نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
کتاب

قصه شب/ چشمهایش (بزرگ علوی)- قسمت چهارم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ چشمهایش (بزرگ علوی)- قسمت چهارم
آخرين خبر/ اگر شما هم دوست داريد قبل از خواب کمي داستان بخوانيد، مي توانيد هر شب در همين ساعت با قصه هاي دنباله دار ما در کاشي "کتاب" همراه باشيد. در چند شب آينده کتاب «چشمهايش» اثر «بزرگ علوي» را دنبال خواهيم کرد. براي مشاهده قسمت قبل کليک نماييد قيافه آرام، و غيرقابل نفوذ به نظر مي رسد. استاد سعي کرده که باطن او را نشان بدهد اما چيزي دستگير تماشا کننده نمي شود. فقط آن چه هويداست اثرات دردناک يک گذشته پرمشقت است. دو سه پرده آب رنگ يا رنگ روغني از آقا رجب در موزه مدرسه نقاشي به نام استاد باقي است و خود او هم هنوز در اين مدرسه که تا بحال چندين بار اسم عوض کرده، اگر چه ظاهرا فراش است و حقوق فراشي مي گيرد، اما در واقع بزرگتر و همه کاره است، بطوري که من جرات ندارم بدون اجازه او تابلوها را جابجا کنم. آقا رجب حرفي نمي زند. از گذشته استاد هيچ يادش نيست، حتي وقايع مهمي را که همه مي دانند بزور بايد به ياد او آورد. آقا رجب مي گويد: استاد فقط يکبار حاضر شد که تصويري از يکي از رجال بکشد و آن رجل خيل تاش بود که در بحبوحه قدرت و کبکبه از مسافرت فرنگستان به ايران برگشته بود. در آن دوران اغلب مردم از او بيش از شاه حساب مي بردند و واقعا او را ديکتاتور ايران مي دانستند. روزي، موقعي که خيل تاش در پاريس بود عکسي از او در ايلوستراسيون ديده شد. خيل تاش دارد از پله هاي قصر اليزه پايين مي آيد. مي گويند، وقتي استاد اين عکس را ديد خوشش آمد و گفت: به اندازه يک سر و گردن از اربابش بزرگ تر است. کاش بتواند آبروي ايران را حفظ بکند. من اين عکس را در ايلوستراسيون ديده ام. خيل تاش با سينه پهن و سربلند در حالي که هيچ چيز ساختگي در حرکاتش ديده نمي شود، دارد با وقار و ابهت، مانند اين که موفقيت بزرگي نصيبش شده از پله ها پايين مي آيد. وقتي خيل تاش به ايران آمد، استاد در حضور دوستانش ابراز تمايل کرد که صورت وزير را بسازد. چند روز بعد حضرت اشرف خودشان بي خبر به خانه استاد آمدند، نيم ساعتي به تماشاي کارهاي استاد پرداختند و بعد فرمودند: شنيده ام شما شاگرد استفانو ايتاليايي بوده ايد. Oeuvreهاي او را در سفر اخير در پاريس ديدم. با خودش هم آشنا شدم. او به من گفت که شما شاگردش بوده ايد. اما من هيچ شباهتي و يا اقلا تاثيري از Ecole او در کارهاي شما نمي بينم. استاد گفت: چطور مي خواهيد کارهاي ناچيز مرا با آثار استفانو مقايسه کنيد؟ من يکي از شاگردان او بوده ام. طبيعي است که اثرات تعليمات او در کارهاي من هويدا نيست. با وجود اين من سعي مي کنم که پيرو مکتب او باشم. خيل تاش لبخندي زد و گفت: شما هم آن قدر Modeste نباشيد. از چند روز بعد، خيل تاش هفته اي دو سه ساعت، هر وقت فرصت مي کرد، مخصوصا وسط روز مي آمد و کتابي در دست مي گرفت و مي خواند و استاد صورت او را مي کشيد. پس از دو سه هفته شايد روز پنجم و ششم، خيل تاش هنگامي که روي صندلي راحت نشسته بود و کتاب مي خواند و استاد داشت با آب رنگ کار مي کرد، رويش را از کتاب برگرداند و گفت: اعليحضرت همايوني به کار شما بسيار علاقه مند هستند. استاد چشمش را از تخته شستي که در دست داشت بلند کرد و بي خيال گفت: تشکر مي کنم. خيل تاش مدتي، شايد يک دقيقه تمام، به صورت استاد خيره نگاه کرد. البته مي دانست که اين گفته او تاثير خوشي در نقاش داشته است. اما وقتي ديد که در قيافه استاد هيچ عکس العملي مشهود نيست، شايد «تشکر مي کنم» را هم فکر نکرده گفته، صورتش سرخ شد و خون توي چشمهايش دويد. مسلم است که خيل تاش منتظر تملق و ريا از جانب استاد نبود، اما ديگر توقع بي اعتنايي هم نداشت. خيل تاش منتظر شد تا نقاش به او نگاه کند و همين که استاد قلم مويش را به رنگ آغشته کرد و مي خواست روي پرده بکشد، نگاهش به صورت وزير افتاد و از غيظ و غضب او تعجب کرد. در همين لحظه خيل تاش پرسيد: ميل نداشتيد تصويري از اعليحضرت همايوني بکشيد؟ رنگ از صورت استاد پريد. لبهايش مثل گچ سفيد شد، خنده دروغي کرد، قلم مو را روي ميز گذاشت، تخته شستي را از روي شست در آورد. از پشت تابلو آمد اين طرف و گفت: نخير، قربان! من تصوير کساني را که ميل دارم مي کشم.اين صورت هاي دور و بر خودتان را تماشا کنيد. اين ها را من دوست دارم... چشم هاي حضرت اشرف پر از خون شد. نگاهي به تابلوهاي اطراف انداخت و دهان باز مارگيري که مي خواهد سر مار را گاز بگيرد تنفر او را برانگيخت. استاد داشت از جا درمي رفت، اما خيل تاش که مرد مسلط تري بود از روي صندلي برخاست، دستي روي شانه او زد و گفت: من براي شما احترام قايل هستم. وضع شما را مي فهمم. -چه احترامي... خيل تاش دويد توي حرف استاد: سخت نگيريد! مرحمت شما زياد. استاد مدتي در اطاق تنها بود. نيم ساعت بعد که نوکرش وارد اطاق شد، ديد روي چهارپايه کنار پنجره نشسته، سرش را در هر دو دستش گرفته، آرنج هايش را روي درگاه گذشته، و دارد خيره به آسمان مي نگرد. وقتي آقا رجب را ديد به خود آمد. از روي چهارپايه بلند شد، با کاردي که با آن رنگ روغن را مي تراشيد، پرده خيل تاش را جر داد و چارچوب را از کتاب در آورد و پالتوش را تن کرد و از خانه بيرون رفت. آقا رجب يادش است که استاد روزي نامه اي به او داد و آن را به وزارتخانه برد و به پيشخدمت اطاق حضرت اشرف تسليم کرد و ديگر خيل تاش را در خانه استاد نديد. چند روز بعد، همان پيشخدمت مخصوص اطاق حضرت اشرف نامه اي آورد که به آقا داد. من اين نامه خيل تاش را ميان اوراق استاد پيدا کرده ام. اينک عين نامه: «استاد گرامي، متاسفم که تصوير مرا ناتمام گذاشتيد. اميدوارم هر وقت فرصت کرديد به اتمام آن هست گماريد ارادتمند، خيل تاش.» با وجود اين، خيل تاش هميشه در حضور جمع احترامات استاد را مراعات مي کرد. در همان ايام يکي از دانشمندان بنام هند به ايران آمده بود. در تالار وزارت فرهنگ که گنجايش دويست تا دويست و پنجاه نفر آدم را داشت مجلسي به افتخار او ترتيب داده بودند. در دو صف اول سردمدارها نشسته بودند؛ همه وزيران و جمعي از وکيلان و بادمجان دور قاب چينها حاضر بودند. در صف پنجم استاد ديده مي شد. سه دقيقه قبل از ورود دانشمند هندي خيل تاش وارد تالار شد. فوري آن هايي که در دو سه رديف اول نشسته بودند، از جا برخاستند. خيل تاش بي اعتنا به همه کس جاي خود را پيدا کرد و نشست. همه نشستند. بعد متوجه نخست وزير که دو سه صندلي آن طرف تر نشسته بود گرديد. همين که بلند شد پيش نخست وزير برود، چشمش به استاد افتاد و گفت: «سلام عرض کردم.» نقاش متوجه نشد. دو سه نفر با صداي بلند گفت: «جناب استاد حضرت اشرف اظهار لطف فرمودند.» استاد نيم خيز بلند شد، سري تکان داد، بدون اين که در قيافه اش علايمي از شادي و يا خشونتي ديده شود. خيل تاش گفت: استدعا مي کنم! استدعا مي کنم! ادامه دارد...