آخرين خبر/
اگر شما هم دوست داريد قبل از خواب کتاب بخوانيد ميتوانيد هر شب در اين ساعت با داستان هاي دنباله دار ما در کاشي کتاب همراه باشيد و قصه "جين اير" را دنبال نماييد.
من برگشتم، و دوشيزه اينگرام از روي نيمکت راحتي برخاسته با شتاب جلو آمد. سايرين هم از سرگرميهاي گوناگون خود باز ايستاده سر خود را بلند کردند چون در همين هنگام صداي حرکت چرخهاي يک وسيله ي نقليه و همينطور صداي خوردن سمّ اسب به روي جاده ي سنگفرش خيس به گوش مي رسيد. يک درشکه ي پستي نزديک مي شد.
دوشيزه اينگرام گفت: «چه جادويي در کارش کرده اند که به اين صورت به خانه برگردد؟ وقتي بيرون مي رفت سوار مسرور (اسب سياه) بود، مگر نه؟ و پايلت هم با او بود؛ پس چه به سر آن حيوان آورده؟»
وقتي اين سخنان را مي گفت هيکل بلند و لباسهاي پف کرده و فراخش طوري جلوي پنجره را گرفت که من مجبور شدم خيلي به عقب خم شوم؛ نزديک بود ستون فقراتم بشکند. از بس بر سر شوق آمده بود اول مرا نديد اما وقتي چشمش به من افتاد لبهاي خود را پيچ و تاب داد و به طرف يکي ديگر از پنجره ها رفت. درشکه ي پستي ايستاد، راننده ي زنگ در خانه را به صدا در آورد و مردي، ملبس به لباس مخصوص سفر، از درشکه پياده شد. اما آن شخص آقاي راچستر نبود. مرد غريبه بلند قامت و خوش هيکلي بود.
دوشيزه اينگرام با عصبانيت گفت: «لعنت به اين شانس! (خظاب به آدل) : ميمون خسته کننده! چه کسي تو را جلوي پنجره نشاند تا خبر دروغ بدهي؟» و نگاه پر از غيظي به من انداخت؛ مثل اين که تقصير من بوده.
در سرسرا گفت و گويي شنيده شد، و کمي بعد تازه وارد پا به درون تالار نهاد. به بانو اينگرام تعظيمي کرد چون ظاهراً او را بزرگترين بانوي حاضر در تالار دانسته بود.
گفت: «از قرار معلوم به موقع نيامده ام، بانوي من، چون مي بينم دوستم آقاي راچستر در خانه نيست. اما من از يک سفر طولاني مي آيم. فکر مي کنم آشنايي من و او آنقدر قديمي و صميمانه باشد که تا مراجعت او در اينجا اقامت کنم.»
رفتارش مؤدبانه بود. وقتي حرف مي زد لهجه اش باعث تعجب من شد چون تا اندازه اي غيرعادي بود _ دقيقاً خارجي نبود اما بر روي هم مي شد گفت که انگليسي هم نيست. سنش احتمالاً در حدود سن آقاي راچستر، يعني سي چهل ساله، بود. بشره اش فوق العاده زرد بود، و اگر اين را ناديده مي گرفتم قيافه ي خوش ترکيبي داشت مخصوصاً در اولين نگاه. هر گاه بيشتر به قيافه اش دقيق مي شدم در آن چيزي مي يافتم که ناخوشايند بود _ يا بهتر بگويم نمي توانست خوشايند باشد. خطوط چهره اش متناسب اما بسيار شل و افتاده بود. چشمانش درشت و خوش ريخت بود اما روح نداشت _ يا دست کم، من اينطور تصور مي کردم.
صداي زنگ تعويض لباس، مهمانان را پراکنده ساخت. ديگر او را نديدم تا بعد از شام که در اين موقع کاملاً راحت به نظر مي رسيد. از قيافه اش کمتر از قبل خوشم آمد؛ درهم و کسل کننده بود. چشمانش حالت ثابتي نداشت؛ مرتباً حرکت مي کرد و حرکتهايش مفهوم خاصي نداشتند؛ اين امر به نگاه او يک حالت غيرعادي مي داد، حالتي که تا آن زمان يادم نمي آيد ديده باشم. به عنوان يک مرد زيبا و داراي قايفه اي نه چندان غيردوستانه، فوق العاده برايم ناخوشايند بود: در آن چهره ي صاف کاملاً بيضوي شکل هيچ قدرتي وجود نداشت. در آن بيني عقابي، دهان کوچک و لبهاي غنچه اي هيچگونه استحکامي مشاهده نمي شد. در پس آن پيشاني کوتاه صاف انديشه اي نهفته نبود و آن چشمان بيروح قهوه اي حالت آمرانه اي نداشت.
در گوشه ي دنج هميشگيم نشسته بودم و در روشنايي شمعدانهاي چند شاخه ي روي پيش بخاري که چهره اش را کاملاً روشن ساخته بود او را نگاه مي کردم چون روي يکي از مبلهاي کنار بخاري نشسته بود و باز هم آن را بيشتر به طرف بخاري مي کشاند مثل اين که سردش بود. او را با آقاي راچستر مي سنجيدم. به نظر من (اگر زياد مقيد به دقت در سنجش نباشم) تفاوت آن دو نفر تا اندازه اي مثل تفاوت غاز ظريف با قوش وحشي، يا تفاوت يک گوسفند رام با يک سگ پوست کلفت تيز چشم، يعني محافظ آن گوسفند، بود.
گفته بود آقاي راچستر از دوستان قديم اوست. دوستي آنها بايست يک دوستي عجيب و در واقع مصداق بارزي براي ضرب المثل قديمي «فيل و فنجان» باشد.
دو سه نفر از آقايان نزديک او نشسته بودند، و من گاهگاهي چند کلمه از گفت و گوشان در تالار را مي شنيدم. در ابتدا کلمات شنيده شده برايم مفهوم نبودند چون گفت و گوي لوئيزا اشتن و مري اينگرام که به من نزديکتر بودند مانع از اين مي شد که بتوانم کلمات شنيده شده را به هم ربط بدهم و گاهي قسمتهايي از جملات را نمي شنيدم. اين دو دختر راجع به آن مرد غريبه با هم حرف مي زدند. هردوشان او را «مرد زيبا» مي دانستند. لوئيزا گفت: «يک موجود دوست داشتني» است و «او را مي پرستم» و مري «دهان کوچک قشنگ و بيني زيبا»ي او را کمال مطلوب يک عاشق مي دانست...
لوئيزا گفت: «چه پيشاني بازي دارد! چقدر صاف _ هيچکدام از آن چينهاي نامنظم را که من خيلي بدم مي آيد ندارد: چه چشمها و لبخند روشني!»
و بعد چقدر خوشحال شدم که آقاي لين از آنها خواست به آن طرف تالار بروند تا درباره ي گردش به تعويق افتاده در «زمينهاي عمومي هي» [Hay Commons] به تنظيم برنامه بپردازند.
در اين موقع که توانستم حواس خود را حول گفت و گوي عده اي که کنار بخاري نشسته بودند متمرکز کنم، و فوراً متوجه شدم که اسم تازه وارد آقاي ميسن [Mason] است. بعد فهميدم که تازه به انگلستان وارد شده و اهل يکي از کشورهاي منطقه ي حاره است، و بدون شک علت زردي رنگ صورت او نيز همين بوده و به همين دليل هم اينقدر نزديک بخاري نشسته و در داخل خانه پالتو پوشيده. از کلمات جامائيکا، کينگستن[Kingston]، و اسپنيش تاون [Spanish Town] فوراً متوجه شدم که محل اقامتش جزاير هند غربي است. کمي بعد فهميدم در همانجا بوده که اولين بار آقاي راچستر را ديده و با او آشنا شده. مي گفت دوست او از گرماي سوزان، بادهاي طوفاني و فصول باراني آن منطقه بدش مي آيد. مي دانستم آقاي راچستر شخص دائم السفري است؛ اين را خانم فرفاکس گفته بود، اما تصور مي کردم مسافرتها و سياحتهاي او محدود به قاره ي اروپاست. تا اين زمان نشنيده بودم اشاره اي به سفر او به سواحل دوردست شده باشد.
سخت مشغول انديشيدن درباره ي اين گونه امور بودم که واقعه اي، واقعه ي تا حدي غيرمنتظره، رشته ي افکارم را گسيخت. آقاي ميسن که هرگاه در باز مي شد مي لرزيد، تقاضا کرد که در بخاري _ که ديگر شعله نداشت _ زغال سنگ بيشتري بريزند هرچند انبوهه ي اخگرهاي سرخ و سوزان آن همچنان مي درخشيد. خدمتکاري که زغال سنگ را آورده بود وقتي بيرون مي رفت نزديک صندلي آقاي اشتن ايستاد و با صداي آهسته چيزي به او گفت که من فقط چند کلمه ي «پيرزن» و «خيلي مزاحم» را شنيدم.
کلانتر جواب داد: «به او بگو که اگر گورش را گم نکند او را پشت ميله هاي زندان مي فرستم.»
سرهنگ دنت حرف او را قطع کرده گفت: «نه، صبر کن، اشتن، او را بيرون نکن. با اين آدم مي توانيم به نحوي خودمان را سرگرم کنيم. بهترست با خانمها مشورت بشود.» بعد در حالي که با صداي بلند حرف مي زد ادامه داد: «خانمها، شما راجع به زمينهاي «هي» و ديدن چادر کوليها حرف مي زديد. حالا سام آمده مي گويد در همين لحظه يکي از آن پيرزنهاي کولي در تالار خدمتکاران است، و اصرار دارد ما را ببيند و برايمان فال بگيرد. آيا ميل داريد او را ببينيد؟»
بانو اينگرام گفت: «شما حتماً با ماندن اين شياد پست موافق نيستيد، سرهنگ؟ هر طور شده او را بيرون بينداز، سام.»
خدمتکار گفت: «اما نمي توانم او را مجبور به رفتن کنمِ، بانوي من، خدمتکاران ديگر هم نمي توانند. همين حالا پيش خانم فرفاکس است و خانم فرفاکس از او خواسته که بيرون برود اما در يک گوشه نزديک سوراخ دودکش نشسته مي گويد تا خواسته اش برآورده نشود از جايش تکان نمي خورد.»
خانم اشتن پرسيد: «چه مي خواهد؟»
_ «مي گويد: (مي خواهم فال آقايان و خانمها را بگيرم)، بانوي من، و با اصرار مي گويد بايد اين کار را بکند و خواهد کرد.»
دوشيزه خانمهاي اشتن با هم پرسيدند: «چه قيافه اي دارد؟»
_ «يک موجود خيلي زشت، دوشيزه. رنگش تقريباً به سياهي دوده است.»
فرديک لين گفت: «پس يک ساحره ي واقعي است. حتماً بايد او را ببينم.»
برادرش گفت: «مسلماً اگر او را بيرون بيندازيم. خيلي پشيمان خواهيم شد؛ سرگرمي خيلي خوبي است.»
خانم لين گفت: «چه فکري به سر داريد، پسرهاي عزيزم؟»
بيوه ي ثروتمند، اينگرام، در موافقت با آن خانم گفت: «من نمي توانم با چنين کار ناشايستي موافقت کنم.»
دوشيزه بلانش، همچنان که دور پيانو راه مي رفت با صداي مغرورانه ي خود اظهار داشت: «در حقيقت، مي توانيد، مامان، و اين کار را خواهيد کرد.» او تا اين موقع ساکت نشسته بود و چند برگ نت موسيقي را وارسي مي کرد. بعد گفت: «من کنجکاوم طالعم را بدانم. پس، به آن عجوزه بگو بيايد اينجا، سام.»
_ «بلانش عزيزم، توجه داشته باش که _ »
_ « توجه دارم. مي دانم چه مي خواهيد بگوييد. خواسته ي من بايد عمل بشود. زود باش، سام!»
همه ي جوانها، هم دخترها و هم پسرها فرياد کشيدند: «بله، بله، بله. بياييد تفريح خيلي خوبي است!»
خدمتکار هنوز ايستاده بود. گفت: «خيلي خشن به نظر مي رسد.»
دوشيزه اينگرام که ديگر حوصله اش سر رفته بود فرياد کشيد: «برو!» و آن مرد رفت.
تما مهمانان به هيجان آمده بودند. هر کس از روي شوخي و تمسخر چيزي مي گفت که در اين موقع سام برگشت.
گفت: «حالا مي گويد (نمي آيم؛ از شأن من دورست که پيش يک مشت عوام بيايم.) اينها عين کلمات خود اوست. بعد گفت که بايد در يک اطاق تنها باشد و آنهايي که مي خواهند فال بگيرند يکي يکي پيش او بروند.»
بانو اينگرام شروع به صحبت کرد: «حالا مي بيني، بلانش ارجمند من، که او دارد از حد خودش تجاوز مي کند؟ مواظب باش، دختر فرشته ي من که _»
اما «دختر فرشته» حرف مادر را قطع کرده گفت: «حق با اوست، او را به کتابخانه راهنمايي کن، سام. در شأن من هم نيست که يک مشت عوام به فال من گوش بدهند. مي خواهم همه ي حرفهايش را فقط خودم بشنوم. آيا بخاري کتابخانه روشن است؟»
_ «بله، بانوي من _ اما آدم خيلي شلوغي به نظر مي رسد.»
_ «ديگر وراجي نکن، مردک سمج! دستور مرا اجرا کن.»
سام دوباره بيرون رفت؛ و کنجکاوي، هيجان و انتظار حاضران به اوج رسيد.
وقتي خدمتکار برگشت گفت: «حالا آماده است. مي گويد اولين نفر بيايد.»
سرهنگ دنت گفت: «گمان مي کنم بهتر باشد قبل از اين که کسي از خانمها پيش او برود من بروم نگاهي به او بيندازم. سام، به او بگو يکي از آقايان مي خواهد بيايد.»
سام رفت، و برگشت.
_ «مي گويد هيچيک از آقايان را نمي خواهد ببيند. لازم نيست آنها خودشان را به زحمت بيندازند و پيش او بروند.» بعد با نيشخندي که مي کوشيد آن را نشان ندهد گفت: «بانوان هم همينطور. فقط خانمهاي جوان و مجرد را مي پذيرد.»
هنري لين با خنده گفت: «انصافاً که خيلي خوش سليقه است!»
دوشيزه اينگرام موقرانه برخاست. با لحن فرماندهي که مي خواهد در عين نااميدي کاري انجام دهد و افراد خود را اميدوار سازد گفت: «اول من مي روم.»
مادرش با لحني نگران گفت «اوه، بهترين من! عزيزترين من! بايست. کمي فکر کن!» اما آن دختر با سکوتي سنگين از کنار او رد شد، از ميان در، که سرهنگ دنت آن را باز گذاشته بود، عبور کرد و بعد صداي ورود او به کتابخانه را شنيدم.
سکوت نسبي برقرار شد. بانو اينگرام جز بازي با انگشتان خود که حاکي از اضطراب شديد او بود کار ديگري از دستش برنمي آمد بنابراين به همين کار هم مشغول شد. دوشيزه مري اظهار داشت: «من شخصاً گمان نمي کردم جرأت اين کار را داشته باشد. امي و لوئيزا اشتن لبخند بر لب داشتند و تا اندازه اي هراسان به نظر مي رسيدند.»
دقيقه ها خيلي کند مي گذشتند. بعد از گذشت يک ربع صداي باز شدن در کتابخانه را شنيدند. دوشيزه اينگرام از در طاقنما نزدمان برگشت.
آيا مي خنديد؟ آيا قضيه را يک شوخي دانسته بود؟ همه ي چشمها با کنجکاوي مشتاقانه اي به او دوخته شده بود و چشمان او با نگاهي بي اعتنا و خونسرد به نگاههاي ما پاسخ مي داد. او نه آشفته به نظر مي رسيد و نه شاد. شق و رق به طرف صندلي خود رفت و بي آن که حرفي بزند نشست.
لرد اينگرام گفت: «خوب، بلانش؟»
مري پرسيد: «چي گفت، خواهر؟»
دوشيزه خانمهاي اشتن پرسيدند: «چي فکر مي کنيد؟ چه احساسي داريد؟ آيا او يک طالع بين واقعي است؟»
دوشيزه اينگرام در پاسخ گفت: «يکي، يکي، جانم. اينقدر سؤال نکنيد. در واقع حيرت و زودباوري شما را خيلي آسان مي شود تحريک کرد. به نظر مي رسد که همه ي شما _ از جمله مامان خوبم _ به اين موضوع خيلي اهميت مي دهيد و کاملاً معتقديد در اين يک جادوگر واقعي داريم که با پيرمرد ارتباط صميمانه و نزديکي دارد. کسي که من ديدم يک کولي ولگردست. با روش بسيار پيش پا افتاده اي کف بيني مي کند. چيزهايي که به من گفت همانهايي است که کف شناسهاي معمولي مي گويند. هوس کنجکاوي من ارضا شد و حالا فکر مي کنم آقاي اشتن، همانطور که تهديد کرد، بجا خواهد بود که اين عجوزه را به حبس بيندازد.»
بعد کتابي برداشت، به صندلي خود تکيه زد و به اين ترتيب گفت و گو ديگر ادامه نيافت. مدت تقريباً نيم ساعت او را نگاه مي کردم. در تمام اين مدت کتاب را ورق نزد، رنگ چهره اش هر لحظه تيره تر مي شد و حالت ناخرسندي، يأس و خشم او را بيشتر نشان مي داد. معلوم مي شد آنچه شنيده به نفعش نبوده، و من از حالت چهره و سکوت طولانيش دريافتم که او خود، علي رغم بي اعتنائي ظاهريش به حرفهاي آن پيرزن، آنچه را که برايش فاش شده خيلي مهم مي داند.
در اين ضمن، مري اينگرام امي و لوئيزا اشتن اظهار داشتند که جرأت ندارند تنها بروند اما در عين حال ميل دارند بروند. از طريق سفير او، سام، مذاکراتي صورت گرفت و سام بيچاره آنقدر رفت و آمد که گمان مي کنم پايش درد گرفت تا بالاخره با زحمت زياد از طرف سي بيل [ Sybil: احتمالاً جادوگر مشهوري بوده._م. ] سختگير اجازه داده شد که آن سه نفر دسته جمعي نزد او بروند.
جلسه ي ملاقات آنها به اندازه ي ملاقات دوشيزه اينگرام بي سر و صدا نبود چون صداي خنده هاي جنون آسا و جيغهاي کوتاه آنها را مرتباً از کتابخانه مي شنيديم. بعد از تقريباً بيست دقيقه با سر و صدا از کتابخانه بيرون زدند و مثل اين که از ترس تعادل عصبي خود را از دست داده باشند دوان دوان به تالار آمدند.
يک صدا با هم گفتند: «قطعاً يک انسان عادي نيست! چه چيزهايي به ما گفت! همه چيز ما را مي داند!» و در حالي که نفس نفس مي زدند خود را روي چند صندلي که آقايان با عجله برايشان آورده بودند، انداختند.
بعد چون ساير مهمانان با اصرار از آنها خواستند بيشتر توضيح دهند اظهار داشتند که آن زن حرفها و کارهاي دوره ي کودکي آنها را برايشان شرح داده، کتابها و زينت آلاتي را که در اطاقهاي مخصوص خود و در خانه هاشان نگهداري مي کنند و کتابچه هاي گوناگون يادبودي که بستگان به آنها هديه داده بودند همه ي اينها را اسم برده. مؤکداً مي گفتند حتي افکارشان را خوانده، و در گوش هر يک از آنها اسم مرد محبوبشان را گفته و آرزوهاشان را براي آنها بازگو کرده.
در اينجا آقايان با اصرار زياد از دختر خانمها خواستند که درباره ي اين دو مورد اخير توضيح بيشتري بدهند اما آنها در برابر اين اصرار سرخ شدند، مِن مِن کردند، لرزيدند و لبخند زدند.
خانمهاي سالمند شيشه ي استشمام دار و جلوي بيني آنها گرفته و به وسيله ي بادزن باد آنها را مي زدند و مرتباً اظهار مي داشتند که به هشدارهاي به موقع آنها توجه نشده. آقايان سالمند مي خنديدند، و آقايان جوانتر در مقابل دختران زيباي به هيجان آمده خود را حاضر به خدمت نشان مي دادند.
در اين گيرودار، در حالي چشمها و گوشهايم معطوف به صحنه ي مقابلم بود در نزديکي خود صدايي حاکي از صاف کردن سينه شنيدم. سرم را برگرداندم و سام را ديدم.
_ «اگر مايل باشيد کولي شما را مي پذيرد، دوشيزه. مي گويد که هنوز هم يک خانم جوان مجرد ديگري در تالار هست که پيش او نيامده، و قسم مي خورد که تا همه ي دختر خانمها را نبيند از اينجا نخواهد رفت. فکر کردم منظورش شما هستيد؛ غير از شما کس ديگري نمانده. به او چه بگويم؟»
جواب دادم: «اوه، حتماً خواهم رفت.» و از اين فرصت غيرمنتظره که کنجکاوي شديداً برانگيخته ام را ارضا مي کرد خيلي خوشحال شدم. آهسته از اطاق بيرون رفتم. هيچکس متوجه خروج من نشد چون همه ي مهمانان دور آن سه دختر لرزان که تازه برگشته بودند، جمع شده از آنها سؤال مي کردند. در را به آرامي پشت سر خود بستم.
سام گفت: «اگر مايل باشيد در راهرو منتظرتان خواهم ماند، دوشيزه. اگر شما را ترساند فقط مرا صدا کنيد تا بيايم تو.»
_ «نه، سام. به آشپزخانه برگرد. اصلاً نمي ترسم.» و در حقيقت هم نمي ترسيدم بلکه خيلي به آن موضوع علاقه داشتم و به هيجان آمده بودم.
وقتي وارد کتابخانه شدم آنجا کاملاً ساکت به نظر مي رسيد، و سي بيل _ اگر واقعاً سي بيل مي بود _ در گوشه اي کنار بخاري لميده بود. پالتوي سرخي پوشيده و کلاه مشکي، يا دقيقتر بگويم يک کلاه لبه پهن مخصوص کوليها، سرش بود؛ روي آن کلاه، روسري راهراهي بسته و آن را زير چانه گره زده بود. شمع خاموشي روي ميز بود. جادوگر جلوي آتش بخاري خم شده بود و به نظر مي رسيد در کنار نور آن مشغول خواندن کتاب سياه کوچکي شبيه کتاب دعاست. در اثناء خواندن کلمات را، مثل اغلاب پيرزنها، زير لب ادا مي کرد. وقتي وارد شدم بلافاصله از مطالعه دست نکشيد چون ظاهراً مي خواست پاراگرافي را که مي خواند تمام کند.
من روي قاليچه ي کنار بخاري ايستاده بودم و دستهايم را گرم مي کردم چون در تالار پذيرايي صندليم در فاصله ي نسبتاً دوري از بخاري قرر داشت دستهايم سرد شد. در اين موقع طوري احساس آرامش مي کردم که در عمرم چنان احساسي نداشته بودم. در حقيقت در ظاهر آن کولي چيزي نبود که آرامش آدم را برهم بزند. کتابش را بست و آهسته آهسته سر خود را بلند کرد. لبه ي کلاهش روي قسمتي از چهره اش سايه انداخته بود با اين حال وقتي چهره ي خود را بالا آورد توانستم ببينم که چهره ي عجيبي است: يکپارچه قهوه اي و سياه بود، گيسوان ژوليده اش از زير يک دسته موي سفيد در زير چانه اش به صورت وز کرده بيرون زده و روي نصف گونه هاي او يا، بهتر بگويم، آرواره هايش را پوشانده بود. چشمهاي خود را، با نگاهاي مستقيم و گستاخانه، به روي من خيره کرد.
با صدايي به قاطعيت نگاه و خشونت حالت چهره اش گفت: «خوب، تو مي خواهي طالعت را ببينم؟»
_ «برايم مهم نيست، مادر؛ شايد تو اين کار را دوست داشته باشي اما بايد بگويم که من به اين حرفها اعتقادي ندارم.»
_ «اين حرفت نشانه ي غرور توست. انتظار داشتم چنين چيزي بگويي. وقتي پايت را از آستانه ي در به داخل اطاق گذاشتي اين را از صداي پايت فهميدم.»
_ «واقعاً فهميدي؟ پس شنوايي خوبي داري.»
_ «بله، دارم. چشم تيزي دارم و همينطور هوش تيزي.»
_ «بله، در حرفه ات به همه ي اينها احتياج داري.»
_ «بله، احتياج دارم مخصوصاً وقتي با مشتريهايي مثل تو سر و کار داشته باشم. چرا نمي لرزي؟»
_ «سردم نيست.»
_ «چرا رنگت نپريده؟»
_ «براي اين که مريض نيستم.»
_ «چرا به کار من اعتقاد نداري؟»
_ «براي اين که احمق نيستم.»
آن عجوزه ي فرتوت در زير کلاه و روسريش «نيشخندي زد». بعد پيپ سياه کوتاي بيرون آورد،آن را روشن کرد و چند پکي به آن زد. پس از آن که لحظاتي خود را با آن ماده ي مخدر مشغول ساخت قد خميده ي خود را راست کرد، پيپ را از لبهايش برداشت، و در حالي که نگاه خيره ي خود را به آتش دوخته بود با تأمل بسيار گفت: «تو سردت هست، مريض هستي و احمق هم هستي.»
جواب دادم: «ثابت کن.»
_ «ثابت خواهم کرد؛ در چند کلمه: سردت هست براي اين که تنهايي. هيچ ضربه و حرکتي نمي تواند آتشي را که در توست شعله ور کند. مريض هستي براي اين که بهترين و عاليترين و شيرين ترين احساساتي که به افراد انسان داده اند از تو مضايقه شده. احمق هستي براي اين که نمي خواهي سعي کني آن احساسات را در قلبت به وجود بياوري، حتي يک قدم بر نمي داري تا با آن که در انتظار توست رو به رو بشوي.»
بار ديگر پيپ کوتاه سياه خود را ميان لبهايش گذاشت و با قوت هرچه تمامتر پک زدن را از سر گرفت.
_ «ببين، تو مي تواني تمام اينها را تقريباً به هر کسي که مثل من مواجب بگير تنهايي است و در يک خانه ي بزرگ زندگي مي کند، بگويي.»
_ «مي توانم اينها را تقريباً به هر کسي بگويم اما آيا درباره ي تقريباً هر کسي هم صدق مي کند؟»
_ «در موقعيت من.»
_ «بله، همينطورست، در موقعيت تو. اما يک نفر ديگر پيدا کن که دقيقاً بتواند در جاي تو قرار بگيرد.»
_ «اما مثل تو هزاران نفر را مي توان پيدا کرد.»
_ «تو مشکل بتواني يک نفر من پيدا کني. اگر مغزت درست کار مي کرد خود را در موقعيتي خيلي نزديک به سعادت، بله، در دسترس آن، قرار مي دادي. همه ي مواد اوليه آماده است فقط يک حرکت لازم است تا آنها را ترکيب کني. دست تقدير آنها را تا اندازه اي از هم جدا کرده پس بگذار به هم نزديک بشوند و نتيجه هاي خوبي به بار بياورند.»
_ «من از اين معماها سر در نمي آورم و در سراسر عمرم تا حالا هيچوقت نتوانسته ام معما حل کنم.»
_ «اگر مي خواهي واضح تر برايت حرف بزنم بگذار کف دستت را ببينم.»
_ «و لابد مي خواهي يک پولي هم کف دستت بگذارم.»
_ «البته.»
يک شيلينگ به او دادم. آن را در کيسه ي کهنه اي که از جيبش بيرون آورده بود انداخت. بعد از آن که سرش را محکم بست و آن را در جيب خود گذاشت به من گفت دستم را به طرفش دراز کنم. اين کار را کردم. صورت خود را نزديک کف دستم آورد و بي آنکه به آن دست بزند چند لحظه اي با دقت نگاهش کرد.
گفت: «خيلي صاف است. از چنين دستي نمي توانم چيزي در بياورم. تقريباً خط ندارد. اصلاً از اين گذشته، کف دست بيفايده است؛ سرنوشت انسان روي آن نوشته نشده.»
گفتم: «اين را قبول دارم.»
ادامه داد: «بله، سرنوشت روي صورت آدم نوشته شده: روي پيشاني، نزديک چشما، در خود چشمها و در خطوط اطراف دهان است. زانو بزن، و سرت را بالا نگهدار.»
همانطور که از دستور او اطاعت مي کردم گفتم: «آهان، حالا داري به واقعيت نزديک مي شوي، و من کم کم به حرفهايت اعتقاد پيدا مي کنم.»
در نيم ياردي او زانو زدم. آتش بخاري را به هم زد و از زغال سنگهايي که او به هم مي زد موج کوچکي از نور درخشيد: چهره ي او بيشتر در تاريکي قرار گرفت اما چهره ي من بيشتر روشن شد.
بعد از چند لحظه اي چهره ام را برانداز کرد گفت: «من نمي دانم امشب با چه احساسي پيش من آمده اي، نمي دانم در تمام ساعاتي که در اطاق آن طرفي نزديک آدمهاي متشخصي که مثل سايه هاي يک چراغ جادويي در جلوي تو مي خرامند، نشسته اي چه افکاري در مغزت مي گذرد چون هيچگونه همنوائيي ميان تو و آنجا وجود ندارد؛ مثل اين که آنها هر کدام سايه ي هيکل انسان اند و نه انسان واقعي.»
_ «غالباً احساس خستگي مي کنم و گاهي خوابم مي گيرد اما به ندرت غمگين مي شوم.»
_ «در اين صورت لابد در قلبت اميدي داري که تو را نگه مي دارد و با تصورات آينده خوشحالت مي کند؟»
_ «نه، ندارم. حداکثر اميدواريم اين است که از مواجبي که مي گيرم بتوانم پول به اندازه ي کافي پس انداز کنم تا يک روزي در خانه اي که خودم اجاره خواهم کرد مدرسه اي دائر کنم.»
_ «اين که کفاف قوت روزانه ي آدم را نمي دهد و کار بسيار کوچکي است و همينطور، نشستن روي آن صندلي کنار پنجره (مي بيني که عادتهايت را مي دانم) _»
_ «از خدمتکارها پرسيده اي.»
_ «هوم! خيلي خودت را تيزهوش مي داني! خوب، بله، شايد اين کار را کرده باشم. حقيقت اين است که با يکي از آنها آشنايم، خانم «پول» _ »
وقتي اين اسم را شنيدم يک مرتبه از جايم بلند شدم.
با خودم گفتم: «پس تو در اينجا آشنايي داري، اينطور نيست؟ پس معلوم مي شود همه ي اينها حقه است.»
آن موجود عجيب ادامه داد: «نگران نباش؛ او آدم سالمي است، خانم «پول» را مي گويم. صميمي و آرام است. هر کسي مي تواند به او اعتماد کند. خوب، همانطور که مي گفتم... وقتي روي آن صندلي نشسته اي آيا بجز مدرسه به چيز ديگري فکر نمي کني؟ آيا به هيچيک از کساني که روي صندليها و نيمکتهاي راحتي مقابل تو نشسته اند، علاقه اي نداري؟ آيا به صورت يک نفر مخصوص از ميان آنها بيشتر توجه نمي کني، مثلاً، ميان آنها يک نفر نيست که حرکات او، دست کم، کنجکاوي تو را جلب کرده باشد؟»
_ «دوست دارم به همه ي صورتها و هيکلها نگاه کنم.»
_ «آيا به يکي، يا شايد دوتا از آنها، توجه مخصوصي نداري؟»
_ «بله، غالباً وقتي زن و مردي از ميان آنها براي هم تعريف مي کنند تماشاي حرکات يا نگاههاي آنها باعث سرگرمي من مي شود.»
_ «چه جور تعريفهايي را بيشتر دوست داري بشنوي؟»
_ «تعريفها خيلي با هم فرق ندارند که بخواهم انتخاب کنم. معمولاً راجع به يک چيزند: اظهار عشق، و تعهد اين که حتماً به يک فاجعه بيانجامد: ازدواج.»
_ «آيا اين موضوع يکنواخت را دوست داري؟»
_ «اصلاً به آن توجهي ندارم چون به من ربطي ندارد.»
_ «به تو ارتباطي ندارد؟ وقتي يک خانم جوان، سالم، پرنشاط، جذاب و داراي موقعيت اجتماعي و مالي خوب مي نشيند و به روي يک مرد لبخند مي زند تو __»
ادامه دارد...
نويسنده : شارلوت برونته
با کانال تلگرامي آخرين خبر همراه شويد telegram.me/akharinkhabar