احسان شریعتی مطرح کرد: راه دموکراسیسازی

شرق/متن پيش رو در شرق منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
احسان شريعتي فلسفهپژوه و استاد دانشگاه است. او فارغالتحصيل رشته فلسفه از دانشگاه سوربن فرانسه است و سابقه تدريس در کلاسهاي آزاد مؤسسه پرسش را دارد. شريعتي همچنين مدتي بهعنوان استاد مدعو در گروه فلسفه دانشگاه تهران و دانشگاه آزاد اسلامي واحد علوم و تحقيقات تهران تدريس ميکرد. از او تاکنون آثاري ازجمله «فلسفه هايدگر و قرائت ايراني آن»، «فلسفه خودي در انديشه اقبال لاهوري»، «فلسفه سياسي فارابي، شرح رساله سياسةالمدنيه»، «نينديشيدهماندههاي فلسفي انديشه معلم شريعتي» و... منتشر شده است. شريعتي در اين گفتوگو تصريح ميکند که براي نيل به بديل وضع موجود، بايد مسئولانه برخورد کنيم. به عقيده او، تجربه تاريخي نشان داده ممکن است به حالت بدتر هم کشيده شويم. پس براي اينکه اينطور نشود ما بايد اين تضمين را بدهيم که ما ميتوانيم يک بديل درست بسازيم. در اين زمينه، او از کنشهاي کوچک جمعي در فرايندي گامبهگام سخن ميگويد. در اين مصاحبه که با همکاري مرکز توانمندسازي حاکميت و جامعه جهاد دانشگاهي انجام شده است، در اين مصاحبه پرسشها حذف شده است.
جنبش مشروطه ترجمه قانون اساسي است
اولا خود مفهوم مشروطکردن که شما به کار ميبريد يکي از سوءتفاهمهايي است که ممکن است پيش بيايد. واژه عربي مشروطه به معناي محدودکردن حکومت مطلقه است. شايد به خاطر همين هم اين جنبش را اينگونه نام گذاشتند. درحاليکه در اصل جنبش مشروطه ترجمه جنبش Constitutional يعني قانون اساسي يا کُنستيتوسيون است. درواقع بايد گفت «شارتر» فرانسوي يعني قرارداد و معاهده يا منشور اساسي. جنبش مشروطه جنبشي است نه فقط براي مشروطکردن قدرت که براي بازتأسيس آن و نه فقط ادامه آن سنتي که هميشه داشتهايم و وزراي صالح و خير و مصلحتانديشي که هميشه در تاريخ ايران اين نقش را داشتند که اصلاحاتي انجام دهند و پيرايش و بهينهسازي نظامها کنند و خانوادههايي چون برمکي و نوبختي و...، تا سنت اميرکبير و قائممقام و دکتر مصدق و...، البته بعد توسط قدرتهاي مطلقه قرباني ميشدهاند. همان درک از مشروطکردن قدرت که در سياستنامهها خود را نشان ميدهد.
سه منبع تاريخ انديشه سياسي ايران: سياست اخلاقي، مباحث فقهي و فلسفه سياسي
ميدانيم که ازمنظر انديشه سياسي ما در تاريخ خود سه منبع سياسي داريم: يکي سياست اخلاقي در سنت نصايحالملوک و مرآتالملوک و... که اخلاق قدرت آموزش داده ميشود و در پوشش پندواندرزهايي که از گذشتگان به آيندگان منتقل شود و اين فرق دارد با آن «سياست اخلاقي»اي که ما بهدنبالش هستيم به معناي اينکه اخلاق و سياست در اصل چه نسبتي بايد با يکديگر داشته باشند در دوره جديد پساماکياولي که نسبت ميان اين دو گسسته است. ديگر بحث فقهي سياست است: مانند «احکامالسلطانيه»ي ماوردي يا بحثهاي ولايت در متون منابع شيعه که راجع به سياست از منظر حقوق و تفقه و علم اصول ديني صحبت ميکنند بهمعناي «ولايتي» که علما بهطورکلي در تشيع در دوران غيبت و در امور «حسبيه» دارند. يا حتي خلافت به مفهوم جانشيني پيامبر که مسئله سياسي در تفکر اسلامي ايجاد ميکند که پس از پيامبر چه نظامي چگونه ساخته ميشود؟ و اسلام چه نظام متفاوتي از امپراتوريها ميسازد. بحث خلافت و دوره فتنه مطرح ميشود، سرنوشت سياسي اسلام رقم ميخورد و بعد اينها در بحثهاي فقهي منعکس ميشود. سوم هم فلسفه سياسي است. فلسفه سياسي درواقع تأسيس نظام ميکند. مثل فارابي که در آراي مدينه فاضله يا سياسهالمدنيه، نظامانديشي ميکند و درمورد تأسيس نظام ميانديشد. اين با سياست اخلاقي يا ديني فرق ميکند. اينجا بحث سياسي به معناي فلسفي سياسي و نظام سياسي مطرح ميشود که عقلاني و تأسيسي است.تأسيسي به اين معنا که ميگويد نظام ايدئال چيست. اصلا نظامي که ما بايد از نظر عقلي و از نظر شرعي داشته باشيم چگونه نظامي است. از نظر شرعي هم ميگويد چون اين دو را مؤيد همديگر ميداند. يعني در فارابي، نبي و حکيم متناقض نيستند. ولي در افلاطون، دنباله سنت افلاطون که در مورد جمهوري يعني Politeia صحبت ميکند، تأسيس نظام ميکند و نظامات رژيمها را با هم مقايسه ميکند، اينجا هم همين بحث است در عالم اسلام که متأسفانه اين سنت ضعيف است؛ يعني مثلا بعد از فارابي ديگر انديشمندان بزرگي نداريم. البته برخي را در دورهاي که به آن اومانيسم اسلامي ميگويند، شاهديم. يا جامعهشناسان و مورخاني مثل ابنخلدون. ولي ما ديگر متفکر يعني فيلسوفان سياسي نداريم. اين از پارادوکسها و تناقضهاي عجيبي است که در تمدنهاي اسلامي وجود دارد که ديني است که نسبت به مسيحيت، سياسي بوده و مؤسسش مدينه را تشکيل داده است، کمتر متفکر سياسي بزرگ نسبت به غرب دارد که اصلا مسيحيت بر آن حاکم بوده که ميخواسته «کار قيصر را به قيصر و کار خدا را به خدا بسپارد». ولي ما ميبينيم که غرب متفکراني مثل ژان بدن و ماکياول و روسو و... دارد و حتي مفهوم «جامعه مدني» Civil society که ميگوييم نيز در همان قرون وسطي شکل ميگيرد. بحثهاي ديني و تاريخي است. ولي معادل اينها در عالم اسلام ازنظر فلسفي ضعيف بوده يا اصلا به آن شکل نبوده است. ما حرکتهايي داريم مانند اخوان صفا و جنبشهاي اسماعيليه و متفکرين آنها، اما فيلسوفان بزرگي آنچنان که معادل بسازيم پس از فارابي نداريم. حال بايد بازبيني شود که مثلا نزد خواجهنصير يا سنتهاي ايرانشهري به قول غربيها، سياست در تمدن اسلامي به چه شکل بيان ميشده است.
جنبشهاي اصلاحطلبانه: از وزراي تحولخواه تا کنشهاي مردمي
ولي آنطور که فيلسوف به معناي مؤسس نظامهاي عقلي جديد سياسي مطرح است، در دنياي اسلام نبوده است. بهخصوص در دوره انحطاطش يعني از قرن 13 تاکنون نداشتيم. اين هم جزء همان انحطاط عمومي است که ميگوييم. اما در پاسخ به اين پرسش که اين جنبشها خواستار نظم نويني بودند يا خير؟ بايد بگويم که بله، ما دو نوع جنبش داشتيم: يکي همان جريانات اصلاحي که از بالا وجود داشته است. وزراي اصلاحطلب مانند اميرکبيرها در طول تاريخ خواه قديم خواه جديد و يکي جنبشهاي مردمي که اين جنبشهاي مردمي بسته به درجه رشد فکري و سياسي بديلي ارائه ميدادند يا نميدادند. مثلا سربداران توانستند مدتي بديلي بسازند يا مثلا صفويه خودش توانست يک بديل بسازد. اصلا ايران مدرن که از آن صحبت ميکنيم يعني ايرانِ پس از صفوي؛ يعني صفويه که جنبش عرفاني بود توانست يک نظام سياسي هم بسازد که واقعه مهمي بود و بعد نشان ميدهد که اين جنبشهاي ملي-مذهبي ميتوانستند نظامات سياسي تاريخسازي را ايجاد کنند. ولي اين صفويه -که هانري کربن به آن رنسانس صفوي ميگويد که تلفيقي از نوعي مليت و مذهب در ايران است- البته قابل نقد است که چه فاصلهاي با اسلام حقيقي داشت (به قول دکتر شريعتي: تشيع علوي و تشيع صفوي) و همچنين با ايرانيت که مدلش کدام ايران بود؟ آيا مدلش ساساني بود يا جنبشهاي مردمي ايران در تنوع خودش؟ اينها انحرافات يا دگرديسيهايي است که بعدا در اين جنبشها صورت ميگيرد. مثلا جنبش اسلام که اول يک جنبش مردمي بود بعد خلافت در آن مطرح شد.
نهضت مشروطه، يک انقلاب به معناي گسست بود
مشروطه هرچند در ظاهر خواستار يک کنستيتوسيون يا بهاصطلاح حاکميت قانون و حکومت قانونبنيان و عدالتخانه بود و از پي آن اصلاح ساختاري نظام بود؛ بههرحال يک انقلاب بود؛ يعني گسست بود. يک بحثي هم ناظر به اين است که سلطنتطلبان و جمهوريخواهان بحث سطحي سياسي ميکنند که مثلا ما در غرب سلطنتهايي داريم که از جمهوريها دموکراتيکتر هستند. مثلا اسکانديناوي يا انگليس که در آنها سلطنت بهشکل صوري ادامه دارد. اينها ممکن است دموکراتيکتر از جمهوريهايي مانند عراق زمان صدام باشند. واقعيت اين است که سلطنتهايي که آنها دارند، هم درواقع با انقلاب و اقتدار و گسست بدل به دموکراسي شده است و از قدرت افتاده است؛ يعني اقتدار شاهان بر مردم در دموکراسيها به شکل خوش و مسالمتآميز و تدريجي و درازمدت نبوده است؛ هرچند در کشورهايي که انقلاب و رفرم ديني يعني اصلاح ديني شده است، اتفاقا اين انتقال غيرخشونتآميزتر است، درمقايسهبا کشورهايي مثل فرانسه که در اين انقلاب به قول هگل اصلاح ديني صورت نگرفته است. بااينهمه بههرحال يک گسست حاصل شده است. اين صرفا اسم و شکلش است که سلطنتي باقي مانده؛ ولي اين کنستيتوسيون و رژيم هماني است که به آن دموکراسي ميگوييم. در دوران مشروطه هم ميگفتند مشروطه يا جمهوري فرقي نميکند و درهرحال يعني دموکراسي. دموکراسي يعني قدرت دست مردم است و نه دست شاه؛ و اينکه اين کار بايد با اقتدار انجام بشود يا با اصلاحات -بحثي که بهتازگي در دوره پس از انقلاب مطرح شده است- و واقعيت اين است که اين مسئله به اين امر بستگي دارد که توانسته انجام بدهد يا نه؟ يعني ظرفيتها بوده که اين اصلاحات انجام بشود يا نه؟ اگر ظرفيتها نبوده، مثل انقلاب به يک گسست خونين ميانجاميده. حال يا به شکل يک انقلاب مردمي بوده، مثل انقلاب يا به شکل کودتاها يا اينکه سلسله جديد ميآمده و سلسله قبلي را جمع ميکرده است. بههرحال اين گسستها با خشونت همراه بوده است.
حتي در نيروهاي مشروطهخواه ميل به استبداد وجود داشته است
حالا اين سؤال مطرح است که آيا در اين نيروهاي مشروطهخواه -اعتداليون و انقلابيون– ميل به استبداد وجود نداشته؟ به نظر من وجود داشته است. راديکاليسم و ترورهايي که صورت ميگرفته -مثلا تقيزاده به اين متهم بود که در ترورهايي دست داشته- يا حتي اعدام شيخ فضلالله و اصل اعدامکردن و اينکه بايد اعدام کنيد يا بايد ترور کنيد يا فلانگونه خشونت، اينها يک ميل به اقتدارگرايي و استبداد را نشان ميدهد که بعد نهايتا به حمايت از رضاخان ميانجامد. اين بحث بوده که مگر ما ميتوانيم با يک ديکتاتور طرح مدرنيزاسيون را پيش ببريم؟! همانطور که در شوروي با زور استالين يک نوع مدرنيزاسيون اقتدارگرا يا اقتدارگرايي مدرن رخ داده است؛ چراکه جامعه سرواژ يا پيشامدرن يا پيشاصنعتي را به يک جامعه صنعتي مدرن تبديل کرده است. در ايران هم رضاخان ميخواست مثلا مثل استالين با کمک پروژههاي روشنفکران برلينيها و ايران جوان، ايران را مدرن کند و اصلا خود ايدئولوژي آريامهري و ايران باستاني و تفکر پارسمحوري را روشنفکران ميساختند.
خود رضاخان و پسرش که سواد اين چيزها را نداشتند. پيرامون او روشنفکراني مانند فروغي و داور و... بودند که بههرحال آدمهاي متخصص و سطح بالايي بودند که اين نظامات را ميساختند. در زمان مشروطه و قاجار هم اين پروسه ميل به تجدد و نوسازي و نهادهاي جديد که بايد شکل بگيرد، شروع شده بود که در زمان پهلوي اول به روش آمرانه تسريع شد و بسياري از آنها به شکل گسستآميز پيش رفت. اين ميل به استبداد فقط در شکل سنتي جبارانه و شاهان جبار نبوده؛ بلکه ميتواند در شکلهاي ايدئولوژيهاي مدرن هم صورت بگيرد. خود مدرنيسم بورژوايي يا مثلا چپ اقتدارگرا و استاليني در خيلي از کشورها به زور وارد شد و حتي گاهي- در نمونه کامبوج- فاجعه هم آفريد يا با خشونت توانست در روسيه، چين و خيلي کشورهاي ديگر در مقابل فرهنگهاي سنتي بايستد و آنها را از نظر صنعتي متحول کند؛ ولي اين پيشرفتها از نظر ساختار سياسي، غيردموکراتيک و غيرآزاديخواهانه بود.
مشکل اساسي در عصر مشروطه، قانونِ بيقدرت بود
اين اقتدارگرايي و استبداد ميتواند اشکال مختلف داشته باشد: منورالفکرانه، متحجرانه، سنتي يا مدرن باشد. خودش يک مقوله است؛ اما پرسش اين است که آيا جنبش مشروطهخواهي در ايران توفيق داشت يا نه؟ يکي از مشکلات ما اين بوده است که نظام قانون، قدرت نداشته است. به قول پاسکال، فيلسوف فرانسوي، يا قدرتِ بيقانون داريم يا قانونِ بيقدرت. هر دوتا بد است. يک مشکلي که ما داشتيم، اين بود که نيروهاي قانونگرا قدرت نداشتند. حاکميت قانون قدرت نداشت و قدرت به قانون منضبط نبوده است؛ بنابراين اين بحث مطرح بوده که مثلا دولت مصدق آيا بايد قدرت ميداشت يا نه؟ مثلا با قدرت جلوي کودتا ميايستاد و واقعيت ازنظر عقلاني همين است ک بايد قدرت ميبود و با قدرت جلوي قدرت کودتاگرايي و قدرتگرايي ايستادگي ميشد. حال اينکه نشد، بايد تحقيق و پژوهش بشود که چرا نشد؟ شايد اختلافات عميق در درون جنبش بوده يا هر دليلي بوده که اين کار انجام نشده است. بههرحال نشانه يک ضعف است که نيروهاي دموکراتيک نتوانستند حاکميت قانون در ايران را محقق کنند. يکي از دلايلش قدرتهاي خارجي (استعمار) بودهاند.
ردپاي استعمار در ناکامي تلاشهاي جمعي ايرانيان غيرقابل چشمپوشي است
اين هم يک پارامتر است که در تحليلهاي غربي شکلنگرفتن دموکراسيها و آزادي در کشورهاي خاورميانه و شرقي و آسيايي ناديده گرفته ميشود که يکي از پارامترهاي اين امر خود آن قدرتها بودند. قدرتهاي استعمارگري که نظام وابستهاي را که ميخواستند، بهزور حاکم ميکردند. پشت همين کودتاهاي سريالي که از ايران شروع شد و در شيلي و در جاهاي ديگر هم اتفاق افتاد، نقش آمريکا را نميتوان ناديده گرفت يا قبلش که انگليس در همهجا در همه اختلافات و تضادهايي که در هند و سرزمينهاي زير استعمار خودش داشت، آن چيزي را که براي خودش حاکم بود، براي آنها نميخواست و از نيروهاي حتي غيردموکراتيک استفاده ميکرد يا خود غرب گاهي يک بينشهاي نژادي و امثال آن را به شرق يا جنوب منتقل ميکرد. چنانکه در آفريقا بينشهاي برتري نژادي را منتقل کردند و بعضي از قبايل در همين جريانات کشتارها در اوگاندا، بينشهاي غربي را سرلوحه خود داشتند. در تحليلهايشان ميشنيدم که مثلا چگونه يک قبيله خودش را از بقيه برتر ميبيند. مثل يهوديها که بعدا صهيونيسم آمد و يک ايدئولوژي مدرن درست کرد و گفت يهوديها نسبت به عربها برترند و مسئلهاي را به وجود آورد؛ درحاليکه قرنها يهوديها با مسلمانها زندگي ميکردند و هيچ مسئله نژادي يا مذهبي با خودشان نداشتند. آنچنانکه در غرب بود و در اسپانيا سرکوب يهود پيش آمد؛ ولي در دوره جديد آنچه پيش آمد، به اين دليل بود که ايدئولوژيهاي جديد غربي رفتند و اقتدارگراييهاي خاصي ايجاد کردند.
توتاليتاريسم مدرن در همه ابعاد زيست، هژمونيک شده است
بعدش هم خود مدرنيته يک اقتدارگراييهاي تازهاي به وجود آورد که اصلا نسبت به اقتضائات سنتي کيفيت ديگري دارد؛ مثل توتاليتاريسم که مفهومي است که هانا آرنت به نظر من تحت تأثير تحليل هايدگر از تکنولوژي و مدرنيته، اين مفهوم را وضع ميکند که خاص نظامهاي مدرني است که تماميتگرا هستند؛ يعني يک نوع استبداد در همه زمينهها و جنبههاي بشر است که استبداد قديم نميتوانست -يعني ابزارش را نداشت- که تحت نظارت و سيطره دربياورد. توتاليتاريسم جديد يک پديده خاص و نو و با کيفيت تازه و بديع و متفاوت است که به وجود آمده است؛ بنابراين اينها در غرب هم رخ داده. در آلمان يعني در پيشرفتهترين کشور غربي که مارکس پيشبيني ميکرد بهزودي در تکامل سرمايهداري، انقلاب کمونيستي صورت خواهد گرفت، انقلاب فاشيستي رخ داد! يعني انقلاب توتاليتر رخ داد که شرق اصلا به خوابش هم نديده بود؛ بنابراين اينجاست که آن تحليلهاي کلاسيک زير سؤال ميرود و بعد ما با انواع و اقسام بحث نظارت، قدرت و تنبيه به قول فوکو يا دولت جديد که نامرئي ميشود و بعد ابزارهاي نظارت و استبداد و کنترلش خيلي شديدتر ميشود؛ مثلا با برج سراسربين که نگهبان درون آن ديده نميشود؛ ولي ميتواند همه را ببيند، مواجه ميشويم. درحاليکه استبداد کهن شاه با خدم و حشم ميآمد و چشمگير بود؛ ولي قدرت جديد نامرئي است.
دولت- ملت نميتواند به زور ساخته شود
مقصود آنکه مفهوم استبداد در اشکال مختلف و ترمها و اصطلاحات فنياش و در پذيرش تعاريف و تحليلهايي که به ما ميرسد، بايد دقيق بازبيني شود تا ما يک درک عميق و همهجانبهاي از اين انواع داشته باشيم تا از يک چاله به چاله ديگر نيفتيم. مثل الان که در حرکتهاي اخير گاهي وقتها شعارهايي داده ميشود؛ مثلا کشور که شاه نداره، حساب کتاب نداره! و مانند اينها. گويي عدهاي از مردم ايراد را در اين ميبينند که ديکتاتوري و رضاخاني لازم است که بالا بيايد و يکي ميگويد نظام حزباللهي ميخواهيم درست کنيم و يکي ميگويد رضاخان سکولار ميخواهيم درست کنيم و بعضي انگار ايراد را در اين ميبينند که ديکتاتوري و استبداد نيست. پس از مشروطه هم همين بحث پيش آمد. که حالا ما اقتداري ميخواهيم که امنيت، وحدت ملي، تماميت ارضي و نوسازي را پيش ببرد و به اين جنبه توجه نکرده بودند که اين يک مفهوم متناقض است. چون ما ميخواهيم از استبداد دربياييم و دموکراسي بيايد يعني سيستمي بيايد که ديگر در يک قطب و شخص متمرکز نباشد و دولت-ملت ساخته شود. دولت-ملت نميتواند به زور ساخته شود. درست است که در برابر يک واتيکان، قدرتهاي سياسي اول يک حالت اتوريته داشتند اما اتوريته آنها براي استقلال ملي بود که بعد بلافاصله با انقلابات مردمي دموکراتيزه شد و دولت-ملت يعني ملت به وجود ميآمد. يعني نظامي دموکراتيک به وجود آمد. درحاليکه چون تجربه دموکراسي در کشور ما به شکل عيني ديده نشده و تخيلي به نظر ميرسد، همواره ميل به مقايسه ميان انواع استبداد وجود دارد. بنابراين اصلا بايد خود مفهوم استبداد روشن شود. همانطور که بحث خشونتپرهيزي مطرح ميشود، بايد انديشه استبدادپرهيزي نضج گيرد و به يک سيستم عيني علمي عملي باشد، نه اينکه فکر کنند جمهوري و دموکراسي و آزادي و حاکميت قانون هنوز يک اتوپياست.
آگاهي، شرط تبديل «دموکراسي رأسها به دموکراسي رأيها» است
اين همان بحث ضرورت قدرتيابي قانون و نظام مردمسالار و عدالت است. چون اين آرمانها و معيارها مثل عدالت، آزادي و نظام مردمسالار در اصل آرمان و ايدئالاند اما در واقعيت، ساختارهاي تاريخي سنتي خلاف اين آرمانها هستند. بنابراين همين دموکراسي هم در تاريخ بشر، نظام مردمسالار عادلانه و آزاد يک آرماني بوده که بهتدريج تحقق مييابد. مثلا در ايران باستان که وحدتي از کثرت ميسازد، جرقهاي زده ميشود، بعد در يونان جرقه کوچک ديگري در آتن زده ميشود، سپس در مدينه حضرت محمد و تجربه نظام شورايي آن دولتشهر جرقه ديگري زده ميشود. و در دوره جديد با انقلابات علمي و تکنيکي، اين عموميت علمي و عمليتر ميشود و واقعيتِ جهانگستر پيدا ميکند. ولي اينها تدريجي است و هر مرحله نسبت به مرحله بعد ميبينيم حالت اتوپيايي دارد. بنابراين در آغاز تخيلي به نظر ميرسيده و ما عقبگردها و زيگزاگهايي داريم و از چاه به چاله افتادنهايي در تاريخ ميبينيم. اما براي اينکه اينها اقتدار پيدا کنند، يعني واقعهاي تحقق پيدا کند، به قدرت احتياج است. اين واقعيت است. اين قدرت البته ملازم با شکلي از آگاهي و خودآگاهي است. مثلا بحثي که دکتر شريعتي در «امت و امامت» ميکند، همين است که کشورهاي از استعمار رسته ميگفتند ما ميخواهيم دموکراسي را تحقق ببخشيم، درحاليکه وقتي آگاهي نيست چگونه «دموکراسي رأسها به دموکراسي رأيها» تبديل ميشود. معناي دموکراسي رأسها اين است که ميشود رأي مردم را خريد! وقتي آگاهي نباشد، شما براي هزارتومان ميتوانيد رأي بخريد، در ميدان قزوين برويد و بگوييد اينقدر پول ميدهيم، به اين رأي بدهيد و آن پولي که ميدهيد، حتي بيشتر از اسم کانديدا ارزش دارد! براي همين در زمان مصدق بحثي پيش آمد که کساني که رأي ميدهند بايد سواد داشته باشند؛ چون فئودالها و عشاير و اينها به قبيله ميرفتند و ميگفتند به اين رأي بدهيد و همه به او رأي ميدادند و بعد مجلس از نيروهاي ضددموکراتيک تشکيل ميشد و در مقابل دولت ميايستادند.
دموکراسي بهمعناي انتقال مسالمتآميز قدرت است
بنابراين از آنجا اين بحث پيش آمد که نيروهاي دموکرات يا دموکراسي چگونه ميتواند اقتدار پيدا کند؟ هنگامي که عليه او کودتا ميشود، چگونه مقاومت کند؟ اگر نيروي نظامي نداشته باشد، چگونه ميتواند جلوي نيروي نظامي بايستد؟ بنابراين اينجا بحث دوره بعدي پيش آمد که بعد از کودتا ديگر اين انديشه شکل گرفت که نظامي بشوند. روشنفکران به مبارزات مسلحانه و قهرآميز و زيرزميني روي آوردند براي اينکه بعضا براي مقاومت در مقابل نيروهاي ضد انقلاب ارتشهايي بسازند و اين خود مشکلاتي خاص خود در زندگيهاي زيرزميني و مخفي و چريکي به وجود آورد. باز ميبينيم دموکراسي در دورههايي با اتفاقاتي قرباني شد. ولي هميشه اين ضرورت مطرح است که انقلابات جديد در تاريخ مانند جشن عروسي نبوده بلکه اين طفل به شکل تراژيک، قهرآميز، با گسستهاي خونين و با زايشهاي دردآلود متولد شده است. يعني اين نظامات جديد و دستاوردهاي جديد به شکل پُر رنجوشکنجي به دست آمدهاند. بنابراين اينجا مسئله قدرت مطرح است. يعني تا وقتي قانون، عدالت، آزادي و حق بايد قدرت داشته باشد، نميتواند تحقق بيابد و اصلا بحث دموکراسي يعني همين انتقال قدرت و بقيه بحثها شکلي است.
ايراد نظريه استبداد آسيايي نوعي دترمينيسم است
بله اين تجديد توليد است. مثل بحثي که دکتر شريعتي در کتاب «آري، اينچنين بود برادر» دارد که استبداد و استثمار و استحمار مدام در تاريخ در سيستمهاي مختلف تجديد توليد ميشوند و حتي اسلام که ميآيد، جلوي آنها ميايستد و امام علي که ميآيد، ميايستد ولي بعدها باز بهنام همين اسلام ديگربار نظامات قبلي را تجديد توليد ميکند. مثلا به نام امام علي صفويه ميآيد ساساني را تجديد توليد ميکند يا عباسي ميآيد ساساني را به نام اسلام تجديد توليد ميکند. بنابراين اين يک نوع بينش است که ممکن است ما دچار يک نوع ساختارگرايي جبري بشويم که اصلا گويي مثل بحث سنگ «کتيبه» شعر اخوان ثالث است که زندانيان به زور و زحمت برگردانند؛ «کسي راز مرا داند که از اين رو به آن رويم بگرداند»، اما وقتي برش گرداندند ديدند آن رويش هم همين را نوشته است! و گويي همه اين زحماتي که کشيده ميشود ميخواهد بگوييد آب در هاون کوبيدن است. يک نوع جبرگرايي و نااميدي از اينکه ساختارها هميشه تجديد توليد ميشوند، حاصل ميشود. ايراد آن نظريه استبداد آسيايي هم همين است. مثلا داريوش شايگان در کتاب «آسيا در برابر غرب» ميگويد اصلا دموکراسي و حقوق بشر براي نظامهايي مثل چين خطرناک است. چون باعث ميشود همين کنترلي که بر جمعيت دارند، از بين برود و اينها در جهان راه بيفتند و مثل اين کرونا همه جهان را بگيرند! و امنيت همه دنيا را به هم بريزند. بنابراين با دادن آزادي به اين کشورها مخالفت ميکند و به نظرش همين نظامهاي اقتدارگرا بهتر است تا بتواند جمعيت را کنترل کند. اين از نظر ما بينش غلطي است. چون ما ميبينيم در همين کشورها سنتهاي دموکراتيک و جنبشها و گسستها و تحولاتي در جريان بوده است. اين نيست که مثلا ايرانيان هميشه سلطنتطلب بودند. بلکه همين انقلاب و انقلابات ديگري مثل مشروطه نشان داد که هميشه در ايران، جنبشهاي مردمي که خلاف ظلم حاکم در همه اشکال ايستادند، وجود داشته و در بين خودشان سعي کردند نظام بهتري بياورند و حالا اينکه توانستند يا نتوانستند، نسبي بوده است. ولي بههرحال اينگونه نبوده که مطلقا اينجا هميشه ساختارهاي متصلب حاکم باشند. از طرفي اينکه ما هميشه در سطح نهضتها باقي بمانيم نيز وجود ندارد. به قول آن اتهامي که متوجه جريان فکري شريعتي بوده که اصلا اينها به درد دوره نهضتها ميخورند و هميشه از پايين ديدند و هيچوقت نرفتند نظام درستي از بالا بسازند، نظامسازي نکردند و به دولتسازي نينديشيدند و هميشه آنارشيسم و نهضتي ديدند و هميشه ضد قدرت بودند و اين را تبيين کردند که البته از يک منظر هم درست است. يعني ميبينيم از تاريخ ايران باستان گرفته که نهضتها از پايين در برابر نظامات حاکم ايستادند تا دوره خلافت که هميشه نهضت در پايين شکل ميگرفته، قدرت دموکراسي نهايي از بالا حتي وقتي حاکم ميشدند، دچار مسخ و دگرديسي ميشد؛ مثل صفويه و خود ساساني که اولش نهضت ملي-مذهبي بود. ولي کي ميرسيم به آن زماني که بعد از مشروطه ميخواستيم دولت-ملت بسازيم که يک نظامي باشد که مردم انتخاب کنند و اصلا نظام مشروع ساخته شود و نه نهضت.
برخي نظامهاي دموکراتيک ابعاد ارتجاعي و عقبماندهاي دارند
البته اين بحثي است که در کل جهان و نه ايران، بحثي نسبي است؛ يعني ما حتي در همين دموکراسيها هم که خيلي روشنفکران يا مردم فکر ميکنند نظامهاي نهايي ايدئال هستند، نسبت به نظامها عقبماندهتر از خودشان، ممکن است افتخاري داشته باشند، ولي در درون خودشان، جنبشهايي که در غرب، اروپا و آمريکا مانند همين جنبش اخير که عليه نژادپرستي راه افتاده، ميبينيم همين نظامها چقدر ابعاد عقبماندهاي دارند. مثلا همين بحث نژادپرستي؛ ميبينيم چيز عقبماندهاي است که رنگ پوست ملاک باشد؛ يعني تبعيض بين انسانها؛ در پيشرفتهترين کشورهاي جهان مثلا در آمريکا، هنوز مشکل رنگ پوست حل نشده و بحث نژاد مطرح است. ميدانيم بشر نژاد ندارد و نژاد براي سگ، اسب و اينهاست. بشر که نژاد ندارد. نژادها با هم آميخته شدهاند و نژاد خالصي اصلا وجود ندارد. براي همين الان ديگر از مفهوم نژاد استفاده نميشود. مفهوم رنگ پوست و... ممکن است از نظر بيولوژيکي مطرح بشود که البته غلط است.
بايد از «دموکراسي در راه» سخن گفت
اما در خود دموکراسيها اينها هنوز حل نشده؛ براي همين ژاک دريدا از «دموکراسي در راه» صحبت ميکند؛ يعني جنبش دموکراتيک در خود دموکراسي غربي عليه نظامات، هنوز نهضت است و تبديل به نظام نشده است. با اينکه نسبت به سيستمهاي قبلي ممکن است تا حدودي توانسته باشد بر اثر جنبش مطالباتي و اعتراضي، برخي ابعاد را تحقق ببخشد، ولي باز ميبينيم بحران عميق و سراسري که وجود دارد، نشانگر شکنندهبودن، نسبيبودن و مطلقنبودن اين نوع دموکراسيها از نظر خود همان معيارهاي دموکراتيک است. بنابراين اين بحث نهضت و نظام، بحثي نسبي است؛ يعني هميشه نهضتي لازم است که نظامات اصلاح شوند.
اصلاح ديني پيشنياز اصلاح اقتصادي و سياسي است
اينکه نظامات خشونتآميز ميتوانند اصلاح شوند، به ظرفيتي بستگي دارد که اينها از خودشان نشان ميدهند. براي اينکه باقي بمانند، بايد اين ظرفيت را از خودشان نشان بدهند؛ وگرنه از بين ميروند. بنابراين اگر سلطنتي بخواهد به شکل چيزي که در اسکانديناوي و انگليس وجود دارد -يعني به شکل فولکلوريک يا فرهنگي يا تاريخي- باقي بماند، مرجعيتهاي سياسي بايد تن به دموکراسي بدهند تا خودشان باقي بمانند؛ يعني تن به پيشرفتهاي تاريخي و نيازها و مقتضيات زمان بدهند تا بتوانند باقي بمانند؛ وگرنه از بين ميروند. مثلا رفرم ديني ميتواند اين انتقال تحول سياسي را تأسيس کند؛ يعني به شکل مسالمتآميزي اين تضادهاي دوگانهها را از حالت مطلق درميآورد و نشان ميدهد يک نوع از دين ميتواند پشتيبان دنيا باشد يا مثلا ميتواند پشتيبان دموکراسي باشد. يا بحث توکويل و دموکراسي در آمريکا که گروههايي رفتند و نوعي از دموکراسي را ساختند. پس اين نشان ميدهد که رفرم در عميقترين معنايش که همان اصلاح ديني باشد، ميتواند پشتوانهاي براي رفرمهاي سياسي و اقتصادي هم باشد.
ممکن است جنبشهاي دموکراتيک به اشکالي از استبداد بدل شوند
بهطورکلي اگر از خودشان اين ظرفيتها را نشان دهند، جلوي خشونت و شکلگيري انواع جديدي از اقتدارگرايي استبدادي را ميگيرند؛ چون خود همين جنبشهاي مردمي دموکراتيک هم ميتواند به اشکالي از استبداد تبديل شود. حتي اگر قدرتي که ما ميگوييم اينها بايد داشته باشند، مثلا در بحث دموکراسي متعهد و هدايتشدهاي که شريعتي مطرح ميکند که روشنفکران در يک دوره انتقالي زمام امور را به دست گيرند -همان بحثي که در کشورهاي جهان سوم و جنبش غيرمتعهدها مطرح شد- بعدا نشان داده شد اين روشنفکران در قدرت که باقي ميمانند، خودشان به انحراف کشيده ميشوند و اين تز درست نيست. به اين دليل درست نيست که اصلا اصل فيلسوفشاه درست نيست؛ چون فيلسوف وقتي شاه ميشود، آن نظارت و استقلال را از دست ميدهد و وارد اجرا، مصلحت، توجيه و خطاپوشي ميشود؛ درحاليکه کار فيلسوف بايد نقادي باشد. مثل روشنفکر که تا وقتي روشنفکر است که از قدرت جدا باشد، ولي وقتي ميشود روشنفکرِ قدرت، ميشود تئوريسين توجيهگر؛ پس ديگر نميتواند روشنفکر باشد.
روشنفکر کسي است که حقيقت را به قدرت ميگويد
بنا بر تعريفي از ادوارد سعيد، روشنفکر بايد حقيقت را در برابر قدرت بگويد که اين در واقع ترجمهاي از روايت پيامبر است: «افضل الجهاد کلمه حقٌ عند سلطان جائر»؛ يعني برترين جهاد، گفتن کلمه حق در برابر سلطان جائر است. عمار اوزگان کتابي با همين عنوان «افضلالجهاد» دارد -با اينکه مذهبي هم نبوده- که به نام «برترين نبرد» به فرانسه ترجمه شده و در دوره جديد هم ادوارد سعيد همين را بهعنوان Telling the truth to power (گفتن حقيقت به قدرت) در تحليل روشنفکري به کار برده است. بنابراين روشنفکر کسي است که حقيقت را به قدرت ميگويد نه اينکه خودش در قدرت باشد. هرچند روشنفکر هم ميتواند در مقطعي در قدرت بوده باشد، مثل واتسلاو هاول، ولي در آن زمان ديگر رئيسجمهور چکسلواکي است و نه يک روشنفکر. در آن لحظه که روشنفکر است، رئيسجمهور نيست و زماني که رئيسجمهور است، روشنفکر نيست. بنابراين تفکيکي به اين معنا وجود دارد. البته در مقاطع استثنائي پيش ميآيد که روشنفکران هم -مثل همه مردم- مجبور ميشوند؛ مثلا زلزلهاي ميشود و خودشان مجبورند نقش دولت را انجام بدهند. يادم هست در آغاز انقلاب، وقتي به شهرستانها و نقاط مختلف رفته بوديم، همه فکر ميکردند ما رئيسجمهوريم. ميگفتند اينجا اين خرابي هست، شما بايد درست کنيد. به شوراي انقلاب بگوييد اين را براي ما حل کند. مردم ريخته بودند و مشکلاتشان را ميگفتند؛ درحاليکه ما هيچکاره بوديم. همين الانش هم همين است؛ مثل مطبوعات که الان نقش احزاب را بازي ميکنند؛ درحاليکه طبيعي نيست گاه در جوامعي روشنفکر مجبور ميشود وارد حوزههاي گوناگون بيربط مستقيم با کار اصلي او بشود.
کشورهايي که به دنبال انقلاب دموکراتيک بودند، کارشان به نوعي جنگ داخلي رسيد
مسئلهاي که در ايران وجود دارد، اين است که قدرتهاي گذشته، هميشه به نام امنيت و ترس از اينکه کشور به هرجومرج کشيده شود، فضايي مختنق را پديد ميآوردهاند. مثلا شاه ميگفت در غياب من «ايران ايرانستان خواهد شد» و اين واقعيت هم وجود دارد که بعد از بهار عربي بعضي کشورها مثل ليبي، سوريه و حتي افغانستان از بين رفتهاند. کشورهايي که به دنبال انقلاب دموکراتيک بودند، کارشان به نوعي جنگ داخلي يا نيابتي و حتي دخالت خارجي کشيد که اصل کشور از بين رفت. بنابراين به نام امنيت، يا اکنون که بحث سلامت مطرح است، همه چيز تعطيل ميشود. اصلا مردم از خانه بيرون نيايند، چون سلامت تهديد ميشود. حرف درستي هم هست، ولي ما نميتوانيم به نام سلامت ديگر از خانه بيرون نياييم و فعاليت اقتصادي و اجتماعي نکنيم. حال به نام امنيت هم که حرف درستي است، نميشود عدالت يا توسعه يا آزادي نخواست. منظورم تفکرات محافظهکارانهاي است که دارند توجيه ميکنند و ميخواهند به نام امنيت، عدالت و آزادي را زير سؤال ببرند.
هر تحولي لزوما ما را به بديل مطلوبي رهنمون نخواهد کرد؛ بايد مسئولانه برخورد کرد
ولي اين درست است. همانطور که سلامت درست است، امنيت هم درست است؛ يعني ما بايد در حرکت تحولخواهانه و توسعهخواهانه خود، اين ضمانت و هم و غم را براي بديل وضع موجود -برخلاف بينشي که در گذشته بود که بگذار نظم به هم بخورد و هر چيزي پيش بيايد بهتر از اين وضع خواهد بود- داشته باشيم و با آن مسئولانه برخورد کنيم. تجربه تاريخي نشان داده ممکن است به حالت بدتر هم کشيده بشويم و کشور از بين برود. پس براي اينکه اينطور نشود، بايد اين تضمين را بدهيم که ما ميتوانيم يک بديل درست بسازيم. در برخي کشورهاي دموکراتيک جهان، مثلا اسکانديناوي و کانادا، حتي دولتها بودجه ميگذارند که اينها (ايرانيان) بروند به زبان ملي خود بياموزند و منتشر کنند و فعاليت کنند و سنديکا بزنند و از منافعشان دفاع کنند؛ اما اختلاف نظر ايرانيان آنقدر زياد است که اين کار را نميکنند.
کار جمعي در ميان ايرانيان ضعيف است
ما اتحاديههاي قوي نداريم که مثلا ايرانيان خارج از کشور از عيد نوروز دفاع کنند که بهعنوان عيد يکي از اقوام در آن کشورها بزرگ داشته شود. اين شايد به دليل نبود تجربه دموکراتيک تاريخي بوده که اين سوءظن و بياعتمادي بهقدري زياد شده که ايرانيان در خارج از سايه هم نيز ميترسند يا نسبت به هم بدبينيهايي دارند؛ خلاصه آن عدم اعتماد عملي و تاريخي باعث ميشود اين تجربهها در سطح سنديکا، حزبي و کلا انواع تشکيلات اجتماعي ضعيف باشد. کلا کار جمعي در بين ما ضعيف است. حتي در بازي فوتبال هم ميبينيم کارهاي فردي قوي است و ميدرخشد تا کار جمعي. به نظر من اين ناشي از همان استبداد تاريخي است که نميگذاشته شخصيت يا نهادها در تاريخ شکل بگيرند. نه شخصيت به معناي غربياش شکل ميگيرد و نه ساختارهاي مدني، اجتماعي، صنفي و سياسي. اين ضعفهاي تاريخي ساختاري وجود دارد و ما نفي نميکنيم، ولي ما بايد با آگاهي نسبت به اين ضعفهاي تاريخي و محدوديتهايي که وجود دارد، برخورد کنيم.
بايد عزم انقلابي را با حزم استراتژيک بياميزيم؛ کوچک زيباست
وضعيت کشورهايي مثل ما (درحالتوسعه، شرقي و جنوبي)، به نحوي است که بايد عزم انقلابي را با حزم استراتژيک بياميزيم و ضمانت بدهيم که اين بديل و جانشينسازي گام به گام درست پيش ميرود؛ يعني ما از کوچک زيباست بايد در همه زمينهها يک نمونه آموزنده، ساده و پيچيدهاي براي جامعه بسازيم و نشان دهيم. مثلا در محيط زيست که آگاهي و فرهنگ وجود ندارد، بايد فرهنگسازي شود. بنابراين نقش فرهنگسازي، ارائه مدل و اسوههايي که در کارهاي مدني، صنفي، سياسي و فرهنگي براي جامعه نمونه و آموزنده باشند، خيلي مهم است و بايد طوري باشد که ما به اين نمونهها تکيه کنيم؛ يعني مثلا بگوييم شما ميتوانيد به نمونه مصدق در کار ملي يا کار جمعي مثبت تکيه کنيد. هميشه نمونههاي منفي براي نفي کارهاي جمعي ارائه شده است؛ مثلا ميگفتند فلان حزب خيانت کرده و فلان سازمان به انحراف رفته، بنابراين ما اصلا کار سازماني و حزبي نبايد بکنيم. پس بايد حزب و سازماني ساخت که نمونه موفقي ارائه بدهد. يا کار صنفي يا «انجياو»ها يا سمنهايي که هستند، اينها کارهاي کوچکي است که يک همکاري جمعي آزموني و تمريني را در جامعه رشد ميدهد. اينها را بايد تقويت و تشويق کرد.
بايد جامعه را تقويت و از جامعه قوي دفاع کرد
براي دموکراسيسازي بايد از انواع کار جمعي فرهنگي و صنفي و در ابعاد مختلف و در نهايت سياسي شروع کرد تا اين دموکراسي بتواند در جامعه از طريق نهادهايي اين خلأ را پر کند؛ چون در اين خلأ است که داعش و اينها شکل ميگيرد. در برهوتي که به وجود ميآيد، يکدفعه يک ديکتاتوري لازم ميآيد که يک قدارهبندي بيايد نظم را ايجاد کند و همه اين سرزمينها را به هم وصل کند. به دليل اينکه خلأيي هست و اگر پر باشد، مقاومت صورت ميگيرد و جامعه نميپذيرد. به دليل اينکه اينجا نهادها و نيروها و سنن و مناسباتي هست که مقاومت ميکنند. چنانکه در غرب ميبينيم شکنندهبودن دموکراسي در نظامات کشورهاي مختلف متفاوت است؛ مثلا در فرانسه مثل آلمان ممکن نيست يکدفعه يک نظام آنگونه سر بزند؛ چون در فرانسه در برابرش مقاومت هست. هر ايدهاي مطرح ميشود، نقد ميشود و تنوع و سنت آنارشيسم وجود دارد که نظمي که در آلمان هست، به شکل منفي و مثبتش [در فرانسه] نيست. بنابراين ميبينيم تا ذائقه يا سنتش نباشد، نميتواند.
در ناخودآگاه رفتاري تکتک ما يک مستبد وجود دارد
ولي در برخي کشورها چون ذائقه استبداد وجود دارد، اين تجديد توليد سريع صورت ميگيرد و حتي ممکن است در بديلها شکل بگيرد. مثلا ما آمديم بديلي بسازيم، بعد خودمان نقض غرض ميکنيم؛ يعني ميآييم تجديد توليد ميکنيم. اين ساختارهاي سنت و عادات و اينها طبيعي هم هست؛ چون قرنها و سدهها اين در فرهنگ و زبان و رفتار ما نفوذ کرده و در ناخودآگاه ما وجود دارد. بنابراين وظيفه روشنفکران اين است که نسبت به همه اين موارد آگاهانه و ناقدانه -با خود و با جامعه-برخورد کنند تا بلکه بتوانيم اين آزادي را بسازيم. آزادي دادهشدني نيست و بايد به دست بيايد و با آگاهي و تمرين به تدريج محقق ميشود.
نکته پاياني
نکته پاياني اينکه پيشگامي تاريخي و تجارب و آگاهيهاي متمرکزي که ما از مشروطه تاکنون يافتهايم، ميبايست درست به نسل جديد منتقل شود و ميراثي شود که هرچند به ظاهر حامل ناکاميهاي بسياري هم هست، ولي اين نهضتها را شکستخورده مطلق نميبينيم؛ بلکه دستاوردهايشان را در پختگي، رشد و آگاهي نسبي در قياس با ساير کشورهاي همسايه و منطقه داريم زنده ميبينيم. انباشت اين تجربه و آگاهي، نشانگر موفقبودن اين جنبشها از مشروطه تاکنون است.