آخرين خبر/
همه ما عاشق شنيدن و خواندن داستان هاي شاهنامه اي هستيم که شخصيت هايش قهرمان ها و اسطوره هاي ما هستند اما چون به زبان شعر است شايد براي ما خواندن آن قدري سخت باشد و اين شد که براي شما فرهنگ دوستان عزيز داستان هاي شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقديم مي کنيم. باشد که لذت ببريد.
لينک قسمت قبل
فريدون و سپاهيانش حرکت کردند تا به سرزمين تازيان و يزدانپرستان رسيدند و شب را در آنجا ماندند وقتي شب فرارسيد سروشي از بهشت به نزد فريدون آمد تا نيک و بد را به او بازگويد و آگاهش کند.فريدون آن شب را با خوشحالي جشن گرفت و وقتي خواب بر او مستولي شد دو برادرش که از حسد در فکر از بين بردن او افتاده بودند از بالاي کوه سنگي به سمت او سرازير کردند اما بهفرمان ايزد از صداي سنگ فريدون بيدار شد و سنگ هم ديگر از جايش تکان نخورد.فريدون مطلع بود که برادرانش قصد جانش را داشتند اما به روي خود نياورد. سپيدهدم سپاه حرکت کرد و کاوه آهنگر پيشاپيش سپاه بود. به راه افتادند تا به اروندرود و دجله رسيدند و در کنار دجله و شهر بغداد ماندند در آنجا فريدون از نگهبان رود خواست تا با کشتي سپاهيانش را بهطرف ديگر ببرد ولي او نپذيرفت و دست خط ضحاک را طلب کرد. فريدون خشمگين شد و با اسب گلرنگش به آب زد و سپاهيان نيز به دنبالش روان شدند تا به خشکي رسيدند و کاخ ضحاک نمايان شد.فريدون گرز گاوسر خود را برداشت و بهسوي کاخ روان شد و نگهبانان را تارومار کرد تا به کاخ رسيد . در آنجا خواهران جمشيد شاه را ديد و با آنان به صحبت پرداخت. آنها از نام و نشان او پرسيدند و سپس ارنواز گفت : ما از بيم شاه با او همراه شديم . تو چگونه ميخواهي با او بستيزي ؟ فريدون گفت : اگر دستم به او رسد جهان را از وجودش پاک ميکنم. شما بايد جاي او را به ما نشان دهيد . گفتند : او به هندوستان رفته است تا بيگناهان ديگري را به خاک و خون بکشد. از وقتي درباره تو شنيده در رنج و عذاب است و آسايش ندارد ولي زياد نميماند و بهزودي بازميگردد.
در زمان غيبت ضحاک وکيل او کندرو به کارها رسيدگي ميکرد. وقتي به کاخ آمد و فريدون را ديد که بر تخت نشسته است و همه مطيع او شدهاند او نيز بدون ناراحتي در برابر فريدون تعظيم نمود و به ستايش او پرداخت.فريدون تا صبح بساط جشن به پا نمود . بامداد که همه در خواب خوش بودند کندرو بر اسبي نشست و بهسوي ضحاک رفت و ماجرا را بازگفت . ضحاک پريشان شد و از بيراهه بهسوي کاخ آمد و با سپاهيان فريدون درگير شد. در ميانه جنگ که مردم نيز به ياري سپاهيان فريدون آمده بودند ضحاک ناشناس بهطرف کاخ رفت درحاليکه سرتاپا پوشيده در زره و خود بود .در آنجا ديد شهرناز در کنار فريدون است و به نفرين ضحاک لب گشاده است از خشم خنجر کشيد تا او را بکشد اما فريدون گرز گاوسر را بر سر او کوبيد . سروش غيبي ندا داد که او را به کوه ببر و دربند کن . پس ضحاک را دستبسته و با خاري بر پشت هيوني به کوه بردند . فريدون خواست سرش را ببرد که سروش غيبي ندا داد که او را تا دماوند کوه ببر و آنجا دربند کن .پس او را به دماوند برد و به کوه آويخت .و اين بود پايان سرنوشت شوم ضحاک پليد .
بماند او برين گونه آويخته
وزو خوندل بر زمين ريخته
از کتاب «شاهنامه تصحيح شده» اثر دکتر محمد دبير سياقي و برگردان به نثر اثر فريناز جلالي
با کانال تلگرامي آخرين خبر همراه شويد telegram.me/akharinkhabar