
سرمقاله اطلاعات/ شانههای زخمی پامیر

اطلاعات/ « شانههاي زخمي پامير » عنوان يادداشت روزنامه اطلاعات به قلم سيدمسعود رضوي است که ميتوانيد آن را در ادامه بخوانيد:
سوگنامهاي براي درخون نشستگان دانشگاه کابل و پاسخ به نداي: جان پدر کجاستي؟
افغانستان گويي از يادها رفته است. انگار بايد آنقدر زخم بيند و زخم بزند تا دوباره صدايش شنيده شود. مردماني نجيب و سخت کوش، گروگانِ متعصباني پليد و سخت کيش اند. ازکران تا به کران لشکر جهل صف بستهاند و در پشت سنگري از جهل مقدس و تعصبات زهرآلود، يک روز در آب شرب مدرسههاي دخترانه مواد سمّي ميريزند و کودکان بيگناه را به زهر ميکشند؛ روز ديگر به شيرخوارگاه و زايشگاه حمله ور ميشوند و نوزادان شيرخواره و مادران رنجور را به گلوله ميبندند. در هرجا که تفرجگاه و رستوران و قهوه خانهاي باشد، بيچارهاي را اجير ميکنند و جليقه انتحاري به او ميبندند تا رعب و وحشت پراکنده سازد و هراسي ايجاد کند و چندتن را همراه خود به خاک و خون درکشد.
به غير از اماکن دولتي و ادارات و نهادهاي تازه تأسيس و شکننده که هريک به سختي و با هزاران مصيبت در آن کشور پا گرفته است، هتلها، رستورانها، بازار و خيابان، آموزشگاهها و مدارس، بيمارستانها و مراکز طبي و چندين نوبت مساجد و اماکن مقدس و زيارتگاهها هدف بمب گذاري انتحاري و حملات کور تروريستي طالبان و داعش و همپالگيهاي اينان بوده و هست. اقليتها، زنان، جوانان دانشگاهي، متخصصان داخلي و مشاوران خارجي؛ در داخل شهرها، حوالي روستاها و در مسير جادههاي ناامن و فرسودة افغانستان درخطرند و هميشه و براي مردماني اينچنين رنجديده و آنچنان درد کشيده، هرلحظه امکان گرفتار شدن در دام حمله و احتمال خونريزي وجود دارد.
اينک گويي در افغانستان هيچ پناهگاهي وجود ندارد؛ چگونه قاتلاني سنگدل و سنگسر، سرگرم حکومت بر سرنوشت کشور و زنان و مردانش هستند. جهل سالاران و جنگ سالاراني برآمده از پس کوهستانهايي که در اعماق تاريخ و قرون گم شده بودند، اينک رهسپار عرصههاي فقير و کوچکي از زندگي اين مردم صبور و نجيب و مظلوم شدهاند تا نشان دهند دنيا چقدر بي حساب و کتاب است، حتي قبرستانها امن نيستند و هنگام دفن جنازة درخون تپيدگان و جان باختگان، مدام کسي تذکر ميدهد که زياد اجتماع نکنيد؛ مراقب انتحاري باشيد!
اينگونه قلب و زبان و کلمات در افغانستان به خون آغشته شدند و اکنون سالهاست جز زخمي عميق چيزي برجاي نمانده؛ زخمي بر جسم، زخمي بر جان، بر سر و دست و دل و چشمهاي بازمانده از حيرت و حسرت…
اين همه زخم و رنج و درد را چگونه درمان خواهند کرد؟ گويي بر خواهران و برادرانمان، پيران و جوانان و کودکان آرزومند افغانستان جز خونهاي شتک زده بر ديوار و سنگفرش خيابان، هر چيزي رنگ باخته و جز اين زخم عميق و عفونت گرفته، ديگر چيزي نمانده تا ببينند يا از آن بگويند. شايد به همين دليل نخستين مجموعه شعري که پس از انقلاب از شاعران افغانستان به ابتکار ملک جعفريان منتشر شد، زخمي بر جبين داشت و «شانههاي زخمي پامير» عنوان گرفته بود.
سهراب سيرت شاعر معاصر افغانستان، ميبايد سهراب سپهري ديگري ميبود؛ براي مردماني که در طليعه ادبيات دري، بزرگترين دايه و پرورندة زيباترين زبان شاعرانة جهان بودهاند. او بايد به رنگ و وزن و وصف و مهر و محبت و عشق، بر زخمهاي مردمانش مرهم مينهاد و دلها را به شور و شوق عارفانة کلمات، رقصان ميکرد. اما مگر ميتوان به جز زخم ديد، به جز خشم کوردلانه، به جز تعصب و تقدس نمايي سنگدلانه، جز مرگ، و يأس و… چيزي يافت. به قول احمدشاه مسعود شهيد: پروا از روزي دارم که اميد نباشد.
سهراب سيرت هم اسم شعرش را «زخمستان» نهاده است. اين هم متاعي اي است و چاره چيست؟ چه بگويد؟ وصف دلکشِِ منظوم هولناکي کرده از زندگاني در کشوري با مقياس بي انتهاي زيبايي و نجابت و قناعت و محبت و شکيبايي:
روحم، نگاهم، سايه ام، خوابم، شبم زخمي ست
بوسيده ام خود را در آيينه، لبم زخمي ست
پاييز شد هرفصل من، سالي پر از زهرم
ميزان و قوسم تير خورده، عقربم زخمي ست
گاوي که بر شاخش زمينم هست، ديوانه است
دل دل دلم، اين پايدرگِل مرکبم زخمي ست
بي سرزمينم! کو زمين؟ اندازة يک قبر
بي آسمانم! قرنها شد کوکبم زخمي ست
کمرنگ شد آن مشق بابا آب يا نان داد
صفحه به صفحه خاک و خون شد مکتبم زخمي ست
زخمي ست هرچه دارم از آغاز تا انجام
نامم، کلامم، خاطراتم، مذهبم زخمي ست