آخرين خبر/ اگر شما هم دوست داريد قبل از خواب کتاب بخوانيد مي توانيد هر شب در اين ساعت با داستانهاي دنباله دار ما در کاشي کتاب همراه باشيد.
لينک قسمت قبل
گفت: «تو نبايست به آن صورت، بي آن که مقدمات سفر را فراهم کني راه مي افتادي و ميرفتي. بايست قصدت را با من در ميان مي گذاشتي. بايست به من اطمينان مي کردي. من هرگز تو را مجبور نمي کردم که معشوقه ام بشوي. با آن که در اثر نااميدي {از ازدواج با تو} روش خشونت آميزي داشتم اما، در حقيقت، تو را خيلي بيشتر از آن دوست مي داشتم که به تو ظلم کنم. ترجيح مي دادم نصف ثروتم رابه تو بدهم (بي آنکه در مقابل، از تو حتي توقع يک بوسه داشته باشم) تا اين که تو خودت را در اين دنياي بزرگ تسليم پيشامدها کني. اطمينان دارم رنجهايي که تحمل کرده اي بيشتر از آن است که بريم شرح دادي.»
جواب دادم: «به هر حال، رنجهاي من هر چه هم بوده باشند مدتشان کوتاه بود.» بعد شروع کردم به شرح چگونگي ورودم و مورهاوس، و اين که چطور مدير آموزشگاه شدم و غيره. موضوع ثروتمند شدن و يافتن تصادفي بستگانم را هم، به ترتيب، براي او شرح دادم. در ضمن شرح ماجراهايم، البته، مکرراً اسم سينت جان ري ورز به ميان مي آمد. وقتي داستانم تمام شد او بلافاصله همين اسم را موضوع سؤال قرار داد:
_ «پس اين سينت جان پسر عمه ات است؟»
_ «بله.»
_ «در موقع شرح سرگذشت غالباً اسم او را مي آوردي؛ از او خوشت مي آمد؟»
_ «مرد بسيار خوبي بود، آقا؛ نمي توانستم دوستش نداشته باشم.»
_ «مرد خوب؟ منظورت يک مرد پنجاه ساله ي موقر و مؤدب است؟ يا چيز ديگر؟»
_ «سينت جان فقط بيست و نه سال داشت، آقا.»
_ «به قول فرانسويها «ژون آنکور*». آيا او يک آدم کوتاه قامت، بيحال و ساده است؟ شخصي است که خوبيهايش بيشتر در اجتناب از کارهاي بد خلاصه مي شود تا بي پروائيش در انجام دادن کارهاي درست و خوب؟»
*[Jeune encure: هنوز جوان {است}.]
_ «شخص فعال خستگي ناپذيري است. کارهاي بزرگ و قابل ستايش، اين است آن چيزي که براي تحقق بخشيدن به آن زندگي مي کند.»
_ «راجع به مغزش چه مي گويي؟ شايد بيشتر ساده لوح باشد تا چيز ديگر؟ آيا نيّات خيري دارد اما وقتي شروع به حرف زدن مي کند مخاطب ميل ندارد حرفهايش را گوش کند؟»
_ «خيلي کم حرف مي زند، آقا؛ اما واقعاً آنچه را هم مي گويد مناسب و شايسته است. مغزش بسيار عالي کار مي کند: مي توانم بگويم حساس نيست اما نيرومندست.»
_ «پس مرد با قدرتي است؟»
_ «حقيقتاً با قدرت است.»
_ «لابد تحصيلاتش هم کامل است؟»
_ «سينت جان ري ورز محقق فاضل و ژرف انديشي است.»
_ «رفتارش را که، فکر مي کنم، گفتي زياد با روحيه ات جور نمي آمد؟ خودبينانه و کشيش مآبانه بود؟»
_ «من اصلاً راجع به رفتارش حرفي نزدم؛ اما اگر روحيه ي من خيلي بد باشد طبيعي است که با روحيه ام جور در نيايد. رفتارش مؤدبانه، آرام و شرافتمندانه بود.»
_ «ظاهرش چطور بود؟ يادم نيست چه توصيفي از ظاهر او کردي؛ لابد يک دستيار بي تجربه ي کشيش است که دستمال گردن سفيدش را طوري بسته که دارد خفه مي شود، و با پوتين بلندش با تبختر راه مي رود، بله؟»
_ «سينت ري ورز خوش لباس و زيباست: بلند قدست؛ چشمانش آبي و موهايش بورست، و به طور کلي نيمرخ يوناني دارد.»
_ (آهسته با خوش)«مرده شور قيافه اش را ببرد!» (خطاب به من) «از او خوشت مي آمد، جين؟»
_ «بله، آقاي راچستر، از او خوشم مي آمد، اما شما قبلاً اين را از من پرسيديد.»
البته متوجه شده بودم که مخاطب من سخت گرفتار حسادت شده، و اين حسادت مثل مار او را نيش مي زند اما اين نيش يک نيش شفا بخش و سودمند بود چون او را از چنگال کشنده ي افسردگي نجات مي داد. به همين علت بود که من آن مار را زود افسون نکردم.
جوابش در مقابل حرف من تا حدي غير منتظره بود چون گفت: «شايد ترجيح مي دهي روي زانويم ننشيني، دوشيزه اير؟»
_ «چرا ننشينم، آقاي راچستر؟»
_ «تصويري که تو از آن مرد برايم رسم کردي کاملاً مغاير با تصويري است که من از او داشتم. توصيف تو يک آپولو*ي زيباي باشکوه را در نظرم مجسم کرد؛ او همين حالا هم در مخيله ي تو هست: بلند قد، مو بور، چشم آبي و داراي نيمرخ يوناني؛ آن وقت کسي که الان در مقابل خودت مي بيني يک وولکان ** است: درست مثل يک آهنگر؛ پوست تيره، شانه پهن، نابينا و افليج.»
_ «قبلاً چنين چيزي به فکر من نرسيده بود، اما مسلماً شما به يک وولکان بيشتر شباهت داريد، آقا.»
_ «خوب، با اين حساب، تو مرا ترک خواهي کرد، خانم. اما پيش از اين که بروي (در اين موقع مرا محکمتر از قبل به سينه اش فشرد) فقط به چند سؤال من جواب خواهي داد.» مکث کرد.
_ «چه سؤالي، آقاي راچستر؟»
بعد استنطاق او شروع شد:
_ «آيا سينت جان پيش از اين که بداند دختر دائيش هستي تو را مدير آن مدرسه کرد؟»
_ «بله.»
_ «غالباً او را مي ديدي؟ آيا او گاهي به مدرسه سر مي زد؟»
_ «هر روز.»
_ «از کارت راضي بود، جين؟ مي دانم اين جور آدمها خيلي باهوش اند، و تو هم موجود با استعدادي هستي؟»
_ «از کارم راضي بود، بله.»
_ «در تو چيزهاي زيادي کشف مي کرد که انتظار نداشته بود؟ بعضي از موهبتهايي که داري فوق العاده اند.»
_ «اين را نمي دانم.»
_ «تو گفتي خانه ي کوچکي نزديک مدرسه داشتي، آيا براي ديدن تو به خانه ات هم مي آمد؟»
_ «گاهگاهي.»
_ «شبها مي آمد؟»
_ «يکي دو بار.»
مکث.
_ «بعد از آن که معلوم شد با هم قوم و خويش هستيد چه مدت ديگر در آنجا ماندي؟»
_ «پنج ماه.»
_ «آيا ري ورز اوقات زيادي با خواهرانش مي گذرانيد؟»
_ «بله، تالار عقب خانه هم اطاق کار او هم اطاق کار ما بود. او کنار پنجره مي نشست و ما کنار ميز.»
_ «آيا خيلي مطالعه مي کرد؟»
_ «خيلي زياد.»
_ «چه چيزي مطالعه مي کرد؟»
_ «زبان هندوستاني.»
_ «در اثناء مطالعه ي او تو چه مي کردي؟»
_ «اوايل آلماني ياد مي گرفتم.»
_ «آيا او به تو ياد مي داد؟»
_ «آلماني بلد نبود.»
_ «به تو چيزي ياد نمي داد؟»
_ «کمي هندوستاني.»
_ «ري ورز به تو هندوستاني ياد مي داد؟»
_ «بله، آقا.»
_ «به خواهرانش هم همينطور؟»
_ «نه.»
_ «فقط به تو؟»
_ «فقط به من.»
_ «خودت خواستي که ياد بگيري؟»
_ «نه.»
_ «او خواست به تو ياد بدهد؟»
_ «بله.»
مکث دوم.
_ «چرا مي خواست اين کار را بکند؟ ياد گرفتن هندوستاني براي تو چه فايده اي داشت؟»
_ «قصدش اين بود که مرا با خودش به هندوستان ببرد.»
_ «آهان! حالا مي فهمم قضيه از چه قرار بوده. آيا مي خواست با تو ازدواج کند؟»
_ «از من خواست با او ازدواج کنم.»
_ «اين ديگر دروغ است؛ اينها را گستاخانه از خودت ساخته اي تا مرا آزار بدهي.»
_ «معذرت مي خواهم اين عين واقعيت است؛ از من چند بار چنين تقاضايي کرد. در مورد خواسته ي خودش، همانطور که شما هميشه سماجت مي کرديد، سرسخت و سمج بود.»
_ «دوشيزه اير، تکرار مي کنم، تو مي تواني از پيش من بروي. چقدر بايد اين موضوع را به تو بگويم؟ چرا وقتي به تو تذکر دادم از روي زانويم پايين بيايي باز هم همينطور مصرانه اينجا نشسته اي؟»
_ «چون اينجا راحت هستم.»
_ «نه، راحت نيستي، جين. چون دلت پيش من نيست؛ پيش اين عمه زاده، اين سينت جان است. آه، تا اين لحظه تصور مي کردم جين کوچولو کاملاً به من تعلق دارد! معتقد بودم حتي وقتي هم از پيشم رفته باز هم دوستم دارد. اين برايم در ميان آن همه رنج و غم دلخوشي کوچکي بود. در اين مدت طولاني که از يکديگر دور بوده ايم و من براي جدائيمان اشکهاي زيادي ريخته ام هرگز گمان نمي کردم در حالي که من از دوري او ماتم گرفته ام او شخص ديگري را دوست دارد! اما غم و افسوس فايده اي ندارد. از پيش من برو، جين، برو و با ري ورز ازدواج کن.»
_ «در اين صورت مرا به زور از خودتان جدا کنيد، بيرونم بيندازيد چون من به ميل خودم از اينجا نخواهم رفت.»
_ «جين، من هميشه لحن صدايت را دوست دارم؛ هنوز اميد را در من زنده مي کند، هنوز بسيار صميمانه است. وقتي آن را مي شنوم مرا يک سال به عقب برمي گرداند، فراموش مي کنم که تو پيوند جديدي بسته اي. اما من احمق نيستم، برو...»
_ «کجا بايد بروم، آقا.»
_ «به راه خودت برو، با آن شوهري که انتخاب کرده اي.»
_ «آن شوهر، کيست؟»
_ «خودت خوب مي داني؛ همين سينت جان ري ورز.»
_ «او شوهر من نيست، و هرگز هم نخواهد بود. او به من عشق ندارد؛ من هم عاشق او نيستم. او (در صورتي که مثل شما بتواند عاشق باشد) عاشق يک خانم جوان زيبا به اسم رزاموند است. فقط به اين علت مي خواست با من ازدواج کند که تصور مي کرد من با داشتن عنوان همسر ميسيونر، که مرا شايسته ي آن مي دانست، مي توانم با او همکاري کنم. مرد خوب و بزرگ اما بسيار سختگير و نسبت به من مثل يک تکه يخ، سرد است. مثل شما نيست، آقا؛ من در کنار او، نزديک او و با او احساس خوشبختي نمي کنم. نيست به من هيچگونه گذشت و هيگونه علاقه اي ندارد. در من هيچ چيز جذابي _حتي جواني _ نمي بيند؛ فقط چند جنبه معنوي مفيد مشاهده مي کند. پس هنوز هم اصرار داريد که شما را رها کنم و پيش او بروم، آقا؟»
بي اختيار مي لرزيدم، و بلا اراده به کارفرماي نابينا اما محبوبم چسبيده بودم. تبسم کرد:
_ «چه مي گويي، جين! آيا اين صحت دارد؟ آيا روابط ميان تو و ري ورز حقيقتاً به همين صورت بوده؟»
_ «دقيقاً، آقا. حالا ديگر لازم نيست حسادت کنيد! مي خواستم کمي سر به سرتان بگذارم تا از غم و غصه هاتان کم کنم. اما اگر بخواهيد شما را دوست داشته باشم، به شرطي که بتوانيد ميزان عشق من نسبت به خودتان را درک کنيد، سرفراز و راضي خواهيد بود. تمام قلب من براي شماست، آقا؛ به شما تعلق دارد، و اگر روزي تقدير تمام وجودم را از شما دور کند و من براي هميشه از حضور شما محروم بشوم قلبم هميشه با شما خواهد بود.»
بعد از اينکه افکار اندوهزايي چهره اش را تيره کرده بود دوباره مرا به خود فشرد و آهسته با اندوه گفت: «چشمه ي خشکيده ي بينايي من! قدرت فلج شده ام!»
او را نوازش کردم تا آرام شود. مي دانستم راجع به چه چيزي دارد فکر مي کند، و ميل دارد راجع به آن با او حرف بزنم اما جرأت نمي کند، جرأت نمي کند آن فکر و خواسته اش را بر زبان بياورد. وقتي يک لحظه صورت خود را برگرداند ديدم از زير پلک بسته ي او يک قطره اشک روي گونه ي مردانه اش فرو لغزيد. قلبم به درد آمد.
چند لحظه ي بعد گفت: «من حالا از آن درخت بلوط باغ ثورنفيلد که در گذشته دچار صاعقه شد وضع بهتري ندارم؛ آن درخت که نابود شده چه حق دارد از شکوفه ي تاک جنگلي بخواهد که زوال و نابوديش رابه طروات و تازگي تبديل کند؟»
_ «شما نبود نشده ايد، آقا، و مثل آن درخت بلوط صاعقه زده هم نيستيد. شما دل زنده و نيرومنديد. چه بخواهيد و چه نخواهيد گياهاني در اطراف ريشه تان خواهند روييد چون در زير سايه ي فراوان شما با طراوت خواهند شد؛ و همچنان که رشد مي کنند به شما تکيه خواهند داد؛ در اطراف شما خواهند پيچيد چون نيروي شما براي آنها تکيه گاه مطمئني خواهد بود.»
باز هم لبخند زد؛ اين حرفهايم مايه ي تسلاي خاطرش شده بود.
پرسيد: «تو راجع به دوست بودن حرف زدي، جين؟»
با لحن ترديد آميزي جواب دادم: «بله، راجع به اين که با هم دوست باشيم» ؛ متوجه بودم منظورش چيزي بيشتر از دوستي است اما نمي توانستم چه کلمه ي ديگري را مي توانم به جاي آن بگذارم. خودش به من کمک کرد!
_ «آه، جين! اما من يک همسر مي خواهم.»
_ «واقعاً مي خواهيد، آقا؟»
_ «بله، مگر اين حرف تازه اي است که مي شنوي؟»
_ «بله، قبلاً در اين باره چيزي نگفتيد.»
_ «آيا چيز ناخوشايندي است؟»
_ «بستگي به موقعيت دارد، آقا؛ تا انتخاب شما چه باشد.»
_ «هر تصميمي که برايم بگيري من تسليم خواهم بود، جين.»
_ «خودتان تصميم بگيريد، آقا، کسي را انتخاب کنيد که شما را بيشتر از هر کس ديگري دوست دارد.»
_ «من هم کسي را که دست کم بيشتر از هر کس ديگري دوست دارم انتخاب مي کنم: با من ازدواج مي کني، جين؟»
_ «بله، آقا.»
_ «با مرد نابيناي بيچاره اي که مجبور خواهي بود دستش را بگيري و با خودت به اين طرف و آن طرف بکشاني؟»
_ «بله، آقا.»
_ «با مرد افليجي که بيست سال از تو بزرگترست، و مجبوري پرستار او هم باشي؟»
_ «بله، آقا.»
_ «آيا راست مي گويي، جين؟»
_ «کاملاً راست مي گويم، آقا.»
_ «آه، عزيزم! خداوند يارت باشد و به تو اجر خير بدهد!»
_ «آقاي راچستر، اگر تا حالا از صميم قلب و بدون خطا به درگاه خداوند دعايي کرده باشم و اگر تا حالا خير کسي را خواسته ام الان پاداش خودم را گرفتم. همسر شما بودن يعني بالاترين خوشبختي براي من در تمام عالم.»
_ «علتش اين است که تو از فداکاري احساس شادي و خوشبختي مي کني.»
_ «فداکاري! چه چيزي را فدا مي کنم؟ گرسنگي را براي غذا، انتظار را در مقابل خوشنودي. برخورداري از اين امتياز که کسي را در آغوش بگيرم که برايش ارزش قائلم، لبهايم را روي لبهايي بفشرم که دوست مي دارم و در جايي بياسايم که تکيه گاه من است، آيا منظور شما از فداکاري اين است؟ اگر اين باشد در اين صورت مسلماً حق با شماست: من از فداکاريم احساس شادي و خوشبختي مي کنم.»
_ «و تحمل ضعفهاي من، جين، ناديده گرفتن نقصهايم.»
_ «که اصلاً در نظر من اهميتي ندارند. الان که مي توانم واقعاً براي شما مفيد باشم شما را بيشتر و بهتر از زماني دوست دارم که متکي به خود اما مغرور بوديد و هرچه را که منظور از آن بخشندگي يا حمايت بود تحقير مي کرديد.»
_ «تا حالا از اين که دستم را بگيرند و راهنماي من باشند نفرت داشتم اما حس مي کنم از اين به بعد ديگر نفرت نخواهم داشت؛ دوست نداشتم دستم را در دست يک خدمتکار بگذارم اما حالا برايم دلپذيرست که حس کنم انگشتهاي کوچک جين دور انگشتهايم حلقه شده. ترجيح مي دادم کاملاً تنها بمانم تا اين که هميشه يک خدمتکار همراهم باشد، اما خدمت محبت آميز جين برايم يک شادي دائمي خواهد بود. جين براي من مناسب است؛ آيا من هم مناسب او هستم؟»
_ «هيچکس براي من مناسبتر از شما نيست آقا.»
_ «حالا که اينطورست پس ديگر منتظر چه هستيم؛ بايد هر چه زودتر ازدواج کنيم.»
حالت چشمها و لحن کلامش حاکي از اشتياق او بود. حرارت و بي پروائي سابقش برانگيخته شده بود.
_ «بدون هيچ تأخيري بايد يک روح در دو بدن بشويم، جين، فقط کافي است اجازه نامه را بگيريم تا بتوانيم ازدواج کنيم.»
_ «آقاي راچستر، الان متوجه شدم که خيلي از ظهر مي گذرد، و پايلت به خانه رفته تا غذايش را بخورد. بگذاريد نگاهي به ساعتتان بيندازم.»
_ «تقريباً ساعت چهار بعد از ظهرست، آقا، گرسنه تان نيست؟»
_ «سه روز ديگر اين موقع بايد عروسي را راه بيندازيم، جين. حالا ديگر لباس و جواهر اصلاً مهم نيست. همه اينها يک پشيز هم ارزش ندارد.»
_ «آفتاب تمام آثار باران را خشکانده، آقا. باد ملايمي مي آيد. هوا خيلي گرم شده.»
_ «جين، آيا مي داني همين حالا هم گردنبند کوچک مرواريدت را دور دستمال گردن مفرغي رنگ زير کراواتم بسته ام؟ از همان روزي که تنها گنجينه ام را از دست دادم اين را به عنوان يادبود با خودم دارم.»
_ «از ميان درختستان برمي گرديم خانه چون از همه جا سايه اش بيشترست.»
بدون توجه به حرفهاي من همچنان سرگرم بيان افکار خود بود:
_ «جين! تو تصور مي کني من، صراحتاً بگويم، يک آدم فاسد الاخلاق بدبين هستم؛ اما همين حالا قلبم با احساس حقشاني نسبت به خداوند نيکوکار اين جهان مي تپد. او مثل انسان نمي بيند بلکه بسيار آشکارتر از او مي بيند؛ داوريش مثل داوري انسان نيست بلکه بسيار بسيار خردمندانه ترست. من خطا کردم؛ مي خواستم پايم را روي گل لطيف خودم بگذارم؛ مي خواستم خلوص و پاکي او را با هوي هوس نفس خطا کارم آلوده کنم؛ در نتيجه، قادر مطلق آن را، آن گل را، از من گرفت. من، در آن حالت طغيان لجوجانه ام، به اين مشيت الهي تا حدي اهانت کردم، به جاي سر فرود آوردن در برابر تقدير با آن به ستيزه جويي پرداختم. عدل الهي روال خاصش را ادامه داد: مصائب، يکي پس از ديگري، به من هجوم آوردند؛ به دره ي سايه ي مرگ * رانده شدم. کيفرهاي او خيلي سخت اند، و کيفري که شامل حال من شد مرا کاملاً به زانو درآورده. تو مي داني که من هميشه به زور بازويم مي باليدم اما حالا چه؟ همانطور که ضعف بچه او را تسليم ديگران مي کند حالا من هم محتاج راهنمايي ديگران شده ام و تسليم آنها هستم. اين روزها، جين، فقط همين روزهاي اخير، من دست پروردگار را در پشت پرده ي تقدير خودم مي ديدم و به آن اعتراف مي کردم. شروع کردم به اظهار ندامت، توبه و تمناي آشتي با خالق خودم. گاهي به دعا متوسل مي شدم: دعاهاي بسيار کوتاه اما کاملاً از ته قلب.»
چند روز قبل، يا دقيقتر بگويم چهار روز قبل، دوشنبه شب گذشته، حالت عجيبي پيدا کردم، حالتي که شوريدگي و بدخلقي جايش را به تأثر و غم داده بود. مدتها بود تصور مي کردم که چون هيچ جا نتوانسته ام تو را پيدا کنم پس لابد مرده اي. در دير وقتِ آن شب، احتمالاً بين ساعت يازده و دوازده، پيش از آن که به رختخواب پر غم و رنجم پناه ببرم، از خداوند تمنا کردم که اگر مشيت او اقتضا مي کند، مرا زودتر از اين جهان ببرد و وارد دنياي ديگري کند که در آنجا هنوز اميد ديدار جين هست.»
« در اطاقم کنار پنجره که باز بود نشسته بودم. هواي آرامبخش شبانه مرا تسکين مي داد. با آن که نمي توانستم ستاره ها را ببينم اما نور بسيار ضعيفي را که حکايت از وجود ماه مي کرد به سختي توانستم تشخيص بدهم. دلم هواي تو را کرده، جنت! اوه، با تمام وجودم آرزوي ديدن تو را داشتم! همان موقع، با منتهاي عجز و فروتني از خداوند پرسيدم که آيا آن همه مدت تحمل تنهايي، پريشاني و شکنجه کافي نيست، و آيا امکان ندارد به زودي يک بار ديگر مزه ي سعادت و آرامش را بچشم. گفتم آنچه بر سرم آمده سزاوارش بوده ام، بعد اعتراف کردم که ديگر بعيدست بتوانم کيفر بيشتري تحمل کنم. همچنان تضرع و التماس مي کردم که ناگهان تمام خواسته هاي قلبم بي اختيار به صورت اين کلمات از ميان لبهايم خارج شد: (جين! جين! جين!)»
_ «آيا اين کلمات را با صداي بلند ادا کرديد؟»
_ «بله، با صداي بلند، جين. اگر در آن موقع کسي صداي مرا مي شنيد تصور مي کرد ديوانه شده ام. آن کلمات را با قدرت جنون آسايي بر زبان آوردم.»
_ «و دوشنبه شب گذشته بود؛ نزديکيهاي نيمه شب؟»
_ «بله، اما وقت آن چندان مهم نيست بلکه آنچه بعد اتفاق افتاد عجيب است. تو ممکن است مرا خرافاتي بداني. البته خرافه پرستي تا حدي در خون من هست و هميشه بوده، با اين حال، اين حقيقت دارد _ دست کم آنچه با گوش خودم شنيدم و الان برايت نقل مي کنم حقيقت دارد. »
«وقتي با هيجان فرياد کشيدم «جين! جين! جين!» صدايي، که نتوانستم تشخيص بدهم از کجا اما فهميدم صداي چه کسي بود، جواب داد: (دارم مي آيم، منتظر باش.) و يک لحظه بعد، باد شبانه اين کلمات را آهسته تکرار مي کرد و دور مي شد: (کجا هستي؟)
«اگر بتوانم برايت مي گويم که اين کلمات چه مفهومي، چه تصويري به مخيله ي من وارد کردند. با اين حال توضيح آنچه مي خواهم بگويم مشکل است. همانطور که مي بيني، فرن دين در يک درختستان انبوه مدفون است. در اينجا صدا به هيچ جا نمي رسد، و انعکاسي ندارد. کلماتِ «کجا هستي؟» مثل اين بود که در ميان کوهها ادا شده باشد چون شنيدم در يکي از تپه ها بازتاب آن کلمات تکرار شد. در آن لحظه تندباد خنک تر و تازه تري بلند شد که من وزش آن را روي پيشانيم حس کردم. چنين به نظرم آمد که من و جين در محل دورافتاده و متروکي توانسته ايم يکديگر را ملاقات کنيم. من معتقدم قاعدتاً در عالم روحاني ملاقات کرده ايم. تو بدون شک در آن لحظه بيخيال خوابيده بودي، جين. شايد روحت از جايگاهش بيرون آمده بود تا روح مرا تسلي بدهد چون صدا صداي تو بود؛ همينطور که حالا به زنده بودن خودم يقين دارم مطمئن بودم که صداي تو بود!»
خواننده مي داند که حوالي نيمه شب دوشنبه بود که من هم آن فراخوانيهاي مرموز را شنيدم؛ عيناً همان کلماتي بودند که من به آنها جواب دادم. ماجراي آقاي راچستر را شنيدم اما متقابلاً به واقعه اي که براي خودم پيش آمده بود اشاره اي نکردم. اين مشابهت و تقارن دو واقعه براي من هول انگيزتر و گيج کننده تر از اين بود که بتوانم چيزي راجع به آن به او بگويم. اگر چيزي مي گفتم داستان من به گونه اي بود که لزوماً اثر عميقي بر روح مخاطبم مي گذاشت در حالي که آن روح، که هنوز مستعد آشفتگي و پريشاني بود، ديگر به انگيزه ي تکان دهنده تر ماوراء طبيعي نيازي نداشت. بنابراين، درباره ي اين راز تأمل بيشتري کردم، و آن را عجالتاً در سينه ام نگهداشتم.
کارفرمايم به سخن خود ادامه داد: «حالا ديگر جاي تعجب نيست که وقتي تو ديشب آنطور غيرمنتظره در برابرم ظاهر شدي چرا انقدر برايم مشکل بود باور کنم که تو فقط صدا و تصوير نيستي. تصور مي کردم هر آن ممکن است ناپديد بشوي و جز سکوت و نيستي چيزي از تو باقي نماند همانطور که آن صداي نجواي نيمه شب و انعکاسش در کوهستان قبلاً ناپديد شده بود. حالا خدا را شکر مي کنم! مي دانم حقيقت آنطور که من تصور مي کردم نبوده. بله، خدا را شکر مي کنم!»
مرا از روي زانويش پايين گذاشت، برخاست، به علامت احترام کلاهش را برداشت و در حالي که سرش را خم کرده و چشمان بيفروغ خود را متوجه زمين ساخته بود براي دعا بيحرکت ايستاد. فقط آخرين کلمات دعايش را توانستم بشنوم:
« پروردگارم را شکر مي کنم که در حين اجراي عدالت از بذل مرحمت فروگزاري نکرده. با کمال فروتني از نجات دهنده ام تمنا مي کنم به من نيرويي عطا کند تا از اين پس زندگي خود را با اخلاصي بيشتر از گذشته ادامه دهم!»
بعد دستش را دراز کرد تا او را راهنمايي کنم. آن دست دوست داشتني رادر دست گرفتم، لحظه اي روي لبهايم نگهداشتم بعد آن را رها کردم تا روي شانه ام قرار گيرد. چون قامتم خيلي از او کوتاهتر بود هم تکيه گاهش بودم و هم راهنمايش. وارد درختستان شديم، و راه خانه را در پيش گرفتيم.
خواننده ي {عزيز}، با او ازدواج کردم. عروسي بيسر و صدايي داشتيم. تنها کساني که در مراسم ازدواج حضور داشتند عبارت بودند از من، او، کشيش و دستيار کشيش. وقتي از کليسا به خانه برگشتيم به آشپزخانه رفتم. مري مشغول تهيه ناهار بود و جان کاردها را تميز مي کرد. گفتم: «مري، من امروز صبح با آقاي راچستر ازدواج کردم.»
خانه دار و شوهرش، هر دو، از آن نوع افراد متين و شايسته اي بودند که انسان در هر موقع مي تواند با اطمينان خبر مهمي به آنها بدهد بدون هيچگونه بيمي از اين که آنها با پرگويي آزارنده ي شان حوصله اش را سر ببرند و با اظهار حيرتهاي توأم با الفاظي او را گيج و خسته کنند. مري سر خود را بالا آورد و به من خيره شد. ملعقه اي که با آن روي يک جفت جوجه کبابي روغن مي ريخت يکي دو دقيقه اي در هوا معلق ماند، و همينطور در اين يکي دو دقيقه کاردهايي که در مرحله ي صيقلي شدن بودند استراحت کردند. اما مري، که دوباره روي جوجه هاي کبابي خم شده بود، فقط گفت:
_ «راستي؟ بسيار عالي، دوشيزه!»
اندکي بعد افزود: «ديدم که با ارباب بيرون رفتيد اما نمي دانستم براي ازدواج به کليسا مي رويد.» و دوباره سرگرم کار خود شد. وقتي روي خود را به طرف جان برگرداندم ديدم لبهايش تا بناگوش به خنده باز شده.
گفت: «به مري گفتم قضيه از چه قرارست. مي دانستم که آقاي ادوارد (جان خدمتکار قديمي خانواده بود و ارباب خود را از زمان بچگي مي شناخت بنابراين غالباً از او با اسم کوچکش ياد مي کرد) چکار خواهد کرد. يقين داشتم زياد منتظر نخواهد ماند، و تا آنجا که مي توانم بگويم کار درستي کرده. اميدوارم خوشبخت باشيد، دوشيزه!» بعد مؤدبانه موي سرش را از روي پيشاني کنار زد.
گفتم: «متشکرم، جان. آقاي راچستر از من خواست اين را به تو و مري بدهم.» وقتي اين را مي گفتم يک اسکناس پنج ليره اي در دستش گذاشتم. بدون آن که منتظر شوم تا چيز ديگري بگويند از آشپزخانه بيرون آمدم. چند دقيقه ي بعد وقتي از کنار در آن خلوتگاه رد مي شدم اين کلمات به گوشم خورد:
«اتفاقاً او واسه ي ارباب از خانوماي بزرگ ارشاف بيتره.» و بعد: «اگه ازون خانوماي خوشگل بود اينقدر خوب و خوش قلب نمي شد؛ اصل کاري اينه که به چشم ارباب خيلي قشنگه.»
فوراً به مورهاوس و همينطور به کيمبريج نامه نوشتم تا ماوقع را به اطلاع بستگانم برسانم، و علت اين کارم را به تفصيل توضيح دهم. ديانا و مري صراحتاً عمل مرا تأييد کردند. ديانا در نامه ي خود نوشته بود که صبر مي کند تا ماه عسل ما تمام شود و بعد براي ديدارمان بيايد.
وقتي نامه اش را براي آقاي راچستر خواندم گفت: «بهترست تا آن موقع صبر نکند، جين؛ اگر صبر کند خيلي دير خواهد شد چون ماه عسل ما تا آخر عمرمان طول خواهد کشيد. ماه تابان ماه عسل در تمام طول زندگيمان خواهد تابيد و تابش آن موقعي قطع خواهد شد که يکي از ما در قبر جا بگيريم.»
اين که سينت جان پس از اطلاع يافتن از خبر ازدواج من چه عکس العملي داشته نمي دانم چون به نامه ي من که حامل آن خبر بود اصلاً جوابي نداد. با اين حال، شش ماه بعد به من نامه اي نوشت. در نامه اش نه اسم آقاي راچستر را آورده بود و نه به ازدواج من اشاره اي کرده بود. نامه اش، بنابراين، ساده و معمولي و در عين حال بسيار جدي بود. از آن زمان تاکنون مرتباً با من مکاتبه دارد هر چند کم نامه مي نويسد. آرزوي سعادت مرا دارد و اميدوارست از کساني نباشم که در اين دنيا بدون ايمان به خداوند زندگي مي کنند و فقط به امور دنيوي دلبستگي دارند.
خواننده آدل را کاملاً فراموش نکرده، اينطور نيست؟ من هم فراموش نکرده ام. کمي بعد از ازدواجمان از آقاي راچستر خواستم، و موفق به کسب اجازه از او شدم، که بروم و آن دختر را در مدرسه اي که گذاشته بودش ببينم. شادي جنون آساي او از ديدن دوباره ي من مرا شديداً متأثر ساخت. پريده رنگ و لاغر به نظر مي رسيد. گفت که خوشحال نيست. متوجه شدم که براي دختري به سن و سال او قوانين آن مؤسسه ي آموزشي بسيار سخت و خشک و دروس آن بسيار مشکل است. او را با خود به خانه آوردم. مي خواستم يک بار ديگر معلم خصوصي او بشوم اما زود پي بردم که اين کار عملي نخواهد بود. حالا اوقات و مراقبتهاي من مورد احتياج شخص ديگري بود؛ شوهرم به آنها احتياج داشت. بنابراين، آموزشگاهي را پيدا کردم که هم با روش آزادانه تر و آسان تري اداره مي شد و هم به حد کافي به خانه ي مان نزديک بود تا من بتوانم غالباً به او سر بزنم و گاهي او را به خانه بياورم. توجه داشتم که هيچوقت مجبور به انجام دادن کاري نشود که آن کار مخل آسايش و آرامش خاطرش باشد. ديري نگذشت که در محل جديد خود مستقر شد. در اينجا خوشحال بود و در درسهاي خود پيشرفت نسبتاً خوبي داشت. همچنان که بزرگ مي شد تعليم و تربيت سالم و شايسته ي انگليسي نقايص تربيت فرانسوي او را تا حد زيادي اصلاح کرد. وقتي تحصيلاتش در آن مدرسه تمام شد ديدم براي من يک همدم خوشايند و کمک کار مهربان است؛ خانم جواني شده بود مطيع، خوش اخلاق و مبادي آداب. اکنون که مدتها از آن زمان مي گذرد مي بينم نسبت به من و همسرم بسيار حقشناس است؛ مي کوشد هر محبت اندکي را هم که توانسته بودم در حقش انجام دهم به خوبي جبران کند.
در اينجا که داستانم دارد به پايان خود نزديک مي شود لازم مي دانم چند کلمه اي راجع به وضع زندگي زناشوئيم بنويسم، و همچنين به عاقبت کار کساني که نامشان در اين کتاب زياد تکرار شده اشاره ي کوتاهي کنم تا حق مطلب ادا شده باشد.
اکنون ده سال است که ازدواج کرده ام. خوب مي دانم که زندگي کردن منحصراً براي و با شخصي که انسان او را بيش از هر کس ديگري در دنيا دوست دارد چه معني مي دهد. حس مي کنم بينهايت خوشبختم _ آنقدر خوشبخت که با کلمات نمي توان بيان کرد _ چون من تمام زندگي همسرم شده ام و او تمام زندگي من. هيچ زني تاکنون مثل من به همسرش نزديک نبوده: تمام گوشت و پوست و استخوان {و همه ي وجودمان} با هم آميخته. من از مصاحبت ادواردم احساس خستگي نمي کنم و او هم همينطور. يک روح در دو بدنيم: در نتيجه، هميشه با هم هستيم. با هم بودن براي ما به صورتي است که در آن واحد هم از لذت تنهايي برخورداريم و هم از مصاحبت يکديگر خوشحال هستيم. فکر مي کنم تمام روز را با هم حرف مي زنيم، و مگر حرف زدن جز انديشيدن رساتر و زنده تر چيز ديگري هم هست؟ تمام اميد و اعتمادم به اوست و تمام اميد و اعتماد او هم به من است. شخصيتهاي ما دقيقاً با يکديگر متناسب اند _ در نتيجه، با هم در سازگاري کامل به سر مي بريم.
آقاي راچستر در دو سال اول پيوند ازدواجمان همچنان نابينا بود: شايد همين امر بود که ما را آنقدر به هم نزديک کرده بود، و ما آنقدر صميمانه به هم گره خورده بوديم! چون در آن موقع من نيروي بينايي او بودم همچنان که حالا هم دست راست او هستم. عملاً مردمک چشم او بودم ( غالباً هم مرا اينطور خطاب مي کرد). طبيعت را با چشمهاي من مي ديد، و با چشمهاي من کتاب مي خواند. من هيچوقت از ديدنِ به جاي او خسته نمي شدم و همينطور از به صورتِ کلام در آوردن تأثيرات مزارع، درختان، شهرها، رودخانه ها، ابرها و اشعه ي آفتاب _ تأثيرات چشم انداز مقابلمان و هواي اطرافمان _ و هر آنچه چشمانش از ديدن آنها عاجز بود. احساسات حاصل از آنچه مي ديدم را با صداي خود در گوشش بازگو مي کردم. هرگز از کتاب خواندن براي او خسته نمي شدم؛ هرگز از راهنمايي او به جاهايي که مي خواست برود و از انجام دادن آنچه مي خواست انجام بشود اظهار خستگي نمي کردم، از خدمت کردن به او لذت مي بردم، لذتي بسيار کامل و بسيار عالي هر چند غمگينانه (چون او اين خدمات را بدون شرمندگي رنج آور و ذلت جانکاه مي طلبيد)؛ مرا با چنان صداقتي دوست داشت که از استفاده از خدمات من هيچ اکراهي نداشت. حس مي کردم او را به حدي دوست دارم که پذيرفتن آن خدمات به منزله ي برآوردن دلپذيرترين خواسته هاي من است.
بعد از سپري شدن آن دو سال اوليه، يک روز صبح وقتي نامه اي را که تقرير مي کرد برايش مي نوشتم، نزديکم آمد، بالاي سرم خم شد و گفت:
_ «جين، آيا چيز براقي دور گردنت است؟»
زنجير طلايي به گردنم بسته بودم؛ جواب دادم: «بله.»
_ «و آيا لباس آبي روشن پوشيده اي؟»
چنين لباسي پوشيده بودم. بعد به من اطلاع داد که مدتي است حس مي کند از تاري غليظ يکي از چشمانش کم شده؛ و الان ديگر اطمينان بيشتري يافته. با هم به لندن رفتيم. به دستورهاي يکي از چشم پزشکان برجسته عمل کرد و تا اندازه اي بينايي آن چشم را باز يافت. الان نمي تواند خيلي به وضوح ببيند: زياد نمي تواند بخواند يا بنويسد اما مي تواند بي آن که کسي دستش را بگيرد راه برود. براي او ديگر آسمان يک صفحه ي تار و زمين فضاي تهي نيست. وقتي اولين بچه اش را در آغوشش گذاشتم مي توانست ببيند که آن پسر چشمهايش به خود او (در زمان بينائيش) رفته: درشت، شفاف و سياه. آن وقت، بار ديگر، از صميم قلب نزد خداوند اعتراف کرد که او اجراي عدالت را با بذل رحمت توأم ساخته.
بنابراين، من و ادواردم خوشبخت هستيم، و يکي از علل خوشبختي ما اين است که کساني که دوستشان داريم هم مثل ما خوشبخت اند. ديانا و مري ري ورز هر دو ازدواج کرده اند. هر کدام سالي يکبار. به نوبت،؛ به ديدنمان مي آيند و ما هم به ديدن آنها مي رويم. شوهر ديانا در نيروي دريايي ناخداست؛ افسر رشيد و انسان خوبي است. همسر مري کشيش است؛ دوست همدرس برادرش بوده؛ مصاحبت با او به علت فضائلي که دارد و پايبنديش به اصول، بسيار باارزش است. هم ناخدا فيتس جيمز و هم آقاي وارتن عاشق همسران خود هستند و همسرانشان نيز آنها را خيلي دوست مي دارند.
و اما سينت جان ري ورز، اين شخص از انگلستان به هندوستان رفت. در طريقي گام نهاد که براي خود معين کرده بود. هنوز همان طريق را دنبال مي کند. او، که پيشگامي مصمم تر و خستگي ناپذيرتر شده، هيچگاه در ميان سخگلاخها و خطرات از پا نمي نشيند. در حالي که همچنان استوار، مؤمن، فداکار، پر توان، غيرتمند و صادق است براي همنوعان خود تلاش مي کند، راه پرمشقت آنها به سوي اصلاح و پيشرفت را هموار مي سازد و تعصبات عقيدتي و فرقه اي را که سدّ آن راه اند نابود مي کند. هرچند ممکن است عبوس باشد و سختگيري کند و يا ممکن است جاه طلب باشد اما عبوس بودن او مثل عبوس بودن پهلوان دلير است که کاروان زائران خود را از حمله ي آپوليون* حفظ کرد. سختگيريش مثل سختگيري يکي از رسولان است که به نام مسيح موعظه مي کرد و از قول او مي گفت: «هر که خواهد از عقب من آيد {بايد} خويشتن را انکار کند و صليب خود را برداشته مرا متابعت کند.»** جاه طلبيش جاه طلبي شديد روح بزرگي است که هدفش جايگرفتن در مقام درجه ي اول در ميان نجات يافتگانِ از دنياي خاکي است که بدون گناه در برابر عرض خداوند مي ايستند و در آخرين پيروزيهاي عظيم برّه سهيم اند و برگزيدگان و مؤمنان ناميده مي شوند.
سينت جان ازدواج نکرده؛ حالا ديگر هرگز ازدواج نخواهد کرد. خودش تاکنون متحمل مشقت زيادي شده؛ رنج و زحمت ملازم هميشگي او هستند. خورشيد شکوهمندش با شتاب در حال افول است. آخرين نامه اي که از او دريافت کردم اشک «انساني» را از ديدگانم جاري ساخت و در همان حال قلبم را از شادي «آسماني» پر کرد؛ اکنون در انتظار پاداش حتمي خود، تاج جاويدان خود، است. مي دانم نامه ي بعدي او را دست غريبه اي برايم خواهد نوشت حاکي از اين که آن خادم خوب و با وفا سرانجام براي برخورداري از شادماني حضور خداوندِ خود نزد او فرا خوانده شد، و چرا براي چنين واقعه اي بگرييم؟ هيچگونه ترسي از مرگ آخرين لحظات حيات سينت جان را تلخ و تيره نخواهد ساخت. روح او پاک و بيآلايش خواهد بود. قلب او از چيزي پروا نخواهد داشت؛ اميدش قاطع و مطمئن و ايمانش استوار خواهد بود. کلمات خودش در آن نامه بر درستي آنچه نوشتم گواه خوبي است؛ مي گويد:
«خداي من مرا از پيش آگاه کرده؛ هر روز صريحتر از روز قبل اعلام مي دارد: «بلي، به زودي مي آيم!» و من هر ساعت با اشتياق افزونتر پاسخ مي دهم: «آمين، بيا اي خداوند عيسي* !» »
*[مکاشفه 21:22 ]
«پـــــايــــان»
نويسنده: شارلوت برونته
با کانال تلگرامي آخرين خبر همراه شويد telegram.me/akharinkhabar