پیوستگی شگفتآور فرهنگ سیاسی ایران

ديپلماسي ايراني/متن پيش رو در ديپلماسي ايراني منتشر شده و انتشار آن به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
محمود سريع القلم- کارنگي/ در مطالعاتي که بيش از يک دهه پيرامون چگونگي ارتباط بين الگوهاي رفتار سياسي در دوران پيش و پس از انقلاب ايران داشتم روي چهار پرسش اساسي تمرکز کردم: چه چيزي باعث ميشود تا ايرانيان از خود چهرهاي بهغايت اغواگرانه را در نظام بينالمللي متصور شوند؟ ارزيابيهاي نادرست ايرانيان از نظام بينالمللي چه پيامدهايي دارد؟ چرا ايرانيان همواره در مسير ايجاد نوعي اجماع سياسي ملي با موانعي بزرگ مواجه ميشوند؟ به رغم بيش از يک قرن تعامل با غرب، چرا ايرانيان نتوانستهاند جنبههايي از مدرنيته مانند رقابت احزاب سياسي، چرخش قدرت و آزاديهاي سياسي را نهادينه کنند؟
يافتههاي اين پژوهشها حاکي از پيوستگي و تداوم شگفت آور فرهنگ سياسي ايران است. تعصبات و گرايشهاي جوامع باستاني، از جمله ايران، به ندرت مورد واکاوي دوباره قرار ميگيرند. اين تعصبات آن گونه نهادينه ميشوند که حتي جريانات مدرنيته و خصوصيسازي اقتصادي هم توانايي ايجاد دگرگوني در آنها را ندارند.
در حالي که در دنياي جهاني شده، سبک زندگي بسياري از مردم اين جوامع تغيير کرده است، عادتها و گرايش هاي کهن، به ويژه در عرصه سياسي، بدون تغيير پابرجا ماندهاند. درستي فرضيههاي دهه 1960 نظريههاي مدرنيته مبني بر اينکه باورهاي اجتماعي و سياسي با توانمندسازي اقتصادي تغيير ميکنند در اين جوامع اثبات نشده است.
تاريخ ايران شامل مليت، حکومت امپراطوري و حاکميت ديکتاتوري در بازه زماني چندين هزار ساله است. با اين حال، گذار اين کشور باستاني به دولتي ملي که از لحاظ اجتماعي و سياسي مدرن باشد همواره با کشمکشهاي بيپايان همراه بوده و پروژهاي است که هنوز تکميل نشده و چشمانداز روشني ندارد.
در بطن نابساماني اقتصادي، آشفتگي سياسي و روياروييهاي سياست خارجي دوران معاصر ايران، مجموعه اي از رويکردها نهفته است که کاملا پيشينه تاريخي دارند و بنابراين ساختارشکني در آنها دشوار است. سه گرايش فراگير در فرهنگ سياسي ايران وجود دارد که شامل قرباني و سپر بلا کردن ديگران، قبيلهگرايي سياسي و تفسيري منسوخ از حاکميت ملي است.
ارزيابي منتقدانه از خويشتن، اغلب اقدامي تحقيرآميز و خودزني به شمار ميرود و واکنشها شامل سپر بلاکردن و سرزنش ديگران است. در فرهنگ ايراني که ارزش بسياري براي عرفان قائل است، ارزش بالاي ظواهر بيروني بسيار تناقضآميز است. اقتدارگرايي ديرينه فرد را از سالهاي نخستين زندگي به پنهانکاري و مخفيکاري سوق ميدهد. ابهام و پيچيدگي، يک برتري به شمار ميرود.
در چنين جوامعي افراد، هم در سياست و هم در تجارت، ميآموزند که براي ايمن ماندن از حملات حسابشده، تهاجمي رفتار کنند. فرافکني، بزرگنمايي و خودبيني بسيار رايج است. تعريف برابري در پوششي از خيالبافي قرار دارد که در اين عبارت خلاصه ميشود: «تمام قدرتها بايد با اين کشور از جايگاه و موضعي برابر رفتار کنند».
هم در رفتارهاي داخلي و هم در رفتارهاي بينالمللي، هرگونه تناسب ميان اظهار عقايد رسمي و قضاوتها گم ميشود. شفافيت و بيپردگي، سادهلوحي تلقي ميشود. تقريبا تمام مسائل آگاهانه در پوششي از سردرگمي قرار دارند. اقرار به اشتباهات، چه رسد به خطاهاي بزرگ، باعث از دست رفتن قدرت و اختيارات ميشود.
چهبسا، مشکلسازترين جنبه قرباني کردن ديگران اين است که چنين گرايشي نمايي ديگر از پنهانکاري و فريبکاري است. پذيرش واقعيت نبايد آشکارا صورت بگيرد. شهروندان بهتدريج باور ميکنند که تمام رفتارهاي نادرست مستقل از افراد، ذهنيت و تمصيمات آنها هستند. به بيان ديگر، مردم ميآموزند که از مسئوليتپذيري در برابر کردارشان خودداري کنند.
عجيب است که واژه «واقعيت» هيچ معادل فارسي ندارد. براي آمادهسازي بستر قرباني کردن ديگران، مسائل انتزاعي مناسبتر از حقايق، مشاهدات و علم هستند. متوهم بودن و پنهانکاري در جايگاهي بسيار فراتر از پذيرش مسئوليت و تعهدات قرار دارد. براي ارزيابي يک اشتباه، شکست، فاجعه يا خرابي، فرد بايد به دنبال علتهاي بيروني باشد، از جمله سرنوشت آدمي، دستهاي پنهان، دولت، ساير کشورها و البته امپرياليستها و ابرقدرتها.
در مواقع عادي، نوعي خودخشنودي هميشگي در دورنماي سياسي و اجتماعي رايج است. طي چندين دهه، فقدان خودارزيابي شکلگيري تاريخچهاي ايراني از چرخشهاي سياسي ناگهاني و تحقق ناگهاني بحرانها را باعث شده است.
قبيلهگرايي سياسي جنبه دوم فرهنگ سياسي ايران است. در ميان کشورهاي خاورميانه دولت ملي چندان رايج نيست، نظامي که در آن نوعي هويت جمعي شکلدهنده هدف و مسيري ملي است. در عصر بياعتمادي و بدگماني و در روزگاري که هيچ چيزي در آن قابل پيشبيني نيست، مردم ميآموزند که تقريبا تمام تلاششان را روي منافع ناحيهاي، محدود و کوتهفکرانه متمرکز کنند. افراد به تدريج راه عدم مشارکت، عدم تعهدپذيري و عدم شفافيت را ميآموزند. اين رفتارها بيانگر حس عميق ناامني فردي و اعتماد به نفس شکننده است.
چنين سطحي از بدگماني نمي تواند انگيزهاي براي شکلگيري اقدامات جمعي، احزاب سياسي رقابتپذير يا تعامل اجتماعي باشد. بلکه تن دادن به شرايط و بي تفاوتي رخ مينمايد و به ويژگياي ملي تبديل ميشود. در نتيجه، رهبري و مملکتداري در اختيار گروههاي کوچک کاملا حفاظتشده در قالب قبايل سياسي اليگارشي قرار ميگيرد. در فقدان فرايند ايجاد اجماع و تفاهمسازي ميان گروههاي سياسي مخالف، آبستراکسيون (نصابشکني)، شورش و مداخلات خارجي رخ مينمايد.
بهعلاوه، تنوع بهشکل چشمگيري آسيب ميبيند. در نتيجه، سياست ايران به جاي اصلاحات شاهد انقلابهاي مختلف، به جاي تغييرات تکاملي شاهد دگرش هاي سينوسي و به جاي گذارهاي صلحآميز شاهد گذارهاي خشونتآميز است. سازگاري با خواست و اراده افرادي که در راس قدرت هستند به هنجاري اجتماعي و سياسي تبديل ميشود، گرايشي که تا به امروز پابرجا مانده است.
ويژگي سوم فرهنگ سياسي ايران تفسيري منسوخ از حاکميت ملي است. باورنکردني است که واژه وافر و جامع انگليسي «compromise» يا واژه فارسي «سازش» در واژهنامههاي فارسي «فرمانبرداري»، «مطيع شدن»، «تسليم شدن»، «واگذاري» و «نفوذپذيري» ترجمه شده است که همگي بار معنايي منفي دارند.
فضاي استبدادي کشور ايجاد نوعي جهانبيني دوگانه را باعث شده است که در آن شرايط يا نمايانگر پيروزي کامل و يا شکست محض هستند. اين دوگانگي در رفتارهاي سياسي، چه در عرصههاي داخلي و چه در عرصههاي خارجي، نمايان است. مشارکت و سازش کالاهايي کمياب هستند. حاکميت ملي در قالب عبارت «ما در برابر آنها» تفسير ميشود که يا به انزوا ميانجامد و يا به درخواست از ديگر کشورها براي تسليم شدن محض در برابر خواستههاي ايران.
بخش عمدهاي از اين تعبير و تفسير را ميتوان به منازعه بين ايدئولوژي مذهبي و مدرنيته در تاريخ معاصر ايران نسبت داد. فرضيههاي زيربنايي بنيادگرايي اسلامي نميتواند با مدرنيته و فرايندهاي مدرنسازي پيوند ايجاد کند. اين دو حوزه کاملا مستقل از يکديگر هستند. هر گونه تفسير بنيادگرايانه از ملت، دولت و مملکتداري لزوما در برابر پذيرش وابستگي متقابل اقتصادي، ائتلافهاي سياسي و تنوع فرهنگي ميايستد.
در ناخودآگاه ايرانيان، مشارکت در زمينههاي منطقهاي يا بينالمللي به معناي تسليم حاکميت، شان، منزلت و شکوه ملي است. خودسري در سطح جهاني گرامي داشته ميشود. امتيازدهي و سازش نوعي بيشخصيتي و دعوت به تسليم شدن است. قوانين، قواعد و شيوهنامهها موانعي شناخته ميشوند که عامدانه بصيرت فردي و لذتهاي باشکوه را محدود ميکنند. ناخودآگاهِ افراد آنها را بهسوي رفتارهاي سلطهگرانه منحصر بهفرد سوق ميدهد. رفتارهاي جامع و فراگير به عنوان اقدامي براي ترويج شکنندگي شناخته ميشود. پيامد اين گرايش پايداري شرايط موجود و خشنودي از خويشتن است که خودتخريبي را به همراه دارد.
در سطح بينالمللي، جايي که حاکميت اغلب به سازمانهاي منطقهاي و بينالمللي واگذار و بازار جايگزين دولت شده، براي ايران دشوار خواهد بود با خط فکرياي سازگاري کند که برپايه مشارکت، همکاري و تصميمگيريهاي جمعي شکل گرفته است. از اين رو، ايجاد دموکراسي که مستلزم فرايندهاي مشارکت و ايجاد تفاهم و اجماع است، دستکم در حال حاضر، نوعي خيالپردازي است. درست است که به مرور زمان الگوهاي رفتار سياسي و اجتماعي تغيير ميکنند، اما اين دگرش ها آهسته و فقط پس از بحرانهاي بيشمار روي خواهند داد. دگرش هاي کيفي مستلزم ثروت و برابري است و نيازمند تعامل با جهان، سازش و نيز اجماع در داخل است. به نظر نميرسد که چنين هدفي در ميانمدت قابل تحقق باشد.
از سال 2003 ميلادي، مذاکرات بر سر توافق هستهاي براي سياست خارجي، اقتصاد ملي و سياست داخلي ايران اهميت بسزايي داشته است. اين مذاکرات بيپايان با آژانس بينالمللي انرژي اتمي، کشورهاي اروپايي و ايالات متحده منعکس کننده هر سه گرايش بررسي شده در اين نوشتار است. ايران از ارزيابي منتقدانه از تناقضات احتمالي در مسير سياست خارجياش که نگرانيهايي را در ميان ساير کشورها برانگيخته، طفره رفته است. اين کشور با هدف طولانيتر کردن بنبست ايجاد شده با غرب از شفافيت و صراحت اجتناب کرده است. همچنين از هرگونه ارتباط بلندمدت با ساير کشورها پرهيز کرده است.
در فقدان خودارزيابي، تلاش براي ايجاد اجماع داخلي و مشارکت داخلي و خارجي به سختي ميتوان شکوفايي و ثبات را براي جامعهاي باستاني مانند ايران تصور کرد. مساله زندگي امروز ايرانيان کارايي، محکوميتها، يا مسئوليتپذيري نيست. بلکه مساله به لذتهاي خيالي و پنهاني مربوط است. تغييرات و اصلاحات فزاينده پسنديده نيستند، چون مستلزم فرايندهاي مختلف، سازش و اجماع هستند. تغييرات معمولا از دل بحرانها بيرون ميآيند. ممکن است يک ارزيابي منطقي از شرايط سياستها را تغيير ندهد، بلکه اين شرايط هستند که تغيير ميکنند و سياستهاي جديدي را اعمال ميکنند. سرانجام اينکه، زمان عاملي حياتي است و بسيار اهميت دارد.