نماد آخرین خبر

نقد کتاب/"من گنجشک نیستم" دریچه ای به داستان و نقد

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
نقد کتاب/"من گنجشک نیستم" دریچه ای به داستان و نقد
آخرين خبر/ رمان گرچه از فصل هاي کوتاه ، خوانش سريع به علت استفاده از جملات کوتاه و ضرباهنگ تند برخوردار است ولي از کشمش هاي شديد بيروني و يا تعليق داستان هاي ماجرا محور به دور است ،چرا که رمان مدرن به جاي نقل حوادث ،به بيان ذهنيت فرد توجه دارد و روح عصيان و به سخره گرفتن جامعه را در خود دارا است.داستان مدرن از انسان هاي جدا افتاده اي سخن مي گويد که در جامعه صنعتي زده اي که با افول معنويت و عدم ارتباط انساني رو به رو است، دست و پا مي زنند؛ به همين دليل مي توان گفت مستور در« من گنجشک نيستم» به هستي­ شناسي انسان توجه دارد و از تقابل­هاي مرگ - زندگي/ عاقل- ديوانه/زندگي عقلاني- زندگي غير عقلاني/ اميد- نااميدي/ زن- مرد/ملال- سر زندگي/خود- ديگري/براي بيان مضمون و درون­مايۀ اثر که عنصر و محور اصلي است، سود مي جويد. * هجوم در ماند گي انساني * نگاهي به « من گنجشک نيستم» مصطفي مستور *آشنايي با نويسنده * مصطفي مستور متولد 1343اهواز،داراي مدرک مهندسي عمران از دانشگاه صنعتي اصفهان يکي از نويسندگان پر کار معاصر است. وجود رمان هايي چون «روي ماه خدا را ببوس» ؛« استخوان خوک و دستهاي جذامي» و مجموعه داستانهاي « چند روايت معتبر»؛« حکايت عشقي بي قاف ، بي شين، بي نقطه» ؛ « عشق روي پياده رو» ؛ « من داناي کل هستم» گوياي اين گفته است. مستور به غير از نوشتن در عرصه ادبيات داستاني به پژوهش و ترجمه نيز پرداخته است. تسلط او به زبان - داشتن مدرک کارشناسي ارشد زبان باعث شده است که او در عرصه­هاي متفاوت گام بردارد و صاحب کتب ترجمه شده اي چون «فاصله و داستان هاي ديگر،ريموند کارور،1380» ؛ « سرشت و سرنوشت،سينما کيشلوفسکي ،مونيکامور،1386» و هم چنين « پاکت ها و چند داستان ديگر،ريموند کارور1382» باشد.او هم چنين در زمينه پژوهش کتاب «مباني داستان کوتاه- نشر مرکز » و در زمينه نمايش نامه نويسي « دويدن در ميدان تاريک مين-نشر چشمه» را به چاپ رسانده است. از ديگر آثار اين نويسنده بايد به رمان " من گنجشک نيستم - نشر مرکز " اشاره کرد، که به مرحله نهايي جشنواره جلال آل احمد راه يافته است. مستور برنده لوح تقدير از نخستين مسابقه داستان نويسي صادق هدايت و برنده جايزه سوم مسابقه داستان کوتاه مجله ادبيات داستاني است. رمان« روي ماه خدا را ببوس» اين نويسنده نيز برگزيده بهترين رمان سال هاي 79 و 80 جشنواره قلم زرين بوده است. * مقدمه * رمان « من گنجشک نيستم » با ژانر واقع گراي مدرن از نوع روان شناختي و با ديدگاه اول شخص مفرد ، با مقدمه کوتاه از دغدغه ذهني مردي مي گويد که در اثر مرگ فرزند و سپس همسرش در گودالي به نام ترس از مرگ گرفتار مي شود «نوعي وحشت و ترس و نگراني و اضطراب شديد از مردن.از اين فکر که ته اين زندگي چيست؟(ص34) داستان در بيست بخش جداگانه و در هشتاد و پنج صفحه روايت مي شود،به جزء سه بخش از داستان - فصل دوم خانه ،فصل نوزده و بيست کافه پريا - مکان داستان بيشتر به محوطه و ساختمان آسايشگاه رواني اختصاص يافته است. لحظه روايت تقريبا چهار ماه بعد از مرگ همسر راوي در آسايش گاهي نزديک به پادگان گلاب دره است. زمان تاريخي اثر باز مي گردد به سال هاي70 13به بعد. کانون روايت اثر بيشتر دروني است . مستور با انتخاب نظر گاه من راوي خواننده را مانند ديگر داستان هاي مدرن با دغدغه­هاي دروني و فردي شخصيت آشنا مي­کند.خواننده با واقعيت­هايي در جهان داستاني روبه­ رو است که بازتاب ذهني شخصيت محسوب مي­شود.مستور در اين اثر با نشان دادن افراد منزوي و تک افتاده از گودال ها و حفره هايي سخن مي گويد که افراد در آن گرفتار آمده اند ؛حفره هايي چون زن- ترس- تاريکي- انديشه و سوالات مکرر بي جواب مانده. داستان حديث افرادي است که چون واقعيت ها موجود زندگي را بر نمي تابانند ، تعادل روحي شان را از دست مي دهند؛ انسان هايي است که چون نتوانسته اند مثل ديگران با قواعد بازي زندگي مدرن کنار بيايند و بر روي اتفاقات پيرامون شان دقت نظر بيشتري داشته اند، حالا در آسايشگاه رواني به سر مي برند. مرداني چون راوي که سعي مي کنند «سعي کرده ام خم شوم روي خودم تا نيمي از خودم را پاک کنم اما نتوانسته ام. بعضي ها همه ي خودشان را پاک مي کنند و مي روند. لابد مي توانند. من نمي توانم.»(ص7) اما نمي توانند خودشان را فراموش کنند.از همين رو است که گفته مي شود « هر انساني جهان مفهومي و انتزاعي مختص خودش را دارد و اين مفاهيم در هيچ چار چوب و نظامي نمي گنجد. بلکه به در ک انسان ها از جهان بازمي گردد.» ژرژ پوله رمان گرچه از فصل هاي کوتاه ، خوانش سريع به علت استفاده از جملات کوتاه و ضرباهنگ تند برخوردار است ولي از کشمش هاي شديد بيروني و يا تعليق داستان هاي ماجرا محور به دور است ،چرا که رمان مدرن به جاي نقل حوادث ،به بيان ذهنيت فرد توجه دارد و روح عصيان و به سخره گرفتن جامعه را در خود دارا است.داستان مدرن از انسان هاي جدا افتاده اي سخن مي گويد که در جامعه صنعتي زده اي که با افول معنويت و عدم ارتباط انساني رو به رو است، دست و پا مي زنند؛ به همين دليل مي توان گفت مستور در« من گنجشک نيستم» به هستي­ شناسي انسان توجه دارد و از تقابل­هاي مرگ - زندگي/ عاقل- ديوانه/زندگي عقلاني- زندگي غير عقلاني/ اميد- نااميدي/ زن- مرد/ملال- سر زندگي/خود- ديگري/براي بيان مضمون و درون­مايۀ اثر که عنصر و محور اصلي است، سود مي جويد. * خلاصه داستان* اثر حکايت زندگي مردي به نام ابراهيم است که به علت از دست دادن فرزند و سپس همسرش دچار سرگيجه هاي شديد و خلاء روحي رواني شده و توسط تنها خواهرش در آسايشگاه رواني بستري مي شود .ابراهيم مردي است که دو سال پيش به علت تغيير رشته در کتابخانه دانشگاه با دختري به نام افسانه آشنا مي شود و سپس با او ازدواج مي کند.در فصل دوم کتاب خواننده به روابط عاشقانه ابراهيم و افسانه در گذشته پي مي برد. از اين فصل به بعد تمرکز روايت بيشتر بر روي اشخاص و اتفاقات داخل آسايشگاه است.خواننده با مرداني چون« کابلي »که به علت خيانت همسرش به ميل خود به آسايشگاه پا گذاشته؛ با «دانيال نازي» که در گودالي از سوالات مکرر گرفتار آمده و سر تا سر اتاقش را کتاب پر کرده؛مردي که از درماندگي بشري شعر مي گويد،روبه رو است. با «اميرماهان » که تنها اميد زنده بودنش را در وجود و تقدس زنان مي بيند و معتقد است « در واقع اگه اين دنياي عوضي معنايي داشته باشه قسم مي خورم به خاطر اينه که امثال تاجي - يک زن منفعل يا خانه دار- توش زندگي مي کنند»(ص67)؛با کوهي رئيس آسايشگاهي که چون فرمانده ها دستور مي دهد و در انتها خود به نوعي جنون مي رسد« روح هاي دايره مطلقا نميتوانند باور کنند روزي چهار گوش بوده اند. يا قرمزها که روزي آبي بوده اند و..»(ص64)؛ ياقوتي که براي ديدن پروين دست به فرار مي زند و يا نوري که در اثر نرسيدن به معشوقه اش دچار جنون مي شود و ... اين جا است که ابراهيم به پيشنهاد کابلي تصميم به ترک آسايشگاه مي گيرد چرا که به اين نتيجه مي رسد که بيرون خيلي هم گند تر از آسايشگاه نيست. ابراهيم با گرفتن مرخصي به قصد ديدار زني از دوستان کابلي به کافه پريا مي رود.او در آنجا با نبود «پوري- آشناي کابلي» با مرد مستي مواجه مي شود که به علت کشته شدن همسرش پي در پي بطري هاي سبز کوچک داخل جيبش را خالي مي کند. مرد مست از ترسش نسبت به زن که چون کوه غصه است و از عاشق شدن که مانند هيولا است با ابراهيم حرف مي زند و از او مي پرسد که از چه چيزي مي ترسد. ابراهيم از مردن سخن مي گويد و مرد مي پرسد« مرگ رو درست کرده اند تا باهاش ما رو بترسونند. عين لولوي سر خرمن که واسه ترسوندن گنجشک ها درست مي کنند.خوب مگه تو گنجشکي؟» ابراهيم بعد از رفتن مرد و سر گيجه اي که دچارش مي شود، درمي يابد که گنجشک نيست و بر ترسش غلبه مي کند . او در انتها همراه ديگران به تماشاي کسوف مي نشيند. *درون مايه و ايده اثر* بي شک عنصر اصلي اين اثر درون مايه و پيامي است که در نام اثر نيز مستتر شده.رمان با پايان نسبتا خوش گوياي اين مطلب است که انسان بايد در مقابل مشکلات سر خم نکند و به مبارزه براي زندگي ادامه بدهد چرا که « هيچ مرگي دنيا را به آخرين نقطه اش نخواهد رساند.»(ص31) و ما مانند گنجشک ها از مترسکي به نام مرگ نبايد هراسي داشته باشيم.. اما آن چه که دست مايه اين مضمون تکراري شده، بيان اين ايده است که «چه مي شد اگر مردي بعد از مرگ نزديکان در چاه مرگ گرفتار مي آمد و نمي توانست بر حال خود غلبه کند؟» ايده اي که چندان هم جديد به نظر نمي رسد. مصطفي مستور در کتاب مباني داستان کوتاه درباره ي درون مايه مي نويسد« درونمايه داستان که گاه از آن به فکر اصلي يا مضمون و يا پيام تعبير مي شود، ديدگاه و جهت گيري نويسنده است نسبت به موضوع داستان درونمايه ها ايدئولوژي هاي بر گرفته از جهان بيني هستند.»»اما آنچه که به هر اثري عمق مي بخشد و آن را از رمان هاي سنتي با اظهار نظر هاي مستقيم نويسنده جدا مي کند دادن پيام در لايه هاي زيرين است. از همين رو است که دکتر جانسن منتقد انگليسي اشاره مي کند « آنچه بيش از حد آرماني شود چنان از خواننده فاصله مي گيرد که نمي تواند چيزي به او بياموزد.» کاري که به اعتقاد نگارنده مستور از آن غافل مانده و چنان در بحث هاي فلسفي از دهان شخصيت هاي داستاني - که گاه همخواني با ذهن و زبان شخصيت ندارد- به مضمون رمان اشاره مي کند که گاه باعث جدا شدن خواننده از متن مي شود.براستي کدام آدم مستي است که مي تواند حکيمانه حرف بزند و از تقدس عدد هفت بگويد تا باني تشرف فکري چون ابراهيم نام شود .کدام انسان سر گشته اي است که تنها با ديالوگي کوتاه به تحول فکري و عقيدتي برسد؟! به گفته باختين « ايدئولوژي مثل زبان ناپيدا است .هر متني تحت تاثير ايدئولوژي شکل مي گيرد.» درست است که هر نويسنده در اثرش خواهان گفتن انديشه و ايدئولوژي پنهاني وجودش است؛ ولي بايد اين را در نظر داشته باشد که در هر متني مضمون و مسئله همگام با هم در خلال اثر پيش بروند تا باني باور پذيري متني شوند؛نه اينکه تنها در انتها با ديدار تصادفي مردي در کافه مشکل اصلي شخصيت بدون پيش زمينه لازم سببي و زماني با کمک چند ديالوگ رو که اسم داستان را توجيه مي کند، گره گشايي شود.آيا اين جمله اي نيست که نويسنده در دهان شخصيت داستاني اش گذاشته است تا نام اثرش را در انتهاي متن موجه گرداند؟براستي راه ديگري براي عنوان کردن نام اثر وجود ندارد؟ و اصلا چه الزامي براي توجيه نام کتابي در درون متن است ؟ *شخصيت پردازي* توانايي و ارزش کار نويسندگان داستان ها تنها با ميزان مهارت آنان در خلق شخصيت ها سنجيده مي شود . «داستان پردازاني موفق ارزيابي مي شوند که بتوانند شخصيت هاي داستاني خود را ملموس،زنده و پذيرفتني به تصوير بکشد.»(رضي، احمد؛ استاديار دانشگاه، ادبيات داستاني، تهران: ش 105) آن چه که در اين رمان ديده مي شود،وجود شخصيت هاي باورناپذيري است که خواننده از درک آنها عاجز است.شخصيت هايي که عمل کردشان در موقعيت هاي خاص چراها را به ذهن متبادر مي کنند؛ شخصيت هايي با رازهاي ناگشوده و اعمالي که قابل پيش بيني نيست.در اين مجال به چند کنش غير منطقي اشاره مي کنم. ابراهيم: شخصيت اصلي اثر،مردي که فکر مي کند مرگ مثل يک آدم کش حرفه اي به دنبال اش است و گه گاه دچار تشنج هايي مي شود که خود اين گونه تعبيرشان مي کند.« گاهي وقت ها کله ام داغ مي شود و بعد شروع مي کنند به گيج شدن.انگار چيزها بر محيط دايره اي به مرکز من شروع مي کنند به چرخيدن»(ص15) حال اين سوال مطرح مي شود مردي اين چنين پريشان، چگونه مي تواند حتي در لحظه بيهوشي اش روايتگر داستانش باشد؟آيا اختلالات رواني تنها به غش کردن خلاصه مي شود و واکنش بيروني ديگري ندارد؟اما آنچه که بيشتر از همه در مورد شخصيت اصلي سوال بر انگيز است ،تحول غير منطقي و باور ناپذير انتهاي داستان است. لئوناردو بيشاب در کتاب درس هايي درباره ي داستان نويسي مي گويد " براي تحول هر شخصيتي بايد امکاناتي چون : به خود آمدن ؛ به فکر فرو رفتن؛ دنبال راه حل گشتن و به نتيجه رسيدن ،وجود داشته باشد. " به عبارت خلاصه پس زمينه لازم فکري و زماني مستلزم تحول است .آيا اين پس زمينه براي تحول شخصيتي ابراهيم در انتهاي متن گنجانده شد؟ به اعتقاد نگارنده نويسنده مي بايست براي اين تحول اقدامات مهم تر و باور پذير تري در نظر مي گرفت. از نکات مهم ديگر هماهنگ نبودن ذهن و زبان راوي است.راوي پريشان حال بسيار منسجم و با رعايت توالي زماني، بدون پريشان گويي خاصي ماجرا را روايت مي کند و اين در حالي است که خواننده با مردي مواجه است که دچار بحران روحي رواني شده. مردي که در اثر عشق و از دست دادن آن دچار جنون شده. به اعتقاد نگارنده رعايت توالي زمان در شرح ماجرا ها براي چنين راوي کمي به دور از ذهن است. اگر مستور از عدم توالي زماني و بازگشت هاي بيشتر به گذشته در متن سود مي جست نه تنها باعث ايجاد پيش زمينه ذهني براي خواننده بلکه شخصيت داستاني براي شناخت هويتش مي شد. چرا که در داستان هاي مدرن علاوه بر تک افتادگي انسان ، زوال و بحران روابط عاطفي انساني، به شخصيت تفرد يافته و منزوي اشاره مي شود که مي خواهد با مرور گذشته در حال، به شناخت وسيع تري از خود و جهان هستي و پيرامونش برسد. آدم هايي که گاه تنها با خاطره هايشان زندگي مي کنند و گذشته همواره در حالشان تاثير گذار است،به همين دليل است که در اين نوع داستان ها نويسنده با استفاده از پل هاي تداعي خواننده و شخصيت داستاني را به کنکاش در گذشته مي کشاند تا باني هويت يابي و تحول فردي شود؛کاري که مستور کمتر به آن اقدام ورزيده است .خواننده در اين متن به درستي نمي داند شخصيت اصلي از چه جايگاه طبقاتي – اجتماعي برخوردار است که تا اين حد سريع نسبت به ناملايمات زندگي عکس العمل نشان مي دهد. براستي شغل راوي و وضعيت مالي او يا خواهرش چگونه است که توانسته در چنين آسايشگاه مجهز با داشتن اتاق جداگانه، خط تلفن ،آسانسور، کامپيوتر و ديدن فيلم « تانگو در بهشت»... بستري شود؟ کوهي،رئيس آسايشگاه: فردي با تکه کلام«روشن شد» که مدام دستور مي دهد . رئيسي که با بيماران مانند سربازهاي پادگان برخورد مي کند .کسي که بيماران را عوضي و احمق خطاب مي کند. «کسي براي شما عوضي ها دعوت نامه نفرستاده که بيايد اينجا.... سرتون را عينه و گاو بندازيد پايين و راه بيفتيد و از اين جا بريد بيرون ....مراحل بالاتري هم هست که گمون نمي کنم در فهم گوساله هايي مثل شما بگنجه...»0ص25) و طوري با بيماران برخورد مي کند و آنان را به زندگي بر مي گرداند که « انگار اسبي وحشي را رام کرده بود و بر گردانده بود به اصطبل.»(ص26) مردي که براي ايجاد نظم و مقررات افراد را احضار مي کند تا به گفته خودش « تعادل شما عوضي ها را که به هم خورده دوباره بر قرار کند.»(ص42) رئيس که اجازه مي دهد تلويزيون آسايشگاه مدام جنگ ،کشتار و قتل عام افراد و حتي مرگ و نيستي نهنگ ها را نشان دهد؟! مگر نه اينکه بيماران آسايشگاه رواني معمولا در آرامش به سر مي برند و از در گيري ها ،ضد و خورد هاي بيروني جدا نگه داشته مي شوند تا به تعادل روحي برسند ،پس نمايش اين برنامه هاي تلويزيوني و چينش اين همه سياهي و پوچي از چه رو است؟ چينشي که گويا تعمدا در متن توسط نويسنده گنجانده شده. آيا واقعا کانال هاي تلويزيون پشت سر هم از پوچي زندگي،مرگ،اندوه، کشتار،درماندگي انسان و حيوانات سخن مي گويد .مضامين و بن مايه هايي که اکثرا دست مايه داستان هاي مستور است و رد پاي او را در متن آشکار مي کنند. شخصيت هاي فرعي تر: چون کابلي، دانيال نازي، ياقوت آسيابان ، تاجي خوشگله، مخمل که نه تنها اسامي غير آشنا و نا ملموس دارند بلکه سخناني و اعمالي از آنان سر مي زند که سوال بر انگيز است.افرادي که هريک به نوعي دستي به فلسفه دارند و همه در مدح زن و ستايش از او از هم پيشي مي گيرند . چه اين زن خيانت کار کابلي،سوري نامي باشد که شوهرش هنوز نمي تواند عشق او را فراموش کند و چه ياقوت آسيابان که علي رغم غيرت مردان ايراني عکس معشوقش «پروين» را به همه نشان مي دهد و مي خواهد عکس او را همه داشته باشند چرا که مي گويد« پروين بزرگتر از اونه که تنها يه نفر عاشقش باشه.»(ص33) مرداني که هريک مثل يک فيلسوف سخنان حکيمانه به خورد خواننده مي دهند. چه زماني که ابراهيم به ياد فلسفه هايدگر در مقابل تکه کلام «روشن شد»کوهي مي افتد(ص43) چه دانيال نازي کتاب خوان که به دنبال يافتن بدترين وضعيت ممکن بشري است و آن را در بيماري بچه اي مريض يا زلزله و بعد کشتار جستجو مي کند( ص49) فردي که مي خواهد هر چيزي باشد جز انسان« مي خوام استعفا بدم. از آدم بودن....کاش مي شد يه تيکه چوب بود. يه تيکه سنگ. ..دارم مطمئن مي شم که همه چيز غلطه . هيچ چيز سر جاش نيست....»( ص41) و چه ماهان وقتي از کشتار مي گويد« بدتر از کشتار همون چيزيه که کشتار رو درست مي کنه»(ص67)و معتقد است « کاش مي شد درها و دريچه هاي دانستن رو بست»(ص68) جالب آن که اين نگاه فيلسوفانه به دنيا از ديد گاه مرد مست کافه پريا نيز جدا نيست«هر زن عينهو يه کوه غصه مي مونه...تا وقتي کسي رو دوست نداشته باشي راحتي اما همينکه عاشقش شدي اون کوه غصه مي آد سراغت .....»(ص80) براستي مستور در اين اثر چه چيزي را مي خواهد به رخ بکشاند اينکه ديوانه ها شايد خيلي هم ديوانه نيستند . اينکه به راستي چه کسي ديوانه است ؟ آيا مستور مي خواهد گفته فوکو - در کتاب تاريخ جنون- را در متن اش به تصوير بکشد که معتقد است قدرت مشخص کننده ديوانه گي ها است.« با پيدا شدن قدرت و علم ، عقل دوباره تعريف شد و ديوانه ها از جامعه جدا شدند. تا قبل از آن مجنون ها و ديوانه ها را عاقل و کاملتر از بقيه مي دانستند.» مانند بهلول که گرچه به ظاهر ديوانه به حساب مي آمد ولي در دوران خود از همه عاقل تر بود. اگر مبنا ي چينش شخصيت هاي اثر مستور، اين مسئله باشد و بگويم امثال دانيال و امير ماهان ها با بار اطلاعاتي فراوان و انديشه هاي بيشمار ديوانه نيستند بلکه تنها داراي روح بلند تر با تامل بيشتر نسبت به رخ داد هاي بيروني هستند؛ در آن صورت بايد به مستور خرده گرفت که چرا علت حضور آنان در آسايشگاه به درستي معلوم نيست. يعني هر کسي که کتاب زياد بخواند و يا زندگي را در تقدس زنان و کيف دستي هايشان جستجو کند به مرز جنون مي رسد؟ و چرا افرادي مانند ماهان يا نازي با آن سطح نگرش بالا از پوچي فلسفي به پوچي مادي مي رسند؟آيا همه مردان جامعه مانند نوري- کابلي- ياقوت - ماهان و ... شيفته زن هستند و آنان را به هر نوع که باشد مي پرستند؟ حتي اگر خيانت کار يا فاسد باشند؛ در آن صورت غيرت مردان ايراني چگونه توجيه مي شود؟ با کانال تلگرامي آخرين خبر همراه شويد telegram.me/akharinkhabar