کافکا در کرانه؛ جهان استعاره، تضاد، اسطوره و خاطره
آخرين خبر
بروزرسانی
آخرين خبر/ کافکا در ساحل يا کافکا در کرانه رماني است از نويسنده ژاپني، هاروکي موراکامي، که اولين بار در سال ۲۰۰۲ به ژاپني و در سال ۲۰۰۵ به انگليسي و در سال ۱۳۸۶ به فارسي منتشر شد. جان آپدايک امتناع از مطالعه اين کتاب را غير ممکن، و خود کتاب را «ورزدهنده ذهن» خواندهاست.اين کتاب، همچنين در فهرست ده کتاب برتر سال ۲۰۰۵ نشريه نيويورکر قرار گرفتهاست.
دو ترجمه فارسي از اين کتاب به طور همزمان در سال ۱۳۸۶ منتشر شدند. ترجمه گيتا گرکاني توسط انتشارات کاروان با نام «کافکا در ساحل» و ترجمه مهدي غبرائي توسط انتشارات نيلوفر با نام «کافکا در کرانه» به چاپ رسيدهاند.
هاروکي موراکامي، بي شک از نويسندگان خوب ژاپن است. نويسنده اي که قالب هاي عادي را شکسته و ذهنش را رها کرده است. او را گوشه گيرترين انسان جهان نيز توصيف کرده اند. کتاب کافکا در کرانه، انگار جورچيني است که سازنده اش با شيطنت قطعاتي از آن را پنهان کرده تا خواننده به جستجويش رود. پنداري که معماي ذن است، پرسشي است بي پاسخ… انگار الهامي است که با موسيقي و ورزش آميخته است. هاروکي موراکامي در سال ۱۹۴۹ در کيوتو، پايتخت باستاني ژاپن به دنيا آمد. پدر بزرگش يک روحاني بودايي بود و پدر و مادرش دبير ادبيات ژاپني بوده اند اما خود وي به ادبيات خارجي روي آورد. موراکامي در دانشگاه توکيو در رشته ي ادبيات انگليسي درس خوانده است. وي اهل ورزش، شنا و موسيقي نيز هست. تسلطش به ورزش و موسيقي درجاي جاي آثارش نيز مشهود است. هاروکي موراکامي ترجمه ي حدود بيست رمان از آثار مدرن آمريکا را نيز انجام داده است. به دليل ترجمه ي آثار سلينجر ، برخي بر اين عقيده اند که آثار موراکامي تحت تأثير سلينجر و همينگوي نيز بوده است.
در نوشته هاي وي فقدان جريان دارد، نبود مادرو زن هاي گمشده نيز به طور مکرر ديده مي شود. يکي ديگر از دغدغه هاي مکرر رمان هاي موراکامي، ايده ي لابيرنت «هزارتو» است. شخصيت هاي او همواره در جستجوي گمشده اي هستند. علاقه به گربه و گاه ارتباط با گربه ها نيز در آثارش مشهود است.
کتاب کافکا در کرانه دهمين رمان هاروکي موراکامي است. درژاپن در دو ماه دويست هزار نسخه از آن به فروش مي رسد. در اين کتاب کافکا تامورا پسر پانزده ساله اي از حومه توکيو است که با پدر مجسمه ساز و روان پريشش زندگي مي کند. مادر و خواهرش آنها را ترک کرده اند، او نيز بعدها از خانه مي گريزد. داستان از زبان يک پسر پانزده ساله بيان مي شود، پدرش او را نفرين کرده و او از منزل مي گريزد… عنوان کتاب نشانه ي نوعي تضاد است: زندگي و مرگ، خود آگاهي و نا خود آگاهي .خلاصه داستان
اين رمان داستان دو شخصيت متفاوت است که در موازات هم حرکت ميکنند: کافکا که پسري ۱۵ سالهاست و به علت يک پيشگويي عجيب از خانه فرار ميکند و آقاي ناکاتا پيرمرد آرام و مهربان و عجيبي که به علت اتفاقي شگفتانگيز در بچگي دچار نوعي عقب ماندگي ذهني شدهاست اما حاصل اين حادثه به دست آوردن توانايي صحبت با گربه هاست!
بخشي از داستان به کافکا و زندگي او ميپردازد و بخش ديگر به آقاي ناکاتا. رمان در عين دو پارگي داراي وحدت مضمون است و تمام حوادث حتي کوچکترين و جزييترين آنها به هم مرتبط هستند. شايد چيزي که آثار موراکامي و به ويژه اين رمان را جذاب ميکند استفادهٔ نويسنده از عناصر فرهنگ بومي ژاپني است. با خواندن اين رمان در عين لذت بردن از پيشرفت داستان با عقايد و رسومي آشنا ميشويد که مختص مردم ژاپن است و در درون آنها نهادينه شده: اعتقاد به پيشگويي و غيب بيني ِوجود دنياهايي وراي دنياي ماِ حرکت بين گذشته و آينده وخاطراتي که هرگز کهنه نميشوند و در موازات زندگي روزمرهٔ ما جريان دارند و... هزاران تابوي فرهنگي ديگر که به خوبي و در کمال هنرمندي در لا به لاي داستان گنجانده شدهاند.
ديالوگي از کتاب
ميس سائهکي شگفتزده سر بر ميدارد، و پس از دمي ترديد دستش را روي دستم ميگذارد. «به هرحال تو – و فرضيهات- پرتاب سنگي است به هدفي خيلي دور. حرفم را ميفهمي؟»
سر ميجنبانم. «ميدانم. اما استعاره ميتواند فاصله را کم کند.»
«ما استعاره نيستيم.»
«ميدانم. اما استعارهها به کمک محو آنچه من و شما را از هم جدا ميکند ميآيند».
نگاهم که ميکند، لبخند خفيفي به لبهايش ميآيد. «اين عجيبترين تمجيدي است که تاکنون شنيدهام.»
«چيزهاي عجيب و غريب زياد است – اما احساس ميکنم کمکم دارم به حقيقت نزديکتر ميشوم.»
«در واقع به حقيقت استعاري نزديکتر ميشوي؟ يا از لحاظ استعاري به حقيقت واقعي؟ يا شايد اينها يکديگر را تکميل ميکنند؟»
ميگويم: «هرچه باشد، به نظرم نميتوانم در برابر غمي که حالا احساس ميکنم تاب بياورم»
«احساس من هم همين است.»
يا اين يکي:
اوشيما ميگويد: «آرزو دارم سفري به اسپانيا بکنم»
«چرا اسپانيا؟»
«تا در جنگ داخلي آن شرکت کنم.»
«اما اين جنگ که سالها پيش بوده.»
«ميدانم. لورکا مرد و همينگوي ماند. اما باز هم حق من است که به اسپانيا بروم و در جنگ داخلي آن شرکت کنم.»
«از لحاظ استعاري.»
«دقيقا»
حالا ممکن است بگوييد اين جملاتِ بيربط و چهبسا لوس چه معنايي ميتواند داشته باشد و چه کمکي به درک روند داستان ميکند؟ اما دقيقا همين وارد کردن استعاره به متن گفتوگوهاي داستان است که آنرا به عنوان جزء ماهوي روايت داستان جا مياندازد، در واقع اگر قبلاش نديده باشيد که شخصيتهاي داستان چطور و به چه معنايي از استعاره استفاده ميکنند، ممکن است در ميان همهي آن وقايع عجيب و غريب و روايت دوگانهي داستان که يک قسمت در ميان راوي و زاويه ديد و کل سير وقايع داستانيشان تغيير ميکند، دچار سردرگمي شويد، درحاليکه اگر «به لحاظ استعاري» بهشان نگاه کنيد آنوقت همهچيز خيلي قابل فهم و هيجانانگيز و مهمتر از همه، سرشار کنند جلوه ميکند.
دوخط از کتاب
در بخش هايي از کتاب کافکا در ساحل ( Kafka on the Shore ) هاروکي موراکامي مي گويد : کافکا در کرانه معماهاي متعددي در بر دارد . اما هيچ راه حلي ارائه نشده است . به جاي آن بسياري از اين معماها يکپارچه شده اند و از در هم آميختن آنها راه حل شکل گرفته است و براي هر خواننده اي شکل اين راه حل متفاوت است . هاروکي در جايي از کتاب مي گويد : « … يک نقص هنري آگاهي ات را برمي انگيزد و هوشيار نگهت مي دارد … »
در جايي از کتابِ کافکا مي گويد : « بستن چشم هايت چيزي را عوض نمي کند . چون نمي خواهي شاهد اتفاقي باشي که مي افتد ، هيچ چيز ناپديد نمي شود . در واقع دفعه ي بعد که چشم واکني ، اوضاع بدتر مي شود . دنيايي که توش زندگي مي کنيم اين جور است . »
نقد کتاب
صحنه ي دراماتيک در فصلي از کتاب است که عده اي کودک دبستاني همراه معلم خود ، در پايان جنگ جهاني دوم ، براي جمع کردن قارچ به کوهستان مي روند و بر اثر حادثه اي مشکوک همگي بيهوش مي شوند و يکي از آنها به نام ناکاتا مدت ها به هوش نمي آيد و پس از به هوش آمدن داراي استعداد خارق العاده اي مي شود و توانايي حرف زدن با گربه ها را دارد . در کتاب کافکا در ساحل ( Kafka on the Shore ) نيز علاقه ي وافر موراکامي به گربه ها مشهود است . فصل هاي کتاب يک درميان از زبان کافکا تامورا (اول شخص ) و از زبان ناکاتا ( سوم شخص ) روايت مي گردد . رمان کافکا در ساحل ( Kafka on the Shore ) حادثهاي است در ادبيات آسيايي و موراکامي قادر است که نگاه را به شرق برگرداند . در رمان کافکا در ساحل ( Kafka on the Shore ) ما با ژاپني ديگرگونه رويارو ميشويم . از آن ژاپن سنتي در روايت موراکامي خبري نيست ، آدمها هر يک ، به گونهاي از آن مرکز ميگريزند . شخصيت محوري کتاب که نام او را نميدانيم و با نامِ خودساختهاش «کافکا» او را ميشناسيم رگههايي قومي از شخصيت فرانتس کافکا ، نويسندهي چک را در خود دارد . گريز او از پدر که ويژگي اصلي اوست ، انزواي او و درگيري اصلي او با اسطورهاي که از زمان سوفوکلس تا کنون ، دغدغهي اصلي اهل فکر بوده است . کافکا ، ناکاتا ، اوشيما ، ساکورا و خانم سائکي شخصيتهاي محوري رمانند ، شهر تاکاماتسو نيز نقاشي مشهور به نام تامورا که پدر کافکاست و نام جاني واکر را بر خود نهاده و رانندهاي به نام هوشينو که دل به راه ميدهد و از نيمهراه در کنار آدمها قرار ميگيرد و ميتوان اين دو را شخصيت نيمهمحوري دانست .
کافکا پانزده ساله است و فرزند نقاش مدرنيست و مشهور. در ابتداي رمان مقداري پول و وسايل برميدارد و خانه را براي پدر رها ميکند و ميرود. اين دومين باري است که از اين خانه ، اهالي آن ميروند . بار پيش مادر کافکا خواهر او را برميدارد ميرود و ظاهراً نشان ميدهد که آقاي تامورا که بعدها درمييابيم گرفتار چه جنوني است ، نميتواند سازگاري با اهل خانه داشته باشد . کافکا نوجواني است کتابخوان و چشم به ادبيات غرب دارد ، نه فقط ادبيات که موسيقي نيز . تا آنجا که نامي به معناي زاغچه براي خود برميگزيند که در کتاب مترجم آن را کلاغ ترجمه کرده است . همين خصلت اوست که باعث ميشود چه آسان با اوشيماي کتابدار دوست همراز شود و همين دوستي است که زمينهي مساعد را براي ماجراهاي اصلي زندگي او پديد ميآورد . اما چرا همه به شهر تاکاماتسو ميروند . ظاهراً جايي است که خانم سائکي در آن به دنيا آمده و ماجراهايي را از سر گذرانده . آيا اين نشانهي بازگشت به زهدان نيست ؟ اما اين بازگشت ، عودت به معصوميت اوليه نيست و در آنجا گناه بزرگ کافکا اتفاق ميافتد . اين گناه در کتابخانه جايي که ذهنيت کافکا و خانم سائکي شکل گرفته روي ميدهد . از طنز قضيه ، اينکه اوشيما همهي وسايل را براي او جور ميکند . اوشيما کيست ؟ او به ظاهر مردي است که همهي آنچه را سنتي است ، از ذهن رانده و به عقلانيت غربي روي آورده است ، اما در باطن خود شخصيت ديگري دارد و ما زماني با اين شخصيت روبهرو ميشويم که دو زن فمينيست به کتابخانه ميآيند و او را به خاطر بياعتنايي به جنس مؤنث توبيخ ميکنند و او آشکار ميکند که به لحاظ وجودي مؤنث است . اوشيما اين موجود دو جنسي ، به آساني کافکا را ميپذيرد . در کتابخانه به او جا ميدهد و اين همان جايي است که کافکا را جانشين اوديپ ميکند . اما چگونه ؟ او که مادر خود را نميشناسد . خانم سائکي در جواني عاشق و سپس نامزد پسري از يک خانوادهي اشرافي ميشود . خانوادهاي که کتابخانه را داير کردهاند . پسر که براي تحصيل در دانشگاه از شهر ميرود ، به اشتباه در يک تظاهرات دانشجويي به دست دانشجويان کشته ميشود . دختر ترانهاي ميخواند به نام کافکا در ساحل و به شهرت ميرسد . اما پس از آن ، خوانندگي را رها ميکند . تحقيقي ميکند دربارهي آنها که صاعقه زدهاند و يکي از آنها آقاي تامورا ، پدر کافکاست . پس از آن به شهر تاکاماتسو ميآيد و مدير کتابخانه ميشود . کافکا ، همچنان که در مورد ساکورا حسي در خود درمييابد که بايد او خواهرش باشد ، در مورد خانم سائکي نيز به حسي پي ميبرد که بايد او مادرش باشد . چند بار در اين باره حرفي را با خانم سائکي در ميان مياندازد و او نه مسئله را رد ميکند و نه ميپذيرد . در رمان کافکا در ساحل امر خارقالعاده فراوان است . اما اين امر در مورد يکي از آدمهاي رمان به وفور روي ميدهد و آن ناکاتاست که به دلايلي بايد او را نيمهي ديگر کافکا تامورا يا همزاد او دانست . در ابتداي رمان ، او کودکي است که او را از توکيو به روستايي فرستادهاند تا از جنگ دور باشد . در اتفاقي که هيچ توجيهي براي آن ارائه نميشود ، او و ساير دانشآموزان در گردش علمي بيهوش ميشوند . پس از مدتي ديگران به هوش ميآيند و هيچ عارضهاي در آنها ديده نميشود . اما ناکاتا همچنان بيهوش ميماند و چند هفته بعد در بيمارستاني در توکيو به هوش ميآيد ، درحاليکه حافظهاش را از دست داده و ديگر نه ميتواند بنويسد و نه بخواند . در روزگاري که کافکا زندگي ميکند ، او پيرمردي است حدود شصتساله و در عين معصوميت زندگي ميکند . دربارهي منشأ آن اتفاق تحقيقات زيادي از جانب ژاپنيها و امريکاييها صورت ميگيرد . اين تحقيقات نشان ميدهد که اقدامات نظامي امريکاييها در اين حادثه دخيل نبوده و نبايد پاي عناصر بيگانه را به ميان کشيد . ژاپنيها هم کاري نکردهاند . اما اتفاقي کوچک ، اما مؤثر پيش از واقعه روي داده بود . ناکاتا پس از به هوش آمدن به موجودي احمق ، اما معصوم بدل ميشود . به ياد داشته باشيم که در بسياري اديان معتقدند که بهشت از آن سادهدلان است . ناکاتا در بهشت به سر ميبرد . او در عين اينکه عقل ندارد ، در عوض قواي خارقالعادهاي در وجودش بيدار ميشود . ميتواند با گربهها حرف بزند و همين نيرو سرانجام او را به جان امر خارقالعاده ميبرد و با کافکا پيوند ميدهد . تامورا پدر کافکا ، در روزهاي پاياني زندگانياش ، گربهها را ميربايد و آنها را ميکشد و قلب آنها را ميخورد . او گربهها را ميکشد تا روح آنها را گرد آورد و از آن فلوتي بسازد که بتواند حريف جهان شود . ناکاتا در پي گربهاي است که گم شده و اکنون در دست تاموراست و سگِ تونا را ناکاتا به خانهي او ميبرد و نقاش از او ميخواهد با چاقويي که گربهها را کشته ، او را بکشد . ناکاتا به ناچار دست به قتل ميزند و اينجاست که امر خارقالعاده از او ميگريزد . او ديگر معصوم نيست . حالا فقط احمق است . ولي به صورتي گنگ ميتواند امر خارقالعاده را پيشبيني کند . باريدن ماهي و زالو از آسمان . در همان شبي که تومارا در توکيو کشته ميشود ، کافکا در شهر توکاماتو بيهوش ميشود و بعد در جايي که نميداند کجاست ، بيدار ميشود . لکههاي خون بر لباس اوست . او تلفن ميزند به ساکورا و به خانهي او ميرود و آنجا خون را ميشويد . اينجا پيوند کافکا و ناکاتا روشن ميشود . قتلي که به دست ناکاتا اتفاق افتاد ، خونش بر لباس کافکاست . بدينترتيب پدري به دست فرزندش کشته ميشود . دقيقاً در رمان کافکا در ساحل ، تنها کساني کشته ميشوند و ميميرند که پا در گذشته دارند يا اندکي به آن نوستالژي دارند ، و اين مزيتي بزرگ براي يک فرهنگ است که فرزند جاي پدر را بگيرد و نشانههاي او را از بين ببرد . کافکا هر شب در کتابخانه رؤيايي ميبيند که چندان هم به رؤيا نميماند . دخترکي پانزده ساله هر شب به سالن کتابخانه ميآيد و در برابر تابلو «کافکا در ساحل» مينشيند و به آن خيره ميشود . و کافکا ميپندارد که اين همان دختر پانزدهسالهاي است که روزي عاشق پسر صاحب اين کتابخانه شد و بعدها شد خانم سائکي . شبهايي پس از آن خانم سائکي به کتابخانه برميگردد و آنجا سرانجام اوديپ ژاپني با مادر ميپيوندد . ناکاتا پس از قتل نقاش به خانه نميرود و حسي ناشناخته او را راهي سفري مبهم ميکند . نميداند بايد به کجا برود و تا آنجا درمييابد که رو به غرب راهي شود و از پل بزرگ بگذرد . در اينجا رمان صبغهاي پليسي به خود ميگيرد . کارآگاهان پليس در پي فرزند نقاش هستند که پيش از قتل او ناپديد شده است . اوشيما او را به کلبهاي کوهستاني ميفرستد که يک بار ديگر هم او را در آنجا گذاشته بود . کافکا بايد از محدودهي کلبهي اوشيما دورتر نرود ، و الا در انبوهي جنگل گم ميشود . ناکاتا در مسير خود با رانندهاي به نام هوشينو دوست ميشود و راننده بدل ميشود به رفيق راه . آنها نيز وارد تاکاماتسو ميشوند ؛ مکان اصلي واقعه . پس اتومبيلي کرايه ميکنند و در شهر بيهدف ميگردند که ناکاتا نميداند چيست و کجاست . پس از چند روز ، در سهشنبهاي به کتابخانه ميرسند . در پي ملاقات با خانم سائکي ، او خاطرات خود را به ناکاتا ميدهد و وصيت ميکند که آن را بسوزاند . دو واقعهي مهم پس از اين اتفاق ميافتد . اول رفتن کافکا به درون جنگل و گذشتن از حدي که پيشتر ، از آن فراتر نميرفت . او در جنگل به دو سرباز از دوران سپريشدهي جنگ برميخورد و آنها او را به شهرکي ميبرند و همان دختر پانزدهساله که شبها در کتابخانه بر او ظاهر ميشد ، نزد او ميآيد و برايش غذا ميپزد . پس از آن خانم سائکي ميآيد و او پي ميبرد که پا به جهان اموات گذاشته و خانم سائکي به او سفارش ميکند که پيش از بسته شدن ورودي ، بازگردد . اما اين ورودي چيست ؟ هوشينو خواستهي ناکاتا را برميآورد و سنگي را از يک معبد براي او ميآورد . البته خود ناکاتا نميداند کدام سنگ و از کدام معبد . اين بار يک امريکايي پا به ميدان ميگذارد ؛ سرهنگ ساندرس که پيرمردي است نماد مرغ کنتاکي و اکنون در خيابانهاي تاکاماتسو پااندازي ميکند و اين نيز يکي از جنبههاي رمان است . سنگ باز ميشود و ناکاتا بر بستر ميميرد . اما حيواني درون او چنبره زده و از دهانش ميخواهد بيرون بزند. هوشينو حيوان را ميکشد . ناکاتا راهي جهان مردگان ميشود و کافکا به زندگي برميگردد و اعلام ميکند که ميخواهد به خانه برگردد ، گويي تطهير يافته است . در واقع ميتوان به سه بخش در رمان کافکا در ساحل دست يافت ؛ زندگي در توکيو (جهنم) ، زندگي در تاکاماتسو (برزخ) و بازگشت به خانه (بهشت) . رفتن کافکا از عمق جنگل به شهرک مردگان بهخوبي اين نمادها را آشکار ميکند . کافکا در ساحل ، نه تنها به جهان کافکايي که بر اوديپشاه و کمدي الهي دانته نيز نگاه دارد ، اما در عين حال اثري است مستقل و دلالت بر عمق نگاه موراکامي دارد .