3
3
748
آخرین خبر/آرنولد در دهکدهای بادگیر زندگی میکرد. او هر روز بادبادکی میساخت و میفرستاد به آسمان، اما هر بار نخ آن را محکم نگه میداشت. بادبادکهایش پرواز میکردند، اوج میگرفتند، اما همیشه در محدودهای که نخ آنها تعیین میکرد، به رقص میآمدند. یک روز، پسری به نام لئو به او نزدیک شد و گفت: «چرا اجازه نمیدهی بادبادکت آزادانه پرواز کند؟» آرنولد لبخندی زد و گفت: «اگر نخ را رها کنم، بادبادک گم میشود». لئو سری تکان داد: «اما این تنها راهی است که بتوانی اوج گرفتنش را ببینی». آرنولد برای اولین بار، نخ را رها کرد. بادبادک به دوردستها رفت و در افق ناپدید شد اما فهمید گاهی برای اوج گرفتن، باید دل کند.