ديپلماسي ايراني/ متن پيش رو در ديپلماسي ايراني منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
مهدي تديني/ انگار خواب بود. عينکي با شيشههاي گرد بر چشم داشت ــ شبيه همان عينکهايي که از بچگي بر چشم داشت ــ و دستهايش روي سينهاش جمع بود. مانند کسي که از فرط خستگي به خواب رفته و فراموش کرده است که عينک را از چشم بردارد. مردي بيآزار و ساده به نظر ميرسيد، مردي «عادي»، کاملاً عادي... اما او خواب نبود، مُرده بود؛ و مردي عادي نبود، کسي بود که نامش تن هر اروپايي را ميلرزاند؛ مردي ترسناک که در کشتن اهل شمارش نبود، عناصر نامطلوب بايد از ميان ميرفتند، شمارشان مهم نبود. مهم اين بود که تاريخ پاک شود، خون آلوده از صفحه روزگار زدوده شود و نژاد برتر از شر نژادهاي پست و تبارهاي آلودهکننده بشر پاک شود... و او گوش به فرمان ايدئولوژياش، چنين ميکرد... مردي عادي که غيرعاديترين جنايت برايش عادي بود: هاينريش هيملر.
«جنبشها» و «انقلابها» منجنيقهاي سياسي عصر جديد بودند. آري، منجنيق. تنها منجنيقِ يک جنبش سياسي ميتواند يک ليسانسه کشاورزي را به فرمانده کل اساس مسلح، رئيس کل اداره اطلاعات، وزير کشور و رئيس پليس يک کشور تبديل کند و از او «هاينريش هيملري» بسازد که دهها اردوگاه را زير نظر دارد و نيروهايش گريبان هر کسي را هر گوشه اروپا ميتوانستند بگيرند. منجنيق يک جنبش سياسي ميتوانست فرد درسنخوانده و بيتخصصي مانند استالين را به رسته اول کشور پرتاب کند و فرمانرواي بزرگترين امپراتوري تاريخ کند. و باز چنين منجنيقي ميتوانست جامعه را بجنباند و بجنباند و به غليان درآورد تا خبرچين اداره اطلاعات ارتش بشود پيشواي آلمان!
همين سازوکار هاينريش هيملر را به دومين فرد قدرتمند آلمان بدل کرد، با مناصب متعدد که فقط يکي از آنها فرماندهي اس.اس مسلح بود. پدرش مدير مدرسه بود و خودش جوان کوشايي بود. متولد ۱۹۰۰ بود و وقتي جنگ جهاني اول تمام شد هجده سال داشت. برخلاف اغلب فاشيستها تجربه جبهه نداشت، از سنگرنشيني و پارهپاره شدن همقطاران در رگبار سرب داغ چيزي نديده بود. به محض پايان جنگ جهاني اول در گروههاي شبهنظامي جوان رفتوآمد داشت، اما کشاورزي خواند. در حزب ناسيونالسوسياليست (نازي) دائم پيشرفت کرد و به فرماندهي نيروي شبهنظامي نخبه حزب، يعني اساس، رسيد و وقتي هيتلر به قدرت رسيد، گامبهگام بر دايره اختيارات او افزوده شد، تا اينکه سپاه بزرگي زير فرمان داشت که زيرمجموعه ارتش نبود، بلکه فقط تحت امر خودش بود و زبدهترين و ايدئولوژيکترين نيروها در آن جذب ميشدند، همان اساس مسلح. به همين دليل کارهايي ــ يا جناياتي ــ که از ارتش برنميآمد، براي اساس مسلح يک وظيفه ايدئولوژيک بديهي بود، از کشتار يهوديان و کوليان تا کشتار هر دشمني که بخواهد سد راه پيروزي نژاد برتر شود.
هيملر دو برادر ديگر هم داشت که آنها هم در ردههاي پايين اساس بودند، يکيشان دو سه روز مانده به پايان جنگ کشته شد و يکي زنده ماند. همسرش (مارگارته) هم به ايدئولوژي نازي باور داشت و دختري هم داشتند به نام گودرون که دو سال پيش (۲۰۱۸) درگذشت. گودرون شيفته پدرش بود و فکر ميکرد اينکه پدرش را بزرگترين کشتارگر تاريخ ميدانند منصفانه نيست و از نام پدر دفاع ميکرد. اما خودش مجبور شد نام خانوادگياش را عوض کند و حتي وقتي دخترش ازداوج کرد، اوايل حتي دامادشان نميدانست مادرزنش دختر هيملر است. البته پدر عزيزش معشوقهاي غير از مادرش هم داشت. هيملر با منشياش، دختري دوازده سال جوانتر از خودش، به نام هِدويگ پوتهاست رابطه داشت و دو بچه هم داشتند.
وقتي ناقوس شکست آلمان به صدا درآمد، هيملر به تقلا افتاد تا بدون اطلاع هيتلر با متفقين غربي مذاکره کند. به عنوان امتياز اجازه ميداد شماري از يهوديان از اردوگاهها به کشور ديگري بروند. اما غربيها اين تلاش هيملر را افشا کردند و وقتي خبرش به هيتلر رسيد، خونش به جوش آمد و هيملر را از همه مناصب عزل کرد. ولي ديگر کار از اين حرفها گذشته بود. هيتلر ساعتبهساعت به خودکشي نزديک ميشد و هيملر ميخواست تا آخرين دم اميدوار بماند. با اوراق هويت جعلي، به عنوان افسر جزء، فرار کرد. اما مأموران انگليسي به نو بودن کارت او شک کردند و وقتي بازداشتش کردند معلوم شد شاهماهي نازيها را صيد کردهاند.
اما اين شاهماهي فکر اينجا را هم کرده بود. فرداي بازداشتش، در همان بازجويي اول، زبان را در پس دهانش چرخاند، يک کپسول کوچک سيانور را که هميشه جاي يکي از دندانهايش جاسازي ميکرد، بيرون کشيد و آن را بلعيد و اين مرگ شايد از مرگ همه کساني که به حکم او مرده بودند، آسانتر و کمدردتر بود...
بازار