نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
تحلیل ها

مرگ ماک؛ مروری بر زندگی "اصغر قندچی"

منبع
روزنامه سازندگي
بروزرسانی
مرگ ماک؛ مروری بر زندگی "اصغر قندچی"
روزنامه سازندگي/ متن پيش رو در سازندگي منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست دو سال قبل از اينکه مرگ گريبانش را بگيرد، کاميون را استارت زد. روي صندلي نشسته بود و راننده‏اي پشت کاميون رفت. خيره به او بود تا اينکه راننده سوئيچ را چرخاند و کاميون روشن شد و اين آخرين جنگندگي قندچي در زندگي اش بود. سوله ايران کاوه همچنان در خيابان قزوين پابرجاست. احتمالا چند ماه يا سال ديگر اين سوله هم به فراموشي سپرده مي‏شود، بهراد مهرجو| خيابان قزوين تهران يکي از شلوغ‏ترين نقاط جنوبي پايتخت است. سراسر خيابان را مغازه‌هاي فروش روغن ماشين و تجهيزات غرق کرده ‏اند و در فاصله ميان چند فروشگاه يک تعميرگاه هم جاي گرفته‏ است. در ميانه همين خيابان پرازدحام محوطه بسيار بزرگي پرت افتاده ‏است. يک سوله عظيم با ساختمان اداري قديمي و فرسوده که سال ساختش به دوره‏ اي برمي‏گردد که هنوز استفاده از آسانسور در بناها باب نبود. مقابل ورودي ساختمان سگ شيانلو سياه و قهوه ‏اي دائم در حال استراحت است و وقتي غريبه‏ اي مي‏بيند، به سمتش براق مي‏شود ولي صدايي نمي‏کند و با دستور نگهبان باز هم با خستگي سرجايش مي‏نشيند. محوطه اداري ساختمان را سراسر خاک گرفته ‏است. سالن اصلي پارتيشن‏هاي نيم‌تنه از هم جدا شده، صندلي، ميز و تلفن‏هاي قديمي دارد ولي هيچ کارمندي حضور ندارد. تمامي ابزارها مربوط به مدل ديزاين دهه ۴۰ است. اتاق مديريت در قسمت شرقي همين سالن جايي دارد. ميز کار چوبي قهوه ‏اي فرسوده که تلي از کاغذ و عکس روي آن پهن شده، يک ويترين چوبي به ديوار نصب شده که در قاب شيشه ‏اي آن چندين لوح افتخار و تنديس قرار گرفته و در نهايت ميز کنفرانسي که در سمت انتهاي اتاق با صندلي‏هاي چوبي از مهمانان پذيرايي مي‏کند. در سراسر اين محوطه چند هزار متري حداکثر ۱۰ کارمند حضور دارند ولي اصغر قندچي موسس کارخانه «ايران‌کاوه» و «ماک» درحالي که پشت همان ميز کنفرانس نشسته، دست‏هايش مي‏لرزد، صدايش واضح نيست و قطره اشکي به صورت دائمي در حاشيه راست چشمش قرار دارد، مي‏گويد: «من بيش از ۲ هزار کارمند و کارگر داشتم.» او سه شب قبل در‏حالي‏که روي تخت بيمارستان دراز کشيده بود، آرام و بي‏صدا چشم از جهان فروبست. تا صبح روز بعد کسي از اقوام و آشنايان متوجه مرگ خالق ماک ايران نشده ‏بود و پس از آنکه تلفن‏ها به کار افتاد،‏ به ديگران خبر رسيد که قندچي ديگر به ساختمان قديمي ايران‌کاوه سر نمي‏زند. او بعد از سال‏ها جنگيدن از مصائب زندگي رها شد. فرار از مدرسه در منطقه قناب‌آباد تهران در حاشيه ميدان اعدام متولد شد. پدرش وکيل و مادر زني خانه ‏دار و سنتي بود. دايي او که نقشي مهمي در آينده ‏اش داشت، در بازار کار مي‏کرد و روحيه پسرهاي سرکش را مي‏فهميد. اصغر قندچي ترکيبي از نوجواني عاصي براي پيشرفت و فراري از مدرسه بود. او در گفت‏ وگويي که با ماهنامه «آينده‏ نگر» انجام داده بود در مورد اين دوران از زندگي‌اش گفته بود: «ما ساکن محله قنات ‏آباد تهران بوديم، نزديک ميدان اعدام، خانواده‏‏ ام همه اصالتا بازاري هستند ولي پدرم وکيل بود و به درس و مدرسه اهميت زيادي مي‏‏‏‏‏داد. حتي آن زمان خواهرم مدرسه مي‏‏‏‏‏رفت اما من از درس خواندن اصلا خوشم نمي ‏آمد و هميشه از مدرسه يک ثلث يک ثلث فرار مي‏‏‏‏‏کردم و مي‏‏‏‏‏رفتم سر کار؛ يک بار مادرم به دايي ‏ام گفت که اين مدرسه نمي‏رود، آن بنده خدا هم من را کشيد کنار و گفت اصغر چرا مدرسه نمي‏روي؟ من هم هيچي نداشتم به‏ش بگويم؛ اين جوري شد که خودش با من فرداش آمد مدرسه و از مديرمان پرسيد اين چند روز است مدرسه نيامده؟ آن بنده خدا هم گفت يک ثلثي هست! بعد دايي ‏ام گفت که بايد مدرسه بروم و من را سپرد به مدير ولي خب هنوز از مدرسه بيرون نرفته بود که از درخت و ديوار رفتم بالا و پريدم تو کوچه و دوباره فرار کردم. من اين جوري درس خواندم و کلا ۷ کلاس مدرسه رفتم و از بچگي جذب کار شدم.» سرنوشت جذاب قندچي جاي ديگري به غير از مدرسه رقم مي‏خورد: «آن زمان ما يک مستاجر داشتيم که کار آهنگري و مکانيکي مي‏‏‏‏‏کرد، يک روز رفتم کارگاهش تماشا و از کار خوشم آمد، اين شد که جذب همان‏جا شدم. مدتي بعد هم رفتم تو يک تشکيلاتي که استادکارهاش خارجي بودند؛ يک آلماني، يک روس و فکر کنم يک استادکار اهل چک آنجا کار مي‏‏‏‏‏کردند. آنها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ کار تعميرات انجام مي‏‏‏‏‏دادند که البته بعد از جنگ جهاني دوم هم کلا برچيده شد. من آنجا کار مکانيکي و آهنگري مي‏‏‏‏‏کردم، مي‏‏‏‏‏دانيد بچه زرنگ و علاقه ‏مندي بودم و از اين استادکارها خيلي ياد گرفتم و چشم و گوشم به کار باز شد، آنجا انواع تعميرات انجام مي‏‏‏‏‏شد، موتورهاي آسياب، لوکوموتيو و... چون تعميرگاه بزرگ و استادکارهاي حرفه‏ اي آن زمان در کشور نداشتيم، خيلي کار براي آن مجموعه مي ‏‏‏‏‏آوردند.» او خيلي در قالب شاگرد باقي نماند و مدتي بعد در ۱۶ سالگي اولين کارگاهش را تاسيس کرد: «تقريبا ۱۶ سالم بود که کارگاه شخصي باز کردم؛ شب و روز کار مي‏‏‏‏‏کردم، کار ماشين يک رسته نيست، جورواجور است، سواري، کاميون و...، براي همين بايد خيلي تلاش کرد تا استادکار شد. من اول تو کار ماشين ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ي سواري بودم ولي کم‏کم رفتم سراغ ماشين سنگين، مخصوصا ماک.» اين نام آخري تا پايان عمر به قندچي گره خورد. همه سرنوشت دنياي او را شکل داد و شادي‏ها و مصائب زندگي او را ساخت. قندچي در تعمير و نگهداري ماک به تخصص رسيده ‏بود. او کارگاهش را با کمترين سرمايه کليد زد: «سرمايه خاصي نداشتم و از کسي هم کمک مالي نگرفتم. جاي اولين کارگاهم هنوز هست، توي همين خيابان قزوين نزديک سي‏متري بود، اسم کافه شکوفه را حتما شنيده‏ ايد. روبه ‏روي آن يک گاراژ بود که ما آنجا بوديم، هوا روشن مي‏‏‏‏‏شد کار را شروع مي‏‏‏‏‏کردم و با عشق و علاقه تا ديروقت کار مي‏‏‏‏‏کردم و فقط به فکر پيشرفت بودم، فقط کار، کار و کار... آن وقت‏ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ دوچرخه داشتم و با آن مي‏‏‏‏‏رفتم سر کار و خانه.» جنگ جهاني دوم براي قندچي يک موهبت بود. ماشين ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ي اسقاطي آمريکايي مثل ماک در سراسر کشور رها شده بودند: «يادم هست دو تا دلال بودند که براي من از اين کشورها جنس‏ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ و قطعات ماشين ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ را مي ‏‏‏‏‏آوردند و من هم آنها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ را مي‏‏‏‏‏خريدم و روي ماشين ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ سوار مي‏‏‏‏‏کردم. ما هم يواش‏ يواش با همان قطعات، ماشين جمع کرديم و مدتي هم نگذشت که اين خودروهايي که از جنگ جهاني باقي مانده بود سر از خرمشهر درآورد و به سمت تهران سرازير شد و ما با کمک اين خودروها و قطعاتي که مي‏‏‏‏‏ آوردند، هر روز ماشين ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ي بيشتري را جمع مي‏‏‏‏‏کرديم و اين جوري بود که کار را توسعه داديم. در کنار اينها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ چند سالي هم که گذشت ديگر خودم شروع کردم به توليد؛ چون آهنگري را کنار مکانيکي آموخته بودم و فولاد و فلزات را مي‏‏‏‏‏شناختم، بعضي از قطعات را مي‏‏‏‏‏ساختم يا کيفيت آنها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ را ارتقا مي‏‏‏‏‏دادم. تا جايي که اسم گاراژم پيچيد و هرچي ماشين سنگين تصادفي و چپ‏کرده بود، مي‏‏‏‏‏ آوردند پيش خودم؛ ما هم مثل پينه ‏دوز، همه‏ چيز را وصله‏ پينه مي‏‏‏‏‏کرديم تا ماشين درست شود (با خنده). مي‏‏‏‏‏دانيد اول کار هرچي نگاه مي‏‏‏‏‏‏کردم، کپي مي‏‏‏‏‏‏کردم و مي‏‏‏‏‏ساختم ولي خب کم‏کم مي‏فهميدم نه بابا، مسئله‏ اي نيست، همه‏ چيز مي‏شود درست کرد.‏ مثلا قطعات زيربندي ماک را تغيير مي‏‏‏‏‏دادم چون ما جاده درست در کشور نداشتيم و همگي خاکي بودند و خيلي وقت‏ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ زيربندي‏ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ آسيب مي‏‏‏‏‏ديد. اتفاقا آن زمان يک آقايي هم بود در تهران که نمايندگي ماک را داشت و بعضي وقت‏ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ به من قطعه مي‏‏‏‏‏داد، خيلي وقت‏ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ براي ديدن کار و تغييراتي که مي‏‏‏‏‏دادم به گاراژ ما مي‏‏‏‏‏ آمد و از نزديک کار را با تعجب نگاه مي‏‏‏‏‏کرد. به خاطر دارم که رادياتورهاي کاميون‌ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ را بزرگ مي‏‏‏‏‏کردم تا تو جاده ‏ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ي آن زمان ايران جوش نياورند يا حتي موتور را از اين به آن مي‏‏‏‏‏کردم، مثلا اگر يک موتور ماک ۱۲۰ اسب بود، من ۱۵۰ اسب روي آن مي‏گذاشتم و تقويتش مي‏کردم.» ستاره بخت قندچي زماني طلوع کرد که راه مرحوم نيازمند و مرحوم عاليخاني به سمت او کج شد. نمايشگاهي در آستانه برگزاري بود و وزارت اقتصاد متولي آن بود. آنها کسي را مي‏خواستند که يک خودرو ايراني بسازد و قندچي را پيدا کردند: «نماينده بنز آمده بود ايران و اعلام کرده بود که مي‏‏‏‏‏خواهد اينجا خط توليد راه‏اندازي کند ولي چون دنبال مونتاژ بود و نه توليد، با دکتر نيازمند دعواش شده بود و شاه هم به نيازمند و عاليخاني گفته بود حالا که با اين نماينده بنز دعوا کرديد، ۶ ماه وقت داريد که اينجا ماشين توليد کنيد وگرنه بايد وسايلتان را برداريد و از وزارت‏خانه برويد. اين‏جوري بود که آنها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ هم دنبال کسي مي‏‏‏‏‏گشتند که کار را بلد باشد و آنها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ هم حمايت کنند تا ماشين بسازد؛ من اصلا تا قبل از آن روز که آقاي نيازمند آمد گاراژ، او را نديده بودم. يادم مي ‏‏‏‏‏آيد داشتم کار مي‏‏‏‏‏کردم که ديدم يک مرد با کت شلواري شيک وارد گاراژ شد با چند نفر و خودش را معرفي کرد و گفت که معاون وزير اقتصاد است و براي ديدن کار ما آمده، خلاصه شروع کرد به سؤال‏ پيچ کردن من که چه کار مي‏‏‏‏‏کنيد و چه کار نمي‏کنيد و... من هم حسابي همه چيز را توضيح دادم و قطعاتي را که ساخته بودم نشان دادم؛ هرچه من بيشتر تعريف مي‏‏‏‏‏کردم و قطعات بيشتري که خودمان درست کرده بوديم به‏ش نشان مي‏‏‏‏‏دادم هيجان‏زده ‏تر مي‏‏‏‏‏شدند تا اينکه گفتم بياييد يک چيز ويژه مي‏‏‏‏‏خواهم به شما نشان دهم، بعد آقاي نيازمند و همکارانش را بردم داخل سوله گاراژ و به آنها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ هيکل کاميوني (بدنه اسبي کاميون) را که با دست ساخته بودم نشان دادم؛ چهره آقاي نيازمند در آن لحظه را هيچ‏وقت از ياد نمي‏برم، انگار همين حالا بود، آن‏قدر خوشحال شد که کم مانده بود من را بغل کند؛ بعد از ديدن گاراژ، نيازمند رفت و گفت که يکي-دو روز بعد بروم وزارت‏خانه. وقتي رفتم، پرسيد اگر ما حمايت کنيم تو کارخانه توليد کاميون راه ‏اندازي مي‏‏‏‏‏کني؟ من هم که عشق توليد بودم سريع گفتم بله.» بعدها نيازمند در خاطراتش قندچي را به يک شخصيت در فيلم‏هاي وسترن تشبيه کرده‏ بود. کسي که «وحشيانه» ديوانه کار است و تجربه‏ گرايي در رفتارش حد و مرز ندارد. او گفته بود که قندچي يک عادت هميشگي داشت: «مي‏جنگيد.» او جنگ را آغاز کرد و اولين کاميون را ساخت و در نمايشگاه دست آوردهاي صنعتي ايران رونمايي کرد. پس از آن کار قندچي هم گرفت و به صنعتگر تبديل شد. براساس روحياتش نام کارخانه را از شخصيت کاوه آهنگر گرفت و به عشق وطنش آن را «ايران کاوه» نامگذاري کرد. ايران کاوه به سرعت پا گرفت. قندچي در توضيح کارش مي‏گويد: «اتاق ماشين و زيربندي‏ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ را همين جا توليد مي‏‏‏‏‏کرديم در کارخانه و موتور، گيربکس و ديفرانسيل را هم سفارش مي‏‏‏‏‏داديم مي‏‏‏‏‏ آوردند و روي بدنه نصب مي‏‏‏‏‏کرديم. البته به مرور زمان در ساخت قطعات ديگر هم کارهايي انجام داديم و شايد اگر تا الان کارخانه ادامه حيات داده بود، ۱۰۰ درصد توليد همين جا انجام مي‏‏‏‏‏شد.» همکار اصلي او آمريکايي‏ها بودند: «گاهي چون جاده‏ ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ي ما خاکي بود هر روز يکي از قطعات ماشين ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏‏‏‏‏شکست، به خاطر همين دائم به آمريکايي‏ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏‏‏‏‏گفتيم و آخر سر هم کار به اينجا رسيد که آنها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ به شوخي به ما مي‏‏‏‏‏گفتند: ماشين آمريکايي براي جاده آمريکايي؛ ما هم با توجه به تغييراتي که مي‏‏‏‏‏داديم تو ماشين ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏، مي‏‏‏‏‏گفتيم: ماشين ايراني براي جاده ايراني.» زندگي به کام او پيش مي‏رفت. بيش از ۲ هزار نيروي کار داشت. براي توسعه کارش جشن مي‏گرفت و به قطب صنعتي کشور تبديل شده بود. سوله کارخانه‏ اش در خيابان قزوين مدام بزرگ و بزرگتر مي‏شد تا جايي که ناگهان بازي تغيير کرد. زندان جاي او نيست انقلاب ظهور کرد. جوانان سراسر شوق و شور به جان سرمايه‏ داران افتادند و تعدادي را به درستي و تعدادي را به اشتباه قرباني شهوت گسترش عدالت ملي کردند. اصغر قندچي از خانواده متدين آمده بود و ريشه اي مذهبي داشت. برهمين اساس هم به ذهنش خطور نمي‏کرد که سر و کارش به مصادره و زندان بيافتد. زماني که در ايران غوغاي انقلابي برپا بود، او براي ابطال سفارش ۴ هزار قطعه به آمريکا سفر کرده بود. دوستانش به او تذکر دادند همان‏جا بماند و راهش را به سمت ايران پيش نگيرد: «با خيلي‏ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ که تو انقلاب بودند آشنايي داشتيم؛ برادر من جزو شهداي ۱۶ آذر است؛ خلاصه برگشتم.» از آمريکا که برگشت مستقيم سراغ کارخانه رفت: «همه را جمع کردم و در نطقي غرا به آنها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ گفتم مملکت اسلامي شده و کشور دنبال توسعه و پيشرفت است و بهتر است با توجه به شرايط و نياز کشور ما هم تغييراتي بدهيم و پيشنهاد دادم توليد کاميون را کم کنيم و در عوض توليد وانت را به مجموعه اضافه کنيم. حتي گفتم مي‏‏‏‏‏توانيم به کارگرها هم وانت بدهيم تا بعد از کار با وانت کار کنند. به جز اين سخنراني يک روز هم به ذهنم رسيد که کارگرها را ببرم پيش امام خميني، قم؛ ۱۰ تايي اتوبوس بوديم.» هر کاري از دستش برمي ‏آمد براي حفظ اين کارخانه انجام داد: «وقتي رسيديم رفتيم داخل نزد امام خميني، يکي از مسئولان دفتر امام من و کارخانه را معرفي کرد و بعد من به امام خميني گفتم که مي‏‏‏‏‏خواهم سرمايه‏ گذاري کنم و الان هم تعداد زيادي شغل ايجاد کرده‏ ام. بعد از اين حرف‏ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ امام خميني گفتند که مالکيت در اسلام محترم است و ايجاد شغل و کارآفريني بسيار مهم است و ثواب دارد و هرچقدر مي‏‏‏‏‏خواهي سرمايه‏ گذاري کن.» با اين وجود توليد کارخانه تقريبا تعطيل شد. البته ايران کاوه شامل مصادره‏ ها نشد و جان سالم به در برد ولي اين سلامت دوام زيادي نداشت. جنگ آغاز شده بود و قندچي هم بايد کاميون‌ها را سرپا نگه مي‏داشت. اين روال ادامه داشت تا اينکه سال ۱۳۶۲ دولت اعلام کرد کارخانه بايد تحت مالکيت و مديريت سازمان گسترش دربيايد. مديري از طرف سازمان به قندچي معرفي شد. قندچي بايد اموالش را تحويل او مي‏داد ولي در جريان انتقال درگيري پيش آمد و سر و کار اصغر قندچي به زندان اوين افتاد. مدتي در زندان بود تا اينکه از جبهه‏ ها خبر مي‏رسد کاميون‌ها زمين‏گير شده ‏اند و بايد کاري کرد. يک‏راست سراغ او در اوين مي‏روند و از قندچي مي‏خواهند در هيبت زنداني راهي خرمشهر شود. او قبول مي‏کند: «گفت خرمشهر و مرزهاي کشور درگير جنگ شده و نيروي زميني عراق درحال پيشروي است ولي ما «تانک‏بر» نداريم تا تانک‏ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ي ارتش را به منطقه ببرند. تا اين را گفت، چون آمار ماشين ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ي سنگين تانکربر را داشتم گفتم شما ۵۶۰ تانک‏بر داريد؛ گفت اينها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ همه خوابيده است و کار نمي‏کند، گفتم من راهشان مي‏ا‏‏‏‏‏ندازم، فردا صبح رفتم و ماشين ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ را ديدم و کار را شروع کردم و چند ساعتي نگذشت که توانستم ۲۰- ۱۵ ماشين را راه بيندازم. زمان جنگ که شد ديگر به ما قطعات بزرگ ماشين ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ را نمي‏دادند؛ ما معمولا از ماشين ها‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ي روسي، انگليسي و آلماني استفاده مي‏‏‏‏‏کرديم و وقتي با مشکل تامين قطعات روبه ‏رو مي‏‏‏‏‏شديم به کمک همديگر وصله پينه مي‏‏‏‏‏کرديم.» روحيه جنگندگي قندچي در اين دوره زماني به کمک او آمد: «ماشين درست کرده بوديم که موتورش ماک بود، بدنه ‏اش بنز و ديفرانسيالش چيز ديگري بود.» اما اقبال او بلند نبود. کارخانه را از او گرفتند و قندچي باقي ماند و يک سوله خالي. زندگي سخت و سخت‏تر مي‏شود ايران کاوه مصادره شد و به سايپاديزل تغيير نام داد. از تمام اموالش فقط براي او يک گاراژ در خيابان قزوين باقي ماند. تقريبا هيچ کاري نداشت و روزانه به اين گاراژ مي‏رفت و با قطعات باقي مانده از کاميون‌هاي قديمي خودش را سرگرم مي‏کرد. آنجا حتي چندين کاميون را با همين قطعات سرهم کرده بود. سنش که بالاتر رفت، به ذهنش زد که با همين قطعات يک کاميون بسازد. بنابراين «هر روز ساعت ۵ صبح از خواب بيدار مي‏شدم. بعد از ورزش و صبحانه به گاراژ مي‏رفتم تا ساعت يازده شب همان‏جا بود. با وسايل باقي مانده شروع به سوار کردن يک کاميون جديد کردم.» دو سال قبل از اينکه مرگ گريبانش را بگيرد، کاميون را استارت زد. روي صندلي نشسته بود و راننده ‏اي پشت کاميون رفت. خيره به او بود تا اينکه راننده سوئيچ را چرخاند و کاميون روشن شد و اين آخرين جنگندگي قندچي در زندگي اش بود. سوله ايران کاوه همچنان در خيابان قزوين پابرجاست. احتمالا چند ماه يا سال ديگر اين سوله هم به فراموشي سپرده مي‏شود و خاطرات او براي هميشه از يادها مي‏رود. اما کاميون‌هاي ماک همچنان در جاده ‏هاي ايران تردد دارند. عکس از سعيد عامري ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره