نماد آخرین خبر

کتابخوان/ برگزیده‌ هایی از کتاب «ظهور و سقوط یک کتاب‌فروش»

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
کتابخوان/ برگزیده‌ هایی از کتاب «ظهور و سقوط یک کتاب‌فروش»
آخرين خبر/ 👈صفحه‌ِي 29 خانمي با ظاهري آراسته و - به چشم برادري! - با چهره‌اي بگويي‌نگويي زيبا، درخواست کتاب «...راز زيبايي ...» را کرد؛ ناخودآگاه و بدون تامل گفتم: «زيره به کرمان مي بريد خانم؟!» جمله‌ي سوالي تعجبيِ بدون تفکرم، اثر تمام و کمال خودش را گذاشت و خانم - بدون گرفتن مابقي پول درشتش - با کلي ذوق و شادماني و تشکر رفت. نمي‌دانم ملايکه، ثواب چند حج تمتع با پاي پياده در چله‌ي تموز را برايم نوشته‌اند (يا ثواب مجاهدت در جنگ هاي صدر اسلام را) اما اين را مي‌دانم اگر آقايان محترم، کمي شخصيت خرج نموده هر از چندي يک بار به خانم‌شان - که خودش را کشته در نظر آقا زيبا جلوه کند - بگويند : «عزيزم چه خوشگل شدي»، جاي دوري نمي‌رود! به خدا جاي دوري نمي‌رود! 👈صفحه‌ي 54 «چرت و پرت بود به گمانم، شايد هم شر و ور يا ..، ببخشيد البته! بي‌ادبي نمي‌کنم... بچه‌هاي خونه يه کتاب ازم خواستند براشون ببرم، اسمش يادم نمونده. فقط مي‌دونم تو همين مايه‌ها بود...» فکر کردم شايد از اين کتاب‌هاي جوک و اس‌ام‌اس باشد؛ گفتم: «نه! اين جور کتاب‌ها نداريم.» گفت: «نويسنده‌اش معروفه‌ها؛ جواد آل احمد... يا نه! صادق چوبين! هر کي بوده مي‌گن يه زماني کدخدا بوده!» بعله! «چرند و پرند دهخدا» را ازش خواسته بودند! جلوش را نگرفته بودم، هم‌اين جور مي‌خواست از «مولويِ شيرازي» گرفته تا «سهرابِ فرخزادِ ثالث»، همه را توي گورشان بلرزاند! وقت رفتن، افاضاتش را اين طور تکميل کرد: «اين بابا خودش هم نوشته چرنده حرف‌هام؛ ولي ما باز دست‌بردار نيستيم و مي‌گيم حرف حسابه!» 👈صفحات 60-61 ده دوازده سال پيش که يک سر به موطن‌مان در يکي از نقاط صفر مرزي رفته بوديم با پسرعموي خوش قلب‌مان جلوي مغازه کوچکش دور يک ميدان کوچک گپي زديم. پرسيدم «کسب و کار چه طور است؟» مثل فيلسوفان پاسخ روشني نداد و گفت «صبر کن خودت مي‌بيني.» طولي نکشيد کسي آمد و بعد خوش و بش کوتاهي يک عدد سکه «2 توماني» روي پيشخوان گذاشت و گفت برايش خُرد کند! ما دو نفر به هم نگاه کرديم و من، خرسند از يافتن جواب و متعجب از رد و بدل شدن اين حجم پول بدون محافظ و اسکورت، زدم زير خنده. پسرعموجان زير لب پرسيد «متوجه رونق کسب و کار ما شدي يا توضيح بدم؟» و «2 توماني» بنده خدا را با دو عدد «1 توماني» عوض کرد. 👈صفحات 62-63 امروز خانمي با ظاهري موجه آمده بودند چند تا از کتاب‌هاي آشپزي را ببينند. رفتارش معقول نشان مي‌داد. کتاب‌ها را ورق زد و پرسيد که «اين کدوحلويي که اين‌جا گفته قبلش بايد نمک زده بشود را شما مطمئنيد خوب درمي‌آد؟!» نگاهي کردم و گفتم: «من که ننوشتم خانم!» فرمودند: «واقعاً؟» هيچ‌وقت تصور نمي‌کردم کسي پيدا شود فکر کند تمام کتاب‌هاي يک کتاب‌فروشي را فروشنده‌اش نوشته باشد! بعد گفت که مي‌خواهد لاغر شود و پرسيد کدام غذاها را بپزد بهتر است؟ شوهرش هم بايد خوشش بيايد. گفتم: «ببريد تو خونه با حوصله بخونيد حتماً متوجه مي‌شويد.» گفت: «پس مي‌تونم اينا را ببرم خونه، بخونم ياد بگيرم بعد پس‌شون بيارم؟» از لج توي دلم يک حرف شطرنجي زدم و با لبخند به ايشان گفتم: «نه خانم اين‌جا کتاب‌فروشيه. بايد کتاب‌ها را بخريد.» گفتند: «همه‌شونو ؟» گفتم : «نه خير خانم، هموني که احتياج داريد رو مي‌خريد.» گفتند و گفتيم و گفتند و گفتيم و گفتند و گفتيم و... بالاخره خسته شديم و هيچي نخريدند و فقط شانس آورديم تشريف بردند. ولي فرمودند که ببخشم‌شون چون امروز پولي همراه‌شون نبوده بعداً مفصلاً براي خريد مي‌آن! خدا کند نيايد، شما هم دعا کنيد. 👈صفحه‌ي 82 بساط پت و پهني، پهن کرده بودم. سردي هوا و درد مزمن کليه‌ام ضرورتي پيش آورد که نتوانستم حتا از همسايه‌ها - يا حتا رهگذران - بخواهم چشم‌شان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل يک ربعي زمان برد. همه‌ي اين پانزده دقيقه را به اين فکر مي‌کردم که چند نفر دارند با خيال راحت به هم‌ديگر کتاب تعارف مي‌کنند و هر کي هر چي مي‌خواسته، برداشته و رفته! خوش‌بختانه وقتي برگشتم همه چيز سر جايش بود! هيچ‌وقت از اين همه بي‌علاقگي مردم به کتاب خوش‌حال نشده بودم!َ برگزيده‌ هايي از کتاب «ظهور و سقوط يک کتاب‌فروش» نوشته‌‌ي «حشمت ناصري» نشر «الهام انديشه»