريج غلبه پيدا مي‌کنند، هژمون مي‌شوند و به دولت راه مي‌يابند اما دولت شبيه سياه‌چاله است. در واقع به جاي اينکه به دولت پرتوافکني بکنند، خود دولت اين گفتمان‌ها را تيره مي‌کند.
بعضي موقع‌ها هم اين گفتمان‌ها به دولت کمک مي‌کنند. بله ممکن است ولي تا چه حدي کمک مي‌کنند؟! در واقع اين گفتمان‌ها بيش از آنکه راهنمايي براي دولت باشند، منفعل مي‌شوند. همين که اين گفتمان‌ها منفعل شدند و ارزش اجتماعي‌شان را از دست دادند، گفتمان‌ها رقيب پديدار مي‌شوند. بعد گفتمان‌هاي رقيب هم يوتوپيک مي‌شوند و دوباره به درون دولت راه مي‌يابند و سرانجام هم از بين مي‌روند. درست شبيه ستاره‌هايي که در جو هستند و وارد سياه‌چاله‌‌هايي مي‌شوند که آدم نمي‌داند چه بلايي بر سرشان مي‌آيد. به‌نظر مي‌رسد اين سياه‌چاله در ايران اين گفتمان‌ها را مي‌خورد بنابراين نتايجي هم حاصل نمي‌شود. هميشه در بين گفتمان‌هاي دولت دو پرسش لاينحل وجود دارد. طرفداران گفتمان مي‌گويند که اين گفتمان اجرا نشد و اين دولت آن دولتي نيست که ما مي‌خواستيم. اما در مقابل هميشه دولت مي‌گويد که اين گفتمان نتوانست راهنما باشد. در واقع دولت آماده است که پيوند ديگري با گفتمان جديدي برقرار کند؛ درحالي‌که گفتمان قديم آزمونش را پس نداده و دولت آن را در خلأ رها کرده است. شما نگاه کنيد همين امروز مي‌بينيد که گفتمان ديگري به نام ناسيوناليسم به تدريج مطرح مي‌شود. اما نه توانمندي‌هاي ناسيوناليسم تحليل شده و نه ناتواني‌هاي گفتمان قبلي. اما همه مي‌گويند اين دولت نتوانسته اين کار را انجام بدهد و دولت هم مي‌گويد اين ايدئولوژي ايراد دارد.
خب! اگر اين‌طور است، مساله فقط به گفتمان‌ها محدود نمي‌شود البته ما بايد روي گفتمان‌ها خيلي کار کنيم و مقصود من مساله‌ عبور از آنها نيست؛ بلکه مساله اصلي اين است که وقتي گفتمان‌ها را رصد مي‌کنيد، اين گفتمان‌ها مسير حرکتشان به کدام طرف است؟ اين گفتمان‌ها به طرف يک سياه‌چاله‌اي مي‌روند که نه در آنجا انرژي‌اي وجود دارد و نه نوري تابيده مي‌شود؛ بلکه خودشان خاموش مي‌شوند. اين اتفاق در دولت رخ مي‌دهد. تنظيمات در دوره‌ ناصري، ايدئولوژي قانون، جنبش مشروطه‌خواهي، جريان‌هاي ناسيوناليستي و اسلام‌گرايي همه به اين سرنوشت دچار مي‌شوند. اما چرا چنين اتفاقي رخ مي‌دهد؟ درحالي‌که شما در انگلستان يا آمريکا و هر کجاي ديگر مشاهده مي‌کنيد که بالاخره هر گفتماني به‌صورت روشن و شفاف کاري انجام مي‌دهد که هم عيب آن مشخص است و هم هنر آن. هر کاري کنيد عيب و هنرش عيان شده است. ديگر کسي نمي‌گويد که اين هنر بود ولي کسي توطئه کرد و اجرا نکرد. اين موضوع خيلي وقت است ذهن من را درگير کرده است.
اگر تفسير شما از ماهيت دولت قرين واقعيت باشد، آن وقت مساله بزرگ‌تري پيش مي‌آيد. به‌نظر مي‌آيد که اين گريز، فرار و رهايي ما از اين بن‌بست و آپوريايي که ارسطو مي‌گفت، امکان‌پذير نيست. چون دولت امروز با کمک نفت و گفتمان‌هاي ناقرينه بزرگ‌تر شده است. حتي گفتمان‌هاي اخير ناسيوناليستي هم که در جامعه‌ روشنفکري مطرح است، به‌نظر به اين تورم بيش از پيش کمک مي‌کند. نيروهاي اجتماعي هم که دچار شيئيت‌يافتگي هستند و توان آن را ندارند که با چنين دولت متورمي موازنه برقرار کنند. پس چه بايد کرد؟
به نظر مي‌رسد شايد مهم‌ترين مساله، مواجهه انتقادي با مسيري است که از مشروطه تا به امروز داشته‌ايم. چون از مشروطه تا امروز همواره اين‌طور فکر مي‌کرديم که ايراد در طراحي ما است. يعني تصور اين بود که اگر ايرادي در دولت هست، ايراد در ايده‌ دولت است، نه خود دولت. ايده‌ دولت در واقع حاکم بر نهادها و ساختار دولت است. ما چنين فرضي داشتيم؛ ولي ايده هرچقدر هم شفاف باشد، دولت بازتاب آن ايده نيست يا حداقل بازتاب‌دهنده کامل ايده نيست. ايده وقتي که وارد دولت مي‌شود، خودش دچار انحنا مي‌شود و همچنان که شما وقتي چوب يا اهرم را وارد آب مي‌کنيد کج مي‌شود، ايده هم کج مي‌شود. اين ايده‌ها آن‌قدر کج مي‌شوند که ديگر از ايده بودن مي‌افتند و تبديل به توجيه‌گر صوري دولتي مي‌شوند که حاصل ايده نيست. اين اتفاق را تاکنون بحث نکرده‌ايم؛ هميشه گفته‌ايم چون مشروطه شکست خورده؛ پس ايده‌ مشروطه غلط بوده است. چون سلطنت موفق نبوده است ايده‌ سلطنت غلط بوده، چون دولت جمهوري اسلامي مشکل دارد پس ايده‌ اسلام‌گرايي مشکل دارد. ما نه اسلام‌گرايي را مي‌توانيم نفي کنيم و نه دموکراسي و نه مليت را. به‌نظر من نهاد دولت دائما مکر مي‌کند و توجه ما را از خودش به پديده ديگري سوق مي‌دهد.
آقاي دکتر به نظر کانون پژوهش‌هاي شما از مباحث الهياتي و فقه سياسي به امر دولت شيفت پيدا کرده است. حال پرسش مهم اين است که برداشت شما از ماهيت و مختصات دولت در ايران در ذيل کدام طبقه‌بندي رايج در علوم سياسي قرار مي‌گيرد. به‌طور مثال از نگاه مارکسي وقتي داستان به کشورهاي شرقي مي‌رسد شاهد عدول از دترمينيسم تاريخي هستيم و به همين دليل به مفهوم استبداد شرقي مي‌رسيم. همين‌طور وبر در مورد تمايزات جامعه‌ شرقي و غربي صحبت مي‌کند و به اين نتيجه مي‌رسد که در جوامع شرقي ما ردپاي فئوداليته را کمتر مشاهده مي‌کنيم و به همين دليل شرق ميزبان پديده‌اي به نام دولت متورم است. در همين راستا نيز وبر به الگوهاي پاتريمونيال و نوپاتريمونيال و حتي سلطانيسم مي‌رسد. آيا تعريفي را که شما از ماهيت دولت در ايران ارائه داديد مي‌توان ذيل اين طبقه‌بندي‌ها قرار داد؟ يا بايد عنوان خاصي را براي آن انتخاب کنيم؟ آيا شما طبقه‌بندي ديگري را مدنظر داريد؟
خب! بگذاريد در اينجا توضيح بيشتري بدهم. برداشتم اين است که دولت در ايران، دولت مرکب است. دولت مرکب دولتي است که مختصات منفي تعداد زيادي از الگوها را در خود دارد. به‌طور مثال از ميراث دوره‌ صفوي مي‌توان به دوگانگي نهاد شرع و سلطاني اشاره کرد. اين ويژگي باعث مي‌شد که يک نوع حاکميت دوگانه يا دولت دوسر را همواره در تاريخ ايران مشاهده کنيم درحالي‌که اين ويژگي اساسا متعلق به دوران ماقبل مدرن است. از همين رو در دوره‌ ناصري حتي زماني که ايده‌ سلطنت مستقله مطرح مي‌شود، اين ويژگي ادامه مي‌يابد. البته سلطنت مستقله پاتريمونياليسم نيست؛ بلکه از نوع سلطنت ايراني است. سلطنت مستقله کوشش مي‌کند که کل سرنوشت مملکت را در حاکميت واحد ادغام کند.
منظورتان همان تز اميرکبير است؟ بله. او مي‌خواست همه‌چيز را در حاکميت واحد ادغام بکند و اين حاکميت واحد را به شخص بدهد؛ اما اين تلاش اصلا از جنس پدرشاهي نيست، بلکه سلطنت مستقله اصطلاح خاص اين دوره است. اخيرا تعبير کاملا متفاوتي از آقاي دکتر طباطبايي دراين باره ديدم. ايشان معتقد است که تز اميرکبير تز پلوراليسم در قدرت است، نه يک‌کاسه کردن قدرت. شايد، ولي آنچه در صدرالتواريخ آمده، چيز ديگري مي‌گويد. مي‌دانيد که نويسنده‌ صدرالتواريخ اعتمادالسلطنه است و پدر اعتمادالسلطنه در کشتن اميرکبير دست داشت. گزارش‌هايي که از آن دوران به‌دست ما رسيده است، همين نصي است که موضوعاتي را به اميرکبير نسبت مي‌دهد. ما غير از اين متن نص ديگري نداريم. البته ممکن است که در آن خطا باشد، ولي به هر حال اين نص عين عبارت اعتمادالسلطنه و ديگران است. او مي‌گويد پادشاه بايد اين اقتدار را داشته باشد. اين ايده، حال چه اميرکبير مبدع آن باشد يا توسعه‌دهنده‌ آن، مساله بسيار مهمي است. ما اين داستان را در دوره قائم‌مقام فراهاني نمي‌بينيم. همان‌طور که خود آقاي دکتر طباطبايي هم اشاره مي‌کند، قائم‌مقام اصلا سراغ سلطنت مستقله نمي‌رود و تا حدي ‌دنبال تفکيک دولت از سلطنت است. آن داستان معروفش که مي‌گويد خرج جيب را بايد به پادشاه داد و بعد بيشترين پول‌ها دست صدراعظم باشد را مي‌دانيد. اما در اميرکبير اساسا چنين چيزي نمي‌بينيم. سلطنت مستقله تلاش دارد قدرت بيشتري به پادشاه دهد، به همين دليل هم يک نوع استبداد در اينجا مشاهده مي‌شود؛ در گزارش‌هاي بعضي نويسندگان آمده که ناصرالدين‌شاه همين که مي‌شنيد جايي در مورد دولت جلسه‌ يا مجلس روضه‌ شبانه‌اي تشکيل شده دستور مي‌داد همه را بگيرند و به چاه بيندازند و حتي براي اطمينان خودش چند گلوله خالي مي‌کرد؛ ديگران هم به شاه تبريک مي‌گفتند چرا‌که فتنه را خوابانده است. در هر صورت؛ به‌رغم ايده سلطنت مستقله اين سنت و دوگانگي‌ها تا حد زيادي باقي بود و با اينکه رو به ضعف نهاده بود اما هيچ‌وقت از بين نرفت؛ يعني جامعه‌ ايراني از حاکميت دوگانه کم و بيش برخوردار بود. پس از سلطنت مستقله نيز ايده‌ تنظيمات مطرح شد که طي آن مي‌خواستند پادشاه را به رئيس هيات وزرا تبديل کنند. بعد از آن هم ما با جنبش قانون مواجه هستيم. در همه اين موارد اين حاکميت دوگانه باقي مي‌ماند. بنابراين در تاريخ دولت و گفتمان‌هاي سياسي در ايران دو تحول همزمان را داريم؛ يکي دگرگوني‌هايي است که در گفتمان‌هاي سياسي پيدا مي‌شود و اين گفتمان‌هاي سياسي در يکديگر ادغام مي‌شود يا از هم تفکيک پيدا مي‌کنند و تحول دوم نيز انباشتي است که از طرق مختلف در دولت پيدا مي‌شود. به اين ترتيب دولت، بزرگ، پيچيده، درهم‌تنيده و مبهم مي‌شود. يعني سنت حکومت در ايران چنين اقتضايي را داشت. وقتي که چنين اتفاقي رخ مي‌دهد ما صرفا مي‌توانيم بعضي وجوهش را توضيح دهيم. مثلا در جنبش قانون سه گروه که به لحاظ گفتماني هيچ قرابتي با هم ندارند، با يکديگر بسيج مي‌شوند تا اينکه عليه دولت استبداد ناصري مقاومت کنند. اين سه گروه را مي‌توان توضيح داد. يکي از درون بوروکراسي دولت بيرون مي‌آيد، ميرزا ملکم از همين جنس است. او از قانون صحبت مي‌کند ولي همان‌طور که مي‌دانيد نگاه او نمي‌توانست معطوف به جهان اسلام باشد؛ يعني اصلاحات را به‌عنوان مساله‌ ملي تلقي مي‌کرد. اگر به اسلام هم اشاره مي‌کند، اين اشاره از بابت مليت است. از طرف ديگر آدمي مثل سيدجمال‌الدين اسدآبادي هم وجود دارد که نماينده‌ گفتمان وحدت اسلامي است. ولي اين دو گفتمان با هم وحدت مي‌يابند اما همراه شدن اين دو گفتمان‌ هم باعث ابهام در ملکم و هم باعث ابهام در سيدجمال مي‌شود. گروه سوم نيز مرتبط با مرحوم فال‌اسيري در شيراز است. در اين مقطع زماني بحران تنباکو شکل گرفته و بعد تجار سعي کردند به فال‌اسيري پناه ببرند تا اينکه ازطريق او به پدر زنش ميرزاي شيرازي دسترسي پيدا کنند و از اين مرجع تقليد فتوايي براي لغو امتياز تنباکو بگيرند.
امين‌الدوله در خاطراتش جمله‌اي مي‌گويد که بسيار بسيار مهم است. مي‌گويد شاه همزمان سه گروه را تحريک کرده بود؛ يکي تجار بودند که به مرجعيت پناه ‌بردند، دوم سيدجمال و گفتمان وحدت بود و آخرين آنها هم طرفداران جنبش قانون‌ بودند. در نهايت شاه هم سيدجمال و هم فال‌اسيري را به بصره (عراق) تبعيد کرد. امين‌الدوله مي‌گويد: اين دو به‌عنوان سوته‌دلان رانده‌شده از استبداد ناصري يکديگر را پيدا کردند. کجا اين اتفاق مي‌افتد؟ در بصره. بعد آنچه فال اسيري ديده بود سيدجمال شنيد و آنچه سيدجمال ديده بود فال اسيري شنيد. به همين دليل هر دو تصميم گرفتند که از نهاد مرجعيت براي مقابله با ناصرالدين شاه استفاده کنند و بعد نامه‌اي را که براي ميرزاي شيرازي آماده کرده بودند، در روزنامه قانون ملکم منتشر کردند. مفهوم اين يکي شدن اين است که در واقع گفتمان‌هايي مي‌خواهند جايگزين دولت ناصري بشوند، اين گفتمان‌ها هر کدامشان دال مرکزي متفاوت دارند. اما به‌رغم اين تفاوت‌ها کنار هم مي‌نشينند و به‌طور موقت از اختلاف‌هايشان چشم‌پوشي مي‌کنند. هدف اوليه‌شان نه طراحي آينده بلکه حذف حال است. آن وقت دولت جايگزين در درون ابهام شکل مي‌گيرد؛ چون که هدف اصلي اينها نفي وضع موجود است و نکات اختلافي‌شان را هم توضيح نمي‌دهند. همين اتفاق در جمهوري اسلامي مي‌افتد. مرحوم بازرگان رئيس دولت موقت مي‌شود، در حالي‌که سياست‌خارجي و درک متفاوتي از ماهيت دولت، صنعت حکمراني و نگاه به غرب و روسيه دارد. اين در حالي است که در شوراي انقلاب و حتي دولت افرادي حضور دارند که گفتمانشان ماهيتا با گفتمان نخست‌وزير متفاوت است. پس دولت با ابهام شکل مي‌گيرد. همين قانون اساسي موجود را نگاه کنيد. در تدوين آن افرادي با طيف‌هاي مختلف سياسي نقش دارند؛ از نمايندگان نهضت آزادي تا ديگران. اين بحث در مشروطه هم وجود دارد. وقتي که دولت با ابهام شکل مي‌گيرد، تحت‌تاثير گفتمان‌هايي اين شکل‌گيري صورت مي‌گيرد که بيشتر سلبي هستند تا ايجابي. ائتلاف اين گفتمان‌ها هم ائتلاف سلبي است؛ يعني اجماع مي‌کنند که دولت را بيندازند نه اينکه اجماع ‌کنند تا دولتي ايجاد کنند. سنتزي در اين حوزه وجود ندارد و چون سنتزي نيست، وقتي دولت مشروطه شکل مي‌گيرد، بقاياي دولت قبلي سر جايش مي‌ماند؛ چون آن‌چيزي که بالفعل توان اداره‌ دولت را دارد، همان سنت بازمانده است. در مرحله بعد افزوده‌هايي از سه گفتمان وحدت اسلامي، قانوني و اسلامگرا وارد مي‌شوند. در واقع دولت تغيير پيدا نکرده است. رأس دولت را صرفا زده‌اند و بدنه‌ دولت سر جاي خود است و به اين ترتيب گفتمان‌ها به اقتضاي خودشان چيزي هم به بدنه آن اضافه مي‌کنند. اين افزودگي در دولت پهلوي هم قابل مشاهده است؛ بدون اينکه دولت پهلوي بتواند تخليه‌اي را هم انجام دهد. به‌طور مثال دولت پهلوي تا آخر حيات خود نتوانست محاکم شرعي را کامل حذف بکند؛ بلکه فقط محدود کرد. به عبارت ديگر شما داخل نهاد دولت نهادي داريد که صرفا محدود شده است. اين از هر جهت ايراد است. بنابراين دولت در ايران مرکب است نه دولت پاتريمونيال، نه دولت مشروطه، نه دولت ايدئولوژيک و نه دولت ملي. بنابراين اين دولت هميشه نمي‌تواند تصميم نهادي بگيرد؛ چون نهادهايش متناقض هستند. فقط به اعتبار آتوريته‌ حاکمش مي‌تواند مديريت کند. تا زماني‌که آدم‌هاي قوي مثل هاشمي يا رضاشاه حضور دارند، اوضاع به نحوي جمع مي‌شود.
شما مقصودتان از دولت بيشتر state است يا government ؟ منظورم فقط قوه‌ مجريه نيست؛ بلکه بحث من بر «حکومت» متمرکز است. به‌خاطر دارم که يک‌بار آقاي خامنه‌اي در مورد ولايت فقيه جمله‌اي بيان کردند که بيانگر همين واقعيت است. ايشان گفتند اگر تجربه‌ مديريت در جمهوري اسلامي را داشته باشيد، به اين نتيجه مي‌رسيد که جز با ولايت فقيه نمي‌توانيد جامعه را اداره کنيد. يعني با نهادهاي قانوني نمي‌توان جامعه را اداره کرد. چون اين نهادها پيچيده هستند. بنابراين شما نمي‌توانيد دولت در ايران را در ذيل طبقه‌بندي نابي قرار دهيد. اين پيچيدگي‌ها با مساله‌ نفت بغرنج‌تر نيز شده است. اما برخي اعتقاد دارند که به‌طور مثال مي‌توان حدفاصل سال‌هاي ۴۲ تا ۵۶ را به‌ تعبير وبر نمادي از نظام سلطاني تلقي کرد يعني به‌نوعي شخصي شدن حکومت با درآمد نفتي ترکيب مي‌شود؛ خب در اينجا قدري دولت از ابهام خارج مي‌شود.
دولت از ابهام خارج نمي‌شود.
دولت تقريبا دور انگشتان محمدرضاشاه مي‌چرخد.
اتفاقا امورات دولت نمي‌چرخد. البته اين دولت از نوع استبدادي است اما استبداد در همه‌ حوزه‌ها وجود ندارد. اين را بايد يک نوع استبداد ضعيف شده خواند. يعني استبداد تمام دولت را فرا نگرفته است. دولت کارهايي مي‌کند که خود محمدرضاشاه هم از آن سر در نمي‌آورد. در واقع تناقض‌هايي در دولت وجود دارد. در يکي از گفت‌و‌گوهايي که اخيرا از بي‌بي‌سي در مورد وضعيت دولت پهلوي پخش شد، اشاره شد که اين دولت از يک طرف از کارخانه‌دارها حمايت مي‌کرد و از طرف ديگر نيروي مسلح و شهرباني‌اش از کارگرها حمايت مي‌کرد. در حالي‌که اين دولت خود سرمايه‌داريِ وابسته به دربار يا همان بورژوازي وابسته را درست کرده بود. اما خودش نمي‌تواند بحران بورژوازي را حل کند! چون که با مساله‌ کارگري مواجه است؛ يعني تحت‌تاثير ايدئولوژي يا گفتمان حزب توده و چپ، دولت نمي‌تواند خالص عمل کند. بنابراين دولت عليهِ عليهِ خودش تصميم مي‌گيرد. مگر مي‌شود بورژوازي وابسته داشته باشيد، از آن طرف هم طرفدار کارگران بشويد!؟ اما اين دولت اين کار را مي‌کند؛ بنابراين پهلوي هم دفاعش از حقوق کارگر ناقص است و هم دفاعش از بورژوازي. نهاد دولت با اين کار صرفا جنبش کارگري را خراب مي‌کند يعني نه دفاع مي‌کند و نه مخالفت کامل.
به قول احمد اشرف دولت با اين کار به دنبال کنترل همه چيز است.
بله، اما همه چيز را که امکان ندارد کنترل کند! اگر هم قصد کنترل است بايد چارچوب و مبنايي داشته باشد. مثلا حزب کارگر انگلستان را مي‌توان گفت که حزبي سوسياليستي نيست. اما رفاه را قبول دارد. يعني براساس مالکيت خصوصي و حفظ آن مي‌خواهد به نظام کارگري کمک کند. در اينجا با يک مبناي دست به کنترل مي‌زنيد، اما با چند مبنا و چارچوب اين کار شدني نيست چون همديگر را مي‌شکنند. همين دولت موجود در واقع هم دنبال منافع ملي است و همزمان دنبال نقض منافع ملي! بالاخره وقتي که مساله‌اي به نام بحران گوشت به‌وجود مي‌آيد برخي در دولت موضوع را در قالب ملي پيگيري مي‌کنند. اما ناگهان مباحثي مطرح مي‌شود که چطور مي‌توان از بودجه موجود براي منافع جهان اسلام هزينه کرد؟ در داخل نهاد دولت اين رفتارهاي متناقض را شاهد هستيم. چون اين دو اقدام را نمي‌توان بر اساس مبناي متناقض به‌صورت همزمان پيش برد. اين مساله تابع اصل تناقض است. ما قاعده‌اي داريم که مي‌گويد «اشيا وقتي متناقض مي‌شوند، ساقط مي‌شوند». به عبارت بهتر دولت نمي‌تواند هم دنبال مسائل کارگري باشد و هم مسائل بورژوازي. بالاخره بايد يکي‌ اصل باشد و ديگري فرع.
به نظر شما اين ايده‌هاي متعارض و حتي قوانين متعارض عامدانه و آگاهانه متولد نمي‌شوند؟ يعني براي اينکه مفري براي فرار از قانون و توزيع رانت ايجاد بشود. به‌نظرم اينها از قبل تدبيرشده و طراحي شده نيستند. نمونه‌ آن را مي‌توان در مورد قانون اساسي جمهوري اسلامي مشاهده کرد. در قانون اساسي شاهد استقرار چند مدل هستيم. اولين مدل شوراهاست. مدل شوراها شکل تعديل‌شده‌ سوويتيسم است؛ اما با روايت اسلامي‌. مدل ديگر حاکميت ملي است که پارلمان به‌عنوان عصاره‌ ملت آن را نمايندگي مي‌کند. مدل سوم هم ولايت فقيه است که اساسا مشروعيت را در جاي ديگري قرار مي‌دهد. آيا اينها عاقلانه و آگاهانه و سنجيده کنار هم قرار گرفته‌اند؟ به تعبير مرحوم عميد زنجاني تعارض نيروها باعث اين مساله شده است؛ يعني در واقع نيروها دائما چانه زدند و اينها را کنار هم قرار دادند. اما اين نيروها از بنياد با يکديگر متعارض بودند. بنابراين هر کدام موفق شدند طرح‌شان را به مصوبه تبديل کنند و در واقع تناقض را وارد قانون اساسي کردند. آقاي دکتر مي‌توان از منظر ديگري هم به مساله نگاه کرد؛ حداقل دستاورد جمهوري اسلامي اين بوده که به آن نوع دوگانگي ميان شرع و حکم پادشاه (حکم حاکم) از طريق تجميع قدرت در نهاد ولايت فقيه پايان داده است.
بله اين مساله خيلي خيلي مهم است و تا حد زيادي هم اين اتفاق رخ داده است. اما اين به آن معنا نيست که اين پروژه‌ دوگانگي پايان يافته است. به‌طور مثال قهر و فاصله گرفتن آيت‌الله گلپايگاني و رفتن ايشان به قم را در نظر بگيريد. استعفاي ايشان، بحث مرجعيت و بعد ماجراي استقلال حوزه يا پيوستگي‌ آن به دولت، نشان مي‌دهد که براي اين دوگانگي پاياني نمي‌توان تصور کرد. اين دوگانگي شريعت و قانون با بحث ولايت فقيه ممکن است که حل شود؛ ولي وقتي بحث افزايش تقاضاهاي نهاد مرجعيت مي‌شود، حاکمان چه کار مي‌توانند انجام دهند؟ مجبور به تمکين هستند. يعني قضيه خيلي هم حل‌ نشده است؛ با اينکه گام مهمي برداشته شده است. از طرف ديگر دوگانگي‌هاي جديدي در جمهوري اسلامي در حال خلق شدن است.
اين دوگانگي‌هاي جديد چه هستند؟
دوگانه‌ مليت و اسلام‌گرايي در حال برجسته شدن است. و پرسش‌هايي در حال طرح است که آيا اين دولت، دولت سرزميني است يا يک دولت ام ‌القر‌ايي است که وظيفه‌ اصلي‌اش حمايت از جنبش‌هاي اسلامي يا کشورهاي اسلامي است.
انديشه‌ ايرانشهري سنتز اين دوگانه است؟
به نظر مي‌آيد انديشه‌ ايرانشهري سنتز نيست؛ بلکه آنتي‌تز است. چرا آنتي تز است؟ اعتراضي به بخش اسلام‌گراي اين دولت است. اگر سنتز بود که خيلي مشکلي وجود نداشت. پس مي‌بينيم در واقع هر دو گفتمان وقتي وارد دولت مي‌شوند، دوگانه‌هاي جديدي را خلق مي‌کنند؛ بدون اينکه دوگانه‌هاي قبلي را به پايان رسانده باشند. در واقع اين دولتي است که هيچ گاه دولت تمام نيست؛ يعني نهادهايش يکپارچه نيست. هميشه بخشي از دولت لَخت است يا از تصميمات شانه خالي مي‌کند. البته اين بحث‌ها سابقه دارد؛ مثلا يک بار گفته شد که فلسطين يک قلمرو با دو دولت باشد. يک بار هم در ايالات‌متحده اين بحث طرح شد. يعني وقتي که ايالت‌ها در دولت فدرال ادغام مي‌شدند، اين سوال مطرح شد که آيا مجازات مجرمان وظيفه‌ دولت فدرال است يا دولت ايالتي؟ اين ممکن است به تنش ختم شود. حال فرض کنيد در ايران وقتي که جرم شرعي رخ مي‌دهد، آيا وظيفه‌ نهادهاي مذهبي است که حکم دهند يا نهادهاي دولت؟ اينطور تفکيک‌ها از زمان قاجار بود و در جمهوري اسلامي تا حدودي در حال حل شدن است؛ يعني آن تعارض قانون دولت و قانون شرع در حال حل شدن است. اما دوگانه‌هاي جديد چه؟ آنها را چه کار کنيم؟ ما در ايران از زمان اميرکبير تا به امروز دوگانه‌ دولت پان اسلاميستي و دولت ملي را نداشتيم. اين محصول دوره‌ جمهوري اسلامي است. قبل از آن بحث قانون و شرع بود. قبل تر از آن دولت مرکزي و ولايت‌ها بودند؛ يعني دولت مرکزي توان حضور در ولايت‌ها را نداشت و حاکمانشان خودمختار و خودسر بودند. اما اين بحران‌ها به طور کامل حل نمي‌شود بلکه بحران‌هاي جديدي هم به آن اضافه مي‌شود. بحران‌هاي ما به‌طور کلي بحران دولت ملي و دولت اسلامي، بحران قانون و شرع، بحران استبداد و دموکراسي، بحران قوميت‌ها و سنتراليزم است. اينها همه انباشته‌هايي است که از قبل مي‌آيد. يعني در زمان رضاشاه موضوع قوميت‌ها حل نشد، همان‌طور که در جمهوري اسلامي هم باقي ماند. در دوره‌ مشروطه مساله‌ استبداد و حاکميت ملي حل نشد و در جمهوري اسلامي هم ماند. بحث مرکز و پيرامون نيز از همان جمله است. در دوره‌ جمهوري اسلامي هم اين بحث مليت در حال اضافه شدن است. در واقع گفتمان‌ها هميشه اختلال‌هايي را به دولت اضافه کردند و دولت هم به دليل ماهيت مرکب خود هيچ گاه به‌طور کامل محصول بازنمايي‌شده‌ يا کريستال‌شده‌ گفتمان‌ها نيست. از همين رو دولت‌ها حکم سياه‌چاله‌‌اي دارند که گفتمان‌ها را در درون خود مي‌بلعند. اين گفتمان‌ها تعارض‌هايي را به دولت اضافه مي‌کنند و دولت هم مشروعيت آنها را از ميان مي‌برد.
ما در حوزه‌ گفتماني يا در حوزه‌ ايده‌هاي روشنفکري هم دچار يک نوع اغتشاش و ابهام و عدم‌شفافيت هستيم. به‌نظر شما سرنوشت اين دولت مرکب با اين اوصاف به کجا ختم مي‌شود؟
اندام دولت مرکب نامتوازن است، ممکن است به جاي دو دست، سه دست داشته و به جاي دو پا، چهار پا داشته باشد. دولت مرکب مرکز پيام‌دهي‌اش هم متعدد است؛ يعني ممکن است اين اندام با يکي از مراکز پيام اصلا همخواني نداشته باشد. اين مساله اختلال اندامي در دولت ايجاد و دولت را غيرقابل‌پيش‌بيني مي‌کند. خب! در روشنفکران هم چنين وضعيتي حاکم است. روشنفکران ما به اين مساله توجه نمي‌کنند که هيچ گفتمان آلترناتيوي راه‌حل ارائه نمي‌دهد؛ بلکه تنها دوگانه‌ جديدي به دولت اضافه مي‌کند. شايد لازم است روشنفکران يا کساني که کارشان تاملات آکادميک در مورد دولت و گفتمان‌هاي سياسي است، روي بازگشت انتقادي به مسير طي‌شده متمرکز شوند. بايد از اين پيش‌فرض عبور کنيم که دولت‌ها محصول گفتمان‌ها هستند. دولت و گفتمان‌ها در ايران از يکديگر استقلال دارند. يعني نه دولت نماينده‌ گفتمان است و نه گفتمان‌ها طراح دولت. اما گفتمان‌ها طرح‌هايي دارند که باعث اختلال بيشتر در دولت مي‌شود. دولت از عناصري برخوردار است که از کمند گفتمان‌ها فرار مي‌کند و بنابراين دولت را مهارناپذير مي‌کند.
با توجه به اين دولت مستقل از گفتمان‌ها و نيروهاي اجتماعي و دولت به گفته شما مرکب نا‌متوازن، چطور مي‌توان به بررسي انتقادي تجربه تاريخي دست زد و اندام متوازن را به دولت برگرداند؟
کار بسيار سختي است. اما مهم اين است که ابتدا توجه کنيم چنين پديده‌اي وجود دارد. چون هنوز جريان روشنفکري اين پيش‌فرض را دارد که مشکل در گفتمان است به همين دليل دنبال خلق گفتمان آلترناتيو است. احساس مي‌کنم که اين پيش‌فرض نياز به اصلاح دارد. هنوز اساسا مطالعه‌ روشني در مورد ماهيت اين دولت و اينکه چگونه و چرا به اينجا رسيده، نداريم. يعني بايد يک نوع بازگشت به عقب داشته باشيم و بعد بگوييم که چطور و از کجا اين دولت ساخته شده است. شايد چنين فهمي کمک کند دريابيم از چه زماني اين اندام‌هاي اضافي وارد دولت شده‌اند و آن را بدشکل کرده‌اند. روسيه‌ زمان الکساندر دوم را نگاه کنيد. در اين مقطع زماني در روسيه پادشاهي وجود دارد اما اين پادشاهي بر مدار يک شوراي ۱۴-۱۲نفره‌ اشرافي ايستاده تا اگر سلطنت وظايف ذاتي‌اش را انجام ندهد، پادشاه را جابه‌جا و حتي اعدامش کنند. چنين ايده‌اي در آنجا تنظيمات را درست مي‌کند. در واقع تنظيمات به لحاظ نظري از شاه ريشه مي‌گيرد، اما در عمل پادشاه را کنترل مي‌کند. حال پرسش اين است که آيا مي‌توان تنظيماتي درست کرد و رئيس آن هم خود ناصرالدين شاه باشد؟ در ايران ما هيات وزرايي درست کرديم و نهادهايي به حاکميت شخصي اضافه کرديم. پس چيزي اضافه مي‌شود بدون اينکه چيزي حذف شود يا تقليلي در آن پيدا شود. اگر بازگرديم و کاوش معکوسي داشته باشيم که از چه زماني اين دولت به اين وضعيت دچار شده و گفتمان‌ها چقدر در اين دولت نقش داشتند، شايد به نتايج بهتري برسيم. اما ما تا اينجا فقط در پي ايجاد گفتمان بوديم. به‌طور مثال گفتمان تنظيمات به جاي اينکه مشکل دولت را حل کند، مشکل جديدي به‌وجود مي‌آورد. اعتمادالسلطنه در اين ارتباط توضيح خوبي مي‌دهد. او مي‌گويد: «ما را ببين، سپهسالار خواسته در تنظيمات مقلد عثماني باشيم، خود عثماني مقلد ناقص جاي ديگر است و ناقص از ناقص تقليد کند چه مي‌شود.» او اين نکته‌ را درست فهميده بود نه اينکه ايشان ايده‌ درستي داشت، نه. بحران را فهميده بود. مي‌توانست بگويد که اين جامعه با مختصات خاص خودش تنظيماتي‌شدني نيست مگر اينکه بالاخره محدوديتي براي سلطان ايجاد شود. اما اين محدوديت وجود نداشت؛ بنابراين هم سلطنت بود و هم ادعاهاي تنظيماتي. چون دولت مرکب سيگنال‌هاي متفاوت به کل بدنه‌ مي‌داد. کسي که راضي بود به آن پناه مي‌برد و حتي ناراضيان هم به آن پناه مي‌بردند؛ در حالي‌که هر دو از حل مشکلات ناتوان بودند.
درگام‌هاي بعدي چه بايد کرد؟ چيدمان دولت جديد در ايران با سليقه ايراني انجام شده است. فهم اين چيدمان خاص کمک مي‌کند که بتوانيم گره را باز کنيم؛ يعني بتوانيم در گام اول دولت را کمي ساده کنيم. در اين نوع دولت، گفتمان‌هاي متنوعي حضور دارند از چپ که مستلزم مسووليت اجتماعي بالا است، تا ملي و اسلامي و از سنتراليسم و ضدقومي بودن تا کثرت‌گرايي و حساسيت به مساله قوميت و همچنين هواداري از سرمايه‌داري و حساس به مسائل دموکراتيک. پس در اين دولت گفتمان‌هاي بزرگي قرار دارد. آيا نمي‌توان حداقل ترکيب اين دولت مرکب را از ۵-۴ گفتمان معارض به دو يا سه گفتمان تقليل داد؟ تا کمي دولت ساده‌تر و يکدست‌تر شود، حداقل تعارض‌هايش از حالت منشوري خارج و شکل مربع يا مثلث پيدا کند. صرف‌نظر از بدقوارگي دولت در ايران، دوگانه‌هاي انحرافي هم در جامعه‌ روشنفکري و دانشگاهي ما وجود دارد؛ به‌طور مثال دوگانه‌ اسلام‌گرايي و ناسيوناليسم يا دوگانه‌ ليبرال و سوسيال و چيزهايي از اين دست. يعني به جاي تمرکز بر مطالعه‌ دولت، مباحث روشنفکران ما به حوزه‌هاي ديگري اشاعه پيدا کرده است.
درست است؛ در واقع راجع به چيزهايي فکر مي‌کنيم که مساله‌ دولت نيست.
خب اگر شرايط موجود همچنان تداوم پيدا کند، چه اتفاقي در انتظار ماست؟
آن وقت از يک ايدئولوژي به ايدئولوژي ديگري فرار مي‌کنيم، آنچنان که تا به امروز کرده‌ايم.
ممکن است که اين دولت آنقدر بي‌قواره و نامتوازن شود که ديگر از حرکت بايستد؟
بي‌قوارگي دولت در عين حال که مشکلاتي را ايجاد مي‌کند، اما مزيتي هم دارد و آن ماندگاري نسبي است. در واقع به‌دليل اين مختصات، اعتراض‌ها از سطحي بيشتر نمي‌شود. اما وقتي که دولت نتواند در کل نيازهاي اصلي اجتماعي را برآورده کند، کليت آن زمين‌گير مي‌شود. وقتي که زمين‌گير شد، ما آلترناتيو روشني نداريم. به‌نظر مي‌رسد که دولت به سمت اين ناتواني مي‌رود. اما ناتواني که در عين حال با فقدان آلترناتيو همراه است. اين بدترين حالت ممکن است؛ يعني مردم معترض هستند اما نمي‌دانند چه کار کنند. ما حداقل مي‌توانيم دو استراتژي داشته باشيم؛ يکي اينکه پيشنهاد کنيم که راجع به مساله‌ يا مساله‌واره امر سياسي در ايران يا دولت در ايران يک بازانديشي‌اي انجام شود و از اين زنجيره‌ باطل فرار از يک گفتمان به گفتمان ديگر با فرض اينکه دولت تابع گفتمان است، عبور کنيم. دوم گشودن باب گفت‌و‌گو در مورد ساده‌سازي دولت است. اين ساده‌سازي دولت خيلي مهم است تا اين بار و بنديلي که تحت‌تاثير افزايش قيمت نفت، ايدئولوژي و مسائل ديگر وارد اين دولت مرکب شده‌اند، مقداري سبک شوند. البته در دهه‌هاي اخير به چند ساده‌سازي‌ دست زديم؛ اما همه صوري بودند به‌طور مثال خصوصي‌سازي. خصوصي‌سازي اگر بر مبناي فلسلفه‌ باشد، هيچ مشکلي ندارد. اما اگر شما بدون اينکه در مورد ماهيت دولت فکر کنيد، اين کار را انجام داديد نتيجه آن خصولتي‌سازي است.
پيچيدگي و ابهام دولت را بيشتر کرد.
بله، در واقع بخش بزرگي از سرمايه را از دست دولت قاپيد و به جاي ديگر برد بنابراين ساده‌سازي نبايد مثل استراتژي خصوصي‌سازي باشد.
در حال حاضر فضاي ياس و نااميدي نسبت به فرجام اصلاحات در جامعه ايران ايجاد شده است. اصلاحات به ماهيت دولت بي‌توجه بود و تاکيدش عمدتا بر تغييرات گفتماني بود؛ با اينکه با ورود اصلاح‌طلبان به ساخت قدرت، وضعيت دولت به‌نوعي آنها را هم دستخوش تغييرات يا دچار استحاله کرد، حتي برخي اعتقاد دارند که اصلاح‌طلبان دچار تغيير ماهيت شده‌اند. آيا اصلاحات در ايران با توجه به فضاي موجود به مرده‌اي تبديل شده است؟ فکر مي‌کنم که اصلاح ايده‌اي است که خاموش نمي‌شود. ولي ممکن است که مرجعيت نيروهاي پيشران به تدريج عوض شود. چون تا زماني‌که در جامعه دولت ناتوان هست، ايده‌ اصلاح هم وجود خواهد داشت و فقط مساله اين است که پرچم اصلاح را چه کسي برمي‌دارد؛ اما واقعيت اين است که مرجعيت اصلاحات آسيب‌هايي ديده است. نکته مهم ديگر اينکه ماهيت دولت مرکب، کارش همين است؛ يعني هم جنبش‌هاي اصلاحي را فشل مي‌کند و هم پوزيسيون و اپوزيسيون را. ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد