نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
تحلیل ها

روایت عباس زریبافان‌ از فرار بنی‌صدر

منبع
شرق
بروزرسانی
روایت عباس زریبافان‌ از فرار بنی‌صدر

شرق/متن پيش رو در اعتماد منتشر شده و انتشار آن در آخرين خبر به معناي تاييد تمام يا بخشي از آن نيست
 
 اميرحسين جعفري: با پايان تحولات خونين خرداد 60، بني‌صدر که حالا پس از عزل شرايط سختي از نظر امنيت خود پيدا کرده بود و طبيعتا تحت تعقيب نيرو‌هاي نظامي و انتظامي قرار داشت، با کمک تشکيلات سازمان منافقين پنهان شد. بني‌صدر پس از 30 خرداد در منزل شخصي به نام لقايي از دوستان داريوش فروهر مخفي شد که در زمان واقعه هفت تير نيز در همان خانه بود و پس از چند روز براي گفت‌وگو با مسعود رجوي به مخفيگاه او رفت. بني‌صدر براي اينکه نتايج دومين انتخابات رياست‌جمهوري مشخص شود، يک هفته بيشتر از زمان مقرر‌شده فرار در ايران ماند و پس از آن با همکاري سازمان منافقين و به کمک سرهنگ بهزاد معزي از ايران به سوي پاريس گريخت. پاريس براي رجوي و بني‌صدر شهر آشنايي بود؛ رجوي سال 59 و بني‌صدر نيز سال‌هاي بسياري را در اين شهر گذرانده بود، در نتيجه محل اختفايي چندان بي‌ربط به سوابق اين دو نيز نبود.
‌روز   فرار
‌ساعت ۱۰ صبح چهارشنبه هفتم مرداد ۱۳۶۰، خبر مهمي روي خروجي خبرگزاري فرانسه قرار گرفت. خبر اين بود: «يک هواپيماي ايراني که حامل ابوالحسن بني‌صدر، رئيس‌جمهور سابق ايران بود، در پايگاه نظامي اورو در حومه پاريس به زمين نشست». اين خبرگزاري همچنين به نقل از يک منبع آگاه گزارش داد بني‌صدر از فرانسه تقاضاي پناهندگي سياسي کرده و دولت فرانسه اين درخواست را پذيرفته است؛ به شرط اينکه در خاک آن کشور دست به هيچ‌گونه فعاليت سياسي نزند. سرهنگ قاضي‌عسگر درباره اين موضوع گفته بود: «آن شب پس از اينکه هواپيما را بازرسي کرديم، سرهنگ خلبان معزي درِ هواپيما را بست و در پاسخ به سؤالات من که پرسيدم همافر دهقان مسئول سوخت هواپيما کجاست؟ گفت: انتهاي هواپيماست. من کنجکاوتر شده بودم، خواستم براي جست‌وجو به قسمت عقب هواپيما بروم که شخصي فرياد زد: ايست، از جايت تکان نخور وگرنه شليک مي‌کنم. در همان لحظه درِ توالت باز شد و دو نفر از داخل آن بيرون آمدند. يکي از آنها مردي بود که ريش داشت و خود را رجوي معرفي کرد و نفر دوم هم شخص لاغراندامي بود. در همان زمان همافر وکيلي و مهندس پرواز هواپيما از پلکان هواپيما بالا آمدند تا دليل عدم پرواز و تأخير ما را بپرسند که به محض ورود آنها را نيز دستگير کردند. پس از اينکه درها بسته شد، هواپيما راه افتاد و در حال صعود بود که درِ توالت مجددا باز شد و شخص ديگري با چهره عرق‌کرده و با لباس پرواز بيرون آمد که رجوي او را بني‌صدر رئيس‌جمهور ايران معرفي کرد. ما از اين لحظه متوجه شديم که بني‌صدر نيز در هواپيماست. در تمام مدت پرواز، رجوي و يک نفر ديگر با اسلحه ما را زير نظر داشتند و شخص ديگري نيز در داخل کابين مرتب در تماس با فرانسه بود و ما در عبور از مرزهاي هوايي کشورهاي مختلف با هيچ مشکلي مواجه نشديم».
‌‌تهران   تا   پاريس

‌معزي، خلبان منافقين هم از چگونگي انجام پروژه فرار گفته است: «خانه بني‌صدر پر از خبرنگار بود. ما هم رفتيم داخل. دکتر صالح رجوي هم آنجا بود. سوار ماشين شديم و رفتيم اورسوراواز منزل دکتر رجوي. به اين ترتيب پرواز پروازهاي من با موفقيت به پايان رسيد. پروازي که از ساعت ۷ شب شروع شد و تا صبح فرداي آن شب پرحادثه يعني ۷ مرداد ۱۳۶۰ ادامه يافت. در صحنه متوجه شدم که آقاي رجوي و بني‌صدر را تيم‌هاي حفاظتي‌شان در دو عمليات جداگانه به پايگاه آوردند. بني‌صدر با يک کاماروي زردرنگ آورده شد. بچه‌ها براي اينکه ماشين عادي باشد و توجه نگهبان را جلب نکند، روزهاي قبل چندين‌بار با همين ماشين در پايگاه رفت‌و‌آمد کرده بودند. تيم‌هاي حفاظتي و آتش و پشتيباني با خونسردي تمام مسئوليتشان را انجام دادند. قرار بود اگر سوژه‌ها هنگام ورود به پايگاه شناخته شدند، تيم‌هاي اسکورت درگير شوند و با سر و صدا توجه نگهبانان را به جاي ديگري جلب کنند و تيم‌هاي حفاظتي سوژه‌ها را از معرکه خارج کنند. بهترين جايي که براي سوژه‌ها در نظر گرفته شده بود، منزل مسکوني سرهنگ اسماعيل فرخنده بود. خانه او در مسکوني‌هاي نزديک پايگاه بود و بچه‌ها از او خواسته بودند تا خودش و همسر و بچه‌هايش آن شب در خانه نباشند. سرهنگ فرخنده هم با اينکه مطلقا از جريان خبر نداشت، پذيرفته بود. زمان ورود سوژه‌ها به پايگاه موقعي در نظر گرفته شده بود که هوا تقريبا تاريک باشد تا نگهبان نتواند به‌راحتي آنها را تشخيص دهد. ساعت 7:10 عصر بود که ابتدا بني‌صدر رسيد و سه دقيقه بعد رجوي بدون دردسر وارد پايگاه شد. هواپيما در باند شرقي فرودگاه پارک شده بود. بلافاصله مرحله بعد عمليات شروع شد؛ مرحله انتقال سوژه‌ها به داخل هواپيما. حساسيت اين مرحله در اين نکته بود که تا قبل از ورود به پايگاه اگر اتفاقي مي‌افتاد راه فراري باقي بود، بنابراين يا بايد سوژه‌ها را به جنگل‌هاي اطراف مي‌بردند يا از در ورودي خارج مي‌کردند. با توجه به مشکلات متعدد و جوانب قضيه تصميم بر اين بود که با گشودن آتش سنگين از در ورودي خارج شوند. لازمه اين کار استقرار تيم‌هاي آتش در بيرون از پايگاه بود تا در صورت ضرورت وارد عمل شوند. به‌هرحال سوژه‌ها وارد پايگاه شدند. نفوذ به باند رأس ساعت 7:35 شروع شد... در ابتدا در نظر داشتيم براي ديده‌نشدنشان توسط مأموران سوخت‌گيري هواپيما آنها را در زمان تيک‌آف يعني وقتي وارد باند اصلي مي‌شويم، سوار کنيم؛ زيرا در آنجا چهار، پنج دقيقه‌اي معطلي داشتيم و مي‌توانستيم در را باز کنيم و واردشان کنيم، اما اين کار بسيار حساس بود.
‌تصميم بر اين شد که آنها را قبل از حرکت سوار کنيم. اين مرحله از کار درست يک ساعت به درازا کشيد که با موفقيت انجام شد. سوژه‌ها و نفرات همراه‌شان در مخفيگاه خودشان در هواپيما بودند که برج مراقب پشت بي‌سيم گفت: به آن سمت نرو، به آن سمت نرو. مي‌خوري به کوه. اين همان چيزي بود که ما مي‌خواستيم؛ زيرا ديگر دنبال‌مان نمي‌آمدند و فکر مي‌کردند ما به کوه خورده‌ايم. به جاي پاسخ به آنها مي‌گفتم صدايت نمي‌آيد. صدايت را نمي‌شنوم. صداي رادار يک لحظه قطع نمي‌شد که: مي‌خوري به کوه. آن‌ طرف نرو. من هم يک جواب بيشتر نداشتم. مي‌گفتم صدايت را نمي‌شنوم و به مسير خودم ادامه مي‌دادم. از صفحه رادار محو شديم و رفتيم کناره درياي خزر. در همان موقع رادار زنگ مي‌زند به پايگاه. افسر سرکشيک سرگرد يا سرهنگ وارسته بود. وارسته شاگرد خود من بود. وقتي به او مي‌گويند فلاني داشته پرواز مي‌کرده، موتورش آتش گرفته و خورده به کوه، وارسته مي‌خندد و مي‌گويد او به کوه بخور نيست. او در ‌رفته، به کوه نمي‌خورد. رادار مرتب مي‌گفت رجايي که در آن موقع نخست‌وزير و فکوري فرمانده نيروي هوايي بود، در پست فرماندهي هستند و از طرف ولايت فقيه به شما تأمين مي‌دهند. ايرج براي وقت‌کشي گفت رجايي خودش بايد تأمين دهد. رادار جواب داد خودش تأمين مي‌دهد. از اين طرف صداي اف14 بلند شد. هواپيماي اف14 که صداي ما را گرفت، گفت برگرد نرو. گفتم من نمي‌روم، هواپيماربايي شده. گفت برگرد استادم بوده‌اي. مي‌زنمت نرو. گفتم چه را مي‌زني؟ هواپيماربايي شده، يک مقدار بيا جلوتر خودت را نشان بده تا هواپيمارباها تو را ببينند و بترسند. با او که يکي از شاگردانم بود، مخصوصا اين‌طور صحبت کردم تا ببينم موقعيتش کجاست؟ از اين طرف خلبان اف14 تکرار مي‌کرد برگرد مي‌زنم. برگرد مي‌زنم. بلندگوي داخل کابين روشن بود. در نتيجه صدايش را ديگران هم مي‌شنيدند. ادامه دادم تا رسيديم نزديک پايگاه تبريز. اين پايگاه موشک‌هاي هاگ داشت. به لحاظ هواپيما، که قدرت رهگيري شب نداشتند؛ ولي موشک‌هاي هاگ داشت. براي اينکه از برد موشک‌هاي هاگ دور بشوم، نزديک اين پايگاه گردش به راست کردم و رفتم سمت مرز شوروي. نزديک مرز دو هواپيماي شوروي بلند شدند و به موازات ما در مرز شوروي آمدند تا اگر خواستيم وارد خاک شوروي بشويم ما را بزنند. ما اين طرف مرز مي‌رفتيم و آنها آن طرف. حواسمان بود. تبريز را به صورت يک نيم‌دايره دور زديم تا هم از برد موشک‌ها در امان باشيم هم وارد شوروي نشويم. وارد خاک ترکيه شديم. در تمام اين مدت خلبان تعقيب‌کننده همچنان تهديد مي‌کرد که ما را خواهد زد. من مي‌گفتم بابا بيا جلو اينها ببينند، مي‌گفت مي‌آيم. منظور اصلي من اين بود که وقت بگذرانم. آخرش هم گفت به رادار سوريه مي‌گويم شما را بزند. در ترکيه به تهران گفتم هواپيماي ما ربوده شده و ما وارد ترکيه شده‌ايم. گزارش موقعيتم را هم به آنکارا دادم. پرسيد کجا مي‌روي؟ گفتم نمي‌دانم هواپيمارباها مسير را نقطه به نقطه به من مي‌گويند؛ اما نقطه بعدي‌مان را دادم. هواپيماي اف14  وارد خاک ترکيه شد و همچنان تهديد مي‌کرد. من به برج آنکارا گفتم همان‌طورکه مي‌دانيد هواپيماي ما ربوده شده، يک هواپيماي شکاري ايران آمده دنبال ما و در خاک شما مي‌خواهد ما را بزند. شما به تهران بگوييد نيايد. آنکارا گفت نبايد بيايد و فلان و... بلافاصله به تهران گفت و چند دقيقه بعد صداي اف‌14 قطع شد و ما فهميديم برگشته است. در ترکيه ما داشتيم پرواز مي‌کرديم و نقطه به نقطه گزارش مي‌داديم. تا اينکه رادار سوريه ما را صدا کرد. روي دستگاه UHF به من مي‌گفت موقعيتت کجاست و سمتت کجاست؟ UHF-DF دستگاهي است که وقتي صحبت مي‌کني نشان مي‌دهد کجا هستي. من بار اول را جواب دادم و گفتم هواپيما ربوده شده و ديگر قطع کردم. شروع کرد ما را صدا‌کردن. حسين اسکندريان گفت جواب نمي‌دهي؟ گفتم نه، دارد با UHF-DF ما را صدا مي‌کند که ما را پيدا کند و شکاري بفرستد سراغمان. آن موقع مرز هوايي بين ترکيه و يونان بسته بود. بايد مي‌رفتيم قبرس و از آنجا به يونان مي‌رفتيم. نقطه به نقطه که مي‌گفتم به جايي رسيديم که به طرف گفتم نقطه بعدي ما آنکارا است. چون آنکارا نبايد مي‌رفتيم و قبلش بايد به سمت قبرس مي‌رفتيم. بني‌صدر آمد داخل کابين. رجوي هم بيشتر مواقع داخل کابين بود. آنکارا به ما گفت هواپيماي شما ربوده شده است و ما اجازه نشستن به شما در آنکارا را نمي‌دهيم. چراغ‌هاي باند فرودگاه را خاموش مي‌کنيم که شما نتوانيد در آنکارا بنشينيد. گفتم ببينم هواپيمارباها چه مي‌گويند؟ ولي فکر نمي‌کنم آنکارا بنشينند. ما اصلا آنکارا نمي‌خواستيم بنشينيم.
‌با همين محمل ترکيه را رد کرديم و وارد يونان شديم. رفتيم به سمت آتن و با همان محمل نقطه‌به‌نقطه آمديم جلو تا رسيديم به پاريس. در پاريس به برج اطلاع دادم که هواپيماربايي شده و مي‌خواهيم اينجا بنشينيم. هفت، هشت دقيقه روي شهر پاريس دور مي‌زديم. 10 دقيقه تا يک ربع گذشت. پرسيدم چه شد؟ گفت هنوز خبر نداده‌اند. به برج پاريس گفتم ما بنزين‌مان تمام شده اگر جواب ندهي همين‌جا روي شهر پاريس سقوط مي‌کنيم. سه دقيقه بعد گفت فوري برويد فرودگاه اوري بنشينيد. اوري فرودگاه کوچکي است در نزديکي پاريس. به رجوي نتيجه را گفتم. گفت همين؟ تمام شد؟ گفتم خيالتان راحت باشد. ما اين‌قدر بنزين داريم که اگر اينجا هم نمي‌گذاشت بنشينيم، مي‌رفتيم مادريد. اگر مادريد هم اجازه نمي‌داد، مي‌توانستيم برويم لندن. قرار شد ما را ببرند به منزل بني‌صدر. قبل از آن بايد تکليف پرسنل هواپيما را که همراهمان بود، روشن مي‌کرديم. ماشين پليس با اسکورت آمد. حرکت کرديم به طرف خانه بني‌صدر. در ماشين من همراه رجوي و بني‌صدر بودم».
‌‌نقش  عباس  زريباف در  فرار  بني‌صدر  و  رجوي
‌اما داستان به اين سادگي نيز نبود و در ايران تيم نسبتا مفصلي اين فرار را پشتيباني مي‌کردند؛ از جمله فردي به نام عباس زريباف که جزء نفوذي‌هاي منافقين در اطلاعات سپاه تهران بود. درباره وي اطلاعات ضد‌و‌نقيض زيادي وجود دارد؛ از جمله نقش عباس زريباف در پرونده يافتن بني‌صدر که او با دادن اطلاعات غلط منجر به گمراهي نيرو‌هاي امنيتي و ايجاد زمان براي فرار بني‌صدر شده است.
‌‌روايت  محمد عطريانفر   از   زريباف
‌محمد عطريانفر شايد يکي از بهترين شاهدان زنده زريباف باشد، او در گفت‌وگويي درباره زريباف مي‎گويد: «عباس زريباف دوست صميمي ما بود و نام مستعارش کمال بود، بعد از انقلاب درگير تسخير سفارت آمريکا شد و بعد به اطلاعات سپاه رفت، اتفاقات سال 60 که پيش آمد، من يک‌سري به سپاه رفتم، عباس من را ديد و وقتي داشتم مي‌رفتم، گفت کوپن بنزين داري؟ گفتم بيا در ماشين تا برايت بياورم، آمدم بيرون و چند تا کوپن به او دادم؛ کوچه‌اي را که ماشين در آن پارک بود، روبه‌رويش يک ساختمان بود که به او گفتم عباس اين ساختمان شما نيست؟ خيلي خطرناک است به‌راحتي مي‌شود اينجا را با آر‌پي‌جي زد و بعدها همين اتفاق افتاد و آنجا را به همين روش زدند و محسن رضايي در آنجا زخمي شد‌ که بعد‌ها به بچه‌هاي سپاه اين را گفتم، عباس در اطلاعات مسئول پرونده بني‌صدر بود و هرکجا که به دنبال بني‌صدر مي‌رفتيم، نيم‌ساعت دير مي‌رسيديم و گويا عباس بني‌صدر را از حمله مطلع مي‌کرد و فراري مي‌شد که يک شبي همسرش با نگراني به ما زنگ زد که عباس را ربوده‌اند و کار مجاهدين خلق است. من رفتم سپاه، رضا سيف‌اللهي که رفيق قديمي ما بود، آن‌وقت جانشين محسن رضايي بود، گفتم رضا همسر عباس تماس گرفت و نگران است که گفت من هم نگرانم، عباس خيلي اطلاعات داشت و کمي صحبت کرديم و دم رفتن به او گفتم رضا يک صحبتي مي‌خواهم بکنم ناراحت نشو، به احتمال 99 درصد عباس را خودتان گرفته‌ايد، رنگش قرمز شد و گفت از کجا مي‌گويي، گفتم ما خودمان اين کاره‌ايم، گفت بله دستگيرش کرديم ولي هيچ‌کس نبايد بداند؛ البته خود رضا نيز با عباس رفيق بود و آنجا توصيه کردم که همسرش مهم‌‌تر از خودش است و ما رفتيم و يک ماهي عباس بازداشت بود که با هدف کنترل آزاد شد و پيام دادند که دوباره برگرد و در اين فاصله به من زنگ زد و درخواست داشت که احمد خميني را ببيند و بگويد که چه اتفاقاتي افتاده است، گفتم عباس کله‌شقي نکن و اگر مسئله‌اي نداري دوباره برگرد. البته من دسترسي به احمد آقا داشتم ولي دست به سرش کردم و فرداي آن روز عباس فرار کرد؛ احتمالا نيز به علت سرطان مرده است يا شايد خودشان او را کشته‌اند. همسرش نيز بعد‌ها از پاريس با يکي از اقوامش تماس گرفت دخترش را به ايران فرستاد و در همين‌جا بزرگ شد».
‌روايت فيض‌الله عرب‌سرخي   از   زريباف
فيض‌الله عرب‌سرخي هم در گفت‌وگويي به تاريخ 10 شهريور 99 با «شرق» در‌اين‌باره گفته بود: «عباس زريبافان يکي از نيروهاي اطلاعات سپاه بود که در آستانه فرار بني‌صدر همراه با رجوي مورد شک و ترديد قرار گرفت و بازجويي شد ولي در بازجويي‌ها به جمع‌بندي نرسيدند که او را نگه دارند لذا آزادش کردند و او هم متواري شد. اسم مستعار او کمال بود و همان روزها بني‌صدر مخفي و سپس پناهگاهش شناسايي شده بود، رجوي بعد از فرار در پاريس اعلام کرد که برادر ک موضوع را به ما اطلاع داد و ما بني‌صدر را جابه‌جا کرديم».
‌روايت محمدعلي جعفري از   زريباف
سرلشکر محمدعلي جعفري هم در کتاب کالک‌هاي خاکي درباره زريباف مي‌نويسد: «بدترين سرنوشت را در ميان اشغال‌کنندگان سفارت آمريکا فردي به نام عباس زريباف داشت. زريباف که از ابتداي سال ۵۸ وارد سازمان مجاهدين خلق (منافقين) شده بود، وارد بخش اطلاعات شد و به نقل از سايت اين گروهک تروريستي مأموريت‌هايي در جهت کشف اقدامات سپاه پاسداران انجام داد. زريباف که از حاضرين در لانه بود، بسيار به عوامل اطلاعات نخست‌وزيري نزديک بود. او در سال ۶۰ به زندگي مخفي روي آورد و در سال ۶۱ از ايران خارج شد. معزي در غربت و با کمک به دشمنان ملت سال‌ها پس از اين واقعه از دنيا رفت و رجوي و بني‌صدر نيز ديگر آسمان و زمين ايران را نديدند. گويي که آن آخرين پرواز بود.

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره