نماد آخرین خبر

قصه شب/ هفت پیکر نظامی؛ روز شنبه داستان شهر سیاهپوشان - قسمت اول

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ هفت پیکر نظامی؛ روز شنبه داستان شهر سیاهپوشان - قسمت اول
آخرين خبر/ مجموعه حاضر روايتيست از داستانهاي هفت پيکر نظامي. گويند بهرامشاه دستور ساخت کاخي را داد که آنرا هفت گنبد بودوهفت همسر او از هفت بلاد قديم در هر يک از گنبدها بودند.هر گنبد بر حسب زاويه ي تابش آفتاب رنگي داشت که عبارتند از: سياه، زرد، سبز، سرخ، فيروزه، قهوه اي و سپيد. هر روز هفته در هفت پيکر رنگي دارد و سياره اي بر آن سايه افکنده: شنبه سياه است و سياره اش کيوان، يکشنيه زرد و سياره اش خورشيد، دوشنبه سبز و سياره اش ماه، سه شنبه سرخ و سياره اش مريخ، چهارشنبه فيروزه اي و سياره اش تير، پنج شنبه قهوه اي سياره اش مشتري، جمعه سپيد و سياره اش ناهيد. هفت پيکر هفت داستان است که در هر روز هفته از شنبه تا جمعه توسط همسران بهرامشاه گفته مي شود و در آنها نکات اخلاقي و عرفاني بسيار نهفته است.
روز شنبه: داستان شهر سياهپوشان روز شنبه بهرام شاه به سوي گنبد سياه و بانوي هندي خود روانه شد. تا شب آنجا نشاط و شادي, عود سوزي و عطرسازي کرد. هنگاميکه شب همچون عودِ سياهي به روي حرير سپيدِ روز ريخته شد, شاه از بانوي کشميريِ خود افسانه اي طلب کرد و آن آهوي تُرک چشم هندوزاد گره از نافه ي مُُشکين خود گشود و در حاليکه از شرم نگاه به زمين دوخته بود داستان خود را اينچنين آغاز نمود که: در دوران کودکي از خويشان و بستگانم چنين شنيدم که از جمله خدمتکاران قصر خاندان ما, زاهد زني بود که هر ماه در سراي ما مي آمد. سر تا پاي پوشيده در لباس سياه. روزي از او سبب سياهپوش بودنش را جويا شدند و او از آنجا که زني پارسا و درستکار بود چاره اي جز راستي پيش روي خود نديد و راز آن حرير سياه را گفتن آغاز کرد که: سالها قبل من کنيز فلان مَلِک بودم. مردي بود بسيار درستکار و بزرگمنش و کامگارو مهماندوست که گرچه جورها و بي عدالتي هاي فراوان ديده بود اما دست از کوشش برنداشته بود. مهمانخانه اي داشت بزرگ و غريبان و خستگانِ راه را در منزلش سُکني ميداد و خوانِ سخاوتش همواره بر همگان باز بود.و اين او بود که همواره در تمام اوقات سال سياهپوش بودو ردا و جامه ي سياه به تن داشت. در گذشته لباسهاي پر از زينت و طلا, به رنگِ سرخ و زرد مي پپوشيد اما رخدادي در زندگي او سر تا به پا, سياهش کرده بود و کَس راز اين سياه پوشيدنش را نمي دانست. روزي به پايِ شاه افتادم و دليل سياه پوشيدنش را خواستار شدم و او را گفتم: "اي دستگير غمخواران فقط تو راز اين جامه ي سياه را ميداني پس مهر از لب بگشا و مرا محرم بدان." شاه چون اصرار من بديد لب به سخن گشود که: در ِ قصر من همواره به روي ميهمانان باز بوده و هست. روزي از روزها ميهماني از راه رسيد که از کلاهِ روي سر تا کفش و دستارش همگي سياه بود. در دل دانستنِ دليل اين سياهپوشي را خواستار شدم اما ابتدا به شرط ميزباني نُزلي پيش رويش گذاردم و سپس از او پرسيدم: "از چه روي جامه گان تو همگي سياه هستند؟" پاسخ داد: " معذورم بدار که گفتن نتوانم. " اصرار کردم, لابه و زاري کردم و او چون بيقراري من بديد گفت: "در ولايت چين شهريست چون خُلد برين. نام آن شهر, *شهر مدهوشان* است با مردماني به صورت ماه, در قبا و جامه ي سياه. هر که در آن شهر وارد شود همچون آنها سياهپوش مي گردد.اگر گردنم را بزني بيش از اين نتوانم گفت." اين را بگفت و از پيش من برفت. من ماندم و بي قراري و اشتياق دانستن آن شهر و آگاهي از اين راز سر به مهر. صبر پيشه کردنم را سود نبود پس راه سفر پيش گرفتم و راهي ديار چين شدم و به شهر مدهوشان رسيدم. چون قدم به آن شهر گذاشتم باغي ديدم آراسته چون خُلد برين ساکنان شهر سپيد روياني چون ماه اما در قباي سياه. تا يکسال آنجا ماندم اما کَسي از آن راز آگاهم نکرد تا اينکه با آزاذه مَرد قصابي آشنا شدم. از آنجا که انساني بود نيکراي و نيکزاد با او دوستي آغاز کردم و به او لطفها کردم تا اين داستان را برايم بگويد. روزي مرا به خانه ي خويش برد طعامي آورد و خدمتي خوب درنورديد. هنگامي که خوردن و صحبت از هر دري کردن خاتمه يافت هر آنچه از طلا و سکه و جواهر که به او بخشيده بودم پيش آورد و پرسيد: "دليل اين همه بخشش چيست؟ در قبال اينها چيزي از من بخواه, که اگر جانم را هم بخواهي دريغ نخواهم کرد." به او حکايت خود را گفتم و دليل ماتم و سياهپوشي مردم شهر را جويا شدم. مرد قصاب چون اين سخن بشنيد دگرگون شدو لختي ساکت ماند و سپس گفت: " وقت آنست که آنچه را که ميخواهي بداني ببيني و از آن «گاهي يابي بر خيز تا بر تو راز آشکار کنم." اين سخن بگفت و از خانه بيرون شد و من در پي او. او ميرفت و من به دنبالش تا از شهر بيرون شديم و به خرابه اي رسيديم. آنجا سبدي بود که به طنابي بسته شده بود. مرا گفت:" در آن سبد بنشين و بر آسمان و زمين بنگر تا دليل سياهي و خموشي آنها را دريابي." در سبد نشستم و مرد قصاب شعبده بازي آغاز کرد و سبد همانند يک پرنده شروع به پرواز کرد و ريسمان به دور گردنم بسته شد و خود را بسته به يک ريسمان ميان آسمان و زمين ديدم. اگر ريسمان بريده ميشد بر زمين مي افتادم. جانم بسته به آن ريسمانِ دورِ گردنم بود. چاره اي جز تحمل آن شرايط نداشتم تا اينکه روز هنگام پرنده اي به بزرگي و عظمت يک کوه از راه رسيد و در اطراف من پرواز ميکرد و من با خود گفتم پاي او را بگيرم مگر نجات يابم. پس چون اينکار بکردم پرنده اوج گرفت و پرواز کرد و من بسته به پاي او. از صبح تا ظهر سفرمان طول کشيد.چون آفتابِ سوزان ظهر دررسيد پرنده به باغي سرسبز فرود آمد و زير سايه اي نشاط پرستي آغازيد و مرا خستگي غالب آمد و خواب در ربود. چون بيدار شدم شب بود و از پرنده خبري نبود. جستجو در آن مکان را آغاز کردم. باغي بود به سرسبزي بهشت پر از گلهاي زيبا و درختان پر ميوه و جويهاي زلالِ پر از ماهي و کوهي از زمرد و چشمه هايي از گلاب و هوايي خنک پُر از بوي عطر گلها. خدا را شکر گفتم و از آن ميوه ها خوردن آغاز کردم. اندکي بگذشت وابري آمد و باران بر سبزه ها دُرفشاني آغاز کرد و غبار خوابيد و از دور صد هزاران حوري پيدا شدند, روحپرور همچو ريحان, همه دستها حنايي و لبها چون ياقوت سرخ درخشان و ساعدي سيمين و گوشوار مرواريد بر گوش و شمعها به دست, با هزار عشوه و ناز نزديک آمدند و فرشي انداختند و بساطي پهن نمودند و تختي گذاردند و راهِ صبرم زدند. ادامه دارد...