آخرين خبر/
اگر شما هم دوست داريد قبل از خواب کتاب بخوانيد ميتوانيد هر شب در اين ساعت با داستان هاي دنباله دار ما در کاشي کتاب همراه باشيد و قصه "بامداد خمار" را دنبال نماييد.
براي خواندن قسمت قبل اينجا کليک کنيد.
ادامه داستان:
سه چهار روز قهر بوديم. با او حرف نمي زدم. ولي خوشحال بودم که مادرش رفته و اميدوار بودم باز نگردد. شب چهارم رحيم به خانه آمد. باز معلوم بود که نوشيده. از اين کارش ديگر بيشتر از ساير چيزها عذاب مي کشيدم. بچه ام خواب بود و من نشسته بودم و گلدوزي مي کردم. بي هيچ حرفي وسايل خطاطي اش را آورد و کنار من نشست. زير چشمي نگاهش مي کردم. بي مقدمه پرسيد:
- چه بنويسم؟
جوابش را ندادم.
- لوس نشو ديگر. بگو چه بنويسم؟
- چه مي دانم؟! هر چه دلت مي خواهد.
- دل من تو را مي خواهد.
برداشت و نوشت:
- محبوبه، محبوبه، محبوبه.
بدون آن که بخواهم، لبخند بر لبم نشست و نگاه سرزنش آميزم نرم شد.
دوباره نگاه چشمان پر نفوذش در زير نور چراغ گردسوز قدرت اراده را از من گرفت. لبخند شيطنت آميزش مرا از خود بي خود کرده بود. دست به سويم دراز کرد و گفت:
- محبوب!
و باز من با سر به سويش رفتم.
*****
- محبوب جان، بايد بروم دنباتل مادرم.
باز دلم گرفت و گفتم:
- خوب، خودشان خواستند بروند.
- کجا برود؟ جايي که ندارد برود. حتما رفته ورامين خانه پسر خاله. يک روز، دو روز، سه روز مهمان مي شوند. هميشه که نمي شود آن جا بماند. بايد بروم بيارمش.
ساکت ماندم. در کنارم نشست و گفت:
- ناراحت مي شوي؟
وقتي در کنار او بودم از هيچ چيز ناراحت نمي شدم. وقتي که مهربان بود.
- نه، چه ناراحتي؟ برو بياورشان.
دوباره پاي آن زن به خانه ما باز شد. به خودم مي گفتم، خوب تقصير از خودم بود. نگذاشتم غذاي راحت از گلويشان پايين برود. بي خود بهانه گيري مي کردم. رحيم راست مي گفت، پول پدرم را به رخش کشيدم. راست مي گويد، مردي گفتند، زني گفتند. او را جلوي مادرش خيلي سبک کردم.
ناگهان دلم براي رحيم سوخت. از رفتار خودم شرمنده شدم. همان شب هنگامي که کنارش دراز کشيده بودم گفتم:
- رحيم جان، تقصير از من بود. بايد مرا ببخشي.
و او خنديد و دوباره مرا جادو کرد.
باز سر برج بود. دايه آمد. مادرشوهرم براي خريد رفته بود. دايه ام تا مرا ديد، گفت:
- مادر، خيلي رنگت پريده. چي شده؟
- هيچ دايه جان.
- ديگر به من دروغ نگو. من تو را نشناسم براي لاي جرز خوب هستم. با رحيم آقا حرفت شده؟
- نه به جان آقا جانم.
حالا که به جان پدرم قسم خورده بودم بايد راستش را مي گفتم:
- خوب، دعوايمان که شده. ولي مال خيلي وقت پيش است. تو را به خدا به خانم جان نگويي ها! اين آخري ها رحيم يک کمي بد اخلاق شده.
دايه به اعتراض گفت:
- باز مي گويد به خانم جانم نگو. مگر من عقلم کم شده دختر؟ ولي آخر تو خودت هم تقصير داري. اين چه ريختي است براي خودت درست کرده اي؟ دستي به سر و زلفت بکش. يکي دو دست لباس براي خودت بخر. تو هنوز همان لباس هايي را مي پوشي که از خانه پدرت آورده اي.
- آخر کجا را دارم بروم دايه جان؟
- مگر بايد جايي بروي؟ شوهرت جوان است. برو رو دارد. براي شوهرت بپوش.
مدتي مرا نصيحت کرد و بعد من موضوع را عوض کردم و پرسيدم:
- تازه چه خبر دايه جان؟
- خبر خوب!
- چه خبري زود بگو.
- منصور آقا عروسي کرده.
گفتم:
- هان؟!
گفت:
- آره، منصور آقا. بپرس با کي؟
- خوب با کي؟
باز خاري در سينه ام فرو رفت. مطمئنا منصور را نمي خواستم. پس اگر اين خار از حسد نبود، از چه بود؟ دايه گفت:
- با دختر آقاي گيتي آرا.
اسم گيتي آرا را شنيده بودم. از حسن شهرت و مقام او آگاه بودم. از اين که انتخاب منصور اين قدر به جا و عالي بوده وا رفتم. کسل شدم. نمي دانم چرا، ولي مشتاق بودم که همسر او نامتناسب و ناشايست از آب در آيد. به زور، براي اين که دايه متوجه حالم نشود، گفتم:
- آهان، همان که باغشان ديوار به ديوار باغ عموجان است؟ همان که اديب و شاعر خوش ذوقي است؟
- بعله ... آقا جانت مي گويند نصف خانه اش پر از کتاب است. مي گويند مرد وارسته اي است. آدم شريفي است. خدا مي داند چه قدر براي او احترام قائل هستند.
با نخوت و بي اعتنايي گفتم:
- خوب، اين که از فضل و کمال پدرش. از خود دختر هم چيزي بگو. اين ها که نشد حسن دختر.
حسد دست از گريبانم برنمي داشت. مي خواستم گيتي آرا را بکوبم تا دلم خنک شود، نمي شد. هر چه دنبال عيب و بهانه اي مي گشتم، پيدا نمي کردم. گيتي آرا مردي دانشمند محترم بود. در اين که شکي نبود. از آن جا که همسرش نيز از شازده ها بود و شازده ها معمولا خوشگل و خوش بر و رو بودند، بايد منصور هم صاحب همسري زيبا شده باشد. ديگر شکي برايم باقي نمانده بود که حسادت مي کنم.
البته چشمم به دنبال منصور نبود ولي نمي دانم چرا در گوشه اي از دلم اميد داشتم که او عاقبت به خير نشود. که هميشه چشمش به دنبال من باشد. که حسرت مرا بکشد. که از من سعادتمند تر نشود. دلم مالش مي رفت. به خود مي گفتم چه انتظاري داشتي؟ دلت مي خواست منصور تا آخر عمر بنشيند و به خاطر از دست دادن تو آبغوره بگيرد؟ بله، مثل اين که ته دلم واقعا همين را مي خواستم. دايه افزود:
- والله، من که سرم نمي شود ولي مي گويند دختره هم خيلي عالم است. مثل اين که شعر هم مي گويد.
مي دانستم که خود منصور نيز اهل ذوق است، تار زدن او را ديده بودم. گفتم:
- پس لابد منصور با دمش گردو مي شکند.
- نه بابا، اين خبرها هم نيست.
پرسيدم:
- تو عروس را ديده اي؟ خوشگل است؟
- خوشگل که چه عرض کنم، ولي مي گويند خانم نازنيني است. مي گويند پدرش همه همتش را صرف تعليم و تربيت او کرده است. مي گويند با همه اين که دختر است، از فضل و هنر از برادرهايش سر است. مي گويند پدرش وصيت کرده که بعد از خودش کتابخانه اش را به او بدهند. گفته پسر و دختر ندارد. اگر دختر عزيزتر از پسرهايم نباشد، کمتر از آن ها هم نيست. اين که يک دختر يک طرف و خواهر و برادرهايش طرف ديگر. من فقط يک دفعه او را ديدم. روز پاتختي اش بود. رويش را سفت و محکم گرفته بود. فقط چشم و ابرويش را بيرون گذاشته بود.
با هيجان پرسيدم:
- چه طور بود؟
- بد نبود. چشم و ابروي شازده اي است ديگر. مي گويند مادربزرگ پدريش از اهالي گرجستان بوده. گرجي ها هم که ديگر خوشگليشان معروف است. رنگ چشم هايش انگار به سبزي مي زد.
دوباره بي حوصله شدم. پرسيدم:
- اسمش چيست؟
- نيمتاج.
دايه صدايش را پايين آورد و انگار از موضوع محرمانه اي صحبت مي کند آهسته افزود:
- ولي مي گويند دو سه سالي از منصور آقا بزرگ تر است. پير دختر بوده. نزديک سي و سه چهار سال سن دارد. از اول با منصور آقا شرط کرده، گفته من اهل برو و بيا و مهماني رفتن نيستم. ولي مانع شما هم نمي شوم. شما خودتان تنها برويد. گفته من آزاد، شما آزاد. من دوست دارم شب و روزم به عبادت و خانه داري بگذرد. شما هم برويد پي کار خودتان. هر کار که دوست داريد.
با لحني که نيمي شوخي و نيمي ريشخند و تمسخر بود گفتم:
- چرا؟ شايد عارش مي آيد به هر جا برود. شايد خيلي جا سنگين است.
دايه دست خود را به علامت تمسخر تکان داد و لبخند زنان گفت:
- نه بابا، تو هم باور کردي؟ مهماني نرفتن فاطي از بي تنباني است. دختره آبله رو است. مي خواهد کسي صورتش را نبيند.
با شگفتي دريافتم که قند توي دلم آب مي شود. چه ذات جلبي دارم! پس منصور هم چندان عاقبت به خير نشده. بي دليل خوشحال شدم. مثل اين که کسي در دلم مرتب مي گفت حقش همين بود. ولي به روي خودم نمي آوردم. حالا که حقيقت را فهميده بودم، حالا که ته و توي قضيه را در آورده بودم، حالا که دنيا به کام من شده بود، دلم براي منصور مي سوخت.
« اي بيچاره! پس چرا منصور او را گرفته؟ يک دختر پير آبله رو را؟ »
- عمه جانت که مي گويند براي پول. ولي من باور نمي کنم. وضعشان بد نيست ولي آن خبرها هم نيست که چشم جواني مثل منصور را کور کند. مي گويند يک بار يکي از زن هاي بد زبان فاميل خودشان به طعنه به دختره گفته:
« وقتي که من ته ديگ عدس پلو را مي بينم ياد تو مي افتم. پدرش به جاي او جواب داده و گفته: دختر من در عوض جمال آن قدر کمال دارد که صورتش در چشم اهل فضل از قلم چيني صاف تر باشد. اي برادر سيرت نيکو بيار. »
- و همين هم شده. منصور يک خانم مي گويد و صد تا از دهانش مي ريزد. چنان با عزت و احترامي به او مي گذارد که بيا و ببين.
پرسيدم:
- عمو جان چه نظري دارد؟
- عمو جانت از بس منصور آقا را دوست دارند هر چه را او بگويد، قبول مي کنند.
گفتم:
- بد نشد دايه جان. دلم مي خواهد ببينم زن عمو که پشت سر همه لغز مي خواند، براي عروسي که آورده چه بهانه اي دارد؟
- هيچ. کي جرئت دارد بگويد بالاي چشمش ابروست؟ شيره و شيردان همه را مي کشد بيرون. روز پاتختي آن قدر به مادر عروس و به خود نيمتاج، شازه ده خانم و شازده خانم کرد که همه ذله شدند. آخر خود دختر برگشت و گفت:
« خانم، مادر من شازده است، من که نيستم! من زن آقا منصور هستم. شما همان اسم مرا صدا کنيد. »
- پس زن بدي نيست.
- نه والله. من که گفتم، همه خيلي تعريفش را مي کنند. مي گويند واقعا خانم است! اصالت دارد. نه اين که فک و فاميلش بگويندها! از غريبه ها بگير تا نوکر و کلفت همه دوستش دارند. مي گويند وقتي مي خواسته با خودش کلفتي، چيزي به خانه شوهرش ببرد آدم هايشان با هم دعوا داشته اند. هر کدام مي گفته اند من بايد با خانم بروم. مي گويند بس که خوب است. عموجانتان باغ شميران را به اسم منصور کرده. دختر هم به آقا منصور گفته:
« شما يک ساختمان براي من توي همين باغ شميران درست بکنيد، من همان جا زندگي مي کنم. هر چه منصور آقا گفته: آخر دور است، زمستان ها سرد است. گفته نه. من که اهل رفت و آمد نيستم. اگر شما راحتي مرا مي خواهيد، بگذاريد همان جا باشم. منصور آقا هم گفته: اي به چشم. »
ناگهان وسوسه شدم. از جا بلند شدم و خودم را در آيينه روي طاقچه تماشا کردم. دايه راست گفته بود. چه سر و وضعي پيدا کرده بودم! من به اين جواني، به اين زيبايي، يک دست لباس نو نداشتم. بي مقدمه گفتم:
- دايه جان، بيا برويم خريد. مي خواهم پارچه بخرم بدهي به خياط خانم جان برايم بدوزد.
توي کوچه و خيابان دنبال پارچه مي گشتيم. کرپ دوشين. دايه گفت:
- چرا يکي؟ يک دفعه دو دست بدوز شور واشور داشته باشي.
پرسيدم:
- ولي به قد کي بايد ببرد؟ به تن کي اندازه کند؟
- خوب، به تن خجسته جان ديگر!
- واي، مگر اين قدر بزرگ شده؟
- ماشاالله خانمي شده. فقط يک کمي از تو گوشت دارتر است. تو که پوست و استخوان شده اي مادر.
با شادي کودکانه اي پرسيدم:
- کي لباسم را مي آوري دايه جان؟
- هفت هشت روز ديگر.
وقتي برگشتم، مادرشوهرم روي پله دالان نشسته بود و با زن همسايه تخمه مي شکستند. پسرم سر حوض آب بازي مي کرد. زن همسايه مي دانست که از خوشم نمي آيد. از اين شلخته بازي ها، ولنگاري ها، تخمه شکستن ها و غيبت کردن ها نفرت داشتم. سلامي کرد که به سردي پاسخش را دادم و بلند شد و رفت. مادرشوهرم نگاه غضبناکي به من کرد و با لبخندي کنايه آميز پرسيد:
- مثل اين که امروز سرحال هستي، کجا بودي؟
- با دايه جانم رفتم پارچه خريدم. برد بدهد برايم بدوزند و بياورد.
- خوب، به سلامتي. انشاالله به عروسي و مهماني بپوشي.
سرم را بالا گرفتم و با تبختر گفتم:
- اتفاقا عروسي که در پيش هست. عروسي منصور آقاست.
- مبارک است انشاالله. با کي؟
بادي به غبغب انداختم و گفتم:
- با دختر گيتي آرا. مي گويند پدرش مرد دانشمندي است.
و چون عکس العملي نشان نداد، دانستم که بايد به زبان خودش با او صحبت کنم. گفتم:
- مادرش شازده است.
پوزخندي از سر تمسخر زد:
- آهان، از همان شازده قراضه ها؟!
نيش زبانش سخت دردناک بود. پرخاشجويانه گفتم:
- حالا ديگر خانم گيتي آرا شازده قراضه شد؟ يک تهران او را مي شناسند. اگر شما نمي شناسيد امري است عليحده.
انگار پاسخ را در آستين داشت. قدرت پرده دري و پرخاشجويي او را دست کم گرفته بودم. قري به سر و گردن داد و گفت:
- خوب، پس حتما دختره يک عيبي داشته.
و به مطبخ رفت.
انتقام بي اعتنايي مرا به زن همسايه گرفته بود. حيرت زده و غضبناک بر جاي ماندم. بيشتر از اين خشمگين بودم که درست حدس زده بود.
ادامه دارد...