نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
تحلیل ها

عملیات مرصاد ورق را برگرداند؛ تماشای «ماجرای نیمروز ۲» با عباس عبدی

منبع
ايران
بروزرسانی
عملیات مرصاد ورق را برگرداند؛ تماشای «ماجرای نیمروز ۲» با عباس عبدی
ايران/ متن پيش رو در ايران منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست در نگاه مسعود رجوي رهبري سياسي فقط در فرد تبلور پيدا مي کرد
سرگه بارسقيان، خسرو نقيبي| «تو اشرف فهميدنش راحت نبود»؛ اين درخشان‌ترين ديالوگ فيلم «ماجراي نيمروز ۲ (رد خون)» است؛ اين را سيما (با نام سازماني خواهر ليلا) به همسرش مي‌گويد؛ وقتي افشين در بازگشت او علت پيوستنش به فرقه رجوي بعد از اسارتش در جنگ را مي‌پرسد؛ اسارت در ماه‌هاي اول جنگ بود؛ چند ماه مانده به اينکه مجاهدين انقلابي و بعدها منافقين ضد انقلاب، اسلحه به دست بگيرند و درگيري خياباني شروع کنند. زن پرستار عضو مجاهدين شده و همسر و برادرش مأمور اطلاعاتي برخورد با منافقين. اين درام البته نه فقط در فيلم محمدحسين مهدويان که در عالم واقع هم مي‌توانست رخ دهد؛ وقتي با عباس عبدي، تحليلگر سياسي و روزنامه نگار به تماشاي «ماجراي نيمروز‌۲» نشستيم، گفت: مجاهدين چنان با پوشش امنيتي و نهايت مخفي کاري عضوگيري مي‌کردند که اگر به مردي مي‌گفتند همسر تو عضو آنهاست، با ترديد مي‌توانست انکار کند. روايت افشين، سيما و کمال (برادر سيما) روايت خيلي‌هاست. خانواده‌هايي که عضوي جا گذاشته در مجاهدين يا جامانده در پادگان‌هاي آنها دارند؛ اعضاي به اصطلاح ارتش آزاديبخش که آزادي خروج از پادگان، داشتن تلفن، ارتباط با خارج و حتي ازدواج ندارند. مسخ شدگان فرقه‌اي که رهبر غايب دارند و خبر مرگ (تازه اگر مرده باشد) او را از ميهمانشان مي‌شنوند و براي دهنده خبر مرگ کف و سوت مي‌زنند. آنان که روزي مسعود رجوي با وعده «امروز مهران، فردا تهران» روانه اين سوي مرز کرد و با تانک‌هاي به خط شده و تصور به خطا رفته انتظار استقبال مردمي داشتند که چون مقاومت ديدند به کشتار و ارعاب دست زدند و سر آخر هم در تنگه چهارزبر به تنگنا رسيدند و مرگ رؤياي خودشان را ديدند. «تو اشرف فهميدنش راحت نبود» که فرقه رجوي در تمام اين سال‌ها جز بذر نفرت چيزي نکاشته بود که با عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) بشود چيزي ديگر از آن چيد. خاطره عبدي از سفر دوستانش از خارج به ايران آن هم ظرف يکي دو روز براي برخورد با تجاوز فرقه رجوي گوياي باور بسياري از ايرانيان درباره اين فرقه است. آدم دشمنش را مي‌بخشد اما خائن را هرگز. اين مرور فيلم «رد خون» است در يک نيمروز پاييزي از آنچه در مرصاد اتفاق افتاد؛ حکايت سال‌ها اسارت زندگي باختگان در پادگان اشرف. در «ماجراي نيمروز ۱» جوانان اطلاعاتي بودند که مدام غافلگير مي‌شدند ولي به نظر مي‌رسيد در «ماجراي نيمروز ۲ (رد خون)» به پختگي رسيده باشند. به‌ هرحال با هفت سال تجربه در سيستم اطلاعاتي درباره ماهيت فرقه رجوي به شناخت تحليلي رسيده بودند. در سال ۶۰ منفعلانه درگير عمليات پياپي سازمان مجاهدين بودند و گرچه در سال ۶۷ پيش‌بيني مي‌کردند که بعد از عمليات آفتاب و چلچراغ، عمليات بزرگتري در پيش است اما با عمليات مرصاد غافلگير شدند و نتوانستند پيشاپيش مسئولان سياسي و نظامي را از وقوع چنين عملياتي باخبر کنند. اين موضوع يک وجه ديگري دارد و آن اين است که در سال ۶۰ خيلي‌ها تا اين حد نسبت به رفتارهاي سازمان بدبين نبودند. به‌همين دليل نمي‌توانستند پيش‌بيني کنند يا فکر نمي‌کردند که آنها چنين کارهايي را انجام دهند؛ ولي بعد از رويدادهاي سال ۶۰ سپس رفتن رجوي به عراق ماهيت آنها بيشتر آشکار شد. در نتيجه در داخل با نهايت بدبيني به آنها نگاه مي‌کردند. در سال ۶۰ کمتر کسي فکر مي‌کرد که سازمان اين نوع رفتارها را در پشت پرده طراحي و برنامه‌ريزي کرده باشد و بخواهد انجام دهد. در اين طرف قضيه کسي تجربه‌اي از مواجهه با آنها نداشت و غافلگيري‌ها بيشتر به همين دليل بود. غافلگيري در عمليات مرصاد نيز ناشي از عاقل فرض کردن سازمان بود و تصور نمي‌رفت که يک سازمان تا اين حد ابلهانه رفتار کند. درست است که ايران در آن مقطع در جنگ مشکلات زيادي داشت و نه اين اندازه که از پس سازمان برنيايد. به نظر مي‌رسد که درباره سازمان‌هاي بسته و روانشناسي سازماني آنها بايد دقت بيشتري کرد. البته در فيلم اول مقطعي که براي شروع انتخاب مي‌کند دقيقاً روز آغاز درگيري مسلحانه در خيابان است. يکي از انتقاداتي که در آن مقطع مطرح شد اين بود که فيلمساز بدون اينکه قبل از ماجرا را نشان دهد که به اصطلاح چه آبي در لانه اينها ريخته شده، از جايي قصه را تعريف مي‌کند که اينها اسلحه به دست مي‌گيرند و به خيابان مي‌آيند. به‌نظرم اين انتقاد چندان قابل قبول نيست، به‌خاطر اينکه اتفاقات بعدي نشان داد که سازمان قبل از ۳۰ خرداد ۶۰ ، سلاح‌هاي فراواني را براي آغاز چنين عملياتي جمع‌آوري کرده بود و با عمليات مخفيانه به ارکان سيستم نفوذ کردند. اين کارها را قبل از ۳۰خرداد انجام دادند و آغاز برنامه آنها از ۳۰خرداد نبود. تمام اتفاق‌هايي هم که قبل از آن رخ داده را مي‌توانيم در اين چارچوب درک کنيم. نه اينکه اينها بعد از ۳۰ خرداد تصميم گرفته باشند که اين کارها را انجام دهند. تمام اين تصميمات از قبل بوده و بر اين اساس خود را آماده کرده بودند. منظورم اين نيست که تقصيري متوجه طرف مقابل نيست ولي آنها از ابتدا همين مسير را طراحي کرده بودند که کار به اينجا کشيد. در تکميل حرفي که زديد يک جمله‌اي هم مدام جواد عزتي در نقش صادق در فيلم اول مي‌گفت و تأکيد مي‌کرد که تحليل نه، اطلاعات بياوريد. يکي از تلاش‌هاي آنها در اين هفت سال همين تمرکز بر اطلاعات‌گيري بوده و اينکه آن تحليل‌ها ديگر به‌کار نمي‌آيد. مدام در حال اطلاعات‌گيري هستند چه در عراق که آنها در جنگ مدام در حال جاسوسي و عضوگيري هستند و هم در داخل. پس بايد اطلاعات بيشتر و سازمان يافته تري نسبت به سال ۶۰ داشته باشند. در سال ۶۰ بخش قابل توجهي از مجاهدين هنوز دستگير و تخليه اطلاعاتي نشده بودند. آن سال تازه دستگيري‌ها شروع شد. من معتقدم حتي طرفدارانشان هم حدس نمي‌زدند چنين اتفاق‌هايي بيفتد و چنين چشم‌اندازي از شرايط نداشتند. شايد هم بسياري از آنان در مقابل يک عمل انجام شده و اتفاق پيش‌بيني نشده قرار گرفتند و ديگر راه بازگشتي هم برايشان نبود. شايد فکر مي‌کردند بازگشت شان مساوي با اعدام است. بنابراين فکر مي‌کنم که اين برنامه و سياست فقط در ذهن مسعود رجوي و شايد چند نفر ديگر از سران سازمان بود که مي‌دانستند به کجا دارند مي‌روند. يک نکته خيلي جالب در مورد مجاهدين اين است که حتي چريک‌ها و چپ‌ها به اين کار آنها اعتراض مي‌کردند، نه از باب اينکه چرا شما اقدام مسلحانه مي‌کنيد؛ انتقادي که داشتند اين بود که چرا بدون هماهنگي اين کارها را کرديد و ما هيچ آمادگي مقابله با اين وقايع را نداشتيم. بنابراين شما کاري را شروع کرديد که ما ضربه‌اش را خورديم. اعتراض افراطي‌ها به مجاهدين اين بود که شما دست ما را به اصطلاح در پوست گردو گذاشتيد. بدون اينکه هيچ آمادگي داشته باشيم؛ چون وقتي شما شروع به انجام اين کار مي‌کنيد حتماً بايد خانه تيمي داشته باشيد، سلاح داشته باشيد. انواع و اقسام برنامه‌ريزي‌ها را داشته باشيد. قبل از سال ۶۰ غير از مجاهدين که اين برنامه‌ها را در ذهن داشتند، بقيه حداقل به اين سرعت دنبال اين مسير نبودند. بنابراين اکثر قرارهايشان آشکار بود، خانه‌هاي تيمي آن چناني نداشتند. فقط حزب توده و چريک‌هاي اکثريت بودند که چون در فاز مسلحانه نبودند توانستند تا مدتي بعد از سال ۶۰ خود را حفظ کنند ولي بقيه همه وارد فاز مسلحانه شدند درحالي که به لحاظ عيني و زمينه‌اي مقدمات اين فاز برايشان فراهم نبود و پس از آن مقطع يا فرار کردند يا دستگير شدند. منظور از بقيه چريک‌هاي اقليت و گروه آمل و...؟ بله، همه گروه‌هاي ديگر غير از توده و چريک‌هاي اکثريت که اين خط مشي را قبول نداشتند و دفاع نمي‌کردند و محکوم هم مي‌کردند. علاوه بر غافلگيري عملياتي همچنان در فيلم دوم بحث نفوذي مطرح است. از جمله کارمند اوين که نفوذي است. آيا واقعاً سيستم اطلاعاتي ما تا اواخر دهه ۶۰ آنقدر نفوذپذير بود که راحت بتوانند وارد آن شوند و نفوذ کنند تا همچنان در سال ۶۷ هم اين مشکل وجود داشته باشد؟ نکته‌اي که اول بايد به آن توجه کنيم اين است که روايت اين فيلم چه ميزان منطبق بر يک واقعيت تاريخي است؟ من نمي‌دانم. شايد مي‌خواستند که فضاي کلي را نشان بدهند، اما بله نفوذ بوده ولي آن سال خيلي ضعيف شده بود. در فيلم اول خيلي پررنگ‌تر است. در فيلم اول عباس زريباف که در فيلم دوم شخصيت محوري مي‌شود، جزو گروه پنج نفره اطلاعاتي است، کشميري هم همين‌طور. مجاهدين را نبايد به چشم يک سازمان عادي نگاه کرد. يک فرقه بسيار پيچيده و مخوفي است. به‌نظرم در کل تاريخ از گذشته تا امروز جرياني مشابه اين فرقه ديده نشده است. اين حد از تبعيت کورکورانه، واقعاً باورناپذير است. شايد هم در جاهايي مثل خمرهاي سرخ کامبوج بوده باشند ولي فقط مقطعي کوتاه عمر کردند و به‌ نظرم گذرا بودند؛ اما مجاهدين توانسته‌اند با اين شيوه‌ها تا امروز عمر کنند. مورد ديگري که در فيلم تا حدي مشخص است انگار اين آدم‌ها مسخ شده‌اند. همين که طرف با نارنجک خودش را مي‌کشد با نام مسعود رهايي، مريم مقدس نشانه عمق مسخ شدگي است، بجز فرقه‌هاي مذهبي مثل کوروش داويديان که در امريکا دست به خودکشي جمعي زدند، هيچ فرقه‌اي را که تا اين حد مسخ شده باشد ، اصلاً نداشتيم. به‌ نظرم اين از موضوعاتي است که بايد کارشناسان مطلع راجع به آن مطالعه کنند، ولي در مورد مجاهدين به‌ طور خاص اين تنها دليل آن نيست. دليل ديگر مي‌تواند اعدام باشد. وقتي که عمليات مرصاد انجام شد يکي از کساني که دستگير شد سعيد شاهسوندي از کادر مرکزي مجاهدين بود. شاهسوندي، به‌ لحاظ معيارهاي قانوني حتماً بايد اعدام مي‌شد. بديهي و روشن بود، ولي خب به‌هر‌حال فکر مي‌کنم با حمايت‌هايي که شد گفتند اين را اعدام نکنيد؛ حتي اجازه خروج از کشور هم به او داده شد. همين رفتار با شاهسوندي موجب ريزش شديد نيروي آنها شد. اما وقتي که اعدام قطعي باشد، بازي صفر و يک گرديد و راه براي ريزش نيروهاي آنها بسته شد. چون آنها مي‌گويند حالا اينجا که هستيم زنده‌ايم. ايران يا آن طرف که برويم حتماً عاقبت ما مرگ است. ديالوگي هست بين صادق و کمال که انگار اين آغاز جناح‌بندي سياسي در جمهوري اسلامي است؛ در پلان آخر که کمال اسلحه را تحويل صادق مي‌دهد؛ يک گروه که سفت و سخت برخورد مي‌کنند مثل صادق و بعداً احتمالاً به اصولگراها تبديل مي‌شوند و گروهي که اتفاقاً اول خيلي تندتر هستند مثل کمال ولي آرام آرام درحال رسيدن به مصالحه‌اي هستند. اين خط کشي در فيلم اول درواقع بين شخصيتي که مسئول تخليه اطلاعاتي بود و صادق اتفاق مي‌افتد که او مدام مي‌گفت بايد به اينها رحم کرد، بايد از اينها اطلاعات گرفت. کاملاً موافقم. به‌خاطر اينکه اين تمايز جرياني از ابتدا هم بود. کساني که مي‌گفتند اعدام نکنيد، تند برخورد يا قاطع برخورد نکنيد، اصلاً به اين معنا نبود که ذره‌اي حس تعلق به اينها داشتند. چه بسا در مجموع بيشتر ضربه ديده بودند، تنفرشان هم بيشتر بود، ولي مي‌دانستند که اين نوع برخورد لزوماً جواب نمي‌دهد. خيلي‌ها بر اثر يک اتفاق يا برحسب يک دوستي خيلي ساده جزو مجاهدين مي‌شدند. البته اين فيلم روايت زني است که خواهر و همسر دو نيروي اطلاعات است. حس خانوادگي و عاطفي خيلي برجسته شده است ولي واقعيت کمابيش همين طور بود. کساني که با دهه ۶۰ آشنايي ندارند نمي‌دانند که اين اتفاق‌ها حتي بين زن و شوهر مي‌توانست رخ بدهد. در پاسخ به سؤال شما که چرا نفوذ اتفاق مي‌افتاد، وقتي که يک عضو سازمان حتي در خانواده چنين حدي از پوشش امنيتي را رعايت مي‌کند که همسرش متوجه وابستگي يا عضويت شان نشود، براحتي مي‌توانند در سيستم حکومتي خودشان را طور ديگري نشان دهند و نفوذ کنند، البته فراموش نکنيم که مجاهدين يک ويژگي خيلي مهمي که داشتند اين بود که آنها هم مذهبي بودند. مثلاً يک چپ نمي‌توانست در اين سيستم نفوذ کند، خيلي کار مشکلي است. مثلاً يک مورد همين سخنراني رجوي قبل از عمليات مرصاد (فروغ جاويدان) که به عاشورا اشاره مي‌کند. پيش از انقلاب هم همين بود. چپ‌ها در جنگ شهري خيلي سريع شکست مي‌خوردند. جنگ روستايي هم که ديگر حرفي براي گفتن نداشتند. بيشتر سعي مي‌کردند از طريق مجاهدين پوشش بگيرند؛ چون آنها راحت‌تر مي‌توانستند در حوزه عمومي و مردم باشند و اين به‌دليل تعلقات مذهبي‌شان بود. اين خيلي اهميت دارد. من ماجراي نيمروز ۲ را بهتر از ۱ ديدم. تاريخي‌تر و مستند‌تر به نظر مي‌رسد. درام بهتري هم داشت. افراد در موقعيت‌هاي فوق‌العاده درام قرار مي‌گيرند مثل همان ديالوگ برادر با خواهر در چهارزبر. يا ديالوگي که سيما به همسرش مي‌گويد درباره علت پيوستنش به مجاهدين بعد از خرداد ۶۰ درحالي که قبلش اسير شده بود که «فهميدن اين چيزها در اشرف آسون نبود.» اين‌ها در پادگان اشرف حق نداشتند تلفن کنند، در سال‌هاي بعد موبايل نداشتند. حتي کساني که خارج از پادگان هستند هم حق ندارند هر روزنامه‌اي بخوانند. چه اتفاقي مي‌افتد که ارتباط يک نفر 40 سال با جهان قطع مي‌شود؟ اين‌ها خودشان موارد روانشناسي هستند. اينکه يک سازمان مي‌تواند آدم‌ها را اين گونه در دست بگيرد. در فيلم آدم‌هاي مسخ شده‌اي مي‌بينيد که وارد مجاهدين شده‌اند و نمي‌دانند بيرون چه خبر است در حالي که علقه‌هاي عاطفي و خانوادگي بيرون را ترک نکرده‌اند. شخصيت دختر دوم با نقش آفريني هستي مهدوي فر که در واقع همسر عباس زريباف است کسي است که اصلاً مي‌گويد من فقط به‌خاطر عشق به اين آدم اينجا هستم و براي شرکت در مرصاد ليلا (سيما) دستش را بالا مي‌برد.سيما مادري است که فقط بچه‌اش را مي‌خواهد ببيند. احتمالاً اين نگاه انساني که فيلم دارد دليل عصباني شدن بعضي‌ها است. چون مي‌گويد اين‌ها هم به نوعي اسير هستند. اسم خودشان را ارتش آزاديبخش مي‌گذارند ولي هيچ آزادي براي اعضاي خودشان قائل نيستد. اين آدم‌ها را در پادگان نگه مي‌دارند و از اين پادگان به پادگان ديگري منتقل مي‌کنند. مثل عکس معروفي که يک سري آدم پشت رايانه نشسته‌اند و دقيقاً مانند مسخ شده‌ها عليه ايران توئيت مي‌کنند. هر چند پديده‌هايي شبيه آنها در برخي جوامع تماميت‌خواه ديده شد ولي به نظرم نياز دارد که مطالعه جديدي در مورد آن شود. به‌هرحال آنها وقتي در پادگان هستند خارج از دسترسي ديگران هستند و به‌علت فقدان ارتباط با ديگران نمي‌توانند تصوير دقيق و برآورد درستي از وضعيت خودشان داشته باشند. مسعود رجوي يک جمله‌اي دارد که در واقع مي‌خواهد نتيجه ديگري بگيرد. او در دهه ۶۰ مي‌گويد که مترقي‌ترين اصل اين سيستم، اصل ولايت فقيه آن است، چنين برداشتي که او به ولايت فقيه دارد شايد فقط برخي تندر‌وها داشته باشند. در واقع در نگاه او رهبري سياسي فقط در چارچوب يک فرد تبلور پيدا مي‌کند که هم خدا هست، هم پيغمبر و همه چيز ديگر. و تعجب آور است که چطور ممکن است چنين نيروهايي به‌چنين وضعيتي تن بدهند، مثلاً فردي مانند تراب حق شناس، براي خودش انديشه و فکر دارد، حالا درست يا غلط و اصلاً زير بار چنين کار و وضعيتي نمي‌رود. يا مثلاً کسي مانند موسي خياباني با اينکه خودش را رقيب رجوي مي‌دانست و حتي احتمالاً بالاتر هم مي‌دانست، اما در نهايت مي‌بينيم اين‌ها همه برحسب شرايط، زير چتر مسعود قرار مي‌گيرند. رهبري بلامنازع مسعود. اما بعد از مدتي مي‌بينيم کم‌کم با اين وضعيت خو مي‌گيرند. به نظرم بيرون کردن اين‌ها از اين فضاي ذهني خيلي سخت است. معتقدم بايد حتماً مطالعه‌اي جدي انجام شود و اين‌ها را ارزيابي کرد. موردي که براي خودم جالب‌تر است اينکه کشورهاي غربي با اين همه تجربه چرا به اين‌ها راه مي‌دهند؟ چطور مي‌شود که آنها چنين سيستمي را تحت حمايت قرار مي‌دهند، در حالي که به‌هيچ‌وجه با هيچ کدام از گزاره‌هاي يک دموکراسي ليبرال سازگاري ندارند. ارتجاعي‌ترين گزاره‌هاي مذهبي مي‌تواند با گزاره‌هاي ليبرال دموکراسي نزديک‌تر باشند تا مجاهدين. اين‌ها آدم‌هايي‌اند که انگار رفتند در يک جايي فريز شدند. از همه دنيا بريده شدند و بعد با مرصاد دوباره برگشتند و يکباره با واقعيت روبه‌رو شدند. موردي که پيشتر هم روايت شده بود و در فيلم هم به آن اشاره دارد اين است که به آنها گفته مي‌شود که ما وارد ايران مي‌شويم، مردم از ما استقبال مي‌کنند و تا تهران مي‌رويم. امروز مهران، فردا تهران. انتظار داشتند زماني که وارد مي‌شوند مردم پلاکارد در دست براي استقبال شان صف کشيده باشند. يعني فريز در اين ابعاد خودش را نشان مي‌دهد. اين محصول همان فضاي امنيتي است، شايد مسعود رجوي واقعاً فکر کرده همين طورهم به تهران مي‌رسد. ولي چگونه مي‌شود يک آدم يا يک گروه تا اين حد دچار خطا شود؟ اين ريشه در فقدان دموکراسي و آزادي درون گروهي دارد که کسي سخن مخالف نمي‌گويد و اگر گفته شود احتمالاً چنين اتفاقي نمي‌افتد. ما هم اغلب گرفتار چنين برداشت‌ها و اشتباهات فاحشي از شرايط مي‌شويم. خيلي‌ها، بديهيات را انکار مي‌کنند. مثلاً در سال ۷۶ حکومت چرا فکر مي‌کرد که ناطق نوري برنده مي‌شود؟ حتي اصلاح‌طلب‌ها هم دچار اين خطا بودند. حالا اينجا که خيلي فضاي بسته‌اي نداشتند دچار اين خطا شدند. اينجا مي‌توانند کمي با هم صحبت کنند؛ ولي زماني که در يک گروه باشند، هيچ روزنامه‌اي هم نداشته باشند، هيچ دسترسي به دنياي خارج نداشته باشند، فقط از يک انديشه و يک ذهنيت و يک رفتار تغذيه شوند، طبيعي است که نتيجه‌اش همين مي‌شود. به نظرم بحث کارکرد آزادي بحثي بسيار کليدي است. اينهايي که در فرانسه هستند هم همين شرايط را دارند. فرانسه که ديگر پادگان نيست. اينها به نوعي شست و شوي مغزي شده‌اند تا حدي که ترکي الفيصل در گردهمايي سالانه‌شان از لفظ «مرحوم رجوي» استفاده مي‌کند و آنها بشدت تشويق مي‌کنند درحالي که اول بار بود رسماً در نشست خودشان مسأله مرگ رجوي مطرح مي‌شد و اينان يا بي‌خبر بودند يا دانسته به وجد آمدند. به‌نظرم آنها از نظر ذهني در فرانسه نيستند؛ مانند ايراني‌هايي که ۱۰ سال درخارج زندگي مي‌کنند ولي زماني که برمي گردند درست مانند خودمان رفتارمي کنند. اينها فقط به لحاظ جغرافيايي در فرانسه هستند. اين فرق مي‌کند با اينکه به‌لحاظ اجتماعي در جامعه فرانسه باشند. به نظرم خيلي تفاوت بين اين دو وضعيت است. فکر نمي‌کنم که بتوانيم بگوييم که اينها در يک جامعه آزاد هستند؛ البته در کل واقعاً موجودات عجيبي هستند. نيروهاي مجاهدين در عمليات مرصاد آرايش ستوني داشتند که اگر يک جاي ستون را مي‌زدند ستون از هم مي‌پاشيد. در فيلم هم ديده مي‌شود که سيستم کند عمل کرد در مقابل اين‌ها که مي‌خواستند تا کرمانشاه بيايند. شما در تهران چه شنيديد؟ همين‌طور که در اين فيلم هم مي‌بينيد، بعد از پذيرش قطعنامه ۵۹۸ يک شوک وارد شد. اين هم از مشکلاتي است که در جامعه ايران هست. تا ساعت ۲ بعدازظهر ۲۷ تير ۶۷ يک کلمه راجع به اين موضوع در عرصه عمومي گفته نشده بود. مقايسه کنيد با برجام که سال‌ها در موردش حرف زده مي‌شود، روزي که تصويب يا تأييد مي‌شود تقريباً همه با آن آشنا هستند. اما سال ۶۷ در تبليغات رسمي شعار مي‌دادند جنگ جنگ تا رفع فتنه، حتي اگر بيست سال هم طول بکشد. هيچ حرفي از يک نوع شکست جدي بيان نمي‌شود. در حالي که وضع جبهه‌ها در عمل خيلي بد بود. الان خاطرات بچه‌هاي جنگ را که مي‌خوانيم، مي‌بينيم شرايط بسيار نامساعدي داشتند. بعد يکباره ساعت ۲ بعدازظهر اخبار را مي‌شنوند و مي‌بينند که قطعنامه پذيرفته شده، حتي عبارت جام زهر به‌کار رفته بود. اين نحوه برخورد خيلي‌ها را مي‌شکند، شما الان اين را راحت مي‌شنويد چون آن رويداد اکنون براي شما فقط يک داستان است ولي براي انسان آن زمان يک تراژدي و غصه بزرگ بود همه زندگي‌اش بود. ولي شما اين آقاي کمال را نگاه کنيد، مي‌گويد آره بابا ما قربون امام هم مي‌رويم، قبول داريم ولي مي‌دانيم که چه کسي پشت آن بوده... و مرصاد چه؟ اين موضوع قدري فرق مي‌کند و حتي اثرات مثبت هم داشت. از چيزهاي عجيبي که شاهد بودم اينکه جبهه‌ها وضع خوبي نداشت. ديگر کسي نمي‌رفت ولي به محض اينکه اعلام شد مجاهدين آمده‌اند همه رفتند. کسي نبود که مثلاً بتواند بجنگد و نرفته باشد. کساني را مي‌شناسم که آن موقع در انگليس دکتري مي‌خواندند، از آنجا يکضرب سوار هواپيما شدند آمدند فرودگاه مهرآباد و رفتند کرمانشاه. آن هم در يکي، دو روز. به سرعت. حتي يک روزه. به محض اينکه شنيدند. کل ماجرا در دو روز تمام شد. آن موقع که فکر نمي‌کردند يکي، دو روز تمام مي‌شود. از قبل هم آمادگي نداشتند. بله. کساني که مي‌توانستند بجنگند مي‌رفتند. به چيزهاي ديگر کاري نداشتند. چرا؟ به خاطر نفرت از مجاهدين؟ بله، هم اين، هم اينکه در واقع اين بحث جنگ با عراق نبود، اين حمله خيلي توهين‌آميز بود. بخصوص که سازمان مجاهدين هم باشد که ديگر ترديدي باقي نمي‌گذارد. بنابراين عمليات مرصاد ورق را برگرداند. آنها فکر مي‌کردند که مردم همه فرار مي‌کنند. آنها ارزيابي مي‌کردند ايراني‌ها که در جبهه‌هاي جنگ با عراق کمتر حاضر مي‌شوند، در مقابله با ما که حتماً خيلي شجاع تريم و ايراني هستيم و با ارعاب آنها را مي‌ترسانيم، توان مقاومت نخواهند داشت. همين طور که در فيلم نشان داده مي‌شود فکر مي‌کردند که هيچ کس ايستادگي نمي‌کند ولي واقعاً عکس قضيه بود، يعني به محض اينکه همه مطلع شدند مجاهدين‌اند بلافاصله هر کسي از هر جايي مي‌توانست راه افتاد. حتي مي‌شد گفت که يک شکلي ترافيک سنگيني به سوي آنجا هم ايجاد شد. چون به نوعي آدم دشمنش را مي‌بخشد اما خائن را نمي‌بخشد. بله. رهبران مجاهدين غيرقابل بخشش‌اند. کارهاي مجاهدين ريشه بخشي از مشکلات اين کشور است.
ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد