نماد آخرین خبر
  1. برگزیده
کتاب

قصه شب/ بامداد خمار- قسمت سی و سوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
قصه شب/ بامداد خمار- قسمت سی و سوم
آخرين خبر/ اگر شما هم دوست داريد قبل از خواب کتاب بخوانيد مي‌توانيد هر شب در اين ساعت با داستان هاي دنباله دار ما در کاشي کتاب همراه باشيد و قصه "بامداد خمار" را دنبال نماييد. براي خواندن قسمت قبل اينجا کليک نماييد باز هم دايه آمد. باز هم پدر و مادرم پيغامي برايم نفرستاده بودند. -دايه جان، حال خجسته چه طور است؟ - آقا جانت به او زبان فرانسه درس مي دهد. مي خواهند پيانو بخرند تا خجسته خانم مشق پيانو کند. به آقا گفته مي خواهم امتحان بدهم بروم به مدرسه ناموس. آقا جانت گفته اند خودم بهترين معلم ها را برايت مي گيرم توي خانه درست بدهند. خاري در دلم خليد. نه از روي حسادت که از روي تحسر. پرسيدم: - نمي خواهند شوهرش بدهند؟ مگر خواستگار ندارد؟ مي ترسيدم دايه باز هم بگويد به خاطر ازدواج نامناسب من او در خانه مانده است. خدا خدا مي کردم که اين طور نباشد. که او پاسوز من نشده باشد. دايه گفت: - چرا ندارد؟ خيلي خوب هم دارد. ولي نه خودش قبول مي کند، نه آقا. يک دفعه خودم شنيدم که پدرتان فرمودند راستي راستي خجسته هنوز بچه است. دلم مي خواهد تمام هنرها و آداب را به کمال ياد بگيرد و بعد شوهر کند. شوهري که جبران آن يکي را بکند. حسرت هر دو يکجا از دلم در بيايد. ديگر نگران نبودم. خيالم از بابت خجسته راحت شد. ولي بار غم در دلم نشست. تلخي کلام پدرم را به فراست دريافتم و کامم تلخ شد. همچنان حال تهوع داشتم. از بي کسي، از خانه ماندن در ايام عيد. در سيزده بدر. از حالت ويار حساس و عصبي بودم. مرتب استفراغ مي کردم. رحيم به حياط مي آمد، مرا از کنار حوض بلند مي کرد و توي اتاق مي برد. - نه رحيم. نبايد اين جا بخوابي. برو جايت را توي تالار بينداز. نوازشم مي کرد. دست هايش زبر بودند. بوي چوب مي داد. بدم مي آمد. يک شب بي طاقت شدم. بي مقدمه يک قوطي از جعبه آرايشم برداشتم و به سوي او دراز کردم. - اين ديگر چيست؟ - هيچ. بمال به دستت. پوستت نرم مي شود. - لابد از پوست دست من هم حالت به هم مي خورد. حالا ديگر بايد مثل زن ها از اين جور چيزها بمالم؟ - نه به خدا ... ولي اين که فقط مال زن ها نيست ... خب، دستت نرم مي شود. خودت راحت مي شوي. آقا جانم هم از اين چيزها مي مالند. آن قدر دستشان نرم بود که نگو. جوان ها هم مي مالند. همه استفاده مي کنند، منصور ..... فورا زبانم را گاز گرفتم ولي او نگاه تند و خيره اي به من کرد و قوطي را محکم به گوشه اي پرتاب کرد و از جا بلند شد. فکر کردم به اتاق ديگري مي رود تا بخوابد. گفت: - چرا بهانه مي گيري محبوبه؟ من از اين چيزها نمي مالم. اگر تو خوشت نمي آيد ديگر به تو دست نمي زنم. در را به هم زد و رفت و از در خانه هم خارج شد. اين چه کاري بود که کردم؟ چرا بهانه گرفتم؟ ولي بهانه نبود. مگر او نمي دانست که من حامله هستم. به خاطر خودش بود. دلم مي خواست آقا باشد. تميز و مرتب باشد. چرا نمي خواهد بهتر بشود؟ کسر شانش مي شود؟ مي ترسد از مردانگيش کم بشود؟ مي ترسد بگويند تو سري خور است؟ ولي نبايد مي گفتم. لوس شده ام. راست مي گويد، به بهانه حاملگي و ويار هر چرندي را که دلم مي خواهد به او مي گويم. کجا رفت؟ نکند برنگردد! من بمانم و اين خانه! تک و تنها! حق من همين است. بد کردم. با همه بد مي کنم. آخ که دلم از همين حالا برايش تنگ شده. به يادم مي آيد که چه گونه قوطي را پرت کرد. حرکت دستش را، حرکت زلف هايش را. برق غضب چشمانش را، دلم هوايش را کرد. دلم مي خواست همين الان در کنارم بود. هوا تاريک شده بود که آمد. خود را به خواب زدم. در را باز کرد. از پله ها بالا آمد. پاها را به زمين مي کشيد. وارد تالار شد. در بين دو اتاق را گشود و گفت: - من آمدم. آرام نفس کشيدم. چشمانم را بسته بودم. يعني خواب هستم. گفت: - خودت را به خواب نزن. مي دانم که بيدار هستي. جلو آمد تا نزدم بنشيند. برخاستم تا کنارش بنشينم. نفس بوي تندي مي داد. گفتم: - حالم خوش نيست رحيم. برو بگذار بخوابم. رفت و در تالار خوابيد. اواخر ارديبهشت ماه بود. حالم کم کم بهتر مي شد. يک روز جمعه صبح کسل از خواب بيدار شدم. - رحيم حوصله ام سر رفته. از بس توي خانه ماندم پوسيدم. با حالتي عبوس پرسيد: - کجا ببرمت؟ باغ دلگشا؟ - آره. نگاهم کرد و خنديد: - بلند شو ببرمت. - حالا نه. بعدازظهر برويم لاله زار، برويم گردش. بعد از ناهار خسته و بي حال خوابيدم. ظرف ها کنار حوض مانده بود. نه من حال شستن داشتم و نه رحيم. دم غروب چادر به سر کردم، پيچه را زدم درشکه گرفتيم و رفتيم خيابان لاله زار. رفتيم جاهاي تماشايي. آفتاب غروب مي کرد. جمعيت خيلي ديدني بود. گفت: - مي خواهي راه برويم؟ يک چيزي بخوريم؟ حالت خوب است؟ - آره خوبم. پياده شديم و کمي راه رفتيم. خيلي صفا داشت. رحيم با کت و شلوار و جليقه و زنجير طلاي ساعت که از دکمه جليقه اش آويخته بود خيلي خواستني تر شده بود. پيرمردي با يک گاري دستي مي گذشت و خوراکي مي فروخت. اصلا يادم نيست چه بود. هر چه بود در گاري دستي انباشته بود. پرسيد: - از اين ها مي خواهي؟ ذوق زده مثل بچه ها گفتم: - آره برايم بخر. دو زن و يک مرد جوان از کنار ما مي گذشتند، هر دو زن ها پيچه ها را بالا زده بودند. لب ها و لپ هايشان به نظرم بيش از حد سرخ آمد. قيافه هاي وقيحي داشتند. چشم ها سرمه کشيده و بي حيا. يکي از آن ها دست جلوي دهان گرفته بود و مي خنديد و ديگري که قد بلندي داشت با صدايي که آماده شليک خنده بود آهسته گفت: - خفه شو، خوبيت نداره. مرد همراهشان حواسش جاي ديگر بود. به نظرم رسيد آن که قد بلند داشت به چشم هاي رحيم نگاه کرد و غمزه آمد. رحيم همچنان که ايستاده بود، نيم دايره چرخيد و ناگهان خيال کردم که آن نگاه شيطنت آميز و آن لبخند نيمه کاره فرو خورده را که تصور مي کردم فقط به خود من تعلق دارد، بر لب هايش ديدم. شايد بيش از چند لحظه طول نکشيد. من آن جا ايستاده بودم و او را نگاه مي کردم و چشم او به دنبال آن زن ها بود. برگشت و پرسيد: - چه قدر بخرم؟ - هيچي. با حيرت به من نگاه کرد: - يعني چه؟ تو که گرسنه بودي! جلو جلو راه افتادم و با غيظ گفتم: - حالا نيستم. درشکه بگير، مي خواهم برگردم خانه. - محبوب، چرا اين طور مي کني؟ - چه کار مي کنم؟ خسته شده ام. مي خواهم برگردم خانه. و مثل اينکه تازه متوجه شده ام کت و شلوار و کفش چرمي پوشيده گفتم: - امروز خيلي مشدي شده اي! دکمه هاي بسته و تر و تميز. ارسي چرم! - مگر تازه ديده اي؟ خودت اين طور مي خواهي. چرا بهانه مي گيري؟ با غيظ سر به سوي ديگر گرداندم. و به انتظار درشکه اي ايستادم که از دور نمايان شده بود. يک قدم جلو رفت تا درشکه را صدا کند. بي اختيار دست بالا بردم و پيچه را از صورتم بالا زدم. خواست کمکم کند تا سوار شوم. دستم را کنار کشيدم. توي درشکه نشستم. داغ شده بودم. از مغز سر تا نوک پا از حسد و از توهيني که تصور مي کردم به من روا داشته مي سوختم. جوانکي قرتي از کنار درشکه گذشت و چشمان وقيحش به صورت من افتاد. سوتي زد و دور شد. رحيم که سوار شده بود، تازه متوجه من شد و ديد که پيچه را بالا زده ام. لبش را جويد. رگ گردنش برجسته شد. - چرا پيچه ات را بالا زده اي؟ مي خواهي مرا به جان مردم بيندازي؟ دلت مي خواهد خون به پا کنم؟ - نخير، مي خواهم بداني من هم بلدم پيچه ام را بالا بزنم. با لحني تلخ و گزنده گفت: - اين را که از اول مي دانستم. تير صاف به هدف خورد. به قلب من. ولي با خونسردي به پشتي کهنه چرمي تکيه دادم و گفتم: - خوب، خوب است که دانسته مرا گرفتي. و از ديدن رگ گردنش که از خشم متورم شده بود دلم خنک شد. تا خانه با آن چشم هاي خشمگين به من خيره شد و من با پيچه بالا زده کوچه و گذر را تماشا کردم. خيلي خونسرد. ولي در دلم غوغايي برپا بود. به خانه رسيديم. در را گشود و به دنبال من وارد حياط شد. ميان حياط چادر از سر برداشتم. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. با غضب به دنبالم مي آمد. پايش به آبکش گير کرد با لگد آن را گوشه اي پرتاب کرد: - بر پدر هر چه آبکش است لعنت. خنده ام گرفته بود. بالا آمد. بيرون تالار کفش ها را از پا بيرون آورد. آرام وارد شد و با خونسردي در را پشت سرش بست. با نهايت احتياط تکمه هاي کتش را گشود و آن را بيرون آورد. من گوشه اتاق نشسته بودم. زانوها را قائم گذاشته، دست ها را روي آن ها قرار داده او را تماشا مي کردم. يقه کتش را گرفت و آن را با غيظ روي پشتي انداخت. رو به من کرد و پرخاشجويانه گفت: - بر پدر و مادر من لعنت اگر ديگر اين را بپوشم. پشت دستم داغ اگر ديگر با تو از خانه بيرون بيايم. تو شوهر نکرده اي، فقط نوکر گرفته اي که ظرف هايت را بشويد. از جا پريدم: - نوکر نگرفته ام. ظرف شستن هم مرا نکشته. با عجله از پلکان پايين دويدم. هواي اول شب هنوز خنک بود. ولي من اهميت نمي دادم. با حرص لب حوض نشستم به ظرف شستن. کاسه را به کوزه مي زدم و ديگ و قابلمه را محکم به زمين مي کوبيد. پيش خود مي گفتم الان مي آيد. الان مي آيد. بايد بيايد و اين ها را از دست من بگيرد. ناز مرا بکشد. عذر بخواهد. ولي مدتي طول کشيد و او نيامد. بعد چراغي در اتاق روشن شد. هوا تاريک شده بود. در سمت به ايوان را گشود و همان جا ايستاد. باز به چهار چوب در تکيه داده بود. باز همان لبخند شيطنت آميز. - دق دلت را سر کاسه و بشقاب در مي آوري. جواب ندادم. به صورتش هم نگاه نکردم. کار خودم را مي کردم. - بلند شو بيا. سرما مي خوري. هوا سرد است. ساکت بودم. بغض گلويم را گرفته بود. آن وقت گفت: - محبوب؟!! سرم را بي اراده به سويش چرخيد. با دست چپ چراغ گرد سوز را بالا گرفته بود کنار صورتش. کنار حلقه هاي زلفش. و دست راست را که آستين آن تا آرنج بالا رفته بود به سوي من دراز کرده بود. همان عضلات، همان رگ ها، همان مجسمه اي که دلم مي خواست ساعت ها نظاره اش کنم. آيا مي دانست که چه اثري روي من دارد؟ باز پرسيد: - محبوب نمي آيي؟ مثل خرگوشي که افسون مار شده باشد از جاي برخاستم. ظرفي که در دستم بود در ته حوض فرو رفت. به راه افتادم. حتي جلوي پايم را هم نگاه نمي کردم. بي اراده دست هايم را به دامنم ماليدم تا خشک شود. مقابلش رسيدم. چانه ام لرزيد. گفت: - آهان ، اين طور دوست دارم. اين طور که چانه ات مي لرزد. دلم مي خواهد سير تماشايت کنم. وارد اتاق شديم. در را بست. اشک هايم سرازير شد. رو به رويش ايستادم. دستم را گرفت. لرزيدم. تازه فهميدم که چه قدر سردم است. چه قدر يخ کرده ام. از گرماي دست او و سردي دست خودم لرزه سرما از تيره پشتم گذشت. گفتم: - آن شب که قهر کردي فهميدم که چه خورده بودي. - از غصه تو بود. - از غصه من؟ - از غصه اين که توي اتاقت راهم نمي دادي. از آن شب به بعد دوباره توي اتاق من خوابيد. مثل بوم غلتان شده بودم. پا به ماه بودم. دايه خانم بيشتر به خانه ما مي آمد. مرتب به من سر مي زد. از آمد و رفت هاي مکرر او نگراني مادر و پدرم را احساس مي کردم. هوا سرد شده بود. دست و پاي من باد کرده و صورتم متورم بود. پره هاي بيني ام گشاد و لب هايم کلفت شده بود. از آيينه بدم مي آمد. زشت شده بودم. - دايه جان، چرا اين شکلي شده ام؟ دايه با بي حوصلگي مي گفت: - درست مي شوي مادر. درست مي شوي. رحيم آقا، اين آدرس قابله اي است که بچه نزهت خانم را به دنيا آورد. منوچهر را هم او به دنيا آورده. خيلي ماهر است. بگيريد. لازمتان مي شود. رحيم خنديد: - حالا که زود است دايه خانم. - نه جانم. کجايش زود است؟ پا به ماه است. تو را به خدا هر وقت دردش شروع شد فورا قابله را خبر کن. دست دست نکنيد ها! يک وقت يک نفر ديگر او را زودتر مي برد سر زائو. رحيم گفت: - دايه خانم، چيزي که فراوان است، قابله. از دو روز قبل که نبايد اين جا زيچ بنشيند. قيمت خون پدرش پول مي گيرد. دايه التماس کرد: - خوب بگيرد. فداي سر محبوبه. تو را به خدا شما غصه پولش را نخوريد. زود خبرش کنيد. يک مرد دست تنها که بيشتر نيستيد. يک وقت خداي نکرده کار دستتان مي دهد. دلم مي گرفت. سعي مي کردم به خودم بقبولانم که استنکاف رحيم از سر دنائت نيست. از روي مآل انديشي است. رحيم گفت: - نترس دايه خانم. اگر خيلي ناراحت هستي همين فردا مي روم مادرم را مي آورم پيش محبوبه که تا وقت زايمان همين جا بماند. صبح روز بعد رحيم اتاق آن سوي حياط را که انتهاي دالان ورودي قرار داشت مرتب کرد و مادرش به طور موقت به خانه ما آمد. راحت شدم. خريد را او به عهده گرفت. جارو و ظرف شستن و آشپزي را تقبل کرد و گويي از اين کارها لذت مي برد. من به خاطر هر کار صد بار از او تشکر مي کردم. مي گفت: - واي که چقدر تعارف مي کني. خانه پسرم است. نبايد مهمان بنشينم و دست روي دست بگذارم که جلوي رويم دولا و راست بشوند. بله، مي گفت خانه پسرم است! رختشويي آمد و در زد. مادر رحيم در را گشود. مدتي با او حرف زد و پچ پچ کرد. رختشويي بلاتکليف کنار حوض ايستاده بود. از وقتي مادر رحيم پيش ما آمده بود و من نمي توانستم لباس هاي کثيف را در انباري کنار اتاقي که حالا به تعلق گرفته بود بگذارم. آن ها را تا مي کردم و در يک صندوق حصيري کهنه و نيمه شکسته پايين پله هاي آب انبار مي گذاشتم. مادر رحيم از پله هاي تالار بالا آمد. مي خواستم از پنجره صدا کنم و به رختشويي بگويم برود لباس ها را از پاشير آب انبار بياورد. مادر شوهرم وارد شد و گفت: - محبوبه، رختشويي مي خواهي چه کني؟ خوب بده من رخت هايت را مي شويم. - نه خانم. اين چه حرفي است. که ديگر کار شما نيست. او هميشه مي آيد. پانزده روز يک بار. بعدا که شما تشريف ببريد دست من بسته مي ماند. پشت چشم نازک کرد: - واي واي. شماها چه طور پولتان را دور مي ريزيد! دو تا جوان جاهل، هر چه در مي آوريد به توپ مي بنديد. دلم نمي خواست او دست به لباس هاي کثيف ما بزند. او مادر رحيم بود، مادر شوهر من، نه رختشوي محله. رختشوي لباس ها را شست و در حياط روي بند آويخت و رفت. دو ظهر بود. نزديک آمدن رحيم. ناگهان ديدم مادر شوهرم طشت کوچکي را پر از آب کرد و لخ لخ کنان به اتاق خود رفت. دو سه تکه از لباس ها چرک و کثيف خود را بيرون کشيد و برگشت. کنار حوض نشست و شروع به شستن کرد. نمي فهميدم چه نقشه اي دارد. چرا لباس هايش را صبح به رختشوي نداده. ناگهان خشم در وجودم زبانه کشيد. سنگين شده بودم. نمي توانستم از پله ها بالا و پايين بروم. از پنجره صدا زدم: - خانم، پس چرا لباس هايتان را به رختشوي نداديد تا برايتان بشويد؟ قري به سر و گردنش داد: - خودم مي شويم. ننه ام رختشوي داشته يا بابام؟ از شستن دو تا تکه لباس هم که آدم نمي ميرد! سوءنيت او را به خوبي احساس مي کردم ولي نمي دانستم چه واکنشي بايد داشته باشم. بي اعتنا به او سفره ناهار را گستردم. صداي پاي رحيم را شنيدم. وارد حياط شد. پشت پنجره آمدم و تماشا کردم. رحيم نگاهي به بند رخت کرد که سرتاسر حياط بسته شده بود و نگاهي به مادرش انداخت. - مگر امروز اين جا رختشو نبود؟! - چرا بود. - پس چرا تو لباس هايت را نداده اي بشويد؟ - خوب، محبوبه که به من حرفي نزد. يک کلام هم نگفت اگر لباسي داري بياور و بده اين زن برايت بشويد. عيبي ندارد. دو تا پيراهن که بيشتر نيست. بدنم مي لرزيد. به اين موذي گري ها عادت نداشتم. احساس مي کردم مادرش قصد آتش افروزي دارد. ميل به دو به هم زدن دارد. رحيم متوجه شد يا نه نمي دانم. فقط صدايش را شنيدم که حرف دل مرا مي زد: - مي خواستي خودت بياوري بدهي برايت بشويد. مجاني که کار نمي کند؟ پولش را مي گيرد. اگر هم مي خواستي خودت بشويي، وقتش اول صبح بود نه حالا که وقت ناهار است. مي خواهي مرا عصباني کني؟ با پايش به طشت کوبيد: - جمع کن اين را. اگر ناراحت هستي برگرد برو به خانه ات. - اوا مادر جان، من آمده ام کمک زنت، کجا بروم؟ - همين که گفتم. اگر مي خواهي از اين اداها در بياوري، زن من کمک لازم ندارد.7 دلم خنک شد. غائله ختم شد. از خانه پدرم سيسموني فرستادند. از مشمع و کهنه قنداق و بند ناف گرفته تا لباس زمستاني و تابستاني و ژاکت و بلوز دست باف. مادرم نهايت سليقه را به کار برده بود پشه بند نوزاد هم با پروانه هاي کوچک زينت شده بود. مادر شوهرم از دور ديد و اعتنايي نکرد. حتي نزديک هم نيامد. دلم مي خواست زودتر فارغ شوم تا او به خانه اش باز گردد. ادامه دارد...