آواربرداری از خاطرات بمباران

ايران/ متن پيش رو در ايران منتشر شده و انتشار آن به معني تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
ذهنش لحظههاي مهيب بمباران را پس ميزند. دقيق يادش نيست چه سالي بود که خرده شيشهها پاشيد روي قالي وسط هال و سراسيمه از خانه گريخت: «مردم از خانهها بيرون ريخته بودند و همه جا پر از دود و خاکستر بود. اگر ميخواهي دقيق بفهمي چطور بود بايد بگويم مثل وقتي که زلزله ميآيد.» کمي ساکت ميماند و سر را بالا ميبرد و به درختي که زيرسايهاش نشسته نگاه ميکند. آسمان صاف است و صداي آژير قرمز در پارک محله سيزده آبان به گوش نميرسد. يکي از محلات تهران که بارها مورد حمله موشکهاي عراقي در روزهاي دفاع مقدس قرار گرفت. رضا آن زمان نوجواني 14 ساله بود و يکي از کارهايش سرک کشيدن به محل اصابت موشک ها: «کوچهها را پابرهنه ميدويدم تا زودتر خانه يا زميني را که موشک خورده بود پيدا کنم و براي دوستانم در مدرسه تعريف کنم. يکي خورده بود پشت بازار روز و زمين اندازه نصف اين پارک فرو رفته بود، خيلي ترسناک بود. اي کاش نميرفتم و نميديدم، الان که يادم ميآيد ديوانه ميشوم.»
تهران هنوز هم روزهاي بمباران را به خاطر دارد. روزها و شبهايي که نفير موشک خواب را از سر پير و جوان ميپراند. سالهاي بين 1359 تا 1367 که همه ايران شده بود خط مقدم؛ جنگندههاي عراقي آسمان را تصرف ميکردند و موشکها و بمبها روي سر مردم بيدفاع فرود ميآمدند؛ تبريز، شيراز، همدان، زنجان، اروميه و... مردم آماج حملات بودند و کودکان و زنان و مردان غيرنظامي به شهادت ميرسيدند درحالي که يا در خواب بودند يا وسط مراسم عروسي. جنگ بيرحم و مهيب از آسمان ميباريد.
پيرمردهاي محل زير سايه درخت پارک محله سيزده آبان دور هم جمع شدهاند و صدايشان از پشت ماسک سخت بهگوش ميرسد. خوب يادشان هست چطور شيشه پنجرههاي بزرگ خانه را چسب ميزدند و شبها در تاريکي خانواده را دور يک چراغ گردسوز جمع ميکردند تا مبادا چراغ روشني، جنگندهاي را وسوسه کند. ربيعي سالها راننده تاکسي بود و خاطرههاي زيادي از آن روزها دارد اما دردناکترينش را هيچ وقت فراموش نميکند؛ بمباران يک مجلس عروسي در خيابان 9 شهريور: (مهرآباد جنوبي) «عروس و داماد هر دو شهيد شدند، فردا در محله عاشورايي شده بود. خدا آن روزها را نياورد، حتي بچهها هم کشته شده بودند. دقيق خاطرم نيست سال 65 يا 66 بود که اينجا را زدند.»
او روزها و شبها را در ذهنش جستوجو ميکند اما کيست که خاطرات وحشتناک را بعد از 30 وچند سال در ذهنش زنده نگه دارد؟
پيرمرد ديگري که صداي گرفتهاي دارد و کلاه شاپو به سر از بمباران جايي نزديک مترويي که قرار است از آنجا بگذرد ميگويد و از انفجار پشت بازار روز و آن گودي عظيم که انگار شهابي از آسمان به زمين برخورد داشته است: «اوايل که بمباران ميکردند همه به آسمان نگاه ميکرديم و کسي جدي نميگرفت، مثل الان که مردم کرونا را جدي نميگيرند. بعد کم کم فهميديم مرگ و خرابي هم دارد و به پنجرهها روزنامه ميزديم و تا صبح گوش به زنگ ميخوابيديم.»
ربيعي که به خاطر شغلش هميشه در سطح شهر رفت و آمد داشته از حال و روز مردم ميگويد: «هميشه راديوي ماشين روشن بود و يادم هست يکبار که صداي آژير آمد زني که داخل ماشين نشسته بود زد زير گريه. گفتم خانم حالا معلوم نيست کجا بيفتد چرا گريه ميکني؟ گفت اگر بيفتد روي سر ما چي؟ همه ميترسيديم. باور کن وقتي صداي آژير ميآمد ديگر چراغ قرمز و زرد مهم نبود، مثل گلوله به هر طرف ميرفتيم. يک بار هم داشتم نزديک ميدان هفت تير مسافر ميزدم که آژير زدند و من و مسافرها همينجوري ماشين را ول کرديم و دويديم زير پل کريمخان، فکر ميکرديم آنجا امن است.»
همه ميزنند زير خنده و در هم و برهم خاطرات آن دوران را براي هم تعريف ميکنند، به نظرم سوژه صحبتهاي امروزشان فراهم شده.
يکي ديگر از محلات تهران که هنوز ميتوان ردپاي موشکها را لابهلاي حرفهاي مردم پيدا کرد محله خزانه است. فلکه سوم خزانه را بهسمت خيابان شهيد همداني ميروم. روبهروي تعميرگاه موتور روغن گرفتهاي چند مرد ميانسال و پيرمرد نشستهاند. قديميهاي محله نقاط دقيق اصابت موشک در ذهنشان مانده است. حسيني که پامرغي روي جدول کنار جوي نشسته، بلند ميشود و انگشت اشاره را بهسمت خياباني که از پشت محل ميگذرد، ميگيرد: «آن آپارتمان سنگي را لاي درختها ميبيني؟ دوتا راکت اين طرف و دو تا راکت روبهروي آن ساختمان خورد. من تقريباً 15 سالم بود و خوب يادم هست. يک هفته توي کوچه ميخوابيدم، يادم هست آنقدر صداي موشک ترسناک بود که اگر يک نفر شب تقهاي به در ميزد يک متر توي خواب ميپريديم.» او تعريف ميکند که تقريباً 40 خانه در اين محل خراب شد و بعضي خانهها هم بعداً ويران شدند که حالا بخشي از فضاي سبز محل است. لابد چون ما عادت داريم تاريخ را پاک کنيم تا کسي يادش نيايد اين شهر حالا به ظاهر مدرن چه روزگاري را پشت سر گذاشته است. پيرمردي که روي صندلي قراضهاي نشسته و موهاي سفيدش را از پشت بسته و سبيل زردش تا روي لب پايين آمده ميگويد: «آقا دو تا ضد هوايي روي کارخانه برق خزانه گذاشته بودند که صدايشان بدتر از خود موشکها بود.» همه ميخندند و با سر حرفش را تأييد ميکنند: «روزهاي سختي بود يادم هست وقتي صداي آژير ميآمد از چراغ تا سيگار را خاموش ميکرديم و ميخورديم به در و ديوار تا راهي پيدا کنيم. خدا ديگر آن روزها را نياورد.» کوچه شهيد ناصرعرب کوچه معروفي است که خانواده عرب 44سال است در آن ساکن هستند. حالا بيشتر خانههاي محل آپارتماني شده اما صديقه خليلي مادر شهيد ناصر عرب وقتي با چادر سياه جلوي در خانه قديمياش که با درخت مو سبز شده بيرون ميآيد و شروع به صحبت ميکند انگار دوباره خزانه ميشود همان محل قديمي با خانههاي باصفا و حياط دارش: «23 سالم بود و دو فرزند داشتم که همين ته کوچه بمب خورد و 5 نفر از همسايهها شهيد شدند. نصفه شب بود و طوري شده بود که ديوار خانههاي ما ترک خورد؛ در کنده شده بود، شيشهها خرد شد و آيينه شمعدان که روي پيش بخاري ديواري بود له شد. توي کوچه غريبي، همين کوچه روبهرويي يک خانواده همه شهيد شدند.»
محلههاي آسيب ديده از بمباران در تهران يکي، دوتا نيست از گلبرگ و تهرانپارس گرفته تا سعادت آباد و اکباتان و من راهي اکباتان ميشوم. در مسير به تابلوهايي که به مناسبت هفته دفاع مقدس در همه خيابانها و اتوبانها گذاشتهاند خيره ميشوم؛ جواني که از زير قرآن مادر با لبخند ميگذرد و پيرمردي که اسلحهاي به دوش گرفته و کردهايي که با لباس محلي و ژ3 روي دوش رو به دوربين لبخندي جاودانه زدهاند.
شهرک اکباتان در ظهر آخرين روزهاي تابستان خلوتتر از هميشه است. مغازههاي نزديک فاز دوم پر از مشتريهاي کم حوصله است. سجاد که گوشه يکي از پاساژهاي تو در توي اکباتان مغازه شيرآلات دارد، آن روزها برايش در عين ترسناکي پر از خاطره است: «آخرهاي دوره راهنمايي بودم و دروغ چرا دلم ميخواست آژير بکشند و بيايم بيرون و همسايهها دور هم بنشينيم و حرف بزنيم، خوش ميگذشت چون صميميت بين همه موج ميزد. يادم هست موقع آژير هرکس هرچه دم دستش بود ميآورد پايين و دور هم ميخورديم. پناهگاهي که نبود و بچههاي همسن باهم بازي ميکرديم. مثل الان نبود که همه دنبال پول هستيم و چشم ديدن يکديگر را نداريم، اگر در جنگ هم شکست نخورديم به خاطر همان صميميتي بود که بين مردم بود و هواي همديگر را داشتند.»
با حرفهايش ياد سعيد و سمانه فيلم «بمب، يک عاشقانه» به کارگرداني پيمان معادي ميافتم. فيلمي که در يکي از خطوط داستانياش قصه آشنايي دختر و پسري نوجوان در پناهگاه زمان بمباران تهران را روايت ميکند.
سجاد که آن روزها مدرسه شهيد عموئيان درس ميخواند يکي از سرگرميهايش رفتن به محل انفجار بود و گشتن دنبال خردهريزهاي بمب براي جمع کردن يادگاري: «يادم هست بلوک 18 را نابود کرده بودند و خدا را شکر کسي آنجا ساکن نبود. ماهم ذوق ميکرديم و ميرفتيم ترکش بمب جمع کنيم. يک بار هم فرودگاه را زدند؛ يادم هست سه تا هواپيما را ديدم که سمت فرودگاه ميرفتند، فکر کنم نزديک ظهر بود و در ارتفاع پايين هم پرواز ميکردند.» سجاد هم مثل همه کساني که با آنها حرف زدم تاريخ دقيق حملات را به خاطر ندارد اما با مراجعه به تاريخ جنگ حمله به فرودگاه مهرآباد و پايگاه يکم شکاري در 31 شهريور 1359 با سه فروند ميگ 23 در ساعت 14:15 اتفاق افتاد که در واقع شروع رسمي 8 سال دفاع مقدس شد؛ جنگي که محدود به جبههها نماند و تا وسط محلهها کشيده شد.


















