روایت "فوکویاما" از سایه یازده سپتامبر بر سیاست جهانی

شرق/متن پيش رو در شرق منتشر شده و بازنشر آن در آخرين خبر به معناي تاييدش نيست
فرانسيس فوکوياما- American Purpose/ حملات تروريستي 11 سپتامبر تأثير زيادي بر سياست جهاني داشت؛ اما نه آنگونه که بسياري از مردم تصور ميکردند. در اين مدت، اسلامگرايي راديکال نتوانست خود را يک جنبش سياسي متحولکننده جهاني معرفي کند و اين خلاف اميدواري هواداران آن و نگراني غرب بود. مهمترين پيامد حملات 11 سپتامبر از يک سو تحريک ايالات متحده و حمله اين کشور به افغانستان و عراق بود و از سوي ديگر طولانيشدن جنگ عليه شبهنظاميان و در نهايت شکست و افول موقعيت آمريکا در جهان. نماد درخورتوجه اين افول جايگاه هم در صحنههاي آشفتگي در فرودگاه کابل رقم خورد که جهان شاهد آن بود. تا ماههاي پس از حملات 11 سپتامبر، ايالات متحده در حال دستوپنجه نرمکردن با چالشي بود که تا قبل از آن تجربهاش نکرده بود. القاعده به سرکردگي اسامه بنلادن بدون داشتن خواستهاي مشخص قصد کشتن آمريکاييها را داشت و اين خلاف رويه اغلب گروههاي تروريستي در خاورميانه يا حتي ارتش آزاديبخش ايرلند بود. القاعده هيچ خواسته روشني نداشت. درعينحال اگر ميتوانست به جاي حدود سه هزار نفر، 300 هزار يا سه ميليون نفر را بکشد، خوشحالتر هم ميشد.
با توجه به اينکه دستيابي به سلاح کشتارجمعي براي تروريستها بسيار دشواراست، آنها همچنان به حملات خونين با بمب، اسلحه، چاقو و وسايل نقليه ادامه ميدهند. با اين حال در 20 سال گذشته، اهداف غربي گروههاي تروريستي آموختند که چگونه بهتر از خود محافظت کنند و اين باعث شد تا تروريستها دستاورد چنداني نداشته باشند. مشکل بزرگتر آنها اين بود که بنيادگرايي هرگز بهعنوان يک جنبش سياسي تودهاي مورد توجه قرار نگرفت. بنيادگرايان به اقدامات مخرب خود در مناطقي مانند سومالي، شمال کنيا، افغانستان، مالي، شمال نيجريه و مکانهاي مشابه ادامه ميدهد؛ اما اين مناطق از فقيرترين و کمقدرتترين مناطق جهان هستند. اين در حالي است که کمونيسم در دوران اوج خود در بين مردم تحصيلکرده کشورهاي توسعهيافته جذابيت گستردهتري داشت و مليگرايي پوپوليستي در دموکراسيهاي مستقر مانند ايالات متحده هم با اقبال روبهرو شده است. خلاف اين جنبشها، بنيادگرايي را که تهديدي عليه نظم جهاني است، حتي بهسختي ميتوان يک موج ايدئولوژيک دانست.
آنچه دراينميان بيثباتکننده بود، نه حملات 11 سپتامبر بلکه واکنش اغراقآميز آمريکا به اين حملات، بهويژه حمله به عراق بود. حمله به عراق يک جنگ پيشگيرانه براساس وحشتي غيرواقعي بود، مبني بر اينکه صدام حسين سلاحهاي هستهاي توليد ميکند و آنها را در اختيار تروريستها قرار ميدهد. ظاهرا اين تهديد وجود نداشت و دولت جورج بوش هزينه و دشواري اشغال همزمان دو کشور با اکثريت مسلمان را دستکم گرفت. بسياري از درسهايي که از اين جنگهاي طولانيمدت گرفته شد، مربوط به دشواري ايجاد نهادهاي سياسي پايدار بود که تصور ميشد براي جلوگيري از ظهور مجدد يک تهديد تروريستي ضروري است. آن زمان سه هدف ممکن وجود داشت: اول، ايجاد دولتي که بتواند قدرت خود را در سراسر کشور اعمال کند. دوم، ايجاد يک دولت مدرن که ظرفيت ارائه خدمات اوليه گسترده را داشته باشد و سوم، آن دولت، به دولتي مسئول در قبال شهروندانش تبديل شود. همانطور که معلوم شد، هدف از ايجاد دموکراسي سادهترين هدف از اين سه هدف بود. در افغانستان و عراق، انتخابات يا «چيزي شبيه انتخابات» برگزار کردند و براساسآن، رهبران سياسي براساس رقابت سياسي واقعي انتخاب شدند؛ اما اين فرايند مملو از فساد و تقلب بود. باوجوداين نتايجي که حاصل شد کموبيش اراده مردم اين کشورها را نشان ميداد.
ناکامي در دولتسازي
سادهترين هدفي که براي ايالات متحده تعيين شده بود، در عمل، غيرقابل دستيابي شد. ايجاد يک دولت مدرن با ظرفيت بالا و ميزان حداقلي فساد - آنچه من در جاهاي ديگر آن را «دانمارکشدن» ناميدهام - کاملا فراتر از توانايي ايالات متحده و متحدانش است. هر برنامه توسعهاي در جهان الگويي مانند دانمارک را براي خود ترسيم ميکند؛ اما دانمارک واقعي حدود 800 سال طول کشيد تا به جايي برسد که اکنون قرار دارد و ما نبايد انتظار داشته باشيم که نتايج مشابهي بهزودي در فقيرترين و آشفتهترين نقاط جهان ظاهر شود. دور از دسترسبودن الگوي نهايي «دانمارکشدن»، باعث شد تا هدف متوسط ايجاد دولت حداقلي با حمايت اقوام، گروهها و جريانهاي ذينفع و اعطاي منابع به آنها براي حفظ حکومت، در دستور کار قرار گيرد. در عراق و افغانستان گروههاي مختلف قومي و هويتي حضور دارند و اجراي اين هدف حداقلي باعث ايجاد «ائتلاف رانتخوار» در اين دو کشور شد. ائتلافي که اگر منافع آن تأمين شود، ميتواند به کاهش خشونت کمک کند. تحقق اين هدف در عراق آسانتر از افغانستان بود. اگرچه عراق مدرن از تقسيم عثماني به وجود آمد؛ اما اين کشور داراي سابقه طولانيتري از اقتدار حکومتي متمرکز نسبت به افغانستان بوده است. دولت فعلي بغداد از حاکميت کمي بر استانهاي کردنشين خود برخوردار است؛ اما پايگاه اجتماعي آن از اقليت سني در زمان صدام حسين به اکثريت شيعه تغيير يافته است و ميتواند برايندي واقعي از جمعيت کشور باشد.
با وجود چالشهاي بسيار در مسير دولتسازي در افغانستان، مشکل اساسي اين کشور به موقعيت جغرافيايي و شرايط آبوهوايي مربوط ميشود. بينالنهرين محل يکي از اولين دولتهاي جهان بود و در بخش زيادي از تاريخ کهن خود، تحت کنترل دولتهاي مقتدر بوده است. اين منطقه بر دره آبرفتي حاصلخيزي متمرکز است که زمين مسطح آن حرکت نيروهاي نظامي را تسهيل ميکند و دراينميان، کردستان استثنائي است که در واقع تأثيرگذاري عامل جغرافيايي را ثابت ميکند.
در مقابل، افغانستان هرگز در تاريخ طولاني خود ميزبان يک دولت مرکزي قوي نبوده است؛ زيرا (الف) بسيار کوهستاني است و (ب) از هر طرف در معرض نفوذ است و بارها از اين کشور بهعنوان مسير تهاجم به ديگر سرزمينها استفاده شده است. امپراتوري مغول که چندين قرن هند را اداره ميکرد، موفق به تشکيل دولتي مقتدر و ماندگار در افغانستان نشد؛ اما شمال هند را مکاني بسيار مناسب براي ايجاد دولت خود يافت. با گذشت قرنها و با وجود پيشرفتهاي گسترده بشر، اتحاد شوروي و آمريکاييها نتوانستند بر چالشهاي مهمي که جغرافياي افغانستان ايجاد ميکند، غلبه کنند.
درس بزرگ 11 سپتامبر
اما شکست روند دولتسازي در افغانستان صرفا ناشي از موقعيت جغرافيايي افغانستان نبود. با وجود برگزاري انتخابات، دولت مستقر در کابل هرگز مشروعيت مورد نياز را به دست نياورد. اگر دولتهايي که پس از سال 2001 در افغانستان بر سر کار آمدند، منابع در دسترس و حمايتهاي خود از جريانها و قوميتهاي مختلف را به شيوههايي عينيتر توزيع ميکردند، شايد موفق ميشدند؛ اما به جاي آن، بسياري از منابع حکومت افغانستان به جيب سياستمداران ريخته شد و آنها هم اين حمايتهاي مالي را به حسابهاي بانکي خود در دوحه يا دوبي واريز کردند. بهاينترتيب سرمايهگذاري ناچيزي در پروژه ملتسازي در افغانستان انجام شد و تقريبا هيچ نماد مشترکي که به شهروندان حس هويت مشترک بدهد، شکل نگرفت.
شکست آمريکا در افغانستان شکست در ايجاد ليبرالدموکراسي به سبک غربي در آن کشور نبود. مشکل اساسيتر از اين بود. غرب نتوانست حتي آن دولت حداقلي را که بتواند با اقتدار بر مناطق شهري حکمراني کند، در افغانستان بر سر کار بياورد. در عراق هم اشتباههاي اساسي آمريکا اين بود که در وهله اول به اين کشور حمله کردند، سپس ارتش عراق را برچيدند و با يک چالش عظيم دولتسازي روبهرو شدند که راهحلي براي آن نداشتند.
سخنراني بايدن در 31 آگوست نشان ميدهد که ايالات متحده از اين دو تجربه درسهاي زيادي آموخته است و قرار نيست حداقل در کوتاهمدت، پروژه مشابه دولتسازي را در ديگر نقاط جهان آغاز کند.
اما اين سؤال مطرح ميشود که چرا دولت آمريکا در ابتدا اين اشتباهات را مرتکب شد؟ پاسخ ساده به اين سؤال در تکبر و غرور آمريکا نهفته بود. حملات 11 سپتامبر در اوج دوره هژموني جهاني آمريکا رخ داد که با سقوط ديوار برلين آغاز شد و تا بحران مالي سال 2008 ادامه يافت. مقامهاي دولت جورج بوش خواستار سرنگوني دولتهاي تهران و دمشق و بازسازي کل منطقه براساس تصوير مدنظر آمريکا بودند. هيچ قدرت بزرگي نه از افغانستان و نه از عراق حمايت نميکرد و دولت بوش آزادانه به خيالپردازيهاي خطرناک خود درباره اين دو کشور دامن ميزد. موفقيت اوليه آمريکا در سرنگوني رژيم طالبان در سال 2001 اين توهم را ايجاد کرد که ميتوان همين الگو را در سراسر منطقه تکرار کرد.
درس بزرگ اين بود که پروژه ايجاد دولت مدرن با اقدام خارجي، در تعداد بسيار کمي از کشورهاي جهان نتيجه مثبت داشته است. ايالات متحده هزاران جان و هزاران ميليارد دلار صرف کرد تا از خود در برابر تهديدهاي نسبتا جزئي محافظت کند. تلاش براي توجيه حمله عراق بهعنوان اقدامي براي ارتقاي دموکراسي، ايده دموکراسي را در نظر بسياري از مردم سراسر جهان خدشهدار کرد و توجه ايالات متحده هم از تهديدهاي فزاينده از سوي روسيه و چين و هم از مشکلات داخلي که در حال افزايش بود، منحرف شد.
با اينکه اين جنگهاي مخرب در خاورميانه محرک اصلي پوپوليسم در داخل و خارج ايالات متحده نبود؛ اما يکي از عوامل شکست نخبگاني محسوب ميشود که اقداماتشان اين ديدگاه را تقويت کرده بود که طبقه حاکم به شهروندان عادي آمريکا اهميتي نميدهد. بهاينترتيب تضعيف نفوذ آمريکا در خارج از کشور، بزرگترين ميراث حملات 11 سپتامبر 2001 است.