کتابستان/
«صوفي و چراغ جادو» داستان پسربچه 12 سالهاي است به نام صوفي که در يک روستاي ترکمن نشين زندگي ميکند. او به عنوان شخصيت اصلي اين داستان آرزوي اسبي دارد تا بتواند با آن در مسابقات شرکت کرده و يک سوارکار خوب و مشهور شود، اما از بد روزگار موقعيت مالي پدر خانواده طوري است که حتي امکان ثبت نام تنها پسرشان را در مدرسه راهنمايي در روستايي ديگر ندارد چه رسد به اينکه براي او اسب سوارکاري تهيه کند. علاقه صوفي به اسب باعث ميشود تا در اسطبل پولدارترين فرد روستا به نام طواق حاجي و در کنار به جان دوست پدرش و مربي اسبهاي طواقحاجي مشغول به کار شود.
هرچند که غفور، پسر طواق حاجي با صوفي در يک گروه سني هستند و ميانه خوبي هم با يکديگر ندارند اما با اين همه صوفي گوشه و کنايه غفور را تحمل ميکند و مسئوليت تميز کردن اسطبل و رسيدگي به اسبها را به عهده ميگيرد. صوفي در اسطبل با اسب مريض احوالي مواجه ميشود که فقط مصرف کننده است و حتي قدرت برخاستن از جاي خود را ندارد. صوفي تصميم ميگيرد اين اسب را طوري قبراق کند و سرحال بياورد تا مثل ساير اسبها براي سوارکاري مناسب شود. گذاشتن اسم تيزتک بر روي اين اسب (هرچند که تمسخر ديگران را به همراه دارد) شروع کار قهرمان اين داستان است. چند روز بيشتر از شروع کار صوفي در اسطبل نميگذرد که با راهنمايي غول چراغ جادو جسارت پيدا ميکند و از بهجان ميخواهد که اين اسب را در اختيار او قرار دهند، بهجان هم اين موضوع را با طواق حاجي در ميان ميگذارد و رضايت او را ميگيرد.
طواق حاجي نه تنها اسب که حتي علوفه آن را به صوفي ميدهد.
فرداي آن روز صوفي باز هم با راهنمايي غول چراغ جادو به همراه پدر و مادرش به منزل پدربزرگ و مادربزرگش در روستايي ديگر ميرود. از قرار معلوم پدربزرگ صوفي در دوره نوجواني سوارکار خوبي بوده است. او نه تنها باعث ميشود بيماري تيزتک برطرف شود که فوت و فن سوارکاري را هم به صوفي ميآموزد. صوفي که يک سوارکار قهار شده است آماده شرکت در مسابقات ميشود ولي متأسفانه موفق نميشود. در همين اثناء مادرش بيمار ميشود و دکترها مشکل را در قلب او ميدانند و جراحي هرچه سريع تر قلب را تجويز ميکنند. پدر صوفي که هزينه مداواي همسرش را ندارند درمانده و افسرده ميشود، اما اين موضوع عاملي ميشود تا صوفي عزم خود را جزم کرده و خود را براي دور بعد مسابقات آماده کند. سرانجام با تلاش و کوشش بسيار موفق به کسب مقام در مسابقات ميشود و جايزه اين مسابقات که براي آنها مبلغ قابل توجهي بود را در اختيار پدرش قرار داده تا براي مداواي مادرش اقدام کند، اما مادر صوفي بعد از مراجعه به پزشک متوجه ميشود بيمارياش به شکل باورنکردني برطرف شده و حالش کاملاً بهبود پيدا کرده است، از همين رو آنها با آن پول زميني تهيه ميکنند و از آن پس پدر صوفي در زمين خودش به کشت و زرع مشغول ميشود.
طرح ابتدايي داستان «صوفي و چراغ جادو» يک موضوع ساده و واضح است، به خصوص شروع آرام و معمولي آن که از هيجان چنداني برخوردار نيست. «پدر گاري را بسته بود به الاغ و همين طور زل زده بود به جلويش. تا چشم کار ميکرد، دشت بود که بعد از دروي گندمها يک دست طلايي شده بود. بقچه نان هنوز توي دستم بود و به پدر نگاه ميکردم تا بفهمم حواسش کجاست. صداي مادر بلند شد: چيه مثل چوب طويله سيخ شدهايد وسط حياط؟» (صفحه 11)
اما از فصل دوم روند داستان از يکنواختي خارج ميشود، گرههاي داستان پشت هم قرار ميگيرند و آن را خواندني و جذاب ميکنند. در واقع تمام کنشها و واکنشهاي موجود در داستان زنجيروار چيده ميشوند و زمينه مناسب براي فصل بعدي را فراهم ميآورند.
«گفتم: «ببين غفور، فکر ميکنم تو به بچهها پز ميدهي. به لباس هايت، به دوچرخهات، به اسبت، به ملک و املاک پدرت مينازي و آنها را به رخ همه ميکشي و دوست داري بچهها مثل بره باشند و تو چوپان. من از اين اخلاقت خوشم نميآيد. درست است که پدر تو از همه پولدارتر است اما اين دليل نميشود که تو تو سايه بايستي و بقيه تو آفتاب بنشينند. من با تو لج نميکنم. فقط خواستم جايي بايستم که دوست دارم. کسي هم نميتواند مجبورم کند در جايي که ميگويد بايستم يا بنشينم.» (صفحه 21)
البته نميتوان اين موضوع را ناديده گرفت که عمده داستان، متناسب با اتفاقات يک زندگي عادي است. دغدغههاي نوجوانان براي رسيدن به آرزوهاي شان، محور اصلي ماجراهاي اين کتاب است. چراغ جادو و غول آن، بارها و بارها در قصههاي مختلف مورد استفاده قرار گرفتهاند و به خوانندهاي که در داستان در بدو آشنايي با چراغ جادو قرار دارد اين احساس القا ميشود که با يک داستان تکراري ديگر مواجه است.
«دو دستي قوري را چسبيده بودم و با خوشحالي به آن چشم دوخته بودم و فکر ميکردم. هيچ کس نبايد ميفهميد که چه گنجي پيدا کردهام ممکن بود خبر همه جا بپيچد و بيايند و آن را از دستم بيرون بياورند. براي آنکه گنجم را از خاک و خل پاک کنم به آن فوت کردم. ناگهان صدايي به گوشم رسيد. قوري توي دستهايم کمي ميلرزيد. صدا ميگفت: من اينجايم. من اينجايم. يک لحظه حس کردم صدا از توي قوري بيرون ميآيد.» (صفحه 53)
هرچند که بارها و بارها داستانهاي متعددي درباره غول چراغ جادو و برآورده کردن آرزو به نگارش درآمده است اما تفاوت طرح اين داستان در اين است که مخاطب اين چراغ جادو تنها قشر نوجوان هستند و از آن مهم تر اينکه غول اين چراغ به جاي ماهي دادن به صاحبش به او ماهيگيري ياد ميدهد. غول چراغ جادو از ابتداي آشنايي با مخاطبش موضع خود را مشخص ميکند که از آن دست غولهايي نيست که به اصطلاح نويسنده در سه سوت آرزوي اربابش را برآورده کند بلکه با راهنمايي و نشان دادن مسير درست سعي ميکند انگيزه لازم را در صاحبش ايجاد کرده تا با تلاش و کوشش خود به آرزويش دست پيدا کند.
«گفتم: دوست پدربزرگم با آهن داغ ريشه زخمش را خشکاند. حالا هم به پايش پماد زده و آن را بسته. گفته تا يک هفته ديگر خوب خوب ميشود.
گفت: خبر خوبي است. حالا صاحب يک اسب سوارکاري شدهاي.
گفتم: اما تازه اول کار است. بايد از اين اسب مردني يک اسب سوارکاري بسازم. تازه، سوارکاري به مربي هم احتياج دارد.
گفت: باز که نااميد ميشوي! اگر ميخواه موفق شوي بايد نااميدي را از خودت دور کني و قدم بزرگ را برداري.
گفتم: من که نميتوانم به تنهايي قدم بزرگ را بردارم.
گفت: باز هم که داري با نااميدي حرف ميزني. تو آدمهايي مثل بهجان و پدربزرگت را داري. بايد بتواني از آنها کمک بگيري. هر دو سوارکارهاي بزرگي بودهاند و تجربههاي خوبي دارند.» ( صفحه 129)
چراغ جادو در اين کتاب، در واقع توانمنديهاي پنهان نوجوانان است که از قوه به فعل درميآيد و اگر قهرمان نوجوان داستان موفق شود به هدفش، يعني سوارکار شدن برسد، اين موفقيت نتيجه تلاش خود او بوده است.
خواننده در داستان «صوفي و چراغ جادو» با شخصيتهاي محدودي آشنا ميشود، اما نکته اينجاست که همه اين شخصيتها هر چند نه به صورت مداوم و پررنگ ولي به هر حال تا پايان داستان حضور دارند. هر يک از اين شخصيتها در فصول مختلف به نحوي به کار نويسنده ميآيند و يکباره منفعل يا از داستان محو نميشوند.
ويژگيهاي فردي و اخلاقي هر يک از شخصيتها و اينکه از چه طبقهاي هستند در داستان به خوبي پرداخته شده است. طواق حاجي و پسرش غفور از قشر مرفه روستا هستند رفتارهايي متناسب با همين طبقه از خود بروز ميدهند.
«طواق حاجي علاوه بر زمينهاي کشاورزي و گاو گوسفند، چند اسب مسابقه هم داشت که توي مسابقه اسب دواني گنبد کاووس شرکت ميداد. پسرش غفور يک سالي از من بزرگتر بود و در بندر ترکمن به مدرسه راهنمايي ميرفت. راننده پدرش هر روز او را ميبرد و ميآورد.» ( صفحه 19)
«بهجان» دوست پدر صوفي هم با طبقه خانواده صوفي برابري ميکنند و از برخوردهايي خودمانيتر و گرمتري برخوردارند. خانواده صوفي يک خانواده سه نفره و کم جمعيت و از اقشار آسيب پذير محسوب ميشوند و مثل بسياري از خانوادههاي طبقه سه، مرتب نگران دخل و خرجشان هستند؛ اينکه چه چيزي برايشان ارزانتر درميآيد يا مبادا چيزي برايشان گران تمام شود. آنها از دار دنيا تنها يک سقف براي بالاي سرشان دارند و يک گوسفند و يک الاغ. پدر صوفي کشاورز است و روي زمين ديگران کشت ميکند. تنگدستي خانواده صوفي اين احساس را القا ميکند که آنها خيلي آدمهاي خوشحالي نيستند.
«پدرم با اينکه چهل و دو سال سن داشت، موها و سبيلش جو گندمي شده بود و وقتي مي¬خنديد چين و چروک دور چشمهايش عميقتر ميشد و فکر ميکردي هم سن و سال طواق حاجي است.مادرم ميگفت آدمهاي پولدارتر هميشه جوان ميمانند.» (صفحه 19)
نکتهاي که در مورد شخصيتپردازي اين داستان تا حدودي باورپذيري آن را خدشه دار مي کند اين است که در فصلهاي مختلف هميشه موفقيت از آن شخصيت اصلي، صوفي است. اينکه طواق حاجي با بخشندگي تمام و کمال حاضر ميشود اسب خود را به صوفي داده و تا مدتي غذاي او را تأمين کند، اينکه بهجان مربي اسبهاي طواق حاجي قبول ميکند اين اسب را در کنار ساير اسبها آموزش دهد، اينکه پدربزرگ او نه تنها اسباب درمان اسب صوفي را فراهم ميکند که حتي در جايي از داستان اسب را آموزش داده، غذاي او را تأمين و وسايل مورد نياز صوفي براي شرکت در مسابقه را فراهم ميکند و حتي وقتي داستان روال عادي به خود ميگيرد و امکان برنده شدن را به صوفي نميدهد، حادثهاي رخ ميدهد و قهرمان داستان پيروز ميشود.
تمام داستان در محيط روستا ميگذرد حال اينکه اين روستا محل زندگي صوفي و خانواده او يا محل زندگي پدربزرگش (در داستان با يک سفر به خانه پدربزرگ در روستايي ديگر مواجه هستيم) است بارز نيست چراکه ويژگيهاي هر يک از روستاها به اختصار بيان نشده است تا خواننده از توصيفهاي داستان به تفاوت موجود ميان روستاها پي ببرد.
در اين داستان بيشتر از اينکه فن توصيف به کار گرفته شود و به ويژگيهاي رفتاري هر يک از شخصيتها، محل زندگي، ويژگي-هاي روستا، توصيف درباره آب و هوا، مزارع و... پرداخته شود با يک داستان و گرههاي متعدد روبه رو هستيم و در مورد ويژگيهاي محيطي که اين اتفاقات در آن به وقوع ميپيوندد کمتر چيزي دستگيرمان ميشود.
«منزل طواق حاجي تقريباً وسط آبادي بود. در يک محوطهاي بزرگ که دور تا دورش ديوار آجري بود. خانه دوطبقه بزرگي که رنگ سرخ جگرياش آن را از همه خانههاي آبادي جدا ميکرد. در آهني حياط هر دولتهاش باز بود. توي حياط مردي روي موتور تراکتور خم شده بود و داشت با آن ور ميرفت. از کنارش گذشتم. راه افتادم به سمت اسطبل اسبها که بالاي حياط بود. جلوي اسطبل بهجان ايستاده بود و داشت با ملاقه بزرگي شبيه بيل، ديگ مسي بزرگي را هم ميزد. تا چشمش به من افتاد، گفتم: سلام عمو بهجان. خسته نباشيد.» (صفحه 36/ فصل دوم)
پايان داستان از همان ابتدا قابل پيشبيني است، قهرمان داستان در اثر راهنماييهاي چراغ جادو پيروز ميشود و چراغ جادو هم راهش را ميکشد و از زندگي او خارج ميشود. داستان «صوفي و چراغ جادو» با وجود اينکه در جايگاه يک داستان آموزنده قرار ميگيرد اما عبارات آموزنده را به شيوهاي آشکار و کاملاً ملموس و مشخص توسط شخصيتهاي مختلف داستان عنوان کرده است و همين موضوع باعث ميشود که باورپذيري اين عبارات سخت شده و تأثير آن بر مخاطبي که قشر نوجوان هستند کاسته شود. «پدربزرگ گفت: پسرم! مواظب باش چراغي که توي دلت روشن کردي خاموش نشود. آن چراغ قديمي را فراموش کن. چراغ خود تويي، پسرم.
به دستهاي خونآلودم نگاه کردم و توي دلم گفتم: بله چراغ منم و اين خون هم شعلههاي من است.» (صفحه 248)
رمان«صوفي و چراغ جادو» نوشته ابراهيم حسنبيگي در 248 صفحه، شمارگان 15000 نسخه و قيمت 2500 تومان از سوي انتشارات کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان چاپ و منتشر شده است.
با کانال تلگرامي آخرين خبر همراه شويد telegram.me/akharinkhabar