روزنامه سازندگي/
متن پيش رو در سازندگي منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
دو سال قبل از اينکه مرگ گريبانش را بگيرد، کاميون را استارت زد. روي صندلي نشسته بود و رانندهاي پشت کاميون رفت. خيره به او بود تا اينکه راننده سوئيچ را چرخاند و کاميون روشن شد و اين آخرين جنگندگي قندچي در زندگي اش بود. سوله ايران کاوه همچنان در خيابان قزوين پابرجاست. احتمالا چند ماه يا سال ديگر اين سوله هم به فراموشي سپرده ميشود،
بهراد مهرجو| خيابان قزوين تهران يکي از شلوغترين نقاط جنوبي پايتخت است. سراسر خيابان را مغازههاي فروش روغن ماشين و تجهيزات غرق کرده اند و در فاصله ميان چند فروشگاه يک تعميرگاه هم جاي گرفته است. در ميانه همين خيابان پرازدحام محوطه بسيار بزرگي پرت افتاده است. يک سوله عظيم با ساختمان اداري قديمي و فرسوده که سال ساختش به دوره اي برميگردد که هنوز استفاده از آسانسور در بناها باب نبود. مقابل ورودي ساختمان سگ شيانلو سياه و قهوه اي دائم در حال استراحت است و وقتي غريبه اي ميبيند، به سمتش براق ميشود ولي صدايي نميکند و با دستور نگهبان باز هم با خستگي سرجايش مينشيند. محوطه اداري ساختمان را سراسر خاک گرفته است. سالن اصلي پارتيشنهاي نيمتنه از هم جدا شده، صندلي، ميز و تلفنهاي قديمي دارد ولي هيچ کارمندي حضور ندارد. تمامي ابزارها مربوط به مدل ديزاين دهه ۴۰ است.
اتاق مديريت در قسمت شرقي همين سالن جايي دارد. ميز کار چوبي قهوه اي فرسوده که تلي از کاغذ و عکس روي آن پهن شده، يک ويترين چوبي به ديوار نصب شده که در قاب شيشه اي آن چندين لوح افتخار و تنديس قرار گرفته و در نهايت ميز کنفرانسي که در سمت انتهاي اتاق با صندليهاي چوبي از مهمانان پذيرايي ميکند. در سراسر اين محوطه چند هزار متري حداکثر ۱۰ کارمند حضور دارند ولي اصغر قندچي موسس کارخانه «ايرانکاوه» و «ماک» درحالي که پشت همان ميز کنفرانس نشسته، دستهايش ميلرزد، صدايش واضح نيست و قطره اشکي به صورت دائمي در حاشيه راست چشمش قرار دارد، ميگويد: «من بيش از ۲ هزار کارمند و کارگر داشتم.» او سه شب قبل درحاليکه روي تخت بيمارستان دراز کشيده بود، آرام و بيصدا چشم از جهان فروبست. تا صبح روز بعد کسي از اقوام و آشنايان متوجه مرگ خالق ماک ايران نشده بود و پس از آنکه تلفنها به کار افتاد، به ديگران خبر رسيد که قندچي ديگر به ساختمان قديمي ايرانکاوه سر نميزند. او بعد از سالها جنگيدن از مصائب زندگي رها شد.
فرار از مدرسه
در منطقه قنابآباد تهران در حاشيه ميدان اعدام متولد شد. پدرش وکيل و مادر زني خانه دار و سنتي بود. دايي او که نقشي مهمي در آينده اش داشت، در بازار کار ميکرد و روحيه پسرهاي سرکش را ميفهميد. اصغر قندچي ترکيبي از نوجواني عاصي براي پيشرفت و فراري از مدرسه بود. او در گفت وگويي که با ماهنامه «آينده نگر» انجام داده بود در مورد اين دوران از زندگياش گفته بود: «ما ساکن محله قنات آباد تهران بوديم، نزديک ميدان اعدام، خانواده ام همه اصالتا بازاري هستند ولي پدرم وکيل بود و به درس و مدرسه اهميت زيادي ميداد. حتي آن زمان خواهرم مدرسه ميرفت اما من از درس خواندن اصلا خوشم نمي آمد و هميشه از مدرسه يک ثلث يک ثلث فرار ميکردم و ميرفتم سر کار؛ يک بار مادرم به دايي ام گفت که اين مدرسه نميرود، آن بنده خدا هم من را کشيد کنار و گفت اصغر چرا مدرسه نميروي؟ من هم هيچي نداشتم بهش بگويم؛ اين جوري شد که خودش با من فرداش آمد مدرسه و از مديرمان پرسيد اين چند روز است مدرسه نيامده؟ آن بنده خدا هم گفت يک ثلثي هست! بعد دايي ام گفت که بايد مدرسه بروم و من را سپرد به مدير ولي خب هنوز از مدرسه بيرون نرفته بود که از درخت و ديوار رفتم بالا و پريدم تو کوچه و دوباره فرار کردم. من اين جوري درس خواندم و کلا ۷ کلاس مدرسه رفتم و از بچگي جذب کار شدم.»
سرنوشت جذاب قندچي جاي ديگري به غير از مدرسه رقم ميخورد: «آن زمان ما يک مستاجر داشتيم که کار آهنگري و مکانيکي ميکرد، يک روز رفتم کارگاهش تماشا و از کار خوشم آمد، اين شد که جذب همانجا شدم. مدتي بعد هم رفتم تو يک تشکيلاتي که استادکارهاش خارجي بودند؛ يک آلماني، يک روس و فکر کنم يک استادکار اهل چک آنجا کار ميکردند. آنها کار تعميرات انجام ميدادند که البته بعد از جنگ جهاني دوم هم کلا برچيده شد. من آنجا کار مکانيکي و آهنگري ميکردم، ميدانيد بچه زرنگ و علاقه مندي بودم و از اين استادکارها خيلي ياد گرفتم و چشم و گوشم به کار باز شد، آنجا انواع تعميرات انجام ميشد، موتورهاي آسياب، لوکوموتيو و... چون تعميرگاه بزرگ و استادکارهاي حرفه اي آن زمان در کشور نداشتيم، خيلي کار براي آن مجموعه مي آوردند.» او خيلي در قالب شاگرد باقي نماند و مدتي بعد در ۱۶ سالگي اولين کارگاهش را تاسيس کرد: «تقريبا ۱۶ سالم بود که کارگاه شخصي باز کردم؛ شب و روز کار ميکردم، کار ماشين يک رسته نيست، جورواجور است، سواري، کاميون و...، براي همين بايد خيلي تلاش کرد تا استادکار شد. من اول تو کار ماشين هاي سواري بودم ولي کمکم رفتم سراغ ماشين سنگين، مخصوصا ماک.» اين نام آخري تا پايان عمر به قندچي گره خورد. همه سرنوشت دنياي او را شکل داد و شاديها و مصائب زندگي او را ساخت. قندچي در تعمير و نگهداري ماک به تخصص رسيده بود. او کارگاهش را با کمترين سرمايه کليد زد: «سرمايه خاصي نداشتم و از کسي هم کمک مالي نگرفتم. جاي اولين کارگاهم هنوز هست، توي همين خيابان قزوين نزديک سيمتري بود، اسم کافه شکوفه را حتما شنيده ايد. روبه روي آن يک گاراژ بود که ما آنجا بوديم، هوا روشن ميشد کار را شروع ميکردم و با عشق و علاقه تا ديروقت کار ميکردم و فقط به فکر پيشرفت بودم، فقط کار، کار و کار... آن وقتها دوچرخه داشتم و با آن ميرفتم سر کار و خانه.»
جنگ جهاني دوم براي قندچي يک موهبت بود. ماشين هاي اسقاطي آمريکايي مثل ماک در سراسر کشور رها شده بودند: «يادم هست دو تا دلال بودند که براي من از اين کشورها جنسها و قطعات ماشين ها را مي آوردند و من هم آنها را ميخريدم و روي ماشين ها سوار ميکردم. ما هم يواش يواش با همان قطعات، ماشين جمع کرديم و مدتي هم نگذشت که اين خودروهايي که از جنگ جهاني باقي مانده بود سر از خرمشهر درآورد و به سمت تهران سرازير شد و ما با کمک اين خودروها و قطعاتي که مي آوردند، هر روز ماشين هاي بيشتري را جمع ميکرديم و اين جوري بود که کار را توسعه داديم. در کنار اينها چند سالي هم که گذشت ديگر خودم شروع کردم به توليد؛ چون آهنگري را کنار مکانيکي آموخته بودم و فولاد و فلزات را ميشناختم، بعضي از قطعات را ميساختم يا کيفيت آنها را ارتقا ميدادم. تا جايي که اسم گاراژم پيچيد و هرچي ماشين سنگين تصادفي و چپکرده بود، مي آوردند پيش خودم؛ ما هم مثل پينه دوز، همه چيز را وصله پينه ميکرديم تا ماشين درست شود (با خنده). ميدانيد اول کار هرچي نگاه ميکردم، کپي ميکردم و ميساختم ولي خب کمکم ميفهميدم نه بابا، مسئله اي نيست، همه چيز ميشود درست کرد. مثلا قطعات زيربندي ماک را تغيير ميدادم چون ما جاده درست در کشور نداشتيم و همگي خاکي بودند و خيلي وقتها زيربنديها آسيب ميديد. اتفاقا آن زمان يک آقايي هم بود در تهران که نمايندگي ماک را داشت و بعضي وقتها به من قطعه ميداد، خيلي وقتها براي ديدن کار و تغييراتي که ميدادم به گاراژ ما مي آمد و از نزديک کار را با تعجب نگاه ميکرد. به خاطر دارم که رادياتورهاي کاميونها را بزرگ ميکردم تا تو جاده هاي آن زمان ايران جوش نياورند يا حتي موتور را از اين به آن ميکردم، مثلا اگر يک موتور ماک ۱۲۰ اسب بود، من ۱۵۰ اسب روي آن ميگذاشتم و تقويتش ميکردم.»
ستاره بخت قندچي زماني طلوع کرد که راه مرحوم نيازمند و مرحوم عاليخاني به سمت او کج شد. نمايشگاهي در آستانه برگزاري بود و وزارت اقتصاد متولي آن بود. آنها کسي را ميخواستند که يک خودرو ايراني بسازد و قندچي را پيدا کردند: «نماينده بنز آمده بود ايران و اعلام کرده بود که ميخواهد اينجا خط توليد راهاندازي کند ولي چون دنبال مونتاژ بود و نه توليد، با دکتر نيازمند دعواش شده بود و شاه هم به نيازمند و عاليخاني گفته بود حالا که با اين نماينده بنز دعوا کرديد، ۶ ماه وقت داريد که اينجا ماشين توليد کنيد وگرنه بايد وسايلتان را برداريد و از وزارتخانه برويد. اينجوري بود که آنها هم دنبال کسي ميگشتند که کار را بلد باشد و آنها هم حمايت کنند تا ماشين بسازد؛ من اصلا تا قبل از آن روز که آقاي نيازمند آمد گاراژ، او را نديده بودم. يادم مي آيد داشتم کار ميکردم که ديدم يک مرد با کت شلواري شيک وارد گاراژ شد با چند نفر و خودش را معرفي کرد و گفت که معاون وزير اقتصاد است و براي ديدن کار ما آمده، خلاصه شروع کرد به سؤال پيچ کردن من که چه کار ميکنيد و چه کار نميکنيد و... من هم حسابي همه چيز را توضيح دادم و قطعاتي را که ساخته بودم نشان دادم؛ هرچه من بيشتر تعريف ميکردم و قطعات بيشتري که خودمان درست کرده بوديم بهش نشان ميدادم هيجانزده تر ميشدند تا اينکه گفتم بياييد يک چيز ويژه ميخواهم به شما نشان دهم، بعد آقاي نيازمند و همکارانش را بردم داخل سوله گاراژ و به آنها هيکل کاميوني (بدنه اسبي کاميون) را که با دست ساخته بودم نشان دادم؛ چهره آقاي نيازمند در آن لحظه را هيچوقت از ياد نميبرم، انگار همين حالا بود، آنقدر خوشحال شد که کم مانده بود من را بغل کند؛ بعد از ديدن گاراژ، نيازمند رفت و گفت که يکي-دو روز بعد بروم وزارتخانه. وقتي رفتم، پرسيد اگر ما حمايت کنيم تو کارخانه توليد کاميون راه اندازي ميکني؟ من هم که عشق توليد بودم سريع گفتم بله.» بعدها نيازمند در خاطراتش قندچي را به يک شخصيت در فيلمهاي وسترن تشبيه کرده بود. کسي که «وحشيانه» ديوانه کار است و تجربه گرايي در رفتارش حد و مرز ندارد. او گفته بود که قندچي يک عادت هميشگي داشت: «ميجنگيد.» او جنگ را آغاز کرد و اولين کاميون را ساخت و در نمايشگاه دست آوردهاي صنعتي ايران رونمايي کرد. پس از آن کار قندچي هم گرفت و به صنعتگر تبديل شد. براساس روحياتش نام کارخانه را از شخصيت کاوه آهنگر گرفت و به عشق وطنش آن را «ايران کاوه» نامگذاري کرد.
ايران کاوه به سرعت پا گرفت. قندچي در توضيح کارش ميگويد: «اتاق ماشين و زيربنديها را همين جا توليد ميکرديم در کارخانه و موتور، گيربکس و ديفرانسيل را هم سفارش ميداديم مي آوردند و روي بدنه نصب ميکرديم. البته به مرور زمان در ساخت قطعات ديگر هم کارهايي انجام داديم و شايد اگر تا الان کارخانه ادامه حيات داده بود، ۱۰۰ درصد توليد همين جا انجام ميشد.» همکار اصلي او آمريکاييها بودند: «گاهي چون جاده هاي ما خاکي بود هر روز يکي از قطعات ماشين ها ميشکست، به خاطر همين دائم به آمريکاييها ميگفتيم و آخر سر هم کار به اينجا رسيد که آنها به شوخي به ما ميگفتند: ماشين آمريکايي براي جاده آمريکايي؛ ما هم با توجه به تغييراتي که ميداديم تو ماشين ها، ميگفتيم: ماشين ايراني براي جاده ايراني.»
زندگي به کام او پيش ميرفت. بيش از ۲ هزار نيروي کار داشت. براي توسعه کارش جشن ميگرفت و به قطب صنعتي کشور تبديل شده بود. سوله کارخانه اش در خيابان قزوين مدام بزرگ و بزرگتر ميشد تا جايي که ناگهان بازي تغيير کرد.
زندان جاي او نيست
انقلاب ظهور کرد. جوانان سراسر شوق و شور به جان سرمايه داران افتادند و تعدادي را به درستي و تعدادي را به اشتباه قرباني شهوت گسترش عدالت ملي کردند. اصغر قندچي از خانواده متدين آمده بود و ريشه اي مذهبي داشت. برهمين اساس هم به ذهنش خطور نميکرد که سر و کارش به مصادره و زندان بيافتد. زماني که در ايران غوغاي انقلابي برپا بود، او براي ابطال سفارش ۴ هزار قطعه به آمريکا سفر کرده بود. دوستانش به او تذکر دادند همانجا بماند و راهش را به سمت ايران پيش نگيرد: «با خيليها که تو انقلاب بودند آشنايي داشتيم؛ برادر من جزو شهداي ۱۶ آذر است؛ خلاصه برگشتم.» از آمريکا که برگشت مستقيم سراغ کارخانه رفت: «همه را جمع کردم و در نطقي غرا به آنها گفتم مملکت اسلامي شده و کشور دنبال توسعه و پيشرفت است و بهتر است با توجه به شرايط و نياز کشور ما هم تغييراتي بدهيم و پيشنهاد دادم توليد کاميون را کم کنيم و در عوض توليد وانت را به مجموعه اضافه کنيم. حتي گفتم ميتوانيم به کارگرها هم وانت بدهيم تا بعد از کار با وانت کار کنند. به جز اين سخنراني يک روز هم به ذهنم رسيد که کارگرها را ببرم پيش امام خميني، قم؛ ۱۰ تايي اتوبوس بوديم.»
هر کاري از دستش برمي آمد براي حفظ اين کارخانه انجام داد: «وقتي رسيديم رفتيم داخل نزد امام خميني، يکي از مسئولان دفتر امام من و کارخانه را معرفي کرد و بعد من به امام خميني گفتم که ميخواهم سرمايه گذاري کنم و الان هم تعداد زيادي شغل ايجاد کرده ام. بعد از اين حرفها امام خميني گفتند که مالکيت در اسلام محترم است و ايجاد شغل و کارآفريني بسيار مهم است و ثواب دارد و هرچقدر ميخواهي سرمايه گذاري کن.» با اين وجود توليد کارخانه تقريبا تعطيل شد. البته ايران کاوه شامل مصادره ها نشد و جان سالم به در برد ولي اين سلامت دوام زيادي نداشت. جنگ آغاز شده بود و قندچي هم بايد کاميونها را سرپا نگه ميداشت. اين روال ادامه داشت تا اينکه سال ۱۳۶۲ دولت اعلام کرد کارخانه بايد تحت مالکيت و مديريت سازمان گسترش دربيايد. مديري از طرف سازمان به قندچي معرفي شد. قندچي بايد اموالش را تحويل او ميداد ولي در جريان انتقال درگيري پيش آمد و سر و کار اصغر قندچي به زندان اوين افتاد. مدتي در زندان بود تا اينکه از جبهه ها خبر ميرسد کاميونها زمينگير شده اند و بايد کاري کرد. يکراست سراغ او در اوين ميروند و از قندچي ميخواهند در هيبت زنداني راهي خرمشهر شود. او قبول ميکند: «گفت خرمشهر و مرزهاي کشور درگير جنگ شده و نيروي زميني عراق درحال پيشروي است ولي ما «تانکبر» نداريم تا تانکهاي ارتش را به منطقه ببرند. تا اين را گفت، چون آمار ماشين هاي سنگين تانکربر را داشتم گفتم شما ۵۶۰ تانکبر داريد؛ گفت اينها همه خوابيده است و کار نميکند، گفتم من راهشان مياندازم، فردا صبح رفتم و ماشين ها را ديدم و کار را شروع کردم و چند ساعتي نگذشت که توانستم ۲۰- ۱۵ ماشين را راه بيندازم. زمان جنگ که شد ديگر به ما قطعات بزرگ ماشين ها را نميدادند؛ ما معمولا از ماشين هاي روسي، انگليسي و آلماني استفاده ميکرديم و وقتي با مشکل تامين قطعات روبه رو ميشديم به کمک همديگر وصله پينه ميکرديم.» روحيه جنگندگي قندچي در اين دوره زماني به کمک او آمد: «ماشين درست کرده بوديم که موتورش ماک بود، بدنه اش بنز و ديفرانسيالش چيز ديگري بود.» اما اقبال او بلند نبود. کارخانه را از او گرفتند و قندچي باقي ماند و يک سوله خالي.
زندگي سخت و سختتر ميشود
ايران کاوه مصادره شد و به سايپاديزل تغيير نام داد. از تمام اموالش فقط براي او يک گاراژ در خيابان قزوين باقي ماند. تقريبا هيچ کاري نداشت و روزانه به اين گاراژ ميرفت و با قطعات باقي مانده از کاميونهاي قديمي خودش را سرگرم ميکرد. آنجا حتي چندين کاميون را با همين قطعات سرهم کرده بود. سنش که بالاتر رفت، به ذهنش زد که با همين قطعات يک کاميون بسازد. بنابراين «هر روز ساعت ۵ صبح از خواب بيدار ميشدم. بعد از ورزش و صبحانه به گاراژ ميرفتم تا ساعت يازده شب همانجا بود. با وسايل باقي مانده شروع به سوار کردن يک کاميون جديد کردم.»
دو سال قبل از اينکه مرگ گريبانش را بگيرد، کاميون را استارت زد. روي صندلي نشسته بود و راننده اي پشت کاميون رفت. خيره به او بود تا اينکه راننده سوئيچ را چرخاند و کاميون روشن شد و اين آخرين جنگندگي قندچي در زندگي اش بود. سوله ايران کاوه همچنان در خيابان قزوين پابرجاست. احتمالا چند ماه يا سال ديگر اين سوله هم به فراموشي سپرده ميشود و خاطرات او براي هميشه از يادها ميرود. اما کاميونهاي ماک همچنان در جاده هاي ايران تردد دارند.
عکس از سعيد عامري
بازار