
قصه شب/ بامداد خمار- قسمت شصتم و آخر
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ ساکت شد و از جا برخاست. شروع به قدم زدن کرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. پايش به تار خورد و صدا کرد. حتي خم نشد تار را بردارد. غرق فکر بود. مثل اين که نمي دانست از کجا بايد شروع کند. سرانجام رو به من کرد و ادامه داد:
- يادت مي آيد چه قدر بي رحمانه به من گفتي که مرا نمي خواهي؟ که يک شاگرد نجار را به من ترجيح داده اي؟ مي داني چه به روزم آوردي؟ نه. تو فقط به فکر خودت بودي. فقط تو مهم بودي و خواسته هايت. دلم مي خواست اختيارت را داشتم و نمي دانستم چرا اين را مي خواهم؟ براي اين که زير پا خردت کنم يا در آغوشت بکشم؟ مي داني که آن روز سوار بر اسب شدم و تا عصر تاختم؟ و وقتي صورتم از اشک تر شد خودم هم تعجب کردم؟ مي داني دلم نمي خواست به خانه برگردم؟ با شاه عبدالعظيم رفتم و دو روز آن جا ماندم. مي خواستم جايي باشم که غريب باشم. که کسي از من سوال و جواب نکند. که دردم، درد غرور جريحه دار شده ام، درد عشق بي رحم تو آرام آرام فروکش کند. مي داني که دو ماه پاييز آن سال را در باغ شميران سپري کردم؟ روزها با تظاهر به بي خيالي سراغ مادرم مي رفتم تا از کنجکاوي ها و سوال و جواب هايش آسوده باشم. که نگاه غم گرفته و حيرت زده پدرم را نبينم. و شب ها به شميران باز مي گشتم. اين همه راه مي آمدم و مي نشستم و تار مي زدم. پدر نيمتاج که چراغ خانه ما را روشن ديده بود از باغ مجاور به سراغم مي آمد. مي نشستيم و گفت و گو مي کرديم. يا من به خانه آن ها مي رفتم. مرد فاضلي بود. از من نپرسيد چه ناراحتي دارم. چه دردي در سينه دارم. ولي سخنان عارفانه مي گفت. فلسفه مي بافت. مي گفت:
بگذرد اين روزگار تلخ تر از زهر بار ديگر روزگار چون شکر آيد
من مي خنديدم و مي گفتم:
- آري شود ولي به خون جگر شود.
- کم کم از مصاحبتش آرامش مي گرفتم و دوباره بر خود مسلط مي شدم. سپس برايم از بدبختي هاي چاره ناپذير صحبت مي کرد. مي خواست درد مرا آرام کند. مي خواست به زبان بي زباني به من بگويد درد تو که درد نيست. درد يعني اين. اندوه يعني اين. يعني دختري که مثل پنجه آفتاب باشد و در دوازده سالگي آبله بگيرد. که پدر و مادر روزي صد بار مرگ خود و مرگ او را از خدا بخواهند. درد يعني اين. بقيه اش ناشکري است. نيمتاج از من رو نمي گرفت. اصلا به فکرش هم نمي رسيد که من از او بخواهم که همسرم بشود. مي آمد و مي رفت و با ترحم به من نگاه مي کرد. دلش به حال من و دردي که نمي دانست از چيست مي سوخت. ناگهان، خودم هم نمي دانم که چه طور شد که نيمتاج را از پدرش خواستگاري کردم.
شايد در دل گفتم من که بدبخت شده ام، بگذار يک نفر ديگر را خوشبخت کنم. شايد مي خواستم از تو انتقام بگيرم. از خودم انتقام بگيرم. با زمين و زمان لج کرده بودم. چشمانم را بستم و تصميم گرفتم. نه مخالفت هاي پدرم و نه ناله و نفرين هاي مادرم، هيچ کدام اثري نداشت. آخر خون تو در رگ هاي من هم بود ولي وضع من از وضع تو بدتر بود. نمي داني شب ها که کنار نيمتاج بودم از حسد اين که تو در خانه آن مردک نجار خوابيده اي چند بار تا صبح از خواب مي پريدم و زجر مي کشيدم! خدا لعنتت کند محبوبه. چرا باعث مي شوي اين چيزها را برايت بگويم؟ مي خواهي خردم کني؟
روي مبل افتاد و به زمين خيره شد. کنارش زانو زدم تا به چشمانش نگاه کنم. سر بلند نکرد. پرسيدم:
- با من قهري منصور؟
جوابم را نداد. بغضم ترکيد و گفتم:
- با تو درد دل کردم تا سبک شوم. بگذار درددل کنم منصور جان، بگذار گاهي درددل کنم. وگرنه دق مي کنم.
هق هق مي کردم و پرسيدم:
- به من نگاه نمي کني؟
- نه. نمي خواهم اشک هايت را ببينم.
در حالي که اشک از چشمانم فرو مي ريخت، لبخند زدم و گفتم:
- حالا چه طور؟ حالا که مي خندم.
به رويم خنديد:
- نگفتم مهره مار داري؟
خواب ديدم که مي دويدم. کوچه خانه مان را تا زير گذر دويدم. چادر به سر داشتم و نداشتم. اشک به چشم داشتم و نداشتم. کسي نگاهم مي کرد و هيچ کس نبود. نفس زنان به دکان رحيم رسيدم. هوا تاريک و روشن بود. نسيم ملايمي مي وزيد. مثل اين که بهار بود. بوي گل مي آمد. بوي محبوبه شب.
رحيم در سايه ايستاده بود. پشت به من داشت. به خودم گفتم خدا را شکر. ديدي همه اين ها را در خواب ديده بودم! من که هنوز با رحيم ازدواج نکرده ام. تازه مي خواهيم عروسي کنيم. آنچه اتفاق افتاده همه کابوس بوده. کابوسي هولناک. رحيم اين جا ايستاده. معصوم و بي گناه. بي خبر از همه چيز. بي خبر از همه جا. آهسته، به آهستگي يک آه، التماس کنان صدا زدم:
- رحيم ....
و صدايم مانند نفسي که از سينه برآيد، يک نفس عميق، کشيده شد. آرام برگشت و به سويم آمد. رحيم نبود. منصور بود. جلو آمد و دستش را به سويم دراز کرد و با اشتياق گفت:
- آمدي کوکب؟ بيا.
از خواب پريدم و واقعيت را ديدم. همه چيز را همان طور که بود ديدم. همان طور که بود پذيرفتم. منصور را قبول کردم. وضع خود را قبول کردم. حاملگي نيمتاج خانم را پذيرفتم. واقعيت اين بود که من کوکب بودم. که کم کم دالبسته و وابسته منصور شده بودم. که اين سرنوشتي بود که بر پيشاني ام رقم خورده بود. که بهتر و بيشتر از اين زندگي برايم ميسر نمي شد.
کلفت نيمتاج آمد و با اين که مي دانست مي دانم، او نيز به نوبه خود با موذيگري مژده حاملگي نيمتاج را به من داد. به او پول دادم. مژدگاني دادم. مژدگاني آن که سعادت رقيبم را به اطلاعم رسانده بود. براي نيمتاج آش رشته پختم. کاچي پختم. ويارانه پختم. منتظر نشستم تا نيمتاج يک پسر زاييد. ناهيد نور چشم منصور شد.
خانه پدري را فروختيم و دو سه سال بعد منوچهر به اروپا سفر کرد. براي مادرم خانه اي در يکي از خيابان هاي شمالي تر شهر خريديم که با دايه که پير شده بود به آن جا نقل مکان کرد. بعد از منوچهر پسر منصور به خارج سفر کرد. به انگلستان رفت. پسر اشرف خانم ذات مادرش را داشت. ياغي بود. درس درست و حسابي نخواند. تمام دار و ندار خود و مادرش را به باد داد. هميشه مايه عذاب بود و هست. منصور از دست او زجر مي کشيد و او عين خيالش نبود. مي ديد که پدرش نگران آينده اوست و ترتيب اثر نمي داد. بعد وضع قلب نيمتاج خراب شد. حالش روز به روز وخيم تر مي شد. هر چه او بدحال تر مي شد بچه ها بيشتر به دور من جمع مي شدند. جوجه هايي بودند که مي خواستند به زير پر و بال من پناه بياورند. نيمتاج خانم مرا خواست و بچه هايش را به دست من سپرد و گفت:
- ناهيد را محبوبه خانم، ناهيد را درياب. آن سه تا پسر هستند، مرد هستند. گليم خودشان را از آب مي کشند. ناهيد جوان است. چند سال ديگر وقت ازدواجش مي رسد. بي مادر ....
گفتم:
- نيمتاج خانم، اين حرف ها چيست که مي زني؟ شما که چيزيتان نيست!
- نه. تعارف که ندارد. به حرف هايم گوش کن. دستم از قبر بيرون است. به خاطر ناهيد ... وقت ازدواج در حقش مادري کن.
گفتم:
- راستش را بگويم. دلم مي خواهد ناهيد زن منوچهر بشود. نمي دانم شما رضا هستيد يا نه؟
منوچهر در اروپا، خوب درس مي خواند. جوان بود. از عکس هايش چنين برمي آمد که زيباست. دستش به دهانش مي رسيد. مي دانستم که نيمتاج به اين ازدواج بي ميل نيست، گرچه ناهيد هم دست کمي از منوچهر نداشت. خوشگل، خوش لباس، درس خوانده و فرانسه را بسيار روان صحبت مي کرد. نقاش خوبي بود. اهل ورزش بود. منصور تمام آرزوهايش را در او خلاصه کرده بود. علاوه بر اين ها و مهم تر از همه اين ها، دختر باشعور و فهميده و مهرباني بود. سنجيده صحبت مي کرد. سنجيده رفتار مي کرد. محبت مخصوصي به من داشت بدون آن که مادرش را بيازارد.
نيمتاج ساکت بود و فکر مي کرد. پرسيدم:
- شما راضي هستيد خانم؟
- اگر خودش بخواهد. اگر خودش بخواهد.
سپس دستم را به التماس گرفت و گفت:
- به زور نه محبوبه جان. به زور نه. راهنماييش بکن ولي به هيچ کار مجبورش نکن. اين را از تو مي خواهم چون مي دانم هر چه تو بخواهي منصور هم همان را مي خواهد. نظر او نظر توست. مي ترسم يک وقت خداي ناکرده به خاطر دل تو به زور به او بگويد که بايد زن منوچهر بشود. آخر منصور تو را خيلي دوست دارد. نمي خواهد ناراحت بشوي.
خنديدم و گفتم:
- اولا ناهيد از آن دخترها نيست که زير بار زور برود. ديگر زمان اين حرف ها گذشته است. ثانيا منصور نه شما را دوست دارد نه مرا. تا آن جا که من مي دانم، منصور در تمام دنيا فقط يک زن را دوست دارد. يک زن را مي پرستد. آن هم ناهيد است. شما خيالتان راحت باشد.
لبخند زد و آرام شد. باز هم من وصي شدم.
من بودم و منصور. من بودم و بچه ها و آن خانه بزرگ. هنوز حسرت بچه داشتم. ولي حالا منصور را داشتم. تمام و کمال. ديگر لازم نبود او را با کس ديگري تقسيم کنم. بچه ها پس از مرگ مادرشان دامن مرا رها نمي کردند. انگار مي ترسيدند که مرا هم از دست بدهند. ناهيد که از مدرسه مي آمد، ناهيد که از مهماني مي آمد، خواستگار که مي آمد، مي دويد دنبالم و مرا پيدا مي کرد. برايم حرف مي زد. از اين اتاق به آن اتاق هر جا که مي رفتم دنبالم مي آمد. بعد که خسته مي شد داد مي کشيد:
- اه، بس است ديگر. بنشينيد. مي خواهم چهار کلمه جدي حرف بزنم. خسته شدم بسکه دنبالتان دويدم.
مي گفتم:
- پس تا به حال شوخي مي کردي؟
و خنده کنان هر کار که داشتم مي گذاشتم و مي نشستم. هرگز عيب ناحق روي خواستگارهايش نگذاشتم. نظرم را مي گفتم. خوبشان را مي گفتم، بدشان را هم مي گفتم. بعد مي گفتم:
- حالا برو با پدرت بنشين و تصميم بگير.
او نمي دانست در دل من چه آشوبي برپاست و وقتي جواب رد مي دهد چه قدر آرام مي شوم.
منوچهر از سفر برگشت و ما همگي به ديدنش رفتيم. شب همه فاميل منزل مادرم مهمان بوديم. ناهيد نزديک بيست سال داشت. دوپيس کرم رنگي به تن داشت. آرايش ملايمي کرده و موها را روي شانه ريخته بود. وقتي به او نگاه مي کردم، از آبله ممنون مي شدم که صورت مادرش را از بين برده بود. خوب مي فهميدم که اگر نيمتاج آبله نگرفته بود، من اصلا شانسي نداشتم. به صورت ناهيد نگاه مي کردم و حظ مي کردم. زن منوچهر بايد چنين دختري باشد. منوچهر مرا به کناري کشيد:
- اين کيه آبجي؟
- ناهيد است ديگر.
- د؟! همان دختر لوس زردنبو؟
- مزخرف نگو. لوس بود ولي هيچ وقت زردنبو نبود. خواستگارهايش پاشنه در را از جا کنده اند.
- پس تا رندان او را نبرده اند خواستگاريش کن ديگر.
روزي که مهربران بود من شدم مادر عروس. مهر بايد فلان قدر باشد. عروسي بايد چنين و چنان باشد. بايد سهم قلهک منوچهر پشت قباله اش باشد.
نزهت نيمه شوخي و نيمه جدي گفت:
- وا؟!! آبجي شما طرف عروس هستيد يا داماد؟
و زورکي خنديد. ناهيد آهسته در گوشم گفت:
- من معتقد نيستم که مهر خوشبختي مي آورد.
من هم معتقد نبودم ولي مسئول بودم. رو به نزهت کردم و گفتم:
- من طرف هر دو هستم آبجي. اگر ناهيد دختر خودم بود او را دو دستي مفت و مجاني به جواني مثل منوچهر مي دادم. دختري مثل ناهيد محترم تر از آن است که بر سر مهريه اش چانه بزنند. ولي من الان وظيفه اخلاقي دارم. مسئوليت روي دوش من است. هرکار مي کنم باز به خود مي گويم شايد اگر مادرش بود بهتر مي کرد. شايد مادرش هنوز راضي نباشد. شايد دارم کوتاهي مي کنم. حالا اگر شما هم نخواهيد منوچهر ملک خودش را پشت قباله بيندازد من زمين قلهک خودم را به نامش مي کنم.
همه ساکت شدند. منصور به روي من لبخند مي زد. ناهيد کنارم نشسته بود و خدا مي داند چه قدر آرزو داشتم که او دختر من و منصور بود. خدا مي داند که چه قدر به گذشته تاسف مي خوردم.
ناهيد ازدواج کرد و رفت. من ماندم و منصور و پسر کوچکش. منصور کنارم بود. تکيه گاهم بود. به من مي گفت:
- محبوبه به سراغ حسن خان رفته اي؟ هادي کجاست؟ چه کار مي کند؟
هادي خان مدير کل شده بود.
زندگي گرم ما هفت سال ديگر دوام داشت. من صاحب يک خانواده کوچک و گرم بودم. خوشبخت و راضي بودم. کم کم گذشته را از ياد مي بردم. ولي طبيعت نگذاشت آب خوش از گلويم پايين برود. همه چيز با يک آخ شروع شد. منصور از خواب پريد و پهلويش را گرفت:
- آخ!
سراسيمه پرسيدم:
- چه شده؟
- چيزي نيست. مثل اينکه سرما خورده ام.
ولي سرما نخورده بود. سرطان بود. تازه شروع به نشان دادن خود کرده بود.
من سراسيمه و پريشان نمي دانستم چه کنم. تازه قدر وجودش را مي دانستم. ارزش حياتش را در زندگيم درک مي کردم. هرچه ضعيف تر و لاغرتر مي شد، بيشتر او را مي خواستم. بر در تمام مطب ها و بيمارستان ها خيمه زدم. اثري نداشت. خواستم او را براي معالجه به خارج بفرستم، گفتند بي فايده است. دير شده بود. مي ديدمش که زار و نزار در بستر افتاده. پوستي شده بر استخوان. رنگش زرد شده و باز مي خواستمش. به ياد زندگي گذشته ام مي افتادم که در مجاورت او دلچسب بود. به ياد نگاه دزدانه اش در سيزدهبدر مي افتادم و مي خواستم فرياد بزنم. زندگي آرام و شيرينم مثل آب از لاي انگشتانم مي لغزيد و به هدر مي رفت. مي کوشيدم تا نگهش دارم، قدرت نداشتم. نمي خواستم او را از دست بدهم. اين ديگر انصاف نبود. شب و روز خود را نمي فهميدم و ديوانه شده بودم. به هر دري مي زدم. اين عشق بود؟ اگر نبود پس چه بود؟ مي گفت:
- محبوبه، از پيشم نرو. بنشين کنارم و برايم صحبت کن. موهايت را پريشان کن که يک عمر پريشانم کرده بودند. لباس تازه بپوش که چشمم از ديدنت روشن شود. بگذار دل سير تماشايت کنم که وقتي مي روم عکس تو در چشم هايم باشد.
من التماس مي کردم:
- منصور، اين چه حرفي است؟ تو هيچ جا نمي روي.
- دلم مي خواهد ولي نمي شود، چاره چيست! دست خودم که نيست! خودم هم باور نمي کنم. نمي خواهم قبول کنم.
شوهر خجسته مرتب به عيادتش مي آمد. مي نشست و از هر دري سخن مي گفت. منصور هنوز خوش مشرب بود. تا وقتي درد نداشت همان منصور مهمان نواز و اديب و خوش صحبت بود. خوب يادم است که شبي منصور با لحني نيم شوخي و نيم جدي گفت:
- آقاي دکتر، حلالمان کنيد. خيلي به شما زحمت داديم.
و خنده کنان با بي حالي افزود:
- از ما راضي باشيد تا آتش جهنم بر ما گلستان شود.
دکتر هم با تاثر خنديد و گفت:
- شما که بهشتي هستيد آقا، بهشت با تمام حوري هايش دربست مال شماست. يکي بايد به فکر ما باشد.
منصور مرا نشان داد و گفت:
- والله نمي دانم چه اصراري که از اين بهشت بيرونم بکشند:
يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
تب داشت. حالش خوش نيست. درد مي کشيد. خيس عرق مي شد. دستش در دستم بود و با جملات فيلسوفانه مرا تسلي مي داد. گفتم:
- منصور، خدا مي داند چه قدر پشيمانم. کاش آن روز توي باغ به زور کتک مرا مي بردي و عقدم مي کردي.
به زحمت لبخندي زد و پاسخ داد:
- آدم بايد خيلي بي ذوق باشد که تو را کتک بزند.
دلم غرق خون بود. منصور مکثي کرد و گفت:
- نگران پسرم هستم محبوبه. من که نباشم چه بر سر ته تغاري من مي آيد؟
دلم فشرده شد ولي گفتم:
- پس من چه کاره ام؟ مرا به حساب نمي آوري؟ مگر من به جاي مادرش نيستم؟ مگر تا به حال زحمتش را نکشيده ام؟ بزرگش نکرده ام؟ مگر کوتاهي کرده ام؟ فکر نکني فقط به خاطر تو بودها! خودم هم دوستش دارم. وقتي کنارم مي نشيند، انگار پسر خودم است. يک ساعت که دير کند ديوانه مي شوم.
- مي دانم محبوبه. ولي تو هنوز جوان هستي. بايد ازدواج کني. من هم مخالف نيستم. گرچه حسادت مي کنم .....
حرفش را قطع کردم. از جا برخاستم و قرآن را از سر طاقچه آوردم. کنارش نشستم و پرسيدم:
- قرآن را قبول داري منصور؟
- چه طور مگر؟
- به همين قرآن قسم که من بعد از تو هرگز ازدواج نمي کنم. خيالت راحت باشد و به همين قرآن قسم که در حق پسرت مادري مي کنم. هم به خاطر تو و هم براي دل خودم. خدا را شکر کن که من بچه دار نشدم. راضي باش که پسرت مال من باشد. خدا او را به جاي پسر خودم به من داده.
آهي از سر حسرت کشيد و چشمانش را بست. ضعيف شده بود. گفت:
- خدا مي داند که چه قدر آرزو داشتم اين پسر در اصل از تو بود. همه شان از تو بودند.
گفتم:
- جزاي من همين است. ولي من هم در عوض بچه هاي تو را دزديدم.
و خنديدم. خنديد:
- خدا لعنتت کند محبوبه.
- کرده ديگر، ديگر چه طور لعنت بکند؟
خم شدم. پيشاني را بوسيدم.
گفتند براي سلامتيش نذر کن. چيزي را که پيشت از همه عزيزتر است بفروش و پولش را با دست خودت به سه نفر بيمار تنگدست بده. رفتم گردنبند اشرفي را که خودش به من داده بود آوردم که بفروشم. همه گفتند حيف است. اين را نفروش. ببر و قيمت کن و معادلش پول بده. گفتم حيف تر از خودش که نيست. فروختم و پولش را صدقه سر او کردم. فايده نداشت. به هر دري زدم، نتيجه نداد. دستش در دست من بود. نگاهش به نگاهم بود. مرا صدا مي کرد که مرد. تنها شدم. ناگهان پناهم از دستم رفت. تازه معناي بي کسي را فهميدم و مي کوشيدم تا نگذارم پسر نوجوان او نيز چنين احساسي داشته باشد. صميمانه براي آخرين فرزند مردي که زندگي مرا دوباره ساخته بود مادري کردم. قلبم از مرگ او آتش گرفته بود. خام بدم، پخته شدم، سوختم. منصور همه کسم بود. کسي بود که به اميد او روز را شروع مي کردم و شب مي خوابيدم. به اميد او نفس مي کشيدم و زندگي مي کردم. علاقه اي که نسبت به او پيدا کرده بودم آرام آرام در دلم ريشه دوانيده بود و حالا بيرون کشيدن و دور افکندن اين ريشه با مرگم برابر بود.
اگر چه منوچهر و ناهيد هرگز اجازه ندادند که تنها بمانم و تنها زندگي کنم، ولي هميشه جاي او در قلبم خالي است. هنوز تارش در گوشه اتاق من به ديوار آويخته و شب ها به آن نگاه مي کنم. وقتي به ياد گذشته مي افتم، به آن نگاه مي کنم. انگار پشت آن نشسته و آرام آرام زخمه بر تار مي زند. لبخند مي زند و مي گويد خدا لعنتت کند محبوبه. نگاهش مهربان و تسکين بخش است. ياد خاطراتش به من آرامش مي دهد.
عمه ساکت شد. شب از راه رسيده بود. چراغ هاي حياط در سرماي زمستان نور مه گرفته اي از خود پخش مي کردند. هيچ يک به فکر روشن کردن چراغ نبودند. هيچ کدام طالب نور شديد نبودند. عمه جان اشک هايش را پاک کرد. سودابه هم اشک هاي خود را پاک کرد و خم شد و پشت دست عمه جان را بوسيد. اين دست پير و پر چروکي را که انگشتري عقيق ظريفي آن را زينت مي داد. اين دست کوچکي که زماني بوسيدن آن آرزوي جوانان بود.
• عمه جان گفت:
روزگاري فکر مي کردم که هنوز يک دعاي پدرم مستجاب نشده. اين که دعا کرد عبرت ديگران بشوم. امشب فهميدم که اشتباه کرده ام. من عبرت ديگران شدم سودابه، عبرت تو شدم که عزيز دلم هستي. شبيه خودم هستي. انگار اصلا خود من هستي. دلم مي خواهد خيلي مواظب باشي سودابه جان. دلم مي خواهد بداني که شب سراب نيرزد به بامداد خمار.
• عمه جان ساکت شد به فکر فرو رفت. ناگهان به ياد درد پاي خود افتاد و ناليد:
مردم از اين درد.
• سپس سر به سوي آسمان برداشت:
خداوندا، بس است ديگر. نخواه که صد سال بشود. خدايا بيامرز و ببر.
در صندوقچه را قفل کرد. کليد را به گردنش آويخت.
در کوچه باز شد و اتومبيل منوچهر وارد شد. با پسر و دختر جوانش از اسکي برمي گشتند. عمه جان از جا برخاست تا پيش از آن که بچه ها شادمانه به اتاق بدوند و از ديدن اشک هاي او پکر شوند، پيش از اين که منوچهر که ته مانده سپيد موهايش به صورت شريف و مهربان او شخصيت بيشتري مي بخشيد وارد شود و از ديدن اندوه خواهرش که به او به چشم مادر مي نگريست افسرده گردد، عصا زنان به اتاقش برود.
• سودابه گفت:
ولي مورد من فرق مي کند، عمه جان. نه من دختر پانزده ساله هستم، نه او ....
• بقيه حرف خود را خورد. عمه جان همان طور که ايستاده بود، به رويش لبخندي مهربان زد و حرف او را تکميل کرد:
بله، نه تو دختر پانزده ساله هستي و نه او يک شاگرد نجار. دنياي شما دو نفر نيز به نوعي با هم تفاوت دارد. اگر اين طور باشد، اگر دو نفر با هم عدم تجانس داشته باشند، حال به هر نوع و به هر صورت، اين مي تواند زندگي آن را خراب کند، بدبختي که يک نوع نيست سودابه! انواع و اقسام مختلف دارد.
عمه جان به راه افتاد. سودابه سخت در فکر فرو رفته بود. مي کوشيد تصميم بگيرد ولي ديگر کار ساده اي نبود. شراب شبانه را مي طلبيد و از خماري بامداد بيمناک بود. شايد اين طبيعت بود که مي رفت تا دوباره پيروز شود. آيا تاريخ بار ديگر تکرار مي شد؟
عمه جان مي رفت و سودابه با حيرت و تحسين از پشت آن هيکل مچاله شده را تماشا مي کرد. به زحمت مي توانست او را جوان، رعنا، با لباس هايي فاخر و موهاي پرپشت پريشان. با دلي شيدا و رفتاري ماليخوليايي در نظر مجسم کند. با اين همه حالا به شباهت با او افتخار مي کرد. احساس مي کرد اين زن پير و شکسته دل از غم ايام را ستايش مي کند و عميقا دوست دارد. گنجينه اي از تجربه ها بود که مي رفت و سودابه نمي دانست که عمه جان زمستان آينده را نخواهد ديد.
پايان