نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
کتاب

قصه شب/ بامداد خمار- قسمت بیست و نهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ بامداد خمار- قسمت بیست و نهم
آخرين خبر/ اگر شما هم دوست داريد قبل از خواب کتاب بخوانيد. هر شب در اين ساعت با داستان هاي دنباله دار ما در کاشي کتاب همراه باشيد و داستان "بامداد خمار" را دنبال نماييد.
کجا هستم؟ صبح شده؟ سماور غلغل مي کند. خسته هستم. آفتاب بالا آمده چقدر روشن است. بوي نان تازه. باز خوابم مي آيد. حالا زود است. صبر مي کنم تا دايه جان بيايد و بيدارم کند.... ناگهان بيدار شدم. اين جا هستم. خانه رحيم. خانه خودم. زن رحيم هستم. پس چه کسي سماور را روشن کرده؟ در جاي خودم غلت خوردم و از پنجره به آسمان خيره شدم. در باز شد و رحيم وارد شد.
- بلند نمي شوي، تبل خانم؟ خنديدم: - واي، آن قدر گرسنه هستم که نگو. - مي دانم. سماور روشن است. ناشتايي آماده است. - واي، من مي خواستم بلند شوم .... - نمي خواهد شما بلند شويد، خانم ناز نازي. من سماور را روشن کرده ام. نان تازه برايت خريده ام. ظرف ها را هم شسته ام. با شرمندگي گفتم: - ظرف ها را؟ خدا مرگم بدهد! - خدا نکند. دو ساعت به ظهر بود که براي خوردن ناشتايي از آن اتاق کوچک بيرون آمديم. سماور از جوش افتاده بود. تکه اي از نان سنگک را برداشتم. دو آتشه بود. ولي پنير مانده بود. بوي نا مي داد. - رحيم، اين که بوي نا مي دهد. خنديد: - بده ببينم. پنير را بو کرد: - پنير به اين خوبي! خودم صبح خريدم، کجايش بوي نا مي دهد؟ بخور ناز نکن. من هم خنديدم. - کاش يک کم پنير از خانه آقا جانم آورده بوديم. - پنير پنير است. چه فرقي مي کند؟ تا سه چهار روز سر کار نمي رفت. با اين همه رفته بود و دکان تازه را ديده بود. مي گفتم: - رحيم جان، سر کار نمي روي؟ مي گفت: - بيرونم مي کني؟ - واي، نه به خدا. ولي دکانت چه مي شود؟ - اول بايد کمي وسيله بخرم. ابزار کار ندارم. ولي انشاالله جور مي شود. دوان دوان به اتاق خوابمان رفتم و برگشتم: - بيا، اين پنجاه و چهار تومان را بگير. آقا جانم داده بودند. کارت راه مي افتد؟ - راه که مي افتد ولي پولت باشد براي خودت. آقا جانت براي تو داده. گفتم: - من و تو که نداريم. انشاالله کارت که رو به راه شد، دو برابر پس مي دهي. خنديد و پول را به طرف من هل داد. از من اصرار و از او انکار. عاقبت پول را برداشتم و گفتم: - اگر قبول نکني مي ريزم توي اجاق. قيافه ام چنان مصمم بود که گفت: - من از تو لجبازتر نديدم دختر. و پول را از دستم گرفت و دستم را چنان فشرد که از درد و شادي فرياد زدم. انگشتانم را بوسيد. کمي مکث کردم و با ترديد گفتم: - رحيم، فکر نظام نيستي؟ با تعجب پرسيد: - فکر نظام؟ - آره نمي خواهي توي نظام بروي؟ مگر نمي خواستي صاحب منصب بشوي؟ ناگهان به يادش آمد: - چرا، چرا، البته .... کمي فکر کرد و اضافه کرد: - ولي اول بايد به اين دکان سر و سامان بدهم. خيالم از جانبش آسوده شود. بعد يک نفر را مي گيرم که جاي من آن جا بايستد ..... با همان نگاه شوخ در چشمانش خنديد: آره، شاگرد مي گيرم. يک شاگرد نجار. البته اگر عاشق پيشه از آب در نيايد! و خودم مي روم نظام. هر دو خنديديم. ****** راه و چاه خانه داري را بلد نبودم. کار کردن را بلد نبودم. بدتر از همه خريد کردن را بلد نبودم. از رفتن به در دکان بقال و قصاب و نانوا عار داشتم. صبح ها او زود از خواب بيدار مي شد. نان مي خريد و سماور را روشن مي کرد و بعد، تا من رختخواب ها را جمع کنم، ظرف ها را مي شست. من باز هم عارم مي آمد. دلم نمي خواست شوهرم ظرف بشويد. دلم مي خواست کلفت داشتيم. نوکر داشتيم. ولي مگر مي شد. زندگي واقعي چهره نشان مي داد. زندگي فقط آواز قمر نبود. حافظ نبود. ليلي و مجنون نبود. کاغذ پراکني از سر ديوار نبود. ديگر نگاه هاي دزدانه و عاشقانه و آه هاي جگر سوز نبود. اين هم بود. نان و گوشت و آب هم بود. عرق ريختن و نان در آوردن. جان کندن و خانه داري کردن. شستن، پختن، و روفتن. با اين همه زندگي در کنار او شيرين بود. سهل و ممتنع بود. وقتي مرا در مطبخ مي ديد. در آن مطبخ گود افتاده تاريک که در تدارک غذاي ظهر بودم، مي گفت: - مثل مرواريدي هستي که توي زغالداني افتاده است. يا اين که: - ناهار درست نکن محبوبه جان. حاضري مي خوريم. حيف از اين دست هايت است. نمي خواهم خراب بشوند. من تشويق مي شدم. از سختي هاي کارم برايش نمي گفتم. به هيچ وجه اجازه نمي داد ظرف بشويم. هر وقت از سر کار برمي گشت، بعد از خوردن غذا، تمام ظرف ها را مي شست. مي گفت دستت خراب مي شود. قوزت در مي آيد. با اين همه تازه مي فهميدم جارو کردن حياط، پختن غذا، رفت و روب خانه، يعني چه؟ هر کار جزئي خانه براي من عذاب و اکراه داشت. از سر و صداي بچه هاي محل و گفت و گوي پر سر و صداي همسايگان زجر مي کشيدم. خانه پدرم چنان بزرگ بود که هرگز هيچ صدايي به درون حياط و ساختمان هاي با شکوه آن نفوذ نمي کرد. مثل اين خانه به اندازه پوست گردو نبود. چرا اين محله اين قدر شلوغ و پر هياهو بود؟ فرياد گوش خراش آب حوضي، صداي لبو فروش، فروشندگان دوره گرد. صداي لباس، کفش، پالتو، کت کهنه مي خريم .... صداي جيغ و داد بچه ها. رفت و آمد و گفت و گوي عابرين و گاه صداي سم اسب ها و چرخ درشکه يا گاري ها. من هميشه گوش به زنگ تشخيص اين صداها و قياس آن با محله خودمان بودم. بدترين مرحله، کشيدن آب حوض و شب هايي بود که نوبت ما بود. ميراب محله مي آمد و سر و صدا و احيانا جنگ و دعواي همسايه ها بر سر آب آغاز مي شد. من در رختخواب مي ماندم. چون هوا کم کم سرد شده بود، لحاف را تا زير گلو بالا مي کشيدم و به گفت و گوي ميراب محله با رحيم و صداي رفت و آمد و آب انداختن به آب انبار و حوض گوش مي دادم. بعد رحيم مي آمد. دست ها را به هم مي ماليد و مي گفت: - اوه ... هوا دارد سرد مي شود. - چه قدر برو بيا و سر و صدا بود. مگر چه کار مي کرديد؟ - به، چه سر و صدايي خانم جان. تو چه قدر از مرحله پرت هستي. اين محله که خيلي خوب است جانم . بايد محله ما را مي ديدي! [فقط کاربران عضو مي توانند لينک ها را ببينند .] بدترين مرحله، کشيدن آب حوض و شب هايي بود که نوبت ما بود. ميراب محله مي آمد و سر و صدا و احيانا جنگ و دعواي همسايه ها بر سر آب آغاز مي شد. من در رختخواب مي ماندم. چون هوا کم کم سرد شده بود، لحاف را تا زير گلو بالا مي کشيدم و به گفت و گوي ميراب محله با رحيم و صداي رفت و آمد و آب انداختن به آب انبار و حوض گوش مي دادم. بعد رحيم مي آمد. دست ها را به هم مي ماليد و مي گفت: - اوه ... هوا دارد سرد مي شود. - چه قدر برو بيا و سر و صدا بود. مگر چه کار مي کرديد؟ - به، چه سر و صدايي خانم جان. تو چه قدر از مرحله پرت هستي. اين محله که خيلي خوب است جانم . بايد محله ما را مي ديدي! نمي پرسيدم محله شان چه خبر بوده است. نمي خواستم بدانم. خيالم راحت مي شدم که رحيم با زرنگي هم حوض را آب انداخته هم آب انبار را. حالا هم سرد و يخ کرده از هواي پاييز پيش من برگشته. غصه ديگرم حمام بود. اين جا حمام سرخانه نداشتيم. بايد به حمام بيرون مي رفتم. کسي هم نبود که بقچه و اسباب حمام مرا به حمام ببرد. بايد مثل دايه جان و دده خانم اسباب حمامم را زير بغلم مي زدم و با خودم مي بردم. وقتي مي خواستم به حمام بروم، از روز قبل عزا مي گرفتم. بقچه حمام را خيلي کوچک و مختصر مي بستم تا بتوانم آن را زير چادر بگيرم. زود مي رفتم و کارگر مي خواستم. اين جا مثل محله خودمان سرشناس نبودم. کارگرها ديگران را به خاطر گل روي من کنار نمي گذاشتند. بايد منتظر نوبت مي شدم و يا خودم خودم را مي شستم. اين جا ديگر کسي تملق مرا نمي گفت. مشت و مال و ناز و نوازش در بين نبود. از ترشي و گوشت کوبيده شب مانده خبري نبود. هر وقت رحيم به حمام مي رفت، من خواب بودم و قبل از اين که من بيدار شوم بازگشته بود و من خوشحال بودم. چون دلم نمي خواست او را آن طور بقچه به بغل در راه برگشت از حمام ببينم. به ياد حاج علي مي افتادم. مشکل بعدي شستن رخت و لباس بود. اصلا نمي دانستم چه بايد بکنم. تمام لباس هايمان کثيف شده و گوشه صندوقخانه اتاق روبه رويي بغل در حياط تلنبار شده بود. اولين ماهي که دايه آمد و سي تومان مرا آورد، گفتم: - دايه جان، بگو رختشويي خودمان بيايد. هر دو هفته يک بار. با نگراني گفت: - نه جانم. او که اين همه راه را تا اينجا نمي آيد. تا به اين جا برسد ظهر است. فهميدم که صلاح نمي داند او وضع و زندگي مرا ببيند. - پس من چکار کنم؟ - خودم يکي را در همين حول و حوش پيدا مي کنم. بايد به دکاندارها بسپارم. آن روز دايه جانم لباس هاي ما را شست و تا قبل از پايان ماه توانست زني دراز و لاغر و پرکار را پيدا کند. اسمش محترم بود و پانزده روز يک بار مي آمد تا لباس هاي ما را بشويد. رحيم کاري به اين کارها نداشت. عاقبت بعد از سي روز مادر رحيم به ديدن ما آمد. زن با مزه و بذله گويي به نظرم رسيد. گر چه اصلا قابل مقايسه با خانم جان خودم يا حتي خاله و زن عمو و عمه جانم نبود. حرکاتش تند و زبر و زرنگ بود. با اصرار از من مي خواست کمکم کند. گفتم: - خانم، به خدا کاري ندارم. فقط يک نوک پا مي روم براي ظهر خريد مي کنم و برمي گردم. به اصرار پول را از من گرفت و خودش براي خريد رفت. من نفسي به راحت کشيدم. از خريد کردن بيش از هر کاري عار داشتم. برنج و روغن را دايه از خانه پدرم آورده بود. ولي سبزي و گوشت خريدن برايم عذابي بود. چادرش را به کمر بست و همه چيز را شست و آماده کرد و مرتب گذاشت. من بدم نمي آمد ولي مرتب تعارف مي کردم. اين هم براي دو سه روزمان. بعدش چه؟ بايد دوباره سبد مي گرفتم و به کوچه و خيابان مي رفتم. ادامه دارد...