فرهيختگان/ متن پيش رو در فرهيختگان منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
بهنظر ميرسد تحليل شهادت حاجقاسم سليماني و اتفاقات بعد از آن از هر زاويهاي در چاچوب علومانساني موجود نوعي تقليل و سادهسازي واقعه باشد، اما تلاش کرديم با استمداد از ظرفيتهاي اين علوم، اين پديده ماورايي را تحليل کنيم.
اندوهي که شهادت سردار حاجقاسم سليماني در دل مردم بهجا گذاشت بهسرعت در سطح گستردهاي به «کنش اجتماعي» تبديل شد. هنوز مراسم رسمي شروع نشده بود که در اکثر استانهاي کشور مردم بهصورت خودجوش براي شهادت سپهبد سليماني اقامه عزا کردند. استقبال بينظير مردم اهواز، مشهد، تهران، قم و کرمان در مراسم تشييع پيکر مطهر حاجقاسم سليماني، ابومهدي المهندس و همراهان هم در نوع خودش اعجابآور بود و اين «مصيبت» را به يک «حماسه» ملي بدل کرد. مردم از هر گروه سياسي و با سلايق اجتماعي و فرهنگي مختلف براي اداي احترام به اين قهرمان ملي به خيابانها آمدند. علاوهبر اين، اشخاص مختلفي از عبدالکريم سروش تا مسعود بهنود و از محمود دولتآبادي تا اردشير زاهدي به شهادت حاجقاسم سليماني واکنش نشان دادند. بهنظر ميرسد تحليل شهادت حاجقاسم سليماني و اتفاقات بعد از آن از هر زاويهاي در چاچوب علومانساني موجود نوعي تقليل و سادهسازي واقعه باشد، اما تلاش کرديم با استمداد از ظرفيتهاي اين علوم، اين پديده ماورايي را تحليل کنيم. در ادامه گفتوگوي ما با احمد نادري، عضو هياتعلمي دانشگاه تهران و رئيس موسسه مطالعات و تحقيقات علوماجتماعي را خواهيد خواند.
با ادبيات علوماجتماعي درباره اين محبوبيت حاجقاسم سليماني چه توضيحي ميتوان ارائه داد؟
بهطرز عجيب و غريبي شاهد اين بوديم که تمام گروهها و شخصيتها از جناحهاي مختلف چه اصولگرا، چه اصلاحطلب، چه کساني که نظام جمهوري اسلامي را قبول دارند و چه کساني که نظام جمهوري اسلامي را قبول ندارند و در يک کلام همه گرايشها و سليقهها از اين اتفاق متاثر شدند و با شيوههاي مختلف واکنش نشان دادند. اين يک اتفاق غيرمنتظره بود که در 30 سال اخير ايران واقعا بينظير است. بعد از فوت امام تقريبا چنين چيزي نداشتيم. تنها در انقلاب اسلامي اين پديده را داشتيم که تمام گرايشها به ميدان آمدند و آن يک اتفاق انقلابي و نفي يک سيستم بود. منتها بعد از رحلت حضرت امام -که آنجاهم گرايشهاي مختلف آمدند و حضور پيدا کردند- اين نمونه دوم است. البته درمورد تشييع حضرت امام(ره) قصه قدري متفاوت بود و هنوز زمان زيادي از جنگ و انقلاب نگذشته و جامعه هنوز پستمدرن نشده بود. ويژگي پستمدرنيته تکهپاره شدن جامعه است و با در نظر گرفتن تکثر جامعه پستمدرن، اين اتفاقي که درخصوص شهادت حاجقاسم افتاده يک اتفاق نوين و بينظير است. ويژگي جامعه پستمدرن همين شبکهايبودن و تکهاي بودن است. سلائق مختلف، آدمهاي مختلف، دستههاي مختلف و متنوع که بعضا ممکن است به تضادهاي خيلي سخت هم بينجامد. در جوامع مختلف نحوه بروز و ظهور اين سلايق متفاوت است. مثلا در سياست در جايي همانند اروپا، اين تکثر ذيل سيستمهاي حزبي و احزاب جهتدهي ميشوند، منتها در ايران اساسا حزب به اين معنا وجود خارجي ندارد و اين دستههاي مختلف را کمابيش ميبينيم که يک حالت ازهمگسيختگي دارند. با اين حال شاهديم همه اين گوناگونيها در شهادت حاجقاسم در يکجا جمع ميشود و به يک وحدت ميرسد. اين اتفاق در ايران پستمدرن و ايراني که از دو دهه قبل وارد فاز پستمدرنيته بهمعناي دقيق کلمه شده، خارقالعاده و بينظير است. شهادت حاجقاسم منجر به يک وحدت اجتماعي درون دستههاي مختلف با سليقههاي مختلف اجتماعي و سياسي شد و در مقياس منطقه هم نوعي از انسجام را بهدنبال داشت و گروههاي مختلف در جبهه مقاومت نيز واکنشهاي مشابهي داشتند. خيلي جالب است که از خليج عدن تا مرز چين، تا مديترانه و قفقاز دستههاي مختلف در شهادت حاجقاسم فعال ميشوند و عليه آمريکا کنشگري فعال ميکنند و اين ترور و اين جنايت را محکوم و در خونخواهي او اعلام همبستگي ميکنند. اين امر بينظيري در چارچوب حفظ انسجام اجتماعي در منطقه بود.لايه سوم هم لايه بينالمللي است. ما شاهديم درون دستههاي مختلف در جاهايي که آزادگي بيشتري وجود دارد موضعگيري انجام ميشود. مثلا کارگردان آمريکايي مايکل مور و هنرپيشههاي آمريکايي چون مورگان فريمن و... موضعگيري کردهاند. اينهم امر بينظيري است. درواقع شهادت حاجقاسم بهطرز عجيبي کل دنيا را درگير کرده است.اين پديده تنها در يک سيستم و دستگاه نظري ميتواند تجزيه و تحليل شود و آنهم دستگاه نظري انقلاب اسلامي و انسان برخاسته از انقلاب اسلامي ايران است. تحليل من اين است که فقط ميتوان در اين دستگاه نظري پديده حاجقاسم را فهم کرد.
حجم عظيم حضور مردم بهقدري بهتانگيز بود که معدودي از مخالفان سياسي جمهوري اسلامي براي توجيه آن بحثي را تحتعنوان «سندروم استکهلم» مطرح کردند. در ادبيات علوماجتماعي و جامعهشناسي استفاده از صورتبندياي تحتعنوان سندروم استکهلم چه سابقه و پشتوانه نظرياي دارد و چقدر متداول است؟ نظر شما درخصوص اين نوع تحليلها چيست؟
قطعا اين صورتبندي يا صورتبنديهاي مشابهي همانند «سندروم استکهلم» در درجه اول، تخفيف يک پديده به يک امر مبتذل است. اين موضوع در ادبيات نظري جامعهشناسي جايگاهي ندارد. وقتي ميگوييم «سندروم» يک امر روانشناختي است، چنين تحليلهايي از روانشناسي ميآيد و ربطي به علوماجتماعي ندارد. اما بايد گفت کساني که اينطور تحليل ميکنند يا از فهم اين پديده عاجزند يا نوعي دشمني و عداوت و کينهتوزي را دنبال ميکنند. درمورد کساني که سندروم استکهلم را مطرح کردند فکر ميکنم موضوع دوم بيشتر در تحليل ميگنجد. اينکه بگوييم مردم ايران عاشق کسي يا کساني شدند که اينها قاتلان آنها هستند، جز نوعي عداوت و کينهتوزي چيزي نيست و جنبه معرفتي ندارد. از ديروز ديديم عدهاي از اصلاحطلبان هم بيانيههاي بسيار ذليلانهاي صادر کردند. اگر بخواهيم خوشبينانه نگاه کنيم بايد بگوييم کساني که اينگونه تحليل ميکنند نميتوانند پديده را فهم کنند و آدمهاي سادهلوحي هستند.
منتها اگر بخواهيم قدري نگاه واقعگرايانه به قصه داشته باشيم، اينها نقش نفوذي و ستون پنجم را بازي ميکنند و درواقع همان صداي ترامپ هستند. ماموريت آنها اين است که در اين انسجام اجتماعي خدشه ايجاد کنند. رهبري از انتقام سخت صحبت کردند و اين انتقام سخت، آمريکاييها، غربيها و متحدان آنها را در منطقه ترسانده است. بيانيههايي شبيه آنچه از برخي اصلاحطلبان صادر شد انسجام اجتماعي را هدف قرار داده است و شبهتحليلهايي همانند سندروم استکهلم و امثالهم هم در همين پازل ازهمگسستگي يا ازهمگسيختگي انسجام اجتماعي قرار ميگيرند و ارزش ديگري ندارند. اينها تلاش ميکنند يک صداي متفاوت از ايران به گوش برسانند و درواقع نوعي چراغسبز به آمريکاييهاست که اگر کارهاي بعدي را هم انجام دهيد، اشکالي ندارد. بنابراين فاجعه عميقي است. بالاتر از حاجقاسم سليماني چه کسي است که اينها بخواهند ترور کنند؟ ميگويند جنگطلبي نداشته باشيد، مگر ما جنگ را آغاز کرديم؟ ما الان وسط جنگ هستيم. يعني درواقع اين ترور نوعي اعلان جنگ بود. اين کنشها تلاش ميکند بخشي از افکارعمومي را با غربيها و ترامپ هماهنگ کنند تا آن انتقام سخت را به تعويق بيندازد يا شکل آن را عوض کنند.
من معتقدم نظام جمهوري اسلامي تا الان خيلي مماشات کرده است. اگر تصميم بر انتقام سخت است و تصميم بر اين داريم که هرطور که صلاح ديده شود، پاسخ دهيم بايد قبل از آن پاسخ مناديان اين صداها را بدهيم. نه به اين معنا که نوعي فضاي بسته ايجاد کنيم. مساله اين است که اينها صداي متفاوت درون يک نظام اجتماعي به وجود ميآورند و انسجام اجتماعي را ميشکنند.
يکي از اساتيد در گفتوگو با «فرهيختگان» درخصوص حاجقاسم به اين نکته اشاره کرد که او براي اسطوره جهانيشدن، تنها شهادت را کم داشت. بهنظر شما حاجقاسم سليماني چگونه به يک اسطوره ملي و فراملي تبديل شد؟
حاجقاسم سليماني يک اسطوره بود و يک اسطوره شد. بدين معنا که در تاريخ مدرن يعني تاريخ دولت-ملتها، اساسا ميگوييم دولت-ملتها بر پايه اسطورهها ساخته ميشوند. سلسلهاي از اسطورهها که هم ميتوانند باستاني و سنتي باشند و هم ميتوانند مدرن باشند؛ گرد هم جمع ميآيند و در حافظه تاريخي ملتها يک «ما» درست ميکنند که يک «ما»ي ملي است. اين کارکرد اسطوره در دولت-ملتها است. درواقع اگر بخواهيم از اين زاويه پديده حاجقاسم را ارزيابي کنيم، او يک اسطوره درون دولت ملي ايران است و نهفقط در دولت ملي ايران! در يادداشتي توضيح دادم که مدل بسط حوزه نفوذ جمهوري اسلامي ايران، چگونه اتفاق افتاده است. جمهوري اسلامي ايران هم به مدل دولتهاي ملي نقد داشت و از ابتدا بهلحاظ نظري به Nation State (دولت ملي) نقد داشت، منتها مجبور بود در قالب Nation State در منطقه حرکت کند. براي همين فضاي سياست خارجي خاص خود را آفريد که بسط حوزه نفوذ بود. اين بسط حوزه نفوذ، اسطورههاي ملي ايراني را منطقهاي و بلکه جهاني کرد. الان ملتهايي درون منطقه هستند که به اسطوره ملي ايراني ارجاع ميدهند و اين يک امر خارقالعاده است. اين اسطوره کسي جز حاجقاسم سليماني نيست. در سراسر جبهه مقاومت که يک جغرافياي عريض و طويل است، حاجقاسم سليماني تبديل به يک اسطوره شده است. اسطوره حاجقاسم سليماني چگونه در ذهن ما ايرانيها آفريده شد؟ عناصر اسطورهاي ايراني که دولت ملي ايران متاخر پس از پهلوي به آن ارجاع ميدهد، اولا ترکيبي از يک سري عناصر باستاني است. اين عناصر باستاني هم جنبه ملي ايراني و و هم جنبه اسلامي دارد. درواقع ترکيبي از عناصر ايراني و اسلامي يک «ما»ي ملي براي ايرانيها ميآفريند. عناصر باستاني اسطوره ايراني ميتواند رستم و آرش کمانگير باشد؛ عنصر مذهبي آن هم يک ارجاع خيلي مشخص به حضرت علي(ع) است. ساير ائمه اطهار(ع) و حضرت محمد(ص) هم هستند ولي در اسطورههاي ايراني-اسلامي حضرت علي(ع) يک معناي خاص دارد. لذا ترکيب اين دو عنصر ايراني و اسلامي در يک اسطوره مدرن خود را بازنمايي ميکند و اين اسطوره مدرن کسي جز حاجقاسم سليماني نيست. نه الان که ايشان شهيد شده اين مطلب را بيان کنيم، خير؛ حداقل از 6-5 سال قبل، از زماني که نام حاجقاسم سليماني در مبارزه با داعش مطرح شد اساسا اين تصوير شکل گرفت. گويي يک استمرار تاريخي از ترکيب اسطورههاي باستاني و مذهبي در طول تاريخ در وجود و شخصيت حاجقاسم متجلي شده است. منش و رفتار حاجقاسم هم اين اجازه را ميداد که اين تفسير در ذهن ما ايرانيان شکل بگيرد. به اين معنا که حاجقاسم وراي همه مرزها حرکت کرد و درگير مناسبات تنگ دستهبنديهاي مرسوم درون جامعه و کشور ما نشد. منطق حاجقاسم اساسا با منطق پست مدرنيته و اختلاف و گستردگي و چند شعبهگي پست مدرنيته متفاوت بود. حاجقاسم از يک سنت ميآمد و اين سنت، يک نوعي از يکدستشدگي را درون خود داشت، لذا اين سنت و نحوه منش به حاجقاسم اجازه داد يا بهتر بگويم به جامعه اجازه داد تا حاجقاسم را بهعنوان استمرار يک اسطوره تاريخي از زمان باستان تا الان ببيند.
الان شهادت اين اسطوره، يک همبستگي اجتماعي و Social Integration ايجاد کرده است که ميتواند پشتوانهاي براي يک سري کنشگريهاي بيروني باشد که اين کنشگري بيروني قبل از هر چيزي يک «پاسخ سخت» خواهد بود. لذا اينکه ميگويم از طرف کساني که اين بيانيهها را صادر ميکنند، خيانت صورت ميگيرد به اين خاطر است که اين صداها ميتواند کمکم اثر تخريبي خود را بر انسجام اجتماعي ايجاد شده، بگذارد و خطر خود را آشکار کند.
ما الان درگير مصيبتي به نام شهادت حاجقاسم سليماني هستيم که کنشهاي اجتماعي منحصربهفردي را رقم زده و فضاي اجتماعي از فاز «مصيبت» به فاز «حماسه» تغيير وضعيت داده است. اين حماسهاي که شکل گرفته، مطالباتي هم پشت خود دارد و درواقع مردم به دنبال يک تسکين براي اين جراحت جدي فقدان قهرمان و اسطوره خودشان هستند. من ميخواهم از اين زاويه بحث را مطرح کنم که به نظر ميرسد کنشهاي سياسي و شبهنظري که به دنبال تقليل اين پديده و تغيير وضعيت «فعال» اجتماعي بهنوعي «انفعال» هستند، «سرمايه اجتماعي» بهوجودآمده را بهنوعي «سرخوردگي اجتماعي» بدل خواهند کرد. نظر شما در اين خصوص چيست؟
اگر سوگواري و مصيبت به حماسه نينجامد، پروسه ناقص خواهد بود. اساسا هم در تاريخ خودمان و هم در اسطورههاي ملل داريم که سوگواري و مصيبت هميشه بايد به کنشگري و حماسه بينجامد. حتي در جاهايي هم [که] چنين ميراثي نبوده، حماسههاي پس از سوگواريشان را با استفاده از رسانه و مديا ساختهاند. بهطور مثال آلمانيها بعد از جنگ جهاني اول تمام تمرکز خود را روي يک «سينماي ملي» گذاشتند. سينما يک مديوم جديد و منحصربهفرد و نوعي از رسانه گرم است که ميتواند حجم عظيمي از معنا را منتقل کند و بر اذهان تاثير بگذارد. آلمانيها اسطورهها يا افسانههاي نيبلونگنها را در سينماي آلمان بازتوليد کردند. نيبلونگنها بهعنوان گروهي از اجنه در تاريخ اسطورهها و افسانههاي آلمان وجود داشتند و به صورت شفاهي نسلبهنسل منتقل شدند تا به آلمان زمان پساجنگ جهاني اول رسيده بود. در سينماي آلمان آمدند نيبلونگنها را بازتوليد کردند و در آن از سوگواري به سمت نوعي حماسه رفتند. زيگفريد يک شخصيت افسانهاي است که در افسانه نيبلونگنها کشته ميشود. فريتسلانگ در يکي دو قسمتي که درمورد نيبلونگنها ميسازد، در قسمت اول زيگفريد کشته ميشود و در قسمت دوم اسطوره و افسانه را به سمتي ميبرد که سمت انتقامجويي است. از درون آن هم نوعي از حس همبستگي ملي براي انتقام شکل ميگيرد و اين انتقام کمکم تبديل بهنوعي از ناسيونال-سوسياليسم ميشود که از درون آن دولت هيتلر بلند ميشود و يک نوعي از انسجام ملي را درون آلمان شکل ميدهد. ميخواهم گذر از سوگواري و مصيبت به حماسه را توضيح دهم. اين موضوع در ملل ديگر هم وجود دارد که با توجه به مديومهاي مدرن از آن استفاده ميشود. ما هم بايد در اينجا از اين استفاده کنيم و سوگواري در فراق حاجقاسم، تبديل بهنوعي حماسهآفريني شود؛ اين حماسهآفريني بايد بهنوعي کنش منجر شود.
شروع اين کنشها هم «انتقام سخت» است و بايد از انتقام سخت هم فراتر رود و به زعم من بايد نوعي «اتحاد تمدني» را ايجاد کند و محور مقاومت بايد نوعي از کنشگري يکپارچه براي رفتن به سمت تمدن اسلامي را بنا کند که شرط اول آن هم اخراج آمريکاييها از منطقه است که انشاءالله با انتقام سخت مهيا خواهد شد. منتها صداهاي مخالفي دارد از کانونهاي مشخصي در درون جامعه شکل ميگيرد که نشان ميدهد اين نوعي از هدفمندي و هوشمندي را در مخالفت دنبال ميکند. يک بخشي از اين هدفمندي براي انتخابات مجلس است و خواهيم ديد که دوقطبي «جنگ و صلح» ساخته ميشود و مردم را از نوعي جنگ انذار ميدهد و رعب و وحشتي را ايجاد ميکند که اگر جنگ شود ما ويران ميشويم و قدرت آمريکا فلان است و... در وهله بعد هم قصد دارد تا از طريق ساختن افکار عمومي بر تصميمسازان سياسي و نظامي تاثير بگذارد تا ارادهها براي تصميم کلان را سست کند. اگر اين اتفاق بيفتد قاعدتا شاهد نوعي سرخوردگي اجتماعي خواهيم بود. چون مديا مديوم در اختيار اين گروه قرار دارد و حرف آنها در قشرهايي از جامعه ميتواند نوعي از سستي را ايجاد کند و آن انسجام اجتماعي که شکل گرفته را دچار خدشه کند و سرخوردگي اجتماعي پيش آيد. نکته بعدتر اين است که اگر اينها موفق شوند با هر دليلي نظام را از آن تصميم انتقام سخت باز بدارند، اساسا ديگر در هيچ برههاي از تاريخ خود نميتوانيم از همبستگيهاي اجتماعي به وجود آمده در اثر سوگواريها و مصيبتها به کنشگري مثبت برسيم. اين يک لحظه تاريخي است که نظام جمهوري اسلامي ايران تکليف خود را درخصوص «ديگري» بيروني (که در اينجا آمريکا و منافع آن از جمله رژيمصهيونيستي و ديگران را شامل ميشود) و اذناب دروني او مشخص کند. لذا من معتقد هستم اين لحظه، لحظه تاريخي تعيينتکليف نظام جمهوري اسلامي ايران با کساني است که دارند تعمدانه با دشمنان اين مرز و بوم همنوايي ميکنند.
پاسخ به اين مطالبه «انتقام سخت»، چه تاثيري روي اعتماد به نهاد دولت دارد؟ در چارچوب نظم دولت–ملت، اگر نهاد دولت نتواند از اين «سرمايه اجتماعي» بهخوبي بهره ببرد و اين سرمايه در سياست خارجي و مباحث مختلف حتي در عرصه اقتصادي اصطلاحا «نقد» نشود بهنظر ميرسد آن رابطه دولت و ملت هم خيلي لَق خواهد شد. يعني وضعيت اعتماد اجتماعي به نهاد دولت از اين هم بدتر ميشود و براي خود نهاد دولت هم آسيبزاست. بهعبارت ديگر نهاد دولت ميتواند از اين فرصت براي بازسازي سرمايه اجتماعي و بازيابي مجدد اعتماد عمومي نسبت به خود استفاده کند. تحليل شما چيست؟
درست ميفرماييد. ما در سياست بينالملل يک پيشفرض جدي داريم و آن هم اين است که سياست خارجي از سياست داخلي آغاز ميشود. يعني کنشگري خارجي بايد با يک پشتوانه داخلي انجام شود، يعني از درون خودتان آغاز ميشود. حالا اين کنشگري ميتواند در قالب جنگ يا مذاکره يا در قالب اتحاد يا تخالف باشد، فرقي نميکند به هر حال وقتي ميخواهيد يک کنشگري بيروني انجام دهيد بايد مبتنيبر ظرفيت و پشتوانه اجتماعي دروني و از داخل شروع شود. اساسا کنشگريهاي جمهوري اسلامي ايران در طول اين 40 سال هم از درون بوده است، يعني تقريبا هر رفتاري که در منطقه يا در سطح بينالمللي انجام داديم از درون سرچشمه ميگرفت. حتي برجام که رفتاري ذليلانه بود با جهتدهي افکار عمومي توسط غربگرايان و مبتنيبر يک مطالبه شکل گرفت. درونسياستهاي 40 ساله جمهوري اسلامي ايران اين يک اصل قطعي است.به هر حال اين تصميمات بيروني که از درون و بهواسطه پشتوانه اجتماعي آغاز ميشود، ميتواند در اشکال مختلف خود را نشان دهد که حالا در اينجا در يک قالب سخت است که قرار است اتفاق افتد. اين که ميگويم اين کنش [سياسي برخي اصلاحطلبان] هدفمند هست به اين علت است که اينها سعي دارند يک روزنهاي را در درون باز و آن را تبديل به شکاف بسيار عميق کنند و اگر ما نتوانيم از درون از اين انسجام اجتماعي شکل گرفته در اثر شهادت حاجقاسم سليماني براي آن پاسخ سخت استفاده کنيم، اساسا ديگر نميتوانيم هيچ تصميمي را در اين سطح در منطقه انجام دهيم و نميتوانيم جواب آمريکا را بدهيم. و اگر اين اتفاق نيفتد، آمريکاييها ديگر هرکاري در ايران انجام دهند، نميتوانيم پاسخ دهيم. آنها بهراحتي ميتوانند ديپلماتها يا نظاميان ما را در هر کشوري بزنند و بهراحتي ميتوانند خيلي کارها را درون ايران انجام دهند چراکه ميگويند هيچ هزينهاي در دفعه قبل يعني زماني که حاجقاسم را زديم، پرداخت نشد و بنابراين الان هم اگر در تخالف با منافع ايران کاري کنيم، هيچ هزينهاي پرداخت نخواهيم کرد. لذا اگر اين اتفاق نيفتد سرمايه اجتماعي درون کشور با ضربه شديدي مواجه خواهد شد. الان افکار عمومي مطالبه ميکند که بايد کنشگري جدي داشته باشيد، شما در هر صنفي برويد و در هر دسته و گروهي برويد ته حرفشان اين انتقام را ميخواهند. احساس عمومي طوري جريحهدار شده که انتقام را همه طلب ميکنند. اگر اين دستور کار اصلاحطلبان به نتيجه برسد و نظام به هر دليلي اين پاسخ را ندهد -البته من نميگويم بايد حتما فردا اين پاسخ را بدهند، اين پاسخ به هر حال بايد داده شود و در زمان مقتضي باشد و اين زمان با توجه به شرايط کلي کشور و هم منطقه و دنيا و سياست داخلي ايالات متحده آمريکا بايد درنظر گرفته شود- با لحاظ همه اين موارد اگر پاسخ درخوري به اين مطالبه عمومي داده نشود، ما شاهد کاهش انسجام و سرمايه اجتماعي در درون خواهيم بود.بايد اين را هم اضافه کنم که منظور از «دولت» يک مفهوم کلي است که قوه مجريه در ذيل رئيسجمهور يک تکه از آن دولت است، بنابراين اين کاهش سرمايه اجتماعي در رابطه با کل حاکميت و State اتفاق ميافتد. همين يک ماه قبل اتفاقي افتاد که در نتيجه آن ديديم که سرمايه اجتماعي بهشدت پايين آمد. در اثر يک تصميم نابخردانه درخصوص بنزين، اعتماد به نظام بهشدت کاهش پيدا کرد و شکاف اجتماعي عجيب و غريبي ايجاد شد. نکته جالبتر اين است که به فاصله يک ماه بعد، اين شکاف نهتنها ترميم شده و به شکل اول برگشته، بلکه حتي در اثر شهادت حاجقاسم، افزايش سرمايه اجتماعي بيشتري هم داريم. البته قبل از هر چيزي اين واقعه يک تحليل ماورايي دارد. يعني درواقع در سيستم ارزشي و باورهاي ما اين خونها که اصطلاحا به آن «ذبح عظيم» ميگوييم، برکاتي دارد که آن برکات کارهاي عجيب و غريب بزرگي انجام ميدهد. اين يک تحليل ماورايي در سيستم عقيدتي ماست منتها اگر از آن تحليل ماورايي فاصله بگيريم و بخواهيم خيلي جامعهشناسانه و کف ميداني به آن نگاه کنيم، شهادت يک اسطوره، شکافهاي اجتماعي را پر کرده است. روي پوسته اين شکافي که پر شده، يک خواسته وجود دارد. آن خواسته «انتقام» است و اگر نتوانيم از اين بهرهبرداري کنيم شاهد کاهش سرمايه اجتماعي -حتي بدتر از وقتي که اتفاقات بنزيني رقم خورد- خواهيم بود.
ما در تجربههاي تاريخي از کودتاي 28 مرداد عليه دولت مصدق و بعد از آن در جريان حمله به طبس و جنگ نفتکشها و سرنگون کردن هواپيماي مسافربري با آمريکا مواجهه مستقيم داشتيم. اما اين تجربه مواجهههاي مستقيم قبل از دهه 60 محصور شد و با آغاز دوران پس از دفاع مقدس ما ديگر عملا مواجهه مستقيمي با آمريکا نداشتيم. با توجه به تغيير نسلي و با وجود تلاش دستگاه تبليغاتي نظام براي بازتوليد و زنده نگهداشتن اين تجربههاي تاريخي، اين تجربه منتقل نشد و چهبسا همين خلأ موجود در تغيير نگاه بخشي از مردم به ايالات متحده موثر بود و زمينهساز تجربه پرهزينه برجام شد. اما در جريان شهادت حاجقاسم، شخص رئيسجمهور آمريکا مسئوليت دستور ترور را برعهده ميگيرد و ميگويد من دستور دادم قاسم سليماني را ترور کنند و به آن افتخار هم ميکند. بهنظر ميرسد يک تجربه تاريخي جديدي در مواجهه مستقيم با آمريکا و جوهره اصلي اين دولت براي جامعه ايران شکل گرفته است. ارزيابي شما از اين موضوع چيست و بهنظر شما اين اتفاق بر بازسازي و بازتوليد تجربه تاريخي جامعه در مواجهه مستقيم با ذات و ماهيت آمريکا چه اثري ميتواند داشته باشد؟
نتايج شهادت حاجقاسم در مواجهه با آمريکا را در دو لايه ميتوان مطرح کرد؛ لايه اول نوعي از «ناسيوناليسم ايراني» است و لايه دوم نوعي از «انترناسيوناليسم مقاومت» است. در رابطه با آمريکا در اين دو لايه بايد اين قصه را فهم کرد. در لايه ناسيوناليسم ايراني بحث کنيم. ناسيوناليسم ايراني بهلحاظ تاريخي چطور شکل گرفته است؟ تاريخ استعمارگري در ايران به قرن 15 و زماني که پرتغاليها آمدند و کنشگري در رابطه با ايران را در جنوب شروع کردند برميگردد و از آن تاريخ آغاز ميشود. منتها با همه کنشگريهاي استعماري دولتهاي اروپايي عليه ايران در ساليان طولاني، به تعبير جان فوران، تا قرن نوزدهم نوعي از همپايگي بين ايرانيها و اروپاييها وجود داشته که اوج آن در زمان شاهعباس صفوي است. به تعبير جان فوران، ما تا قرن نوزدهم بهمثابه «عرصه خارجي غرب» واقع ميشديم. يعني نوعي از برابري در تجارت و ديگر حوزههاي کنشگري به وجود آمده بود که حتي زماني که اينها جاهايي از کشور ما را اشغال ميکردند، بازهم وجود داشت. منتها از قرن نوزدهم به بعد، بهطور ويژه شاهديم که در «ذيل غرب» تعريف ميشويم و استعمار غرب هم بهلحاظ اقتصادي و هم بهلحاظ سرزميني و هم بهلحاظ ايدئولوژيک در اين سه بعد ما را در ذيل خود ميگيرد موقعيت «فرودستبودگي» ايجاد ميشود و استعمار بهمعناي دقيق کلمه، از اين زمان رقم ميخورد.در همان لحظهاي که ما در قرن نوزدهم «موقعيت فرودست» را پيدا ميکنيم، يعني از دوران قاجاريه به بعد، شاهد تولد «ناسيوناليسم ايراني» هستيم. اين ناسيوناليسم ايراني هم آميزه مذهبي دارد و به اين معنا نيست که يک امر سکولار و خنثي است. مذهبي جزء لاينفک ناسيوناليسم ايراني است و ضديت با اشغالگران، از روس و انگليس و بعدا فرانسه و آلمان (که آلمان قدري متفاوت است) را شاهد هستيم. ذهنيت مشترک يک «ما»ي ايراني که خود را در تقابل با اين استعمارگران تعريف ميکند، از قرن نوزدهم شکل ميگيرد و در دورهها و لحظات مختلف تاريخي شاهد هستيم که کنشگريهاي مبتنيبر «امر مقاومت» در مقابل اين استعمارگري شکل ميگيرد که همه اينها مبتنيبر ناسيوناليسم ايراني است. نهضت تنباکو را نگاه کنيد. بعد از نهضت تنباکو هم همه نهضتهايي که عمدتا با تکيه بر ايدئولوژي اسلامي است، از مشروطه و بعد از مشروطه مليشدن صنعت نفت و قيام 15 خرداد که اين آخري 15 سال طول ميکشد تا به نتيجه ميرسد و نتيجه آن انقلاب اسلامي ايران ميشود. همه اينها نوعي از «ناسيوناليسم ايراني» است که مبتنيبر «ايده اسلامي» عمل ميکند. درواقع ايرانيها بهنوعي از «خودآگاهي» ميرسند براي اينکه با استعمار مقابله کنند. اين «ديگري» استعمار کدام است؟ لحظاتي در تاريخ انگليسيها هستند که اين نقش را ايفا ميکنند. روسها در جنگهاي ايران و روس در اواخر قرن هجدهم و اوايل قرن نوزدهم و لحظاتي هم فرانسويها در اين نقش هستند. نکته جالبتر اين است که بعد از سال 1945، يعني بعد از جنگ جهاني دوم که پهلويها سر کار هستند، همه اين ذهنيت استعماري به آمريکا منتقل ميشود چون آمريکا بلوک جديدي در مقابل شوروي است و اتفاقا در قالب بلوک شرق و غرب ما هم ذيل آمريکاييها تعريف ميشويم. به هر حال اتفاقي که رخ ميدهد اين است که تمام ذهنيت تاريخي ضداستعماري ايران و ناسيوناليسم ايراني مبتنيبر مذهب، يکباره جلوي آمريکا ميايستد و به پيروزي انقلاب منجر ميشود. پروسه يا پروژه انقلاب ايران در مقابله با آمريکا و استعمار آمريکا موفق ميشود. درواقع در جريان سقوط مصدق، آمريکايي تازه جاي پاي خود را در ايران ثابت ميکند و در جريان همين کودتاي 28 مرداد رگههاي ضدآمريکايي ناسيوناليسم ايراني آغاز ميشود و بعد در قيام 15 خرداد و انقلاب اسلامي ايران ادامه مييابد. منتها بعد از انقلاب اين قصه شلتر ميشود و بعد از شروع دولت سازندگي شاهد هستيم که موج غربگرايي پررنگ ميشود و ارادهاي وجود دارد تا آمريکا از «ديگري» استعماري خارج شده و به «الگو» و «سرمشق» تبديل شود. ارادهاي درون کشور ما به وجود ميآيد که قبل از هر چيزي اراده سياسي است و در کنار آن اراده اقتصادي و... است که در دولت سازندگي و بعد از آن دولت اصلاحات و اين دولت فعلي هم ادامه مييابد و خود را ذيل غرب تعريف ميکردند و ميکنند. بنابراين يک موج قدرتمند طرفدار غرب بعد از انقلاب اسلامي بعد از پايان جنگ در کشور به وجود آمد. اما با اين اتفاق اخير که نابخردي ترامپ آن را رقم زد، يک موج جديد و نوين در ناسيوناليسم ايراني در حال شکلگيري است. بخشي از اين ناسيوناليسم ايراني مذهبيون هستند و بخشي غيرمذهبيون و اقوام و سلايق مختلف در آن وجود دارند و آن يکپارچگي و انسجامي که بيان کردم حول ناسيوناليسم ايراني اتفاق ميافتد. اين لايه اول در مواجهه با آمريکاست و درواقع ما شاهد «بازمفصلبندي» يک ناسيوناليسم قدرتمند ايراني در معارضه با آمريکا هستيم.لايه دوم اينترنشناليسم يا انترناسيوناليسم است که در منطقه و محور مقاومت در حال شکلگيري است. اين موج با امتداد اسطوره ايراني حاجقاسم در منطقه در حال جلورفتن است. درواقع بعد مذهبي اسطوره ايراني حاجقاسم در برخي کشورها يا قوميتها پررنگتر است. ما شاهديم که شهادت حاجقاسم نوعي از انسجام انترناسيوناليستي منطقهاي را در محور مقاوت ايجاد ميکند و اين انترناسيوناليسم يا همبستگي منطقهاي مجددا در مقابل يک «ديگري» خود را تعريف ميکند که آن ديگري آمريکايي است. درواقع دو سطح از ديگري يا ديگريسازي را ميبينيم. يک سطح ملي خودمان است و يک سطح منطقهاي است که اين ميتواند به سمتي برود که در آينده نزديک خروج آمريکاييها را از منطقه بهدنبال داشته باشد. اين انسجام اجتماعي در منطقه حول محور حاجقاسم اساسا امري است که از اين به بعد بايد شاهد آثار آن باشيم.
اگر نکته خاصي هست در پايان بيان کنيد.
نکته خاص ديگري وجود ندارد. فقط مسالهاي که وجود دارد اين است که در لفظ ميگوييم ايران پر از سليماني و پر از حاجقاسم است و اين واقعا وجود دارد و کساني هستند که اين راه را ادامه ميدهند. زماني که حاجحسن طهرانيمقدم شهيد شد همه ميگفتند شايد برنامه موشکي ايران با يک خلل جدي مواجه شود اما شاهد هستيم ديگراني راه او را بهخوبي دنبال ميکنند. حاجقاسم هم که رفته قاعدتا ميدانيم حاجقاسمهايي هستند که راه را ادامه دهند، اما متوجه اين نکته باشيم که با همه اوصاف حاجقاسم يکي بود. درواقع کساني که با حاجقاسم مانوس بودند يا نفس قدسي حاجقاسم دورههايي از تاريخ به آنها خورده بود، اينها همه در اين ميسوزند که حاجقاسم به آن معنا ديگر نخواهد بود. او بهلحاظ شخصيت فردي خود، يک امر تاريخي ويژه بود. سختکوشي و تلاش و روحيه او و همه ويژگيهاي منحصربهفردي که داشت، نمونه بود. اميدواريم حاجقاسم تکثير شود منتها شايد بعدا و با گذشت تاريخ تازه کمکم بفهميم چه کسي را از دست دادهايم و ترامپ با ما چه کرده و آمريکا با ما چه کرده است.
*حمدمحسن راحمي
بازار