آخرين خبر/ اگر شما هم دوست داريد قبل از خواب کمي داستان بخوانيد، مي توانيد هر شب در همين ساعت با قصه هاي دنباله دار ما در کاشي "کتاب" همراه باشيد. امشب اولين قسمت کتاب «بامداد خمار» اثر «فتانه حاج سيد جوادي» را دنبال خواهيم کرد.
قسمت اول
- مگر از روي نعش من رد بشوي. - اين طور حرف نزنيد مامان، خيلي سبک است. از شما بعيد است. شما که مي دانيد من تصميم خودم را گرفته ام و زن او مي شوم.
- پدرت ناراضي است سودابه. خيلي از دستت ناراحت است.
- آخر چرا؟ من که نمي فهمم. خيلي عجيب است ها! يک دختر تحصيلکرده به سن و سال من هنوز نمي تواند براي زندگي خودش تصميم بگيرد؟ نبايد خودش مرد زندگي خمدش را انتخاب کند؟
- چرا، مي تواند. يک دختر تحصيلکرده امروزي مي تواند خودش انتخاب کند. بايد خودش انتخاب کند.
ولي نبايد با پسري ازدواج کند که خيلي راحت دانشکده را ول مي کند و مي رود دنبال کار پدرش. نبايد زن پسر مردي شود که با اين ثروت و امکاناتي که دارد، که مي تواند پسرش را به بهترين دانشگاه ها بفرستد، به او مي گويد بيا با خودم کار کن، پول توي گچ و سيمان است. نبايد زن مردي بشود که پدرش اسم خودش را هم بلد نيست امضاء کند. سودابه، در زندگي فقط چشم و ابرو که شرط نيست. پدر تو شبها تا يکي دو ساعت مطالعه نکند خوابش نمي برد. تو چه طور مي تواني با اين خانواده زندگي کني؟ با پسري که تنها هنر مادرش اين است که غيبت اين و آن را بکند. بزرگترين لذت و سرگرميش در زندگي سرک کشيدن و فضولي کردن درامور خصوصي ديگران است. تو نمي تواني با اين ها کنار بيايي. تو مثل اين پسر بار نيامده اي. تو....
سودابه از جاي خود بلند شد.
- مامان، من به پدر و مادرش چه کار دارم؟
- اشتباه مي کني. بايد کار داشته باشي. اين پسر را آن مادربزرگ کرده. سر سفره آن پدر نان خورده. فرهنگشان با فرهنگ ما زمين تا آسمان فرق دارد.
سودابه دست ها را به پشت يک صندلي تکيه داد و به جلو خم شد.
- پس فقط ما خوب هستيم؟ ما اصالت داريم؟ فرهنگ داريم، استخوان داريم، ولي آن ها ندارند؟ ما تافته جدا بافته هستيم؟
- نه، اشتباه نکن. آن ها هم در نوع خودشان بسيار خوب هستند. نه آنها بد هستند و نه ما خوب هستيم. ولي موضوع اين است که ما با هم تفاوت داريم. اعتقادات ما، روش زندگي ما، تربيت ما دو خانواده و سليقه ها و اصول ما با هم تفاوت است. من نمي گويم کدام خوبست کدام بد است. فقط مي گويم ما دو خانواده مثل دو خط موازي هستيم که اگر بخواهيم به هم برسيم مي شکنيم.
- پس من نبايد عاشق بشوم. نبايد انتخاب کنم. بله، من حق انتخاب ندارم. بايد بنشينم تا پسر فلان الدوله و نوه بهمان السلطنه به خواستگاريم بيايد؟ بايد ...
- نه سودابه. سفسطه نکن. ما نمي گوييم انتخاب نکن. فقط مي گوييم چشمهايت را باز کن. گول سر و ظاهر و کت و شلوار را نخور. انتخاب کن ولي با چشم باز. کورکورانه تصميم نگير. فقط زمان حال را در نظر نگير. از خر شيطان پياده شو. خودت را به خاک سياه ننشان و کمي فکر کن. با خودت لجبازي نکن. ما از خدا مي خواهيم تو ازدواج کني. چه بهتر که با مردي ازدواج کني که خودت او را انتخاب کرده اي و دوستش داري. ولي نمي خواهيم بدبختي ات را ببينيم. به همين دليل هرگز با اين ازدواج موافقت نخواهيم کرد.
سودابه روي از پنجره برگردانيد.
-گوش کن مامان، اين حرف ها رو بريز دور. استخوان ها رو بريز دور. من گفتم که يک دختر تحصيلکرده امروزي هستم. شما هم که الحمدالله تمام دنيا را گشته ايد. بايد بدانيد ديگر نمي شود دخترها را به زور تهديد و مشت و لگد شوهر داد. من از آن دخترهاي صد سال پيش اندروني نيستم که سرعقد نيشگانشان مي گرفتند تا بله بگويند. آن دوران گذشت. خوب است که بابا ادعاي روشنفکري هم دارد.
مادر با لحني دردمند گفت:
- نخير سودابه خانم، آن دوران هرگز نمي گذرد. تا وقتي که دخترها و پسرها عاشق آدم هاي نامناسب و نامتجانس مي شوند، اين مسئله هميشه بين پدر و مادرها و پسر و دخترها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتي که پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان مي بينند ولي نمي توانند چشم آن ها را باز کنند و مثل گندم برشته بالا و پايين مي پرند.....
سودابه حرف مادرش را قطع کرد.
- ومي خواهند به زور آن ها را به آدم هاي کج و کوله استخواندار شوهر بدهند يا دختر ترشيده فلان الدوله را به ريششان ببندند؟ آهان؟ ولي نه مامان، من يکي زير بار حرف زور نمي روم. آخر چرا نمي فهميد، اين زندگي من است. مي خواهم به ميل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزک که نيست؟
برقي در ذهن دختر جوان درخشيد و با چشماني خندان و قيافه پيروزمندانه افزود:
- تازه در عهد شاه وزوزک هم خيلي از دخترها از خود اراده نشان مي دادند. زير بار حرف زور نمي رفتند. خودشان زندگي خودشان را مي ساختند. عمه جان را ببينيد! مگر جلوي چشمتان نيست؟ مگر او زن مردي نشد که مي خواست؟ هان؟ نشد؟ ...
چشمان مادر يک لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خيره اي به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت ميشي و موهاي پرپشت مواج، بيني يوناني و لب هاي خوش ترکيب و پوست زيتوني، سرسختانه و مبارزه جويانه در چشم مادر خيره شده بود. زيبايي او دل مادر را بيشتر به درد مي آورد. دخترش، دختر تحصيلکرده روشنفکر و هنرمندش، با پشتوانه معتبر فاميلي و به قول خود سودابه و قديمي ترها، اصيل و استخواندار، عاشق تنها پسر يک خانواده تازه به دوران رسيده جاهل شده بود که دري به تخته خورده و ثروتي گرد آورده بودند. پدر و مادر بيچاره سودابه حتي جرئت نداشتند تا درباره سابقه اين خانواده تحقيق کنند. خوب مي دانستند سابقه درخشان و آبرومندي در کار نيست و بهتر است قضيه را مسکوت بگذارند. مادر آرزو داشت اين پسر از خانواده اي بود که دستي تنگ و فکري باز داشتند. خانواده اي کوچک و شريف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق مي کرد. ولي متاسفانه چنين نبود. افسوس که اين حرف ها به سر جوان و خام اين دختر زيبارو فرو نمي رفت. به سر اين عصاره شيرين زندگي، به سر اين نازپرورده سختي نکشيده. گوهري که مي خواست به دامان خس بغلتد. واقعا که اين دختر چه قدر به عمه اش شبيه بود. نه تنها سر و شکل و سراپاي وجودش. بلکه تمام خصوصيات اخلاقيش. انگار که عمه دوباره جوان شده است.
مادر سکوت را شکست و به سخن درآمد. صدايش اندوهگين و ملايم بود. مستاصل بود. به ملايمت پرسيد:
-همين عمه جان خودمان را مي گويي ديگر!
دختر با لجبازي اداي او را درآورد.
-بله همين عمه جان خودمان را مي گويم ديگر.
- حالا او خوشبخت است؟ خيلي عاقبت به خير شده؟
دختر با خشم و حرارت پاسخ داد:
- بله. بله. خوشبخت است. خوشبخت تر هم مي شد. البته اگر آقا جان بنده، پدر استخوان دار و محترم ايشان زندگي را به کام آن ها تلخ نمي کرد. پشت به او نمي کرد. آن ها را طرد نمي کرد....
مادر مکثي کرد و پوزخند تلخي زد.
- ببين سودابه، بيا با هم قراري بگذاريم. پدرت از من خواسته به تو بگويم فکر اين پسر را از سرت بيرون کني. فراموشش کني. ديگر حرفش را هم نزني. ولي من با تو قرار ديگري مي گذارم. مگر نمي گويي عمه ات در عهد شاه وزوزک عاشق شد؟ مگر نمي گويي تمام قيد و بندها را پاره کرد؟ مگر نمي گويي عمه چنين و چنان کرد؟ فکر مي کني ارزشش را داشت؟ مگر معتقد نيستي که کار درستي کرد که پافشاري کرد و به آنچه مي خواست رسيد؟
- چرا. همين را مي گويم و معتقد هم هستم.
- خوب، بيا قرار بگذاريم هر چه عمه جان گفت همان باشد. اگر گفت زن او بشوي بشو. اگر گفت نشو قبول کن و نشو. راضي هستي؟
سودابه مکث کرد و به فکر فرو رفت. يک لحظه سر خود را بلند کرد و با شک و ترديد به مادرش نگريست. باز فکري کرد و گفت:
- به شرط آن که شما او را پر نکنيد.
- يعني چه؟ نمي فهمم؟
- يعني يادش ندهيد که بر خلاف ميلش عمل کند و به من بگويد اين کار را نکنم
مادر خنديد.
- خوب است که عمه جانت را مي شناسي. نسخه دوم خودت است. من هم پرش بکنم، باز کار خودش را مي کند. هر کاري را که صلاح بداند و دلش بخواهد مي کند. ولي من قول مي دهم. به شرط آن که تو هم قضاوت او را قبول داشته باشي و به حرف هاي او گوش کني. بعد آزاد هستي. به قول خودت اين زندگي توست. اگر دلت مي خواهد خودت را توي آتش بيندازي، بينداز.
مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگين، با لحن قهرآلود دختري که عزيز خانواده است پرسيد:
- باز قهر کردي مامان! هر بار که مي آييم مثل دو آدم تحصيلکرده و فهميده در اين باره صحبت کنيم شما بايد قهر کني؟
- قهر نکرده ام سودابه. مي روم عمه جان را بياورم.
سودابه لب ها را به هم فشرد. روي صندلي نشست و آماده ستيز با عمه جان شد.
آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالي هاي رنگين اتاق مي تابيد. کتاب حافظ پدر روي ميز منبت کاري وسط اتاق باز بود. تابلوهاي نقاشي که ديوارها را زينت مي دادند همه اصل بودند. کتابخانه پدر سرتاسر يک طرف ديوار اتاق نشيمن را مي پوشاند و اين به غير از کتابخانه اي بود که در اتاق خواب خود داشت. باغبان از صبح زود براي هرس درختان و سمپاشي آمده بود. استخر در جلوي ساختمان، برخلاف تابستان، ساکت و غريب افتاده بود. بر بوته هاي گل هاي سرخ معروف ايراني حتي يک گل هم نبود. همه هرس شده و کوتاه در انتظار نسيم بهار بودند. امسال خوشبختانه هوا چندان سرد نشده بود. درختان چنار همچون بارويي دور تا دور حياط ششصد متري را پوشانده بودند. آفتاب اول زمستان بر برگ هاي سرخ و زرد آن ها سايه روشني مطبوع به وجود آورده بود. لاي دري که به حياط مي رفت گشوده بود و نسيم سردي از در توري جلوي آن عبور مي کرد و از آن جا به اتاق نشيمن که اکنون سودابه در آن نشسته بود وارد مي شد. دختر جوان آن را با حرص و ولع استشمام مي کرد زيرا که دل درون سينه اش مي سوخت.
کف راهرو و اتاق با پارکت پوشيده شده و هر جا که مناسب بود قاليچه هاي رنگي کرک و ابريشم افکنده بودند. بدون شک مادرش نه تنها زيبا بود، بلکه ذوق و سليقه سرشاري نيز داشت. اين زن خوش سيماي شيک پوش و جذاب که اين همه براي شوهرش عزيز و لوس بود، زني که در زندگي راحتش هرگز گردي از اندوه بر چهره اش ننشسته بود – مگر زماني که پدر با اتومبيل در جاده شمال تصادف کرد و در آن زمان گويي اين زن مرد و دوباره زنده شد. چون ماجرا به خير گذشته بود – اکنون چنان راه مي رفت که انگار تحمل وزن بدن خود را روي پاهاي کشيده و خوش تراشش ندارد.
مامان بلوز سفيد آستين بلند و دامن سياه پليسه به تن داشت و ژاکت سفيد کشميري بر دوش انداخته بود. موهاي زيتوني رنگش کوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهايش را رنگ کند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صداي دمپايي هاي طبي اش در راهرويي که به اتاق عمه جان مي رفت کم و کمتر شد.
رايحه عطر ملايمي از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم کف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوري و اتاق نشيمن، فقط يک اتاق ديگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقي که پنجره کوچکي رو به باغچه داشت. بقيه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق هاي خواب، اتاق کار پدر، اتاقي که بچه ها در آن درس مي خواندند يا بازي مي کردند.
خانه حکايت از ذوق سليم و روح لطيف صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر مي گفت. زياد مطالعه مي کرد. مامان نقاشي مي کرد. البته نقاش چندان زبردستي نبود ولي اهل ذوق بود و همين او را در چشم سودابه بيشتر محکوم مي کرد. چه گونه اين آدم هاي خوش ذوق که اين همه ادعاي هنر دوستي و خوش طبعي مي کردند، مي توانستند از جادوي عشق غافل باشند و احساسات او را ناديده بگيرند؟ چه طور مي توانستند او را از ازدواج با مردي که دوست داشت منع کنند؟
مدتي طول کشيد. سودابه هر لحظه بيشتر عصباني مي شد. مامان دارد او را درس مي دهد. خيال مي کنند من بچه هستم. بگذار هر چه دلشان مي خواهد بگويند. من ... من ....
ادامه دارد...