آخرين خبر/ از جا بلند شد و باز رو به پنجره به تماشاي برف ايستاد. دست هايش در جيبش بود. مدتي سکوت کرد و بعد خيلي آرام، مانند پدري که فرزندش را تشويق به پريدن از جوي آبي مي کند، گفت:
- مي شوي. بايد بشوي.
دهانم از حيرت باز ماند. گفتم:
- منصور، تو زن به آن خانمي داري. من که نديده ام، ولي شنيده ام. مهربان، متشخص، با فضل و کمال. از خانمي او سخن ها شنيده ام. دارد بچه هوويش را، پسر تو را، مثل دسته گل بزرگ مي کند. آن وقت، هنوز يک سال نشده که زنت زاييده، تو آمده اي مرا بگيري؟!
دست را به پيشاني گرفت. انگار درد مي کشيد. انگار شرمزده بود. گفت:
- خيال مي کني خودم اين چيزها را نمي دانم؟ صد بار به نيمتاج گفته ام. از همان روزي که شنيد تو طلاق گرفته اي، گفت بايد محبوبه را بگيري. گفت اگر تو نروي خواستگاري، خودم مي روم. من زير بار نمي رفنم. حامله بود. نمي خواستم زجرش بدهم. بعد همه بچه شير مي داد. قلب چندان سلامتي هم ندارد. ولي حالا ديگر بچه را از شير مي گيرد. او مي خواهد. او وادارم مي کند. سر اشرف هم همين جريان پيش آمد. آن دفعه من نمي خواستم. ولي حالا مي خواهم. تو را واقعا مي خواهم محبوبه.
رو به من چرخيد. جلو آمد و دستش را به پشت صندلي من گذاشت. آن قدر خم شد که گفتم الان مرا مي بوسد و بلافاصله پيش خودم حساب کردم اگر اين کار را بکند يا بايد بلند شوم و از اتاق خارج شوم يا توي صورتش بزنم. ولي مرا نبوسيد. فقط گفت:
- محبوبه، من تو را مي خواهم. از اول هم مي خواستم. بايد زنم بشوي. خودت هم اين را خوب مي داني. فقط بگو کي؟
- هيچ وقت.
- چرا؟
- براي اين که تو زن داري. زن خوبي هم داري. من هم يک بار عاشق شدم. ديوانه شدم. شوهر کردم که غلط کردم. ديگر نمي توانم کسي را دوست داشته باشم منصور. نه اين که هنوز به فکر آن مردک بي همه چيز باشم ها! نه اصلا اين طور نيست. فقط ديگر آن حال و هوا را ندارم. آن ميل و آرزو ديگر در دلم نيست. ديگر آن تمنا نسبت به هيچ کس پا نمي گيرد. ديگر از هر چه شوهر و عشق و عاشقي است بيزار شده ام. اگر هوس بود، يک بار بس بود. شايد هم اين از بخت سياه من است که رحيم نجار يک لا قبا را مي بينم و با يک نظر دل از دستم مي رود. مثل سگ پا سوخته دنبالش ورجه ورجه مي کنم. اما تو را که مي بينم منصور، با اين متانت، با اين آقايي، با اين حشمت و شوکت، آن وقت انگار برادرم هستي. بدت نيايد ها! .... ولي من که تو را نمي خواهم. پس چرا زنت را زجرکش کنم؟ من خودم طعمش را چشيده ام. مي دانم اگر آدم مردي را دوست داشته باشد و آن مرد با زن ديگري سرگرم شود. يعني چه! چه حالي به انسان دست مي دهد! چه مزه اي دارد. اين را خوب مي دانم. در ضمن خيلي خوب مي دانم که نيمتاج خانم چه قدر تو را مي خواهد. چرا دلش را بشکنم؟ به خدا گناه دارد.
منصور نشستو با لحني بي نهايت ملايم و مهربان گفت:
- مي دانم که عاشق من نيستي. توقعي هم ندارم. ولي تو از بد دري وارد شده بودي. تو فکر مي کردي زندگي زناشويي يعني عشق کورکورانه و عشق کورکورانه يعني سعادت ابدي. بعد که ديدي رحيم آن بتي نبود که تو در خيالت ساخته بودي، از همه چيز بيزار شدي. هان؟ ولي اين طور نيست محبوبه. سعادت از عشق کور مثل جن از بسم الله فرار مي کند. يک بار اشتباه کردي، ديگر نکن. اگر عيبي در من سراغ داري، مرا جواب کن ولي در غير اين صورت بيا و زن من بشو. بگذار اين دفعه محبت ذره ذره در دلت جا باز کند. من از تو انتظار آن عشق و علاقه اي را که به رحيم داشتي ندارم. ولي بگذار به تو خدمت کنم. بگذار غم هايت را تسکين دهم. بگذار شوهرت باشم. محبت به دنبالش خواهد آمد. عشق را بايد بگذاري سال ها بماند تا آرام آرام جا بيفتد و طعم خود را پيدا کند. تا سکرآور شود. وگرنه تب تند زود عرق مي کند. به من فرصت بده. شايد بتوانم خوشبختت کنم.
- درست گفتي منصور. چه تب تندي بود که به هلاکم انداخت. مي گفتم خدايا چرا عذابم مي دهي؟ چه گناهي به درگاهت کرده ام که غضبم کرده اي؟ که رحيم را مي خواهم و منصور با اين همه محسنات در دلم راه ندارد؟ چرا؟! .....
حرفم را بريد:
- گردن خدا و پيغمبر نينداز محبوبه. چه دليلي دارد که خداوند با يک دختر پانزده شانزده ساله لج کند؟ او را غضب کند؟ اين کار شيطان است. جبر طبيعت است. راز بقاست که يقه دختر بصيرالملک را مي گيرد و به در دکان نجاري مي کشاند و واله و شيداي يک جوانک شاگرد نجار شوريده حال مي کند. اين را بعدها فهميدم. اوايل، وقتي تو زن او شدي، همان زمان که سخت به من برخورده بود، به غرورم، به شخصيتم که تو زير پا گذاشتي، به خود مي گفتم ببين مرا به چه کسي فروخته؟! ولي بعد که به صرافت افتادم، به خودم گفتم ليلي را بايد از چشم مجنون ديد. تف بر تو اي طبيعت قهار. رفتم و نيمتاج را گرفتم. مادرم مي گفت نکن منصور، با خودت اين طور نکن. گفتم خانم جان، من محبوبه را مي خواستم نشد. حالا که نشد فقط به خاطر دل شما زن مي گيرم. ديگر به حال شما چه فرقي مي کند که چه کسي را مي گيرم؟ زشت است يا زيبا؟ انگار با خودم هم لج کرده بودم. قصه اش دراز است. مادرم گفت خدا لعنت کند محبوبه را. گفتم خانم جان نفرينش کن. نفرينش کن تا آهت دامن مرا بيشتر بگيرد. خدا او را لعنت کرد که من بيچاره شدم. حالا باز هم نفرينش کن! ....
گفتم:
- منصور، ديگر بس کن.
- نه. تازه اولش است. تو بدبخت شده اي، نشده اي؟ تو مي گويي ديگر هر چه سعي مي کني نمي تواني کسي را دوست داشته باشي. خوب، پس بيا و زن من بشو. اقلا دل مرا خوش کن. بيا و اين روغن ريخته را نذر امامزاده کن. محبوبه، من تو را مي گيرم. چه بخواهي چه نخواهي. آن دفعه هم اشتباه کردم. جوان بودم. احمق بودم. قهرمان بازي درآوردم. بايد همان موقع که گفتي مرا نمي خواهي، کوتاه نمي آمدم. بايد مصرانه مي بردمت محضر و هر طور شده عقدت مي کردم. اين طوري به صلاح هر دوي ما بود.
اگر بگويم از صحبت کردنش، از تحسين کردنش، لذت نمي بردم، دروغ گفته ام. بلند شدم. گفت:
- کجا؟
- مي روم چاي بياورم.
- بنشين. من امشب از بس چاي خوردم مردم. من مي خواهم تو زنم بشوي. وقتي نگاهت مي کنم، تعجب مي کنم. اين چند ساله چه قدر عوض شدي. اين رنج ها و عذاب ها به جاي آن که پيرت کند، خموده ات کند و تو را درهم بشکند، زيباترت کرده. طنازتر شده اي و خودت نمي داني. آن چاقي دوران نوجواني ات از ميان رفته. باريک تر و بلندتر شده اي. نگاهت پخته تر شده. صورتت زنانه و شيرين تر. رفتارت مليح تر شده. بي خود نيست که من از بچگي آرزو داشتم زنم باشي.
گفتم:
- پس نيمتاج خانم؟!
- آهان! بحث او جداست. ما، برخلاف تمام تازه عروس ها و تازه دامادها، شب ازدواجمان فقط نشستيم و حرف زديم. او گفت:
« من خيلي زجر کشيده ام. آن قدر به من گوشه و کنايه زده اند که خدا مي داند. از اين که خواهران کوچک ترم شوهر کردند و من ماندم. از اين که کسي در خانه مان را به هواي من نزد. از همه اين ها زجر مي کشيدم. آن وقت با خداي خودم راز و نياز کردم. از خدا خواستم که شوهر سرشناس محترمي به من عطا کند. حتي اگر شده فقط اسما شوهر من باشد. من مي دانم از شما بزرگ ترم.آبله رو هستم. هيچ توقعي هم از شما ندارم. فقط شوهرم باشيد. حتي اگر شب ها هم کنار من نباشيد اهميتي ندارد. من راضي هستم. همين قدر که بگويند نيمتاج چه شوهر خوبي گير آورده براي من کافي است. از همين امشب آزاد هستيد که هر وقت خواستيد زن بگيريد. يک زن جوان و زيبا و سالم. بايد هم بگيريد. نبايد پاسوز من شويد. فقط يک قول به من بدهيد. که احترام مرا حفظ مي کنيد. که سرکوفتم نمي زنيد و نمي گذاريد ديگران هم مرا خوار کنند. همين و بس. »
از آن زمان به بعد من به او از گل نازک تر نگفته ام. خودش پافشاري کرد و رفت و به زور اشرف را برايم گرفت. مي گفت مي دانم براي مرد جوان خوش بر و رويي مثل شما زندگي با من سخت است. من از اول با اشرف شرط کردم. از اول قرار و مدارهايم را گذاشتم. ولي او از همان يکي دو ماه اول دبه درآورد. مي گفت چرا نيمتاج خانم بزرگ باشد و خانم کوچيک؟ چرا يک شب به اتاق او مي روي و يک شب پيش من مي آيي؟ چرا او را طلاق نمي دهي؟ و من گفتم: « تو را طلاق مي دهم ولي نيمتاج را طلاق نمي دهم. اين زن فرشته است. »
- بعد از طلاق گرفتن تو نيمتاج به من گفت:
« مي دانم خاطر محبوبه را مي خواهي. برو و او را بگير. »
- گفتم: باز دنبال دردسر مي گردي؟
« گفت: نه، او با اشرف زمين تا آسمان فرق دارد. از خون توست، پدر و مادردار است، و بچه ... »
منصور حرف خود را قطع کرد. لبخند زنان سخنش را تکميل کردم:
- و بچه دار هم نمي شود. هان؟ همين را گفت؟ نگفت اگر يک دختر جوان بچه سال بگيري پس فردا که شکمش آمد بالا باز زنت از چشمت مي افتد؟ همين را نگفت؟
- بله. همين را گفت. گفت آدمي مثل تو تيشه به ريشه او نمي زند. بچه هاي مرا از چشمت نمي اندازد تا بچه هاي خودش را عزيز کند. گفت من بايد عاقبت يک روز زن بگيرم و تو از هر حيث براي من مناسب هستي. راست مي گويد محبوبه. تو فقط احترام نيمتاج را نگه دار. بگذار او خانم خانه باشد، بگذار دل او به خانم بزرگ بودن خوش باشد. صاحب دل من تو هستي.
رنجيده خاطر گفتم:
- حقش اين بود که اول با آقا جانم صحبت مي کردي.
- که باز هم مرا سنگ روي يخ کني؟ که باز بگويي نمي خواهم؟ پانزده سالت که بود ياغي بودي. خودسر بودي. حالا بايد با آقا جانت صحبت کنم؟ ديگر گوش به حرفت نمي دهم. من تو را مي خواهم محبوبه. تو فقط نيمتاج را قبول داشته باش. بقيه اش با من.
- من که هنوز بله نگفته ام که تو شرط و بيع مي کني؟!
- مي گويي. بايد بگويي. خوب فکرهايت را بکن.
سرم را بالا گرفتم. مثل آن وقت ها که توي باغ عمو جان بوديم و با غضب گفتم:
- سرکوفتم مي زني؟ پانزده سالگي مرا به رخم مي کشي؟ آقا جانم به من سرکوفت نزده، تو چه حقي داري؟ من بچه دار نمي شوم. خيلي از اين موضوع خوشحال هستي؟ مرا به خاطر روحم نمي خواهي، مي خواهي زشتي نيمتاج را جبران کنم، براي اينکه او اصل باشد و من بدل.
خوب مي دانستم که نبايد اين طور صحبت کنم. مي دانستم که بدجوري صدايم را سرم انداخته ام. مثل مادر رحيم فرياد مي کشيدم. سخنان نيشدار بر لب مي رانم. ولي دست خودم نبود. اعصاب خرد و متشنجي داشتم. با اين همه فقط خشم نبود که مرا به خروش مي آورد. فقط تاسف و اندوه نبود. گرچه از بلايي که بر سر خود آورده بودم رنج مي کشيدم و به فغان آمده بودم. از اين که خود را ناقص کرده بودم. از اين که ديگر بچه دار نمي شدم. از اين که خداوند مجازاتم مي کرد عاصي شده بودم. ولي تنها اين نبود. من در اين شش هفت ساله در مجاورت رحيم نجار درس خود را خوب آموخته بودم. يک شاگرد ساعي بودم. درس پرخاشگري، ستيزه جويي، بي حيايي را از بر شده بودم. به آساني از کوره در مي رفتم و متانت و آرامش و کف نفس سابقم را از دست داده بودم. من هم مانند شوهر سابقم از خصوصيات مثبت اخلاقي تهي شده بودم. تا حد او تنزل کرده بودم. چشمم را مي بستم و دهانم را مي گشودم.
منصور شگفت زده چشم در چشم من داشت. انگار اين رفتار و گفتار را از من باور نداشت. ديدم در چشمانش برق اندوه درخشيد. ديدم که چانه اش که به چانه خودم شباهت داشت از غصه لرزيد. همچنان که چانه من از غضب مي لرزيد. خيره به من نگاه کرد و بعد آرام، خيلي آرام گفت:
- اگر دلت مي خواهد اين طور حساب کن.
ناگهان دلم مي خواست که بار ديگر از من تقاضا کند. نکرد و گفت:
- فکرهايت را بکن و رفت.
مادرم خوشحال بود. پدرم خوشحال بود. عمو و زن عمو خوشحال بودند. نمي دانستم چه کنم. در دلم به دنبال عشق منصور مي گشتم که وجود نداشت. حتي محبتي و کششي هم در کار نبود. آخر ديگر اصلا دلي در کار نبود. سرد سرد. سنگ سنگ. روزي صد بار مي گفتم مي روم و مي گويم نه، نمي خواهم. اين چه گناه بي لذتي است؟ من که او را نمي خواهم چرا دل نيمتاج را بشکنم؟ چرا عذابش بدهم؟ ولي نگاه مشتاق مادرم را مي ديدم. چشمان آرزومند پدرم را مي ديدم. سکوت پر التماس و درخواست آن ها مرا ناگزير مي کرد. نمي خواستم دوباره آن ها را ناراحت کنم.
هر وقت صحبت از منصور مي شد چشمان مادرم برق مي زد. پدرم لبخند مي زد. مي دانستم آقا جان از مادرم خواسته که در اين باره با من صحبتي نکند. مرا تحت فشار نگذارد. پدرم پخته تر از آن بود که مرا مجبور به ازدواجي اجباري کند. از شکست دوباره من بيم داشت. از روحيه شکننده من مي ترسيد. ولي من خوب مي دانستم که دير يا زود بايد ازدواج کنم. ولي با که؟ مسلما ديگر شانس چنداني براي ازدواج من وجود نداشت. هيچ مرد جواني حاضر به ازدواج با بيوه زني که بچه دار هم نمي شد نبود. همه اين ها نه تنها به دليل آن بود که من به رحيم بله گفته بودم، بلکه به اين دليل نيز بود که با رقيه با جنوب شهر رفتم و قسمتي از وجود خود را جدا کردم و به دور افکندم. با يک پر مرغ هماي سعادت را در درون خود کشتم. خوب مي دانستم که ديگر چنان عشق ديوانه واري وجودم را به آتش نخواهد کشيد و اميدوار بودم که آن نفرت سنگين و تلخ را نيز هرگز دوباره تجربه نکنم.
حالا که آنچه را شوريده و مستانه مي خواستم به چنگ آورده و آنچه را وحشتزده و سرخورده از آن روي گردان بودم پشت سر نهاده بودم، مي دانستم که تنها راه نجات من از اين زندگي يکنواخت، از تکرار بيدار شدن در صبح و خوابيدن در شب، از بيکار بودن در طول روز و گريستن در نيمه هاي شب، از احساس پوچي و از آرزوي مرگ، ازدواجي مجدد است. گر چه تبديل به زني سرد و بي احساس شده بودم، با اين همه مي دانستم که منصور تنها مردي بود که مي توانستم وجودش را در کنار خود تحمل کنم. مي خواستم آرامش پيدا کنم. در زندگي خود به دنبال هدفي مي گشتم. خوشحال بودم که مادر و پدر دلشکسته خود را راضي مي کنم و با چشم عقل مي ديدم که بهتر از منصور برايم متصور نيست. اين دفعه مي خواستم با عقل و منطق تصميم بگيرم. با نظر پدر و مادرم. از من مي خواستند که بقيه عمر خانم کوچک باشم. چاره ديگري نبود، هرچه بود بهتر از تنهايي بود. اين تجربه را به بهايي گزاف به چنگ آورده بودم. براي منصور پيغام فرستادم:
- زنت مي شوم.
سه دانگ از باغ شميران را پشت قباله ام انداخت. ولي هيهات. کسي از جشن عروسي حرفي نزد. نمي شد جشن گرفت. به خاطر نيمتاج.
دلش مي سوخت. اين ديگر فوق طاقت او بود. يک شب عمو و زن عمو، خواهرها و برادرها، دخترعموها و پسر عموها با همسران با بچه هايشان، و خاله جان و عمه جان به تنهايي به منزل ما آمدند. مثل يک مهماني. خودم هم به همراه دايه پذيرايي مي کردم. نشستيم و گفتيم و خنديديم. چاي و شيريني خورديم و آقا آمد و ما را عقد کرد. باز آرزوي جشن عروسي به دلم ماند.
منصور مرا به باغ شميران، به خانه خودش برد. ساختمان مفصل باغ در قسمت شمال به نيمتاج و بچه هايش تعلق داشت. مرا به قسمت جنوبي برد. ساختمان نوساز نقلي با دو سه اتاق که از ساختمان شمالي حدود صد متر فاصله داشت. اين فاصله با يک حوض پرآب، درخت هاي ميوه و چند باغچه در جلوي ساختمان شمالي و يک باغچه در مقابل ساختمان جنوبي، پر شده بود. ساختمان جنوبي را براي اشرف خانم ساخته بودند. آن جا خانه من شد.
نيمتاج خانه نبود. با بچه هايش يک ماه به زيارت رفته بود. به مشهد رفته بود.
مي دانستم چرا. خانه را براي ما گذاشته بود. مي دانستم امشب که دل منصور شاد است، در دل نيمتاج چه غوغايي برپاست.
در خانه کوچکم چيزي کم و کسر نبود. يا پدرم جهاز داده بود و يا منصور تهيه کرده بود. با خانه قبلي ام زمين تا آسمان تفاوت داشت. منصور مهربان بود. دلباخته من بود. شوريده حالي او گذشته خودم را به يادم مي آورد. به او محبت داشتم. دلم برايش مي سوخت ولي نسبت به او سرد و بي تفاوت بودم و مي کوشيدم به اين راز پي نبرد.
رختخواب هاي ساتن را روي تخت خواب فنري که پايه و ميله هاي برنزي داشت انداخته بودند. کنار پنجره ايستاده بودم و به ساختمان نيمتاج نگاه مي کردم. قسمت اصلي اين خانه آن ساختمان بود. منصور لب تخت نشسته بود و تماشايم مي کرد.
- مي داني محبوبه، فقط موهاي پريشانت که روي شانه ات ريخته نيست که دل مرا مي برد. فقط صورتت نيست که اين قدر زيباست. انگار مست و مخمور شده اي، صوفي من شده اي.
خنديدم و گفتم:
- وقتي در جمع هستي اين همه شوريده نيستي. سرد و عبوس هستي. هيچ کس باور نمي کند که منصور از اين حرف ها هم بلد باشد. روز چهارشنبه سوري يادت مي آيد؟ آن قدر خشک و جدي و بد اخلاق بودي که دلم مي خواست بپرسم در چه فکري هستي! چرا از همه عالم و مافيها فارغي؟ چه تصوراتي تو را سرگرم کرده که از زندگي و شرکت در شادي ديگران غافل مانده اي!
گفت:
- راستي؟ مي خواستي بداني؟ همان موقع که از روي آتش مي پريدي، که موهايت پريشان و صورتت سرخ شده بود، همان موقع که اعتنايي به من نداشتي، نگاهت مي کردم و در نظرم مصداق مجسم اين شعر بودي:
« زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غلخوان و صراحي در دست »
- و مي دانستم مرا در ته دلت مي خواهي که شايد خودت هنوز نمي دانستي.
با ناز خنديدم:
- چه حرف ها؟ من آن شب اصلا به فکر تو نبودم.
- پس چرا به من اعتنا نمي کردي؟ چرا همه را کشيدي که از روي آتش بپرند به جز من؟ چرا خجسته و نزهت سر به سر من مي گذاشتند ولي تو مرا نديده مي گرفتي؟ اگر به ديگرانش بود ميلي سبوي من چرا بشکست ليلي؟
لبخند مي زد و آرام صحبت مي کرد. صدايش محکم و مردانه و در عين پختگي تسکين بخش بود.
دلم مي خواست او حرف بزند و من گوش کنم. او، با آن لحن آرام و ملايم، شعر حافظ بخواند و من بشنوم. دلم مي خواست آتش در بخاري ديواري هرگز خاموش نشود. سخنانش مهربان و ملايم بود و از معلومات عميق و غناي فرهنگي او حکايت مي کرد. روح خسته من که تشنه محبت و در جست و جوي نوازش بود، با گفتار شيرين او آرامش مي يافت. نگاه عميق و نوازشگرش مانند مرهمي زخم هاي دل مرا شفا مي بخشيد. مي دانستم که مي توانم به او متکي باشم. مي دانستم که حمايتم خواهد کرد. مردي بود که براي همسر خويش احترام قائل مي شد.
برايم تار مي زد – تنها براي من و براي دل خودش. روزهاي زندگي، آرام و بي شتاب، مثل جويباري که در سراشيب مي لغزد، مي گذشت. چراغ خانه نيمتاج فقط يک ماه خاموش بود.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامي آخرين خبر همراه شويد