تشییعجنازه صوری منافقین برای کشمیری

شرق/متن پيش رو در شرق منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
مرور گذشته براي نسل امروز شايد منبع خوبي براي تحليل شرايط فعلي با استفاده از تجربيات گذشته باشد و کسب اين تجربيات تنها از طريق گوشسپردن به خاطرات چهرههاي تأثيرگذار آن دوره امکانپذير است. يکي از آن چهرهها هادي منافي، وزير بهداري دولت محمدعلي رجايي و ميرحسين موسوي است که فرزند 15سالهاش را نيز در دوران جنگ از دست داده است. براي شنيدن ناگفتههايش از دولت شهيد رجايي، اختلافش با مهندس موسوي و جزئيات ترور آيتالله خامنهاي گفتوگويي با او ترتيب داديم که مشروح آن را در ادامه ميخوانيد.
مبارزات پيش از انقلاب را از چه زماني و با چه گروهي شروع کرديد؟
پيش از انقلاب با وجود رفتارهايي که حکومت شاه انجام ميداد، ناراحت بوديم و فعاليتهايي براي انقلاب داشتيم و با گروههاي اسلامي کار ميکرديم، البته من با مجاهدين کار نکردم؛ بعد از انقلاب که من وزير بهداري شدم، يک بار بنيصدر به وزارتخانه آمد که گفتند آمده است تو را ببيند که گفتم من نميخواهم او را ببينم.
چگونه وارد دولت شهيد رجايي شديد؟
من پيش از پيروزي انقلاب اسلامي و در جريان مبارزات آن دوران با شهيد رجايي آشنا بودم. آشنايي ما در ابتدا توسط تعدادي از دوستان صورت گرفت و بعد از انقلاب اسلامي هنگامي که شهيد رجايي به من گفت مسئوليت وزارت بهداري را بر عهده بگيرم، بسيار شوکه شدم، چراکه اصلا در آن زمان انتظار چنين سمتي را نداشتم، اولينبار خود شهيد رجايي به من تلفن زد و گفت ما تصميم گرفتهايم که تو وزير بهداري شوي. در آن زمان من توانايي انجام اين مسئوليت را در خود نميديدم و به شهيد رجايي گفتم اين کار از عهده من خارج است و از من متخصصتر وجود دارد و چند اسم برايش نوشتم که بسيار متدين بودند و آمريکا تحصيل کرده بودند؛ البته امروز اسمها را يادم رفته است. شهيد رجايي گفت به من 24 ساعت وقت بده. بعد از چند روز شهيد رجايي دوباره به من تلفن کرد و گفت: آنهايي که معرفي کردي بررسي شدند اما خود شما بايد اين مسئوليت را قبول کني؛ چراکه با امام صحبت کردهايم و ايشان تمايل دارند شما اين مسئوليت را بر عهده بگيريد. وقتي که خواسته امام مطرح شد ديگر نتوانستم نه بگويم و تنها در يک کلام به شهيد رجايي گفتم چشم. زماني که به وزارت بهداري رفتم، بنيصدر يکي از برنامههايش رفتن به وزارتخانهها بود. چند بار هم به وزارت بهداري آمد اما من بهخاطر کارشکنيها به استقبالش نرفتم و حتي يک بار در جريان اين بازديدها من اصلا در وزارتخانه نماندم و از آنجا خارج شدم. در آن زمان مرسوم بود عکس رئيسجمهور را در کنار عکس امام در وزارتخانهها نصب ميکردند اما من حتي عکس او را در وزارتخانه نصب نکرده بودم و همين موضوع موجب ناراحتي بنيصدر شده بود؛ جنگ نيز تازه شروع شده و مسئوليت ما بسيار سنگينتر شده بود. در همان دوران بود که فرزند من به جبهه رفت و در 15سالگي به شهادت رسيد. بنيصدر مشکلات زيادي براي شهيد رجايي به وجود آورد. شهيد رجايي حاضر نبود به خواستههاي بنيصدر تن بدهد، اما امام تکليف را بر گردن شهيد رجايي قرار داده بود. نظر امام درباره بنيصدر اين بود که مدتي اين شرايط تحمل شود تا در نهايت دوران رياستجمهوري بنيصدر به پايان برسد. هنوز سؤالات زيادي درباره همان دولت براي خود ما مطرح است؛ اينکه چگونه بنيصدر توانست از کشور فرار کند و بدون دردسر با هواپيما از کشور خارج شود نشاندهنده حضور گسترده نيروهاي غيرانقلابي در قسمتهاي مهم کشور بود.
قبل از وزارت بهداشت چه سمتي داشتيد؟
در بيمارستان مهر کار پزشکي انجام ميدادم که اولين مريضخانه خصوصي در ايران بود و هنوز نيز در آن مشغولم. بعد از انقلاب رئيس اورژانس تهران شدم که بنزهاي اورژانس که رنگ کرم داشتند در زمان من به ناوگان اورژانس وارد شد، مدتي هم رئيس نظام پزشکي بودم.
از واقعه ششم تير بگوييد.
آن روز به مجلس رفته بودم. ساعت دو ظهر دکتر لواساني اشارهاي به من کرد و گفت: الان خبر دادهاند که حضرت آقا ترور شده و به بيمارستان بهارلو منتقل شده است. سريع به بيمارستان رفتم، در طول مسير با تلفني که در ماشين وزرا نصب شده بود با پنج، شش نفر از جراحهاي معروف آن زمان تماس گرفتم؛ آقايان دکتر سهراب بنيسليمان شيباني، دکتر ايرج فاضل، دکتر عابديپور، دکتر زرگر، دکتر شيباني و دکتر فاضل در اتاق عمل روي رگها کار ميکردند. در واقع بيشترين محل آسيبديدگي، سينه و کتف راست بود. مهمترين کمکي که به ايشان شده بود، اين بود که در زمان ورود به بيمارستان نبض و فشار نداشتند و همه پزشکان نااميد بودند تا اينکه دکتر محجوبي چندين واحد خون به ايشان تزريق کردند. دکتر محجوبي در اين قضيه بسيار کمک کرد. آقاي خامنهاي بهشدت مجروح شده بود و مردم نيز تجمع گستردهاي در مقابل بيمارستان بهارلو داشتند تا از حال ايشان باخبر شوند. بارها خون تزريق کرديم و زحمات زيادي کشيده شد تا با لطف خدا توانستيم ايشان را احيا کنيم. اولين سؤالي که بعد از بههوشآمدن از من پرسيدند اين بود که محافظان من چه شدند؟ و خودم چه ميشوم؟ گفتم دست راست شما نياز به عمل دارد. گفتند آيا مغز و زبانم کار خواهد کرد؟ گفتم: بله. گفتند: همين کافي است. براي دست راست ايشان پروفسور سميعي را دو بار آورديم که گفت بيايند آلمان شايد بتوان کاري کرد، اما بعدا که آقاي خامنهاي رئيسجمهور شدند، ديگر فرصت نشد.
در واقعه هفتم تير کجا بوديد؟
آن روز کلاهي پنج بار به من زنگ زد و گفت جلسه خيلي مهم است، گفتم در مسيرم و کمي طول ميکشد آن جلسه، جلسه مشترک مسئولان و نمايندگان مجلس بود. به آقاي هاشمي هم زنگ زده بود که او هم حضور داشته باشد. من آن روز تا آخر شب در بيمارستان خدمت حضرت آقا بودم. دکتر موسي زرگر گفت من خستهام و به جلسه نميروم اما من گفتم که اگر هم دير شود، خودم را براي آخر جلسه حزب ميرسانم.
البته نيت من هم رفتن به جلسه بود اما شرايط به شکلي پيش رفت و کارها به حدي زياد شد که دير شد، وقتي سوار ماشين شدم شهيد رجايي از طريق تلفني که در ماشين بود با من تماس گرفت. وقتي متوجه شد من در جلسه نبودم، خبر حادثه را به من داد و درخواست کرد تا به محل مراجعه کنم و گزارشي به ايشان بدهم. وقتي به حزب رسيدم ديدم همه چيز از بين رفته است. بعد از آن به دنبال شهيد بهشتي گشتم. گفتند به بيمارستان شفا يحيائيان برده شده. وقتي به آنجا مراجعه کردم گفتند جنازهاي در اينجا نيست. برادر دکتر لواساني در اين حادثه مجروح و خود دکتر لواساني شهيد شده بود. پس از ديدن او ايشان به من اطمينان داد که اجساد را در بيمارستانها پراکنده کردهاند و شهيد بهشتي به همان بيمارستان فرستاده شده است. دوباره به بيمارستان شفا يحيائيان آمدم، باز هم گفتند جنازهاي اينجا نيست. به آنها دستور دادم درِ سردخانه را باز کنند و ديدم که چهار جنازه در آن بيمارستان نگهداري ميشود که يکي از آنها شهيد بهشتي بود. به شهيد رجايي پيغام دادم و او به بيمارستان آمد. وقتي شهيد رجايي پيکر شهيد بهشتي را ديد، بسيار متأثر شد. شهيد رجايي هيچگاه تحت تأثير اتفاقات قرار نميگرفت و آثار نگراني در چهرهاش پيدا نميشد اما بعد از ديدن پيکر شهيد بهشتي ديگر توانايي ايستادن روي پاي خودش را هم نداشت. برايش يک صندلي آوردند تا روي آن بنشيند.
از روز هشتم شهريور خاطرهاي داريد؟
تصادفا در آن روز شهيد رجايي مأموريتي به من سپرده بود که در دفتر نخستوزيري نبودم. در آن روز من براي سرکشي به محلي خارج از وزارتخانه رفته بودم. يادم ميآيد انفجار حوالي بعدازظهر رخ داد. من براي بازديد از يکي از بيمارستانها رفته بودم. در راه برگشت به وزارتخانه نزديک تقاطع حافظ و جمهوري بوديم که صداي انفجار را شنيدم و به راننده گفتم به آن سمت حرکت کند. وقتي به آنجا رسيدم بيتابيهاي پسر شهيد رجايي را ديدم که بسيار ناراحتکننده بود. هنوز جنازهها را بيرون نياورده بودند اما پسر شهيد رجايي مرتب گريه و ناله ميکرد. براي من خيلي سخت بود که پيکر شهيد رجايي را ببينم و شناسايي کنم اما چاره ديگري نداشتم. در آن شرايط با خود ميگفتم حتي اگر پدر آدم هم بميرد بايد بر سر جنازهاش حاضر شد و با اين تصورات خودم را تسکين ميدادم. بعد از انفجار جسدي که به بيمارستان آوردند قابل شناسايي نبود و من از روي دندانهايش او را شناسايي کردم؛ چون دندانهاي شهيد رجايي را من درست کرده بودم. شناسايي شهيد باهنر راحتتر بود و پيکر ايشان تا حدود زيادي قابل تشخيص بود. در آن موقع تنها دو جنازه با شدت سوختگي بالا وجود داشت و شناسايي شهيد باهنر و شهيد رجايي از آنجا اهميت داشت که عدهاي اصرار ميکردند کشميري هم در اين حادثه شهيد شده است و يکي از آن جنازهها متعلق به کشميري است اما بعد از شناسايي اين دو بزرگوار همان افرادي خاکسترهاي اطراف صندلي کشميري را در يک پلاستيک ريخته و در تابوت گذاشته و فرياد کشميري شهادتت مبارک سر دادند که اين کار براي فرار او بود. کشميري را هم در نخستوزيري زياد ديده بودم و خيلي هم با ما صميميت نشان ميداد و مشکوک نبود. منافقين در آن زمان حتي خود را به تشييع جنازه هم رسانده بودند و در حقيقت تشييع جنازه صوري براي کشميري توسط منافقين انجام شد. هرچند تعدادي دستگير شدند اما عامل اصلي بمبگذاري هيچگاه دستگير نشد و همچنين کساني که کشميري را فراري دادند هرگز شناسايي نشدند. در آن زمان منافقين ابتدا بمب را کار ميگذاشتند و بعد از آنکه از محل حادثه دور ميشدند، بمبها منفجر ميشدند. بمبي که کشميري هم استفاده کرد به همين شکل عمل کرده بود و بعدها گفته شد کشميري حين جلسه از دفتر نخستوزيري خارج شده است. دو روز بعد از انفجار دفتر نخستوزيري مشخص شد جنازه کشميري ساختگي بود. کشميري فرد بسيار موجهي نشان داده ميشد. خود را بسيار معتقد و مذهبي جلوه ميداد تا جايي که دو خودکار در جيب خود داشت که يکي شخصي و ديگري براي انجام کارهاي بيتالمال بود. کمي قبل از انفجار در دفتر نخستوزيري جلسهاي در بيت امام بود که همه مسئولان خدمت ايشان ميرسيدند. در آنجا تيم حفاظت از امام براساس وظيفه خود همه افرادي را که ميخواستند وارد جلسه شوند ميگشتند. هنگامي که نوبت کشميري شد وي از اين اقدام اظهار ناراحتي کرد و نگذاشت او را بگردند. تيم حفاظت هم به او اجازه واردشدن به بيت امام را نداد. در اين شرايط کشميري جوري وانمود ميکرد که گويا به او برخورده است اما تيم حفاظت به ناراحتي کشميري اهميتي نداد و کشميري هم با حالت قهر اعلام کرد اصلا داخل جلسه نميروم و بدون اينکه او را بگردند از بيت خارج شد. شهيد رجايي مردي شجاع و با خدا بود؛ فردي مؤدب و واقعا اهل عمل بود. اگر جايي ميرفتيم که بيش از يک غذا بود بلند ميشد و براي خانواده خودش از بيتالمال هيچگونه استفادهاي نميکرد. يک بار براي خانهاش کولر برده بودند. وقتي به خانه رفت آن را پس فرستاد و گفت خانواده من در حالي که مردم تحت فشار هستند کولر لازم ندارند اما حالا از پول بيتالمال چه کارها که نميکنند.
شهادت فرزندتان چه تأثيري بر شما گذاشت؟
محمد در زمان شهادت، تنها فرزند من بود و شهادتش برايم ناراحتکننده بود اما انسان نبايد ناراحت چيزي باشد که در راه خدا داده است. تا مدتها جسد محمد پيدا نشده بود تا اينکه در فيلمي که توسط عراق پخش شد، جنازه او را شناسايي کرديم و متوجه شدم ديگر برگشتي در کار نيست. شهيد محمد منافي در سال 1362 در عمليات خيبر به شهادت رسيد. خانه ما در کوچه مسجد قندي بود و از همانجا با دوستان هممسجدي خود اعزام شد. او براي اينکه به جبهه برود، نزد آيتالله طبرسي و حضرت آيتالله خامنهاي رفته بود اما به دليل اينکه سنش کم بود، آنها با اعزام او مخالفت کرده بودند. همچنين مادربزرگ محمد نامهاي به امام نوشت و از ايشان خواست تا او را راضي کنند که به جبهه نرود و حضرت امام نيز در پاسخ فرموده بود ايشان مکلف است و خودش تصميم گرفته است. محمد متولد سال 1347 بود و زماني که به جبهه رفت 14 سال بيشتر نداشت؛ يک بار او را خدمت آيتالله خامنهاي بردم و ايشان به او گفتند با يک پيازچه ميشود فقط يک لقمه خورد اما وقتي پياز بشود، ميشود با آن يک ديگ غذا پخت. محمد گفت اگر اين پيازچه قبل از اينکه تبديل به پياز شود خشکيد و از بين رفت تکليف چيست و بايد چه کار کنيم؟ در آن لحظه بود که فهميدم تصميم خود را گرفته و در نهايت به جبهه رفت و در عمليات خيبر شهيد شد.
در آن سالها در دولت مهندس موسوي هم بوديد. اختلاف نظرات شما با مهندس موسوي بر سر چه بود؟
اختلاف من با ايشان بر سر لايحهاي بود که براي ايجاد تغييرات در سيستم وزارت بهداري داده بودند و من به عنوان وزير بهداري با آن مخالف بودم اما به اصرار موسوي در هيئت وزيران مصوب و به مجلس فرستاده شد و من بايد به عنوان نماينده دولت از آن لايحه دفاع ميکردم، اما من در جلسه نظر خودم را صراحتا اعلام کردم و لايحه رأي نياورد و اين موضوع باعث خشم موسوي شد. او وقتي با من لج ميکرد بودجه وزارتخانه را نميداد و گاهي تا نزديکي صبح در دفترش ميماندم تا بودجه را بگيرم تا خللي در کارهاي وزارتخانه رخ ندهد. او خودش را بزرگتر از همه ميدانست و يک آدم خاصي بود و اعتقادش اين بود که از همه بيشتر ميداند. آن موقع من وزير بهداري بودم و موسوي خيلي دستور ميداد و يک روز گفت بيا استعفا بده. گفتم تو نخستوزيري من را معرفي نکن. موسوي گفت: نميتوانم. من گفتم پس معرفي کن! اما او در روز رأيگيري در دولت دوم با خيلي از افراد صحبت کرد تا به من رأي ندهند که درنهايت با اختلاف دو رأي وزير نشدم. البته وزارت براي من اهميتي نداشت.
بعد از آن معاون آيتالله خامنهاي شديد؟
بله، بعد از آن به محيط زيست رفتم و زماني که نخستوزيري حذف شد نيز به عنوان معاون رئيسجمهور و رئيس سازمان حفاظت از محيط زيست به کار ادامه دادم. آن دوره، دوره عجيبي بود.
چگونه به محيط زيست وارد شديد؟
مهندس موسوي نخستوزير بود و به دليل اينکه نگويند چرا از منافي استفاده نکردي من را به محيط زيست فرستاد. در آن زمان او فکر ميکرد محيط زيست يک دستگاه بهدردنخور و تجملاتي است و قصد داشت آن را منحل کند اما وقتي من به آنجا رفتم با قدرت آن را حفظ کردم و گسترش دادم. در دوران من بارها به مناطق حفاظتشده دستاندازي شد، اما ما اجازه نداديم تا هيچ قسمتي از آنها واگذار شود. يکي از اين مناطق پارک پرديسان تهران بود که آن را از دست معارضان خصوصي و دولتي و نظامي نجات داديم. اين پارک قرار بود ترکيبي از پنج قاره آبوهوايي با حيوانات بومي آنها باشد و مردم درحاليکه با قطار از روي آن عبور ميکنند، بتوانند حيوانات را در حال زندگي و شکار در زيستگاه اصلي خود ببينند، بدون اينکه قفسي در کار باشد اما پس از من خانم ابتکار و نفرات بعدي اين طرح را پيگيري نکردند و آخرينبار که خبر گرفتم پارک را تبديل به نقاهتگاه حيوانات مريض کرده بودند. اين کاربري کجا و برنامهاي که ما داشتيم کجا.
شما پزشک امام هم بوديد؟ خاطرهاي از امام داريد؟
از امام خاطرات زيادي دارم. ايشان مرد بزرگي بودند و به نکات ريز توجه ميکردند. يک بار با پسرم که بعدها شهيد شد به ديدار ايشان رفته بوديم. محمد حدود 13 سال داشت و من او را جلوتر از خودم ميفرستادم تا در شلوغي گم نشود. يک بار که پيش امام بوديم ايشان فرمودند اجازه دارم آقازاده را نصيحت کنم؟ گفتم بفرماييد. امام رو به محمد کرد و گفت آدم جلوتر از پدرش راه نميرود. محمد گفت پدرم خودش من را جلو فرستاد و ايشان دوباره همان جمله را تکرار کردند.
چرا از سياست کنارهگيري کرديد؟
چون سياست به جايي رسيد که ميخواستند همه دستورات اجرا شود و کسي انتقاد نکند اما من معتقدم يک مسئول بايد استقلال داشته باشد، وقتي رويه خاتمي را ديدم براي تبريک رياستجمهوري پيش او رفتم و گفتم ميخواهم دو نصيحت به شما بکنم: اول اينکه تو شعار قانونمندي دادي، پس افراد بيقانون را دور خودت جمع نکن و دوم اينکه مراقب باش کاري را که اطرافيان آقاي هاشمي با ايشان کردند اطرافيان تو با تو نکنند و با نام تو خلافهايي نکنند که آبروي تو برود و در نهايت هم خاتمي نفر ديگري را به جاي من معرفي کرد و بار مسئوليت را از دوشم برداشت.
شما پايهگذار انجمن هيپنوتيزم بودهايد چرا به سراغ اين علم رفتيد؟ آيا در موارد پزشکي در داخل کشور مورد استفاده قرار گرفت؟
در زمان امام عدهاي از هيپنوتيزم سوءاستفاده ميکردند اما اصل موضوع علمي بود که ميتوانست فوايد زيادي داشته باشد؛ براي همين من از امام فتوايي گرفتم تا بتوان از هيپنوتيزم براي کاربردهاي پزشکي استفاده کرد و آن را به پزشکاني ياد داد که سوگند پزشکي خوردهاند و نيت استفاده مفيد از آن را دارند. درنهايت هم انجمن هيپنوتيزم پزشکي را تأسيس کرديم که خدمات زيادي انجام داده است. من حتي يک بار با هيپنوتيزم و بدون تزريق ماده بيهوشي پاي يک بيمار را که بايد قطع ميشد، قطع کردم، بدون اينکه دردي حس کند.
يک خاطره شنيدهنشده هم برايمان تعريف کنيد.
قبل از انقلاب با شهيد لبافينژاد در درمان مخفيانه مبارزان همکاري داشتم. ايشان بيماراني را که در جريان انقلاب گلوله خورده بودند، به بيمارستان ميآورد و بعد از مداوا به محل امن انتقال ميداد اما ساواک ايشان را گرفت و شنيديم زير شکنجه شهيد شد و جسدش را نيز به درياچه نمک انداختهاند تا پيدا نشود. بعد از انقلاب نام ايشان را روي بيمارستاني گذاشتم که حوالي پاسداران ساخته شد.