سرمقاله فرهیختگان/ مرگ تدریجی رویای براندازی

فرهيختگان/ « مرگ تدريجي روياي براندازي » عنوان يادداشت روزنامه فرهيختگان به قلم حسين کچويان است که ميتوانيد آن را در ادامه بخوانيد:
درباره خدمت نظريهپردازان تغيير به براندازان
ديرزماني است که جنگ و اشغال نظامي از آخرين راهحلهاي مواجهه با کشورهايي بهحساب ميآيد که دشمن قلمداد ميشوند. اين سخن بهويژه درمورد سلطه حاکم بر جهان کنوني درست است که جنگ را مثل ديگر امور به مقولهاي عقلاني و حسابگرايانه بدل کرده است که بهدليل هزينههاي سنگين انساني و مالي بهراحتي بدان دست نميزند، بلکه تنها زماني اقدام به جنگ و اشغال نظامي ميکند که از پيروزي کاملا مطمئن باشد. بنابراين عقلانيت اقتضا ميکند که نظام سلطه جهاني بهجاي جنگ به براندازي نرم روي آورد که سرنگوني نظام متخاصم بدون شليک گلوله از جانب نيروهاي نظامياش، از درون و بهدست مردمان همان کشور با رهبري نيروهاي سرسپرده داخلي بهانجام ميرسد. براندازي نرم شيوهاي است که در کشور بعد از شکست طرح بهکارگيري نيروهاي بهاصطلاح ميانهرو، از خرداد ۷۶ به اين طرف توسط غرب به رهبري آمريکا دنبال شده و حتي بهشکلهاي مختلف ازجمله در قالب انقلاب رنگين به رهبري نيروهايي نظير آنانکه در دوره اصلاحات با ايدههايي نظير فشار از پايين... يا پس از آن در فتنه ۸۸ نقشآفريني کردند، بدون موفقيت عملي شده است؛ هماکنون نيز تمرکز دشمن بر روي براندازي نرم ادامه دارد و نيروهاي مذکور بهعنوان محور اين طرحها به طرق مختلف در حال ايفاي نقش خود در طرحهاي براندازانه هستند. در اين چارچوب ازجمله ميتوان به تحرکاتي اشاره داشت که بهمنظور ايجاد تشويش ذهني و بسترسازي عملي براي ناآرامي در زمان انتخابات خرداد آتي تحتپوشش مرگوميرهاي کرونايي يا طرح احتمال وقوع شورشهاي فقر يا «سياه بهار» و ايجاد هراس از احتمال مداخله خارجي در زمان انتخابات رياستجمهوري يا حتي بهانهسازي براي اينگونه شرارتهاي آمريکا با طرح موضوع بالارفتن ميزان ذخيره اورانيوم غنيشده کشور در چارچوب برنامههاي براندازانه اجرا ميشود! در هرحال، براندازي نرم بهشيوهاي انجام ميگيرد که حتي درصورت تصميم به استفاده از قدرت سلاح نظير آنچه در پيشبينيهاي مذکور يا پيشنهادات مطرحشده توسط يکي از نيروهاي سرسپرده خارجي آمده، اگر مثلا بنابر بهکارگيري نيروي نظامي به بهانه افزايش ذخيره اورانيوم غنيشده توسط آمريکا باشد، بهاقتضاي عقلانيت جنگ بهکارگيري آن براي تضمين پيروي و کاهش هزينه و مقاومت ضروري است. از اين جهت براندازي نرم فقط در يک مرحله با براندازي سخت يا جنگ عقلاني تفاوت مييابد.
براندازي نرم از چهار مرحله ميگذرد که تنها در مرحله پاياني با براندازي سخت يا جنگ تفاوت مييابد. اين مراحل از مرحله دمورالايز يا تخريب روحيه آغاز ميشود، سپس با گذر از مرحله دستبلايز يا بيثباتسازي به مرحله کراسز يا بحران رسيده و سپس در آخرين مرحله به براندازي ختم ميشود که جنگ درصورت تبعيت از عقلانيت تام تنها در اين مرحله آخر از براندازي نرم متفاوت ميشود. اما منطق براندازي و دلايل گذر از اين مراحل چيست؟ براي تغيير هر نظام سياسي دو رخداد مهم بايد واقع شود که در غير اينصورت امکان تغيير آن وجود ندارد. اولا آنچه پيش از هر امري لازم است، پيدايي مشکلاتي است که نظام سياسي را دچار بحران کند. توجه به مفهوم بحران ضروري است، چون وجود مشکلات طبيعي هرگونه نظامي در اين جهان ازجمله نظام سياسي است. پس براي تغيير نظام سياسي نيازمند مشکلات بحرانزا هستيم. اين مشکلات، مشکلاتي هستند که پاسخهاي آن در دانش موجود نظام و روند جاري آن وجود ندارد، بلکه مستلزم دانشهاي تازه و دگرگوني در روندهاي جاري است. نکته مهم اين است که هم دانش موردنياز و هم تغييرات لازم در روندها و بحرانها نيازمند تغييرات حاد و ريشهاي هم در ذهنيت نظام و هم ساختارها و روندها باشد. هرچه مشکلات حادتر و بحران عميقتر باشد، ضرورت تغييرات حاد و ريشهاي در ذهنيت يا دانشها و روندها بيشتر خواهد شد، چون اساسا تعريف بحران چنين اقتضايي دارد.
اما رخداد يا اتفاق مهم ديگري که براي براندازي موردنياز است، تغيير ديد و نسبت ذهني و روحي مردم تابع يک نظام سياسي نسبتبه ارزشها و باورهاي پايهاي و سازنده آن نظام و هم نسبتبه مسئولان آن است. مردم بايد اعتقاد خود را به ارزشمندي نظام خود و ارزشهاي سازنده آن از دست بدهند و نسبتبه حاکمان خود بياعتقاد يا ظنين و مخالف شوند. از بيتفاوتي و بيميلي نسبتبه کليت يک نظام در کل يا ظن و بدگماني نسبتبه آدمهاي مهم و ايدئولوژي نظام تا مخالفت و ضديت با آن راه طولانياي است، اما بهراحتي و بهسادگي ميتوان اين راه را کوتاه و پرشتاب کرد.
وقوع اين دو اتفاق درون نظام سياسي تحتعنوان مرحله اول و دوم در نظريات صورتبندي شده است. دمورالايز با بيروحيه کردن درواقع از طريق تخريب روحيه مردم، تضعيف انگيزهها و دلبستگيها يا توان مقاومت و پايداري آنها حاصل ميشود، اما مرحله دوم دستبلايز يعني بيثباتسازي نظام نيز بهمعناي پيدايي يا ايجاد مشکلات مسالهساز براي جامعه و کشور يا درنهايت نظام سياسي است. عدم توانايي در حل اين مشکلات به بحران منتهي ميشود که از آن بهعنوان مرحله سوم تحت نام بحران ياد ميشود.
اما نکته اساسي اين است که اين رخدادها يا اتفاقات و مراحل به دو شکل امکان تحقق دارد؛ شکل عادي يا طبيعي آن انقلاب است که کاملا متفاوت و غير از براندازي است، چون در براندازي نرم يا براندازي سخت تا قبل از استفاده از سلاح، اين مراحل برعکس انقلاب بهصورت طبيعي و درونزا اتفاق نميافتد، بلکه کساني که دنبال براندازي هستند، براي تخريب روح و ذهن مردم، ايجاد مشکلات مسالهساز و بيثباتکننده نظام برنامهريزي و عمل ميکنند تا آن را وارد مرحله بحراني کنند. از اينرو درستتر اين است که براي مراحل دوم و سوم از تعابير بيثباتنمايي و بحراننمايي نيز استفاده کرد، چون در خيلي از موارد بيثباتي در معناي واقعي يا مشکلات حاد و بحران يا مشکلات غيرقابلحل يا غيرقابلچاره از طريق تغييرات درون سيستمي وجود ندارد، اما بخش مهمي از برنامهريزي و کار دشمن اين است که در ذهن جامعه اعماز مردم و مسئولان چنين بنماياند و آنرا به آنها بقبولاند!
با دريافت نظري از براندازي نرم، نکته اساسي براي ما اين است که نسبت اين مطالب را با خود روشن سازيم. مساله عمده تعيين مرحلهاي است که ما اکنون در آن هستيم، چون ترديد نداريم که دشمن براي سرنگوني نظام و خلاص شدن از انقلاب اسلامي از مدتها قبل برنامهريزي و عمل ميکرده است. بهسادگي و بهوضوح ميتوان ديد که ما همزمان حداقل درگير دو مرحله از اين مراحل چهارگانه هستيم که مبين گذر از مرحله اول به دوم است، چون گذر از يک مرحله مستلزم توقف اقدامات مرحله قبل نيست، بلکه مرحله قبل را با خود به مرحله بعد ميآورد.
در هرحال، ما از طرفي شاهد اوجگيري تلاش دشمن درجهت حمله به اسلام، سياهنمايي، نااميدسازي مردم نسبتبه آينده، قطع علقه مردم به نظام و مسئولان، ايجاد سوءظن شديد نسبتبه سلامت نظام و مسئولان ازطريق دامن زدن به افشاگريها و تخريب شخصيتها و... هستيم. ازطرفي نيز اقدامات بيثباتکننده و مسالهساز دشمن از طرق مختلف مثل دستکاري در بازارهاي مختلف ارز و سکه يا مسکن و بورس، يا تغييرات شديد قيمتها و کمبودهاي مواد ضروري و خصوصا ازطريق تحريمها و تشديد آن دنبال ميشود.
با اينحال ممکن است اين تصور بهوجود آيد که ما از دو مرحله قبل گذشته و به مرحله بحراننمايي رسيدهايم. از جهتي اين تصور چندان بيوجه نيست، چون گرچه اقدامات دشمن در دو مرحله قبلي بهاندازه کفايت و لازم آن به انتها نرسيده، اما در عين حال، ما شاهد آن بودهايم که از مدتها قبل دشمن درصدد القاي بحراني بودن اوضاع است. نظرياتي که بيوقفه درمورد انحطاط، فروپاشي، بحرانهاي همزمان چندگانه، فقدان دستاورد، فيلوفنجان، خلبان و... براي مدتهاست که ازسوي بعضي محافل داخلي مطرح ميشود، خواسته يا ناخواسته در مسير اين است که وضع بحراني کشور را بازنمايي و مدلل کند. با اينحال، هرکسي درگير اين مباحثات و تلاشهاي نوبهاي نظريهپردازان اينگونه نظريههاي بحراننما باشد، بهوضوح و بهسادگي درک ميکند که حملات نظري آنها در اين زمينه هربار با شکست سختي مواجه شده است. درحقيقت، هيچ دليلي قويتر از اين درمورد شکست اين تلاشهاي مخرب نظري وجود ندارد که اين نظريات مداوما پس از مدتي دوباره يا عينا يا در قالب تازهاي طرح ميشود. اگر اين نظريات در ايجاد توهم بحراني بودن اوضاع به توفيقي رسيده بودند، چه دليلي وجود داشت که هر ازگاهي دوباره تجديد و نشر شود.
درواقع حقيقت اين است که نهتنها طرحهاي براندازي دشمن نتوانسته به مرحله بحراننمايي برسد و ذهنيت بحراني بودن اوضاع را همهگير و تثبيت کند، بلکه مراحل قبلي را نيز بهشکل موفقيتآميزي طي نکرده، بلکه صرفا توفيقات اندکي در تخريب روحيه مردم و بيثباتسازي اوضاع بهدست آورده است. دليل درستي و صحت اين حقيقت نيز قوت و گستردگي تلاشهايي است که درجهت مقابله با تلاشهاي دشمن براي تخريب روحيه مردم و نااميدسازي آنها يا بيثباتسازي وضع کشور و جامعه انجام ميشود. موفقيت دشمن در تخريب روحيه و بيثباتسازي اوضاع بهطور کامل مستلزم اين است که وضعيتهاي خاص هر مرحله بهصورت تقريبا کامل حاکم شود. به اين معنا که مثلا تحتتاثير اقدامات دشمن در مرحله تخريب روحيه مردم، هيچ نقطه اميد، انگيزه و حس خوبي در جامعه باقي نماند. وجود مقاومت و تلاشهاي گسترده براي مقابله با اقدامات دشمن در زمينههاي مختلف مثل سياهنمايي يا نااميدسازي و نظاير آن خصوصا با شدتي که در جامعه جريان دارد، بهترين دليل بر ناکامي دشمن در گذر موفقيتآميز از مرحله اول است. اما مقاومت عمومي دربرابر دشمن بهعلاوه تلاشهاي نيروهاي انقلاب براي مقابله با طرحهاي تخريبي دشمن صرفا محدود به مرحله اول نميشود. با اينکه دشمن و عوامل داخلي آن خصوصا نيروهاي نفوذي تلاش بيوقفهاي براي ايجاد مشکلات تا سرحد بحرانسازي براي جامعه و کشور انجام ميدهند، اين فعاليتهاي تخريبي با فعاليتهاي سازنده و ضدتخريبي مشابه و بلکه قويتر از اقدامات تخريبي جبران ميشود. ناتواني دشمن در ايجاد فضاي بحراني و دامن زدن به انديشههاي راديکال براي تغيير که بهمعناي ورود در مرحله نهايي است، از دلايل کاملا قوي درمورد عدم موفقيت طرحهاي براندازانه دشمن براي گذر موفق از مرحله دوم نيز هست!
اما مساله مهمتر و نهايي، بيان نوع مواجهه با طرح براندازي در وضعيت حاضر است. از جهتي پاسخ بسيار ساده است، چون هدف بايد عقلا مقابله با طرح براندازانه دشمن باشد. در طرحهاي براندازانه بعد از بحراننمايي بايد مراحلي طي شود که مقدمه حرکت نهايي است. بنبستنمايي ازجمله اقداماتي است که درواقع در پايان مرحله بحران قرار دارد. بحراننمايي براي پايان کار کفايت نميکند، چون بحران بر فرض وجود راهحلهاي مختلف دارد. بنبستنمايي يعني اثبات اينکه راهحل بحران در نظام سياسي فعلي وجود ندارد و نظام از هرجهت به پايان خود رسيده است. بعد از اين کار آنچه پايان کار است، اقناع همگاني به لزوم گذر از نظام يا انقلابنمايي است که پس از آن جامعه با فوران راهحلها و نيروهايي مواجه خواهد شد که خود و انديشه خود را همان چاره کار و راهحل نهايي براي خروج از بحران عرضه ميکنند يا مينمايانند. روشن است که طرحهاي براندازانه دشمن اساسا درمورد جامعه و کشور ما اساسا نزديک اين مراحل نيز نشده است. با اينحال، تفکيک کامل و دقيق مراحل مختلف طرح براندازي ممکن نيست، درواقع، حتي اين اقتضا نيز هست که بعضي اقدامات مراحل جلوتر پيش از موعد براي ذهنيتسازي انجام گيرد. از اين جهت اگر دقت شود، ميتوان بعضي شواهد را در اين زمينه در جامعه تشخيص داد. با اينکه بهدليل عمق پشتوانه مردمي انقلاب و مشروعيت آن اساسا براي نيروهاي داخلي امکاني براي طرح ضرورت تغييرات انقلابي وجود ندارد، اما نظريات بحراننما درمورد فروپاشي و نظاير آن درواقع متضمن قول به بنبست رسيدن انقلاب نيز هست که بعضا بهصراحت نيز بيان ميشود. در همين مسير، در عين اينکه زمينه و امکاني براي سخن گفتن از ضرورت انقلاب وجود ندارد، بعضا تغييراتي پيشنهاد ميشود که نتيجه آن تغييرات در عمل به براندازي حقيقي يا ماهوي نظام انقلابي کشور منتهي ميشود.
از اين جهت، بهغير از ضرورت تداوم و تشديد تلاشهايي که نيروهاي انقلاب با تشخيص صائب خود براي مقابله با اقدامات و برنامههاي دشمن براي تخريب روحيه مردم و بيثباتسازي کشور انجام ميدهند، حساسيت و هوشياري نسبت به طرحها و برنامههايي که از سوي بعضي نيروهاي داخلي براي مواجهه با مشکلات موجود داده ميشود، ضروري است، به اين معنا که بايد به اين طرحها بهعنوان بخشي از برنامه براندازي دشمن نگاه شود. اين حساسيت و هوشياري لازم است چون هميشه اين راهحلها صراحتي که مثلا پيشنهاد تغيير قانون اساسي و يا تغيير اصل ولايت فقيه براي هدف براندازي دارد، ندارد. تغييرات انقلابي انواع مختلف دارد. اولا بايد توجه داشت که حقيقتا ممکن است بعضي مشکلات موجود نيازمند تغييرات انقلابي باشد. تغييرات انقلابي تا زماني که مستلزم تغييرات بنيانهاي نظام و ارزشهاي پايهاي انقلاب اسلامي نباشد، درصورت نياز بايد بهجد پيگيري و اجرا شود. تغييرات حاد يا انقلابي درون سيستمي کليت نظام را دست نخورده حفظ ميکند و بقا و تداوم پوياي نظام را تضمين ميکند. اما تغييراتي که به تغييرات ماهوي نظام يا تغييرات کليت آن منتهي ميشود، معنايي جز براندازي ندارد و اين همان نتيجهاي است که آمريکا و غرب در اجراي طرحهاي براندازانه بهدنبال آن است.
اما راهحلهايي که درواقع بهمعناي تغيير راديکال نظام و براندازي آن است، ناشناخته نيست، بلکه از خرداد ۷۶ موضوع اصلي نزاع ميان نيروهاي سياسي بوده است. قبل از همه اصلاحطلبان بحث ادغام در نظام سلطه را پيشنهاد کردند، بعدا رهبري آن را هاشمي بهدست گرفت که ميراث آن را به روحاني داد. برجامها درواقع بخشهاي اجرايي اين پيشنهاد بودند که بهدليل عدماطمينان آمريکا و غرب از قدرت جناح اصلاحطلب و اعتدال در اجرايي کردن آن ناکام ماند، خاصه آنکه روحاني نتوانست خلع سلاح موشکي و تغيير سياستهاي منطقهاي را محقق سازد. هماکنون آنهايي که برگشت به ترامپ را توصيه ميکنند در مسير براندازي عمل ميکنند. کارگزاران يا مشارکتيها يا آناني که در روزنامههاي خود با تمجيد از ذلتپذيري رئيسجمهور صربستان در برابر تحقير مشئوم ترامپ آن را تحت عنوان عقلانيت تئوريزه ميکنند، با هدايت کشور بهسمت ترامپ و قبول ذلت صرفا براندازي نظام را هدف نگرفتهاند، بلکه براندازي شرف و حميت ايراني و موجوديت مستقل ايران را برنامهريزي ميکنند.
بنابراين، راهحلهايي که بر پايه بزرگنمايي و راديکاليزه کردن مشکلات معيشتي، تغييرات سياستهاي پايهاي کشور در برابر نظام سلطه، پذيرش رژيم اشغالگر قدس يا تغيير سياستهاي منطقهاي را پيشنهاد ميدهند، نظير کساني که بحث از تغيير در ولايت فقيه، يا از ضرورت تغيير در راهبردهاي توسعه بهمنظور بهرهگيري از نظم جهاني موجود براي توسعه چون چين سخن ميگويند، در واقع به تغيير ماهوي يا براندازي نظام پيشنهاد ميدهند. روشن است که در اينجا امکان ورود در پيچيدگيهاي موجود در اين پيشنهادات و طرحها ممکن نيست. بهطور مثال، بعضي که بحث از تغيير راهبرد توسعه و پيروي از الگوي چين بعد از مائو در دوران تنگ شيائو پينگ را مطرح ميکنند، يا از ماهيت براندازانه اين تغيير غفلت دارند يا عامدانه موجب گمراهي ميشوند. اين توهم که نظام مائوئيستي چين با تغيير راهبرد خود کماکان دستنخورده باقي مانده، از جمله اين غفلتها يا گمراهسازيهاست. از اين نيز که بگذريم که تغيير مسير چين از مائو به تنگ از خلال کودتايي گذشته است که به قرباني کردن همسر مائو و نيروهاي وفادار به مائو منتهي شده است، حقيقتا آيا در اين ابهامي وجود دارد که نظام چين در وضعيت حاضر نسبتي با انقلاب چين و آرمانهاي آن ندارد بلکه نوعي سرمايهداري با خصايص چيني است؟
با اين حال، ممکن است که اين سوال به اذهان خلجان کند يا از سوي بعضي مرتبط يا غيرمرتبط با طرحهاي براندازانه طرح شود که اساسا به چه دليل بايد با تغييرات انقلابي مخالفت کرد. درواقع، ممکن است اينطور طرح شود که بعضي در مقابل تغييرات ضروري از پوشش براندازي و مخالفت با آن استفاده ميکنند. از اينرو، جاي اين سوال بسيار مهم است که آيا دلايل ديگري نيست که بر فرض بحراني بودن اوضاع (که نيست)، بر عدممعقوليت و نادرستي حرکت در اين مسيرهاي راديکال و براندازنه دلالت کند؟
پاسخ مثبت است چون دلايل باکفايت و قوياي در رد و نفي معقوليت گذر از انقلاب اسلامي و عقيم گذاشتن آن با براندازي نظام اسلامي وجود دارد. درواقع دلايل سادهتر و روشنتر از آن است که بتوان در آن ترديد کرد. بحرانهايي مستلزم انقلاب در کليت يک نظام و براندازي يا تغييرات حاد و انقلابي در آن است که محصول دورههاي طولاني چالش آن نظام با مشکلات باشد. به اروپا نگاه کنيد. به شهادت متفکران بزرگ غربي اروپا از اوايل قرن نوزدهم ميلادي درگير بحرانهاي سخت بوده است، بهطوري که بسياري و مشهورترين آنها مارکس در زمان خود از اواسط آن قرن انقلاب را قريبالوقوع پيشبيني ميکردند. اما دو قرن پس از آن غرب همچنان در خيابانهاي کشورهاي اروپايي از يونان در شرق تا فرانسه و انگليس و آمريکا در غرب اروپا درحال چالش با آن بحرانهاست و بحرانهاي سختتر است؛ مهمتر از آن اينکه تعداد بحرانهايي که تا همين اواخر با فروپاشي نظام مالي آمريکا و جنبشهاي والاستريت، 99 درصديها پشت سر گذاشته است، لا تعد و لا تحصي و حقيقتا بياغراق با لحاظ تمام کشورهاي تمدن مدرن غرب بيرون از شمارش است، بحرانهاي سختي چون دو جنگ بزرگ و رکود بزرگ، بحرانهاي ناشي از جنبشهاي کارگري و مارکسيستي يا جنبشهاي حقوق بشري و يا بحرانهاي ناشي از چالش با اتحاد جماهير شوروي که به تغييرات کمابيش ماهوي در نظم سرمايهداري نيز منجر شد بعضي از بزرگترين آنهاست که بر پايه معيارهاي کساني که تنها 40 سال از انقلاب اسلامي نگذشته بهدليل مشکلات عادي معيشتي پيشنهاد انقلاب و يا تغييرات انقلابي در نظام ميدهند، هر کدامشان براي تجويز چند انقلاب در نظامهاي سياسي غرب و به تاريخ سپردن آن دههها پيش کفايت ميکرد!
اجمالا در يک بيان نظري تنها زماني ميتوان در مسير انقلاب و تغيير ماهوي سيستمها يا تغيير پايهاي اصول سيستمي مثل اصل سرمايهداري در نظامات غربي حرکت کرد که يک نظام بهلحاظ انديشه و ارزشها و همچنين ساختارها تمام ظرفيت خود را نشان داده باشد. انقلاب اسلامي نه در انديشه و نه در ساختار سياسي حتي فرصت اين را نيافته است که تماميت ظرفيت خود را بسط داده و تفصيلا ظاهر کند، چه رسد که آن را در بيرون محقق کند. اين نظام نيازمند فرصت براي اجتهاد در ميدان نظر و عمل است. دعوت به تغيير آن نظير دعوت به اين است که جنيني در شکم مادر بهدليل اختلالاتي که در مسير رشد جنيني ديده است، سقط شود. چنين دعوتي صرفنظر از همراهي با طرح ترامپ خيانت به يک ملت و يک کشور و انتخاب تاريخي آن است که بعد از حدود دو قرن مجاهده و آزمودن تمامي راههاي موجود و ممکن حاصل شده است. چنين دعوتي دعوت به آن است که اين آخرين امکان براي زندگي مستقل و همراه با عزت و رفاه يک ملت پيش از آزمودن در ابتداي راه رها شود.
هيچ عقلانيتي پشت چنين دعوت بهظاهر انقلابي اما بهواقع مخرب نيست جز هرهري مسلکي و تعجيلهاي سبکسرانه روشنفکران يا نخبههاي فاقد ريشه که صرفا تابع هوسهاي زودگذر خويشند و به انتخابهاي تاريخي يک ملت و نيروي عظيم مجاهدتها و ايثارهاي بزرگ و تکرار ناشدني آنکه در جريان تجربههاي تاريخي پرهزينه صرف کرده است، اعتنايي نداشته و اساسا فاقد فکر و ظرفيت فکري لازم براي توجه و تامل در آن هستند، کساني که از جوهره و مايه لازم يا به بيان قرآني عزم کافي براي امور بزرگ و تحقق آن که مقاومت و پايداري در برابر مشکلات و چالشهاي تاريخي از مهمترين وجوه آن است برخوردار نيستند، آناني که نخبگان کلنگياياند که ويژگي ناپايداري تاريخي و تخريب شتابان و بيوقفه بناهاي ناساخته، پيش از اتمام آن را به جامعه خود نسبت ميدهند!
اکنون، نه زمانه تغيير به نام انقلاب و انقلابيگري است که معنايي جز براندازي ندارد ولو اينکه در ارتباط با طرحهايي که دشمن براي براندازي درحال اجراي آن است، نداشته باشد! بلکه هنگامه پايداري بر انقلاب و تلاش براي حفظ آن است که محافظهکاري از وجهي و مقاومت و ايستادگي از سويي ديگر است تا کشور و ملت فرصت لازم و کافي بيابد که آنچه را بعد دو قرن مجاهدت پرهزينه بهدست آورده و تاکنون توانمندي و قابليتهاي آن را با آزمودن در صحنههاي مختلف از سرنگوني طاغوت تا دفاع مقدس و از آن پس چالشهاي علم و فناوري تا مقابله با تحريمها آزموده و با موفقيت تحقق بخشيده، تا تحقق کامل ظرفيتها و قابليتهاي نهفته تمدني آن دنبال کند.