آخرين خبر/
داستان ها هميشه لذت بخش هستند، خواندن داستان هاي آدم هايي در دورترين نقاط از محل زندگي ما هميشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر اين داستان، يک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت مي کنيم به خواندن يک عاشقانه آرام. کتاب بخوانيد و شاداب باشيد.
لينک قسمت ششم
آقاي ويکهام بعد از وقفه اي کوتاه گفت: نمي توانم تظاهر کنم و بگويم متأسف مي شوم اگر ديگران درباره او ، يا هر کسي ديگر، بيش از حد استحقاق نظر خوش داشته باشند. اما در مورد او به نظرم زياد از اين جور تصورها رواج دارد. ثروت و مقامش چشم همه را مي بندد، از رفتار مغرورانه و آمرانه اش مي ترسند ، او را همانطور مي بينند که خودش مي خواهد.
- من با همين آشنايي مختصرم او را آدم بدعنقي ديدم. ويکهام فقط سرش را تکان داد.
بعد ، در اولين فرصت، گفت: نمي دانم بيشتر از اين هم در اين ناحيه خواهد ماند يا نه.
- اصلا نمي دانم . اما وقتي در ندرفيلد بودم چيزي درباره رفتنش نشنيدم. اميدوارم کارهايي که در اينجا داريد به خاطر حضور او در اين حوالي صدمه نخورد.
- اوه!نه... من کسي نيستم که آقاي دارسي از ميدان به درم کند. او اگر نمي خواهد مرا ببيند ، خب ، مي تواند برود. روابط خوبي با هم نداريم، و من هميشه از ديدنش ناراحت مي شوم، اما هيچ دليلي ندارد از ديدنش اجتناب کنم جز آن چيزهايي که مي توانم به همه دنيا بگويم: سوء استفاده زياد، و تأسف از اين که چرا اين طور آدمي است. دوشيزه بنت، پدر ايشان ، مرحوم آقاي دارسي، يکي از بهترين آدم هايي بودن که من در عمرم ديده ام. بهترين دوست من بودند. من هر وقت اين آقاي دارسي را مي بينم، هزار خاطره غم انگيز يادم مي آيد و دلم براي روح آن مرد مي سوزد. رفتار او با من رسوايي آميز بود. واقعا مي توانم هر چيزي را به او ببخشم ، جز بر باد دادن آرزوهاي آن مرحوم و بدنام کردن اسم پدرش.
اليزابت علاقه بيشتري به موضوع پيدا کرد و سراپاگوش شد، اما ظرافت و حساسيت موضوع مانع کنجکاوي و پرس و جوي بيشترش مي شد.
آقاي ويکهام شروع کرد از چيزهاي کلي تر حرف زدن، مريتن، همسايه ها ، رفت و آمدها، و معلوم بود که از هرچه تا آن موقع ديده راضي است، و به خصوص از اين موضوع آخر با نوعي نرمي و ملايمت زن پسند حرف زد.
اضافه کرد: به خاطر رفت و آمد دائمي و معاشرت هاي دلچسب است که من به اين ناحيه آمده ام. مي دانستم که هنگ آبرومند و خوبي است، و دوستم، دني، با صحبتهايي که درباره مقرفعلي شان کرد مرا بيشتر وسوسه کرد. از محبت هاي خيلي زياد و آشنايي هاي خوبي که در مريتن به هم زده اند حرف زد. راستش ، براي من رفت و آمد و معاشرت واجب است. من آدم سرخورده اي بودم. روحيه ام با تنهايي جور در نمي آيد. بايد سرگرم باشد معاشرت کنم. من براي زندگي نظامي ساخته نشده ام، اما اوضاع و احوال اين را برايم پيش آورده. کارم قرار بود در کليسا باشد... من براي کليسا تربيت شده بودم، الان مي بايست يک زندگي درست و حسابي داشته باشم، البته اگر جناب آقايي که درباره اش حرف زديم رضايت مي دادند.
-واقعا؟
- بله... مرحوم آقاي دارسي بهترين منصبي را که مي توانست برايم به ارث گذاشت. پدرخوانده ام بود، خيلي هم به من علاقه داشت. درمورد محبت هاي او نمي توانم حق مطلب را ادا کنم. مي خواست تأمينم کند، و فکر مي کرد اين کار را هم کرده است. اما وقتي نوبت آن منصب شد، به ديگري دادند.
اليزابت گفت: خداي من! ولي آخر چه طور ممکن بود؟... چه طور وصيتش را ناديده گرفتند؟ ... چرا شکايت نکرديد؟
- يک چيزهايي غير رسمي در وصيت نامه بود که من نمي توانستم به قانون اميد داشته باشم. آدم شرافتمند در نيت وصيت نامه چون و چرا نمي کند، ولي آقاي دارسي چون و چرا کرد... يا آن را توصيه مشروط تلقي کرد. گفت که من به سبب ريخت و پاش و بي احتياطي ، به خاطر هيچ و پوچ ، حقم را از دست داه ام . بله، آن منصب دو سال خالي ماند، درست تا موقعي که من به سن تصدي رسيدم، اما آن را به يک نفر ديگر دادند. در ضمن، من مطمئنم که هيچ کاري نکرده بودم مستوجب محروميتي بشوم. طبع صميمي و بي شيله پيله اي دارم، شايد گاهي به بي محابا درباره او با خود او حرف زده باشم. چيزي غير از اين يادم نمي آيد. راستش ما آدمهاي کاملا متفاوتي هستيم، و او از من بدش مي آيد.
- حيرت آور است!... سزايش اين است اکه علنا آبرويش برود.
- يک روزي خواهد رفت... اما من اين کار را نخواهم کرد. موقعي مي توانم محکوم يا بي آبرويش کنم که پدرش از يادم رفته باشد.
اليزابت براي احساس هاي او احترام قائل شد، ويکهام را بعد از گفتن اين مطالب جذاب تر از قبل يافت.
بعد از مکث گفت: ولي انگيزه اش چه بود؟... چه چيزي وادارش کرد اين طور ظالمانه رفتار کند؟
- نفرت شديد و عميق از من... نفرتي که نمي توانم به چيزي جز نوعي حسادت ربطش بدهم. اگر مرحوم دارسي کمتر دوستم مي داشت،شايد پسرش با من بهتر تا مي کرد. علاقه بيش از حد پدرش به من، به نظرم از همان دوره بچگي ناراحتش مي کرد. خلق و خويش جوري نبود که اين نوع رقابت را تحمل کند.... خيلي وقتها من به او ترجيح داده مي شدم.
- هيچ فکر نمي کردم آقاي دارسي به اين بدي باشد... البته هيچ وقت هم از او خوشم نمي آمد، اما اين قدر هم او را آدم بدي نمي دانستم،فکر مي کردم کلا از همنوعان خود خوشش نمي آيد. هيچ تصور نمي کردم اهل اين جور کينه توزي ها، اين جورظلم ها و خصومت ها باشد.
اما بعد از چند دقيقه فکر کردن ادامه داد: البته يادم مي آيد که يک روز در ندرفيلد از عمق ناراحتي هايش حرف زد، از اين که آدم بخشنده اي نيست. اخلاقش بايد وحشتناک باشد.
ويکهام در جواب گفت: من در اين زمينه آدم صائبي نيستم، من نمي توانم انصاف را در حق او رعايت کنم.
اليزابت باز به فکر فرو رفت، و پس از مدتي با تعجب گفت: چه رفتاري! با پسر خوانده ، دوست عزيز کرده پدرش! و خواست بگويد آن هم جواني مثل شما که ظاهرتان داد مي زند همبازي اش بود، و همانطور که خودتان گفتيد به هم خيلي هم نزديک بوديد!
- ما هر دو در يک ناحيه بوديم. اصلا در يک ملک بوديم. بيشتر دوره جواني مان با هم گذشت. توي يک منزل بوديم. سرگرمي هاي ما يکي بود. هر دو از محبت پدرانه مساوي بهره مند بوديم. پدرم شغلي داشت که شوهر خاله شما، آقاي فيليپس ، به آن افتخار مي کنند... اما همه چيز را ول کرد تا به مرحوم دارسي خدمت کند. تمام وقتش را صرف مراقبت از ملک پمبرلي کرد. آقاي دارسي خيلي به پدرم احترام مي گذاشت. صميمي بودند پدرم محرم اسرارش بود. آقاي دارسي خيلي وقت ها به زبان مي آورد که مديون نظارت هاي دلسوزانه پدر من است قبل از مرگ پدرم، آقاي دارسي خودش به او قول داد که به زندگي من سر و سامان خواهد داد. به نظر من، آقاي دارسي وقتي چنين قولي مي داد هم مي خواست دين او را ادا کند و هم مي خواست محبتش را به من نشان بدهد.
اليزابت گفت: چه عجيب! چه نفرت انگيز!... فکر مي کنم همين غرور آقاي دارسي اجازه نداد با شما منصفانه رفتار کند! اگر غرورش نبود اين قدر به نادرستي تن نمي داد، ... بله اسمي جز نادرستي و بي شرافتي ندارد.
ويکهام در جواب گفت: جالب است که تقريبا همه کارهايش را مي شود به غرور نسبت داد... واقعا هم در بيشتر مواقع ، غرور بهترين دوستش بوده. اين غرور، بيشتر حسن اوست تا چيز ديگر، اما به هر حال هيچ کدام ما منطقي نيستيم. در رفتارش با من ، انگيزه هايي قوي تر از غرور وجود داشت.
- شده که چنين غرور نفرت انگيزي به خير و صلاح هم ختم شود؟
- بله . باعث شده که خيلي وقت ها دست و دل باز و بلند نظر باشد،... پولش را فارغ بال ببخشد، مهمان نوازي کند، به مستأجرانش کمک کند، به داد تنگدستها برسد. غرور خانوادگي ، غرور مادرزادي ، باعثش مي شود، چون خيلي به پدرش افتخار ميکند. اين که خانواده اش را از چشم ها نيندازد، محبوبيتش را از دست ندهد، يا نفوذ کاخ پمبرلي را حفظ کند، خودش انگيزه بسيار قدرتمندي است. غرور برادرانه هم دارد، و نوعي عاطفه برادرانه باعث مي شود سرپرست بسيار مهربان و مراقب خواهرش باشد. همه مي گويند او دلسوزترين برادر است.
- دوشيزه دارسي چه جور دختري است؟
سرش را تکان داد... کاش مي شد او را دوست داشتني بدانم. براي من سخت است که از دارسي ها بد بگويم. اما خب، خيلي شبيه برادرش است،... خيلي خيلي مغرور... بچه که بود با احساس و شيرين بود، خيلي هم به من علاقه داشت. من ساعت ها وقتم را مي گذاشتم با او بازي مي کردم. ولي حالا ديگر برايم مهم نيست. دختر قشنگي است، پانزده شانزده ساله است، و فکر مي کنم خيلي هم خوب تربيت شده . از وقتي پدرش مرده، در لندن به سر مي برد. خانمي با او زندگي مي کند و بر تعليم و تربيتش نظارت دارد.
بعد از چند با مکث و از اين در و آن در حرف زدن، اليزابت باز دلش خواست سر اصل مطلب برود. گفت:
از صميميتش با آقاي بينگلي تعجب مي کنم! آقاي بينگلي که مظهر خوش قلبي است و به نظرم خيلي هم دوست داشتني است چه طور مي تواند با چنين مردي دوستي کند؟ چه طور با هم جور مي شوند؟... شما آقاي بينگلي را مي شناسيد؟
- اصلا
- مرد جذاب و دوست داشتني و خوش اخلاقي است. شايد نمي داند آقاي دارسي چه طور آدمي است.
- شايد... ولي آقاي دارسي هر وقت که بخواهد مي تواند ديگران را راضي کند. بي استعداد نيست. مي تواهند هم صحبت خوبي باشد، به شرط اين که فکر کند ارزشش را دارد. در محفل کساني که هم رتبه خودش باشند خيلي فرق مي کند، تا در محفل آدمهاي پايين تر از خودش. غرورش دست از سرش بر نمي دارد. اما با پولدارها سخت نمي گيرد، منصف است، صادق است، معقول است، قابل احترام است، و شايد هم مطبوع،.... براي پول و مقام ارزش قائل است.
کمي بعد بازي حکم تمام شد، و بازيکنان دور ميز ديگري جمع شدند، و آقاي کالينز آمد و بين اليزابت و خانم فيليپس نشست... خانم فيليپس طبق معمول از برد و باخت او پرسيد. چيزي نبرده بود. همه دستها را باخته بود . اما وقتي خانم فيليپس اظهار ناراحتي کرد، آقاي کالينز خيلي جدي به او اطمينان داد که اصلا اهميت ندارد و پول خيلي مختصري باخته است. بعد هم از خانم فيليپس خواهش کرد که ناراحت نباشد.
گفت: خانم، من واقفم که وقتي اشخاص مي نشينند و ورق بازي مي کنند، بايد شانس شان را امتحان کنند،.... خوشبختانه من در وضعي نيستم که پنج شيلينگ برايم مهم باشد. البته براي خيلي ها شايد مهم باشد، اما من به يمن وجود ليدي کاترين دو بورگ اصلا لزومي ندارد که به امور جزئي اهميت بدهم.
توجه آقاي ويکهام جلب شد. چند دقيقه به آقاي کالينز نگاه کرد و بعد آهسته از اليزابت پرسيد که آيا اين قوم و خويش آنها آشنايي نزديک با خانواده دوبورگ دارد.
اليزابت جواب داد: ليدي کاترين دو بورگ تازگي ها منصبي به ايشان داده اند. من نمي دانم چه طور آقاي کالينز مورد عنايت ايشان قرار گرفته اند، ولي مسلما مدت زيادي نيست که ليدي دوبورگ را مي شناسد.
- لابد مي دانيد که ليدي کاترين دوبورگ و ليدي آن دارسي خواهر هم بودند. در نتيجه ، ليدي کاترين دوبورگ خاله همين آقاي دارسي هستند.
- نه، از کجا مي دانستم.... من اصلا از قوم و خويش هاي ليدي کاترين چيزي نمي دانم. تا دو روز پيش اصلا از وجود ليدي کاترين هم خبر نداشتم.
- دخترشان، دوشيزه دو بورگ، ثروت خيلي زيادي خواهد داشت، و مي گويند که اين دختر با پسرخاله اش ازدواج خواهد کرد تا دو ملک و املاک يکي شوند.
اليزابت با شنيدن اين خبر لبخند زد ، چون به ياد دوشيزه بينگلي بيچاره افتاد. پس همه رسيدگي ها و مراقبت هاي دوشيزه بينگلي بيهوده بود. ابراز احساساتش براي خواهر آقاي دارسي و تعريف و تمجيدهايش از خود آقاي دارسي عبث بود، چون ظاهرا تکليف آقاي دارسي از قبل مشخص شده بود. اليزابت گفت: آقاي کالينز خيلي با احترام از ليدي کاترين و دخترش حرف مي زند. اما با جزئياتي که از ايشان نقل کرده است، به نظرم اين حالت چشمش را به واقعيت بسته. ليدي کاترين با اين که ولي نعمت آقاي کالينز است زن از خودراضي و متکبري است.
ويکهام در جواب گفت: به نظر من هم از خودراضي است و هم متکبر، تا دلتان بخواهد. سالهاست او را نديده ام ، اما خوب يادم هست که هيچ وقت از او خوشم نمي آمد. رفتارش مستبدانه و اهانت آميز بود. معروف شده به اين که عاقل و زيرک است، اما من نظرم اين است که بخش از توانايي هايش از مقام و ثروتش ناشي مي شود، بخشي ها از رفتار آمرانه اش، بقيه هم از غرور خواهرزاده اش که خيال مي کند هر کس قوم و خويش اوست لابد فهم و شعورش در حد اعلاست.
اليزابت فکر کرد که ويکهام چه معقول همه چيز را توضيح مي دهد. هر دو راضي به گفت و گوي خود ادامه دادند تا بالاخره موقع غذا خوردن شد و ورق بازي به پايان رسيد، و بقيه خانم ها هم فرصت پيدا کردند تا از عنايات آقاي ويکهام نصيبي ببرند. به علت سر و صداي شام خانم فيليپس ، مجال گفت و گو نبود. اما رفتار آقاي ويکهام به مذاق همه خوش مي آمد. هر حرفي که مي زد خوب بود. هر کاري که مي کرد جذاب بود. اليزابت وقتي از آنجا خارج شد فقط به آقاي ويکهام فکر مي کرد. تمام ذهنش را آقاي ويکهام پر کرده بود و در تمام مدت برگشتن به خانه به چيزهايي که او گفته بود فکر مي کرد. در راه برگشتن، اصلا فرصت پيدا نکرد اسمش را ببرد، چون نه ليديا يک لحظه ساکت مي شد و نه آقاي کالينز . ليديا يکريز از بازي ورق حرف مي زد، ژتون هايي که باخته بود و ژتونهايي که برده بود، آقاي کالينز هم از ادب و نزاکت آقا و خانم فيليپس داد سخن مي داد. مي گفت که اصلا به باختهايش اهميتي نمي دهد. همه غذاها را اسم مي برد. مدام نگران بود که مبادا جاي اين قوم و خويشها را توي کالسکه تنگ کرده باشد. خيلي حرفها هم داشت که بزند، اما نشد، چون بالاخره کالسکه مقابل خانه لانگبورن ايستاد.
اليزابت روز بعد براي جين تعريف کرد که چه حرف هايي بين خودش و آقاي ويکهام ردوبدل شده بود. جين با تعجب و دقت گوش داد... نمي توانست باور کندکه آقاي دارسي لايق دوستي آقاي بينگلي هم نيست، اما در عين حال دلش رضانمي داد که به راستگويي آدم دوست داشتني و مطبوعي چون آقاي ويکهام شک کند... از تصور اين که آقاي ويکهام چنان ناملايماتي را چشيده است بي اختيار احساس دلسوزي مي کرد. پس کاري نمي شد کرد جز نظر مساعد داشتن درمورد هر دوي آنها، دفاع کردن از رفتار هر کدام آنها، و نسبت دادن چيزهاي غيرقابل توضيح به قضا و قدر و اشتباه.
گفت: به نظر من، هر دو به نحوي اغفال شده اند، طوري که ما هيچ تصوري از آن نداريم. افراد مغرضي احتمالا پيش هر کدام بد ديگري را گفته اند. خلاصه، مانمي توانيم علتش را حدس بزنيم، يا اوضاع و احوالي را که باعث قهر کردن شان شد. نمي دانيم واقعا تقصير کدام شان بود.
- راست مي گويي، همين طور است... خب ، جين عزيز، چه شد که حرف آدم هاي مغرضيرا پيش کشيدي که احتمالا در اين ماجرا دست داشته اند؟... اين را هم توضيح بده ، وگرنه چاره اي نداريم جز اين که به کسي بدگمان بشويم.
-ذهر چه دلت مي خواهد بخنداما با اين خنده ها نميتواني نظر مرا عوض کني ليزي عزيزم.
- فکرش را بکن اقاي دارسي چه ادم بدي از کار در ميايد اين که با عزيز دردانه پدرش همچين رفتاري کرده باشد......کسي که پدرش قول داده بود زندگيش را تامين کند.......... نه غير ممکن است.هر ادمي که بويي از انسانيت برده باشد ادمي که ارزش وشخصيت داشته باشد چنين کاري ازش بر نميايد. مگر ممکن است دوستان صميمي اش اين طور فريب اورا خورده باشند؟اوه!نه.
- من بيشتر اين را باور ميکنم که اقاي بينگلي گول خورده باشد نه اينکه اقاي ويکهام بيايد داستاني را اختراع کند که ديشب به من مي گفته . اسمها ...وقايع....همه چيز روشن وواضح کفته شده....... اگر راست نباشد اقاي دارسي بايد خلافش را نشان دهد.تازه در نگاه ويکهام حقيقت موج ميزد.
- راستش مشکل است.........ناراحت کننده است ادم نميداند چه فکري بکند.
- معذرت ميخواهم.......آدم دقيقا ميداند چه فکري بکند.
اما جين درباره يک نکته واقعا نميدانست چه فکري بکند.......اقاي بنگلي به فرض که گول خورده باشد وقتي قضيه علني شود لابد خيلي ناراحت مي شود.
دوخانم جوان از بوته زاري که وسط آن داشتند اين حرف ها را مي زدنداحضار شدند چون يکي از همان ادم هايي که ان ها داشتند درموردش صحبت مي کردند امده بود.
اقاي بينگلي وخواهرانش امده بودند تا شخصا انها را به مهماني رقصي که مدت ها انتظارش را کشيده بودند دعوت کنند. مهماني سه شنبه بعد در ندر فيلدبرگزار ميشد..
دو خانم از ديدن دوباره دوست عزيزشان خوشحال شدندگفتند که انگار صد سال است همديگر را نديده اند.
وچند بار پرسيدند در اين مدت چه کارهايي کرده است. به بقيه ي اعضاي خانواده زياد اعتنا نکردند.تا جايي که ميشد از دست خانم بنت در رفتند با اليزابت حرف چنداني نزدند.
با بقيه هم اصلا حرف نزدند.زود هم رفتند.طوري با عجله از صندليشان بلند شدند که برادرشان تعجب کرد. وبراي فرار از دست وراجي ها واحترام هاي خانم بنت به سرعت رفتند.
همه ي خانم هاي خانواده از فکر مهماني ندرفيلد کيف کردند. خانم بنت فکر ميکرد اين اداي احترام به دختر بزرگش بوده وز اينکه اقاي بينگلي به جاي فرستادن کارت دعوت خودش امده دعوت کرده حسابي به دلش صابون مي زد.
جين تجسم ميکرد چه شب خوبي را با دو دوست خود درحضور برادر انها سپري خواهد کرد.
اليزابت با لذت فکر مي کرد که درست وحسابي با اقاي ويکهام خواهد رقصيد واز رفتار ونگاه اقاي دارسي خيلي چيز ها خوانده خواهد شد.
کاترين وليديا هم خوشحال بودند اما نه صرفا به خاطر چيز يا آدم خاصي چون با انکه مثل اليزابت دلشان مي خواست نصف مدت مهماني ر ا با اقاي ويکهام برقصند باز اقا ويکهام تنها کسي نبودکه انها بخواهند با او برقصند. وبه هر حال رقص ،رقص بود. حتي مري هم به بقيه اطمينان مي دادکه بدش نميايد که برود.
گفت :"روز هايم مال خودم است کافي است .بد نيست کوتاه بيايم وگاهي در مهماني هاي شبانه هم شرکت کنم. بقيه هم از ادم توقع دارند. من هم جزء کساني هستم که بعضي وقت ها استراحت وسرگرمي را براي هر کس مناسب ميدانند."
اليزابت بخاطر اين قضيه خيلي سرحال بود. وبا اينکه معمولا با آقاي کالينز زياد حرف نمي زدبه ذهنش رسيد از او بپرسد که ايا دعوت اقاي بينگلي را قبول ميکند يا نه، واگر قبول ميکند ايا شرکت در تفريحات شبانه را صحيح ميداند يا نه.
اما با کمال تعجب ديد که هيچ منعي از نظر اقاي کالينز وجود ندارد، نه سر اسقف رقص را منع کرده نه ليدي کاترين دوبورگ.
اقاي کالينز گفت : من به هيچ وجه تصور نميکنم اين نوع مجلس رقص که جوان با شخصيتي براي ادم هاي ابرو مند بر گزار ميکند هيچ معصيتي داشه باشد . من نه تنها با رقص مخالف نيستم بلکه اميد وارم افتخار پيدا کنم که با همه ي قوم وخويش هاي زيباي خودم در ان شب برقصم، وهمين جا از فرصت استفاده ميکنم تا از شما ،وشيزه اليزابت،تقاضا کنم که بخصوص در دور اول با من برقصيد؛.... ....مطمئنم دوشيزه جين اين انتخاب مرا حمل بر بي ادبي و بي احترامي نسبت به ساحت خودشان نخواهند کرد.
اليزابت حس کرد بدجوري در مخمصه افتاده است.....فکر ميکرد دو دور اول را با اقاي ويکهام خواهد رقصيد .....حالا اقاي کالينز جايش را مي گرفت!.... ار اين چه موقع سر به سر گذاشتنش بود. اما کاري نميشد کرد. کيف اقاي ويکهام وخود او اجبارا کمي عقب مي افتاد. اليزابت با نهايت لطف وادبي که از او بر مي امد دعوت اقاي کالينز را قبول کرد.
زياد از اين حالت عاشق پيشه ي اقاي کالينز خوشش نيامد، چون معناي ديگري در اين گونه رفتار ميديد....اول تعجب کرد که در بين خواهر ها او لايق دانسته شده تا بانوي خانه کشيشي هانسفرد بشود ودر غياب مهمان هايي که سرشان به تنشان مي ارزد ميز چهار نفره بچيند. اين فکر اليزابت کمي بعد هم تاييد شد ، چون ديد که اقاي کالينز مدام ادب ونزاکت بيشتري در برابر او نشان مي دهد، وحتي ديد که مدام سعي دارد از هوش ونشاط او تمجيد کند. اليزابت از اينکه جمال وجذابيتش چنان اثري مي گذارد زياد خوشحال نشد،بلکه تعجب کرد. کمي بعد مادرش هم به او فهماند که فکر ازدواجش با اقاي کالينز خيلي هم فکر خوبي است.اليزابت خودش را به نشنيدن زد ، چون مي دانست اگر جوابي بدهد بگو مگويي جدي صورت مي گيرد.فکر کرد شايد اقاي کالينز هيچ وقت خواستگاري نکند،و تا ان موقع هم جر وبحث فايده اي ندارد.
دوشيزه بنت هاي کوچکتر اگر از مهماني ندرفيلد حرف نم يزدند واماده ان نمي شدند،واقعا حال تاسف باري پيدا مي کردند،چون از روز دعوت تا روز مهماني يکريز باران امد وانها حتي نتوانستند حتي يک بار قدمزنان تا مريتن بروند.
نه خاله، نه افسرها،نه اخبار تازه ،سراغ هيچکدام نمي شد رفت......حتي گل براي مهماني ندر فيلد را يک نفر ديگر برايشان اورد.....اليزات هم کم کم داشت صبر وحوصله اش تمام مي شد، چون امکان آشنايي با اقاي ويکهام را از دست ميداد. براي ليديا وکيتي هم فقط فکر رقص روز سه شنبه باعث مي شد اين جمعه وشنبه ويکشنبه و دوشنبه را هم تحمل کنند.
وقتي اليزابت وارد اتاق پذيرايي ندرفيلد شد ودر ميان ان همه ادم قرمز پوش که انجا جمع شده بودند به دنبال اقاي ويکهام چشم دواند،هيچ تصور نمي کرد که شايد اقاي ويکهام انجا نباشد.چيز هايي که شنيده بود منطقا مي بايست او را به اين شک بيندازد. نمي بايست اينقدر مطمئن باشد که اقاي ويکهام را حتما انجاخواهد ديد.
اليزابت دقيق تر از هميشه لباس پوشيده بود وباروحيه خيلي عالي خودش رااماده کرده بود تا بقيه ي قلب اقاي ويکهام را تسخير کند. ومطمئن بود انقدرنيست که ظرف يک شب نشود تسخير کرد.
اما بلافاصله اين فکر ناراحت کننده به سرش زد که شايد اقاي بينگلي ،براي جلب رضايت اقاي دارسي عمدا او را به همراه ساير افسران دعوت نکرده باشدالبته دقيقا اين طور نبود ولي به هر حال اقاي ويکهام حضور نداشت واين رادوست او اقاي دني که ليديا بي صبرانه از او پرسيده بود گفت وتوضيح داد که اقاي ويکهام روز گذشته مجبور شده براي انجام کاري به شهر برود وهنوز هم باز نگشته است.
بعد لبخند معنا داري زد واضافه کرد:"فکر نميکنم کارش طوري بود که همين حالا در شهر باشد.علتش بيشتر اين بود که نمي خواست با ادم بخصوصي اينجا طرف شود.
اين قسمت حرف را ليديا نشنيد، اما اليزابت فهميد.مطمئن شد که وجود دارسي هم به اندازه عامل اولي که خودش حدس زده بود در غيبت ويکهام نقش دارد.
به خاطر همين ،دلخوريش از دارسي با اين سر خوردگي چنان شديد تر شد که وقتي دارسي به طرفش امد وبا ادب ونزاکت احوال پرسي کرد اليزابت نتوانست با همان ادب ونزاکت به او جواب دهد......
اگر با دارسي شکيبايي و ادب به خرج مي داد درست مثل اين بود که در حق ويکهام بي انصافي کرده باشدتصميم کرفت اصلا با دارسي صحبت نکند،وچنان باتکدري رويش را برگرداند که حتي موقع حرف زدن با اقاي بينگلي(که دوستي کورکورانه اش با اقاي دارسي موجب ناراحتي اليزابت ميشد)اثارش ديده ميشد.
اما اليزابت ذاتش طوري بود که نمي توانست بداخلاق باشد. با اينکه همه تصوراتش در مورد ان شب باطل شده بود، ناراحتي اش نمي توانست مدت زيادي دوام بياورد. غم وغصه اش را براي شارلوت لوکاس که يک هفته او را نديده بودتعريف کرد وکمي بعد خودش موضوع صحبت را به قوم وخويش غير عادي اش کشاندوتوجه اورا به اين موضوع جلب کرد.
اما دو دور اول رقص باعث شد باز هم اليزابت حال ناخوشي پيدا کند. اين رقصها خجالت اور بود. اقاي کالينز ،ناشي و شق ورق ،به جاي انکه همکاري کندمعذرت خواهي مي کرد،بي انکه روحش خبر داشته باشد غلط حرکت مي کرد،وچنان خجالت و عذابي براي اليزابت به بار مي اورد که شريک نامطبوع در رقص دو نفره به بار مياورد.
لحظه اي که اليزابت از دستش خلاص شد لحظه آسودگي بود.
بعد با يک افسر رقصيد ودوباره صحبت ويکهام پيش امد وشنيد که همه از اوخوششان ميايد وقتي اين رقص ها هم تمام شد،نزد شارلوت لوکاس باز گشت.
داشت با شارلوت گپ ميزد که ناگهان اقاي دارسي مقابلش ظاهر شد و انقدرغافلگيرانه از اليزابت تقاضاي رقص کرد که او بدون انکه بفهمد چه مي کندقبول کرد.دارسي باز بلافاصله رفت ،واليزابت ماند وافسوس اينکه چرا حواسش نبوده .شارلوت سعي کرد دلداريش بدهد.
"مطمئنم که برايت هم رقص مطبوعي خواهد بود."
"خدانکند !.....مصيبت از اين بالاتر نمي شود!.....مطبوع دانستن کسي که ادم مي خواهد از او متنفر باشد....!برايم ارزوهاي بد نکن! "
اما وقتي رقص از سرگرفته شد و دارسي امد اليزابت راببرد،شارلوت طاقت نياورد وزير گوش اليزابت به او گفت که اينقدر ساده لوح نباشد و نگذاردخواب وخيالش در مورد ويکهام باعث شود از چشم مردي بيفتد که ده برابر مهمتر از ويکهام است.