نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ترسناک/ کمد شماره 13- قسمت پنجم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ترسناک/ کمد شماره 13- قسمت پنجم
آخرين خبر/ داستان هاي ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصميم گرفتيم در بخش کتاب آخرين خبر يک داستان ترسناک را براي ساعات پاياني شب و براي مخاطبان علاقه مند داشته باشيم، همراه ما باشيد با داستان ترسناک اين شب‌ها. قسمت قبل تصاوير به طور کامل و بدون عيب و نقص با يکديگر جفت و جور م يشدند.پروژه تقريبابه پايان رسيده بود.اندکي بعد از ساعت 9،تصميم گرفتم به هنا تلفن کنم.آن روز بع داز ظهر او رفتارعجيبي داشت.فکر کردم شايد مريض بوده يا ناراحتي داشته.زنگ زدم که ببينم حالش بهتر شده است يا نه،اما از شيوه ي جواب دادنش به تلفمتوجه شدم که هنوز همان هناي قديمي نيست.سعي کردم او را دلخوش کنم.ماجراي درخشش خودم در تمرين بسکتبال را برايشتعريف کردم و برايش گفتم که به خاطر پيدا کردن يک بچه گربه ي گم شده صد دلارمژدگاني گرفته ام. هنا گفت:((چه خوب!...))ولي صدايش حاکي از هيچ شور و اشتياقي نبود. با هيجان گفتم:((مهم تر از همه اينکه،مامان تمام خوراکي هاي مورد علاقه ي منوبراي شام تدارک ديده بود!)) هنا زير لب گفت:((خوش به حالت...)) با حيرت پرسيدم:((مشکل تو چيه؟امروز چِت شده بود؟)) سکوتي طولاني از ناحيه ي او. بالاخره گفت:((فکر مي کنم که فقط يه کم عصبي باشم.امروز بعداز ظهر وقتي داشتمميومدم خونه از دوچرخه افتادم.)) گفتم:((اوه...نه...حالا حالت خوبه؟)) جواب داد:((راستشو بخواي نه.پوست کف دست راستم کاملا کنده شده و مچ پام هم بدجوري پيچ خورده.)) ناباورانه گفتم:((اوه چه خبر بدي!)) هنا آهي کشيد و گفت:((به خصوص اين که فردا مسابق هي بسکتبال داريم.)) پرسيدم:((فکر مي کني بتوني بازي کني؟)) با ناراحتي گفت:((شايد.)) گفتم:((اگه وقت کنم شايد بيام براي تماشاي بازيت.)) سکوتي طولاني برقرار شد و سپس هنا گفت:((لوک،يه چيزي هست که...يه چيزي بايدبهت بگم.)) چنن آرام و زير لب صحبت مي کرد که به سختي حرفهايش را ميشنيدم.گفتم:((چي؟...)) يه چيزي هست که بايد حتما بهت بگم.اما...)) گوشي را محکم تر به گوشم چسباندم.((چي؟چيه که بايد بهم بگي؟)) (اه..) و سکوت طولاني ديگري. بالاخره گفت:((ولي نمي تونم.))و صداي تقه اي را شنيدم و خط قطع شد. صبح روز بعد خوش شانسي من به انتهاي خود رسيد. حداقل اينکه من فکر کردم خوش شانسيم به پايان رسيده است.وقتي وارد کلاس علوم شدم،کوله پشتي ام را براي پيدا کردن پرسش هاي تکليف زير ورو کردم،اما آن را نيافتم.همه ي وسايل کوله پشتي را بيرون ريختم- همه يکاغذها،کتاب ها،مدادها و حتي خودکارها. اما هيچ چيز نيافتم.شب قبل بيش از يک ساعت صرف انجام آن تکاليف کرده بودم وحالا آنها را در خانه جا گذاشته بودم.مي دانستم که با مشکل بزرگي روبه رو خواهم شد.خانم کريمر تکاليف تاخيري راقبول نمي کرد و همچنين تکاليف روزانه،نصفي از نمره ي کلاس او را تشکيل مي داد.از ترس عضلات معده ام منقبض شده بود.وقتي وارد آزمايشگاه علوم شد تا کلاس راشروع کند،احساس ترس من چندين برابر شد.چطور مي توانستم اين قدر احمق باشم؟ خانم کريمر گفت: صبح بخير بچه ها.مطلبي هست که بايد بگويم.در مورد تکاليف ديشبه... سکوتي عميق کلاس را فرا گرفته بود. خانم کريمر ادامه داد: من به همه ي شما يه عذرخواهي بدهکارم.تکاليفي که به شماداده بودم اشتباه بود.اون سوالا درست نبودند.از اين بابت واقعا متاسفم و شما هممجبور نيستيد تکاليفتونو تحويل بدين.مي تونيد اونا رو پاره کنيد و دور بريزيد... هياهوي شادي کلاس را فرا گرفت.بعضي از بچه ها با خوشحالي-و البته در کمال ميل-اوراق خود را ريز ريز کردند.جشن بزرگي بود. با خوشحالي انديشيدم: بله!اين هم يک خوش شانسي ديگر براي من نوار خوش شانسي من ادامه يافت.در اواخر زنگ علوم،وقتي خانم کريمر اوراق آزمون هفته ي گذشته را تحويل داد،تنها شاگردي بودم که نمره ي الف گرفته بود.در سالن نهارخوري،آخرين پيتزاي روي پيشخوان نصيب من شد!تمام بچه هايي که پشت سر من صف کشيده بودند از ناراحتي غريدند.دارِنل به سراغم آمد و پيشنهاد داد که براي آن تکه پيتزا 5 دلار به من بدهد،اما من اهل معامله نبودم. بعد از پايان مدرسه سري به آزمايشگاه کامپيوتر زدم تا خانم کوفي را ببينم.او به من گفت که برنامه هايش ناگهان تغيير کردند و او تا دو هفته ي ي ديگر از مدرسه ي مانخواهد رفت.از اين خبر خوشحال شدم.اين تاخير موجب مي شد که وقت بيشتري براي تکميل پروژه انيميشن خود داشته باشم تا بتوانم قبل از رفتن او،آن را به نشان دهم. - لوک،درباره ي تو با يکي از دوستانم که صاحب فروشگاه لين کاپ است،صحبت کردم.لين کاپ همان مغازه ي کامپيوتري در هايلند است حتما اون رو ميشناسي؟به اوگفتم که تو بلدي با کامپيوتر هر کاري بکني؛اعم از تعمير،ارتقا و برنامه ريزي.او گفت شايد بتوني شنبه ها به مغازه ي او بري و در بخش خدمات و تعميرات به او کمک کني از خوشحالي خشکم زده بود. راست مي گيد؟ سرش را به نشانه ي تاييد تکان داد و گفت: اون مرد خيلي خوبيه و هميشيه دنبال پيدا کردن کسانيه که با تعمير دستگاه آشنا باشن.البته گفت که چون فقط دوازده سالته نمي تونه يه شغل واقعي بهت بده.ولي مي تونه ساعتي پنج دلار بهت بده... با خوشحالي گفتم: اوه!واقعا عاليه!خيلي ممنونم خانم کوفي... هنگام رفتن به سالن ورزش،در پله ها تقريبا پرواز مي کردم.دلم مي خواست دستهايم را همچون دو بال حرکت مي دادم.همچون پرنده اي سبکبال از جا مي کندم.اين همه وقايع خوب و عالي که براي من اتفاق افتاده بود،برايم باور کردني نبود!وقتي وارد سالن ورزش شدم،مسابقه ي هنا تازه شروع شده بود.يک صندلي با موقعيت ديد بسيار عالي نصيبم شد.نگاهي به تابلوي نتايج انداختم.تيم دختران اسکوايرز ده به دو عقب بود. فکر کردم:چه اتفاقي افتاده؟چطور مي شود تيم هنا اينقدر عقب باشد؟بازي آنها با بي استينگرز از مدرسه راهنمايي الوود بود که ضعيف ترين تيم در ناحيه ي ما به شمار مي آمد! برگشتم و نگاهي به سکوهاي تماشاگران انداختم.فقط حدود بيست نفر از دانش آموزان و چهار،پنج نفر از والدين به تماشاي بازي آمده بودند که همگي در بالاترين نقطه ي سکوها در يک گوشه ازدحام کرده بودند.يکي از مادرها فرياد زد: شارون،زنده باشي! ولي سالن کاملا ساکت بود.فکر مي کنم دليل سکوت آنها بد بازي کردن تيم ما بود.به جلو دوّلا شده و سعي کردم فکر خودم را روي بازي متمرکز کنم.شارون مک گومز،بلندترين دختر کلاس هشتمي در شاوني ولي،توپ را به داخل زمين پرتاب کرد.يک پاس داده شد.سپس پاس ديگري که نزديک بود توسط يکي از بازيکنان تيم مقابل ربوده شود. هنا توپ را در هوا قاپيد.چرخي زد و شروع به دريبل به طرف حلقه کرد.پس از حدودسه قدم پيشروي،پايش ليز خورد.در همان حال که با شکم روي زمين ولو مي شد،توپ از او فاصله گرفت و يکي از بازيکنان تيم مقابل،توپ را قبل از اينکه از زمين خارج شود،گرفت.او توپ را در طول زمين دريبل کرد و قبل از اينکه هنا بتواند از زمين بلند شود،يک دو امتيازي راحت براي تيم خود به ثبت رساند.حالا نتيجه دوازده به دو بود. دست هايم را دور دهانم گذاشتم و فريادزدم:((هنا حسابشونو برس!)) هنا نگاهم نکرد.او داشت با بانداژ سفيد رنگ دستش ور مي رفت.حدود يک دقيقه بعد،هنا دوباره صاحب توپ شد:در يک فاصله ي نزديک به حلقه،به هواپريد و شوت کرد.خطا رفت.توپ،تخته و تور و همه چيز را ناديده گرفت و از زير حلقهبه اوت رفت. آرنج هايم را روي زانوهايم گذاشته بودم و در سکوت و ناباوري بازي را تماشا ميکردم.هنا شش يا هفت شوت متوالي را گل نکرد.يک بار روي توپ سکندري خورد و مثليک عروسک پنبه اي روي زمين ولو شد و يک سوختگي قرمز بزرگ روي زانويش درست شد.پاس هايي که به هم تيمي هايش مي داد تقريبا همه عوضي و بلند يا کوتاه بودند.چند بار که صاحب توپ شد،توپ را به آساني از دست داد.يک بار هم پاهايش به هم گير کرد و زمين خورد و يک بار ديگر هم با يکي از هم تيمي هايش قاطي کرد وهر دو دراز به دراز روي زمين ولو شدند. واقعا غم انگيز بود.او اصلا شباهتي به به هناي هميشگي نداشت.نتيجه ي بزي در پايان نيمه ي اول نيز اسف انگيز بود.تيم مقابل:بيست و پنج و تيم دختران اسکوايرز،پنج. وقتي اعضاي تيم براي شروع نيمه ي دوم از رختکن خارج شدند،هنا روي نيمکت نشست و فرد ديگري به جاي او وارد زمين شد. نمي دانستم چه اتفاقي افتاده بود.از سکوها پايين آمدم و به طرف او روي نيمکت بازيکنان رفتم.در حالي که سرش را با تاسف تکان مي داد،گفت: لوک،تو براي ديدن يک بازي افتضاح اومدي ! پرسيدم:((چي شده؟تو آسيب ديدي؟دليلش تصادف ديروزت با دوچرخه است؟ داشت به يکي از بازيکنان تيم مقابل نگاه مي کرد که در همان لحظه توپ ديگري راگل کرده بود و سپس رو به من گفت:((نه...دليلش تصادف ديروزم نيست...))صدايش زمزمه وار بود.چشمانش بي روح و مرطوب بودند.رنگش نيز پريده بود.پرسيدم:((خوب پس بگو دليلش چيه؟)) ابروهايش را در هم کشيد و گفت:((همه اش به خاطر اينه که من شانسم را گم کرده ام.)) دهانم باز مانده بود...چي؟ جواب داد:((اون بود که تمام شانس هاي بزرگ رو برام مي آورد.بايد اونو پيدا کنم.ازهمون لحظه اي که گمش کردم،شانسم هم تغيير کرده.)) دهنم باز مانده بود.متوجه شدم که تپش قلبم شدت گرفته است.هنا ادامه داد:((اون يه جمجمه ي کوچيک بود...يه جمجمه ي زرد و کوچيک...من هيچوقت اونو از خودم دور نمي کردم در حالي که با بانداژ دستش ور مي رفت سرش را به آرامي بالا آورد و چشم در چشم من دوخت و پرسيد: لوک...تو اونو نديدي؟ ناگهان احساس کردم پاهايم سست شده اند . دستم را به پشتي نيمکت گرفتم تا زمين نخورم و به هنا خيره شده بودم . احساس مي کردم که صورتم دارد سرخ مي شود .وجود جمجمه را در جيب شلوارم حس مي کردم . مي دانستم که صحيح آن است که آن را بيرون آورده و به او بدهم .اما چگونه مي توانستم چنين کاري بکنم ؟ من نيز به شانس احتياج داشتم . هنا مدت مديدي از شانس سود برده بود . درحالي که خوش شانسي من تازه آغاز شده بود . اين اولين باري بود که در عمرم از شانس خوب بهره مند شده بودم .چطور مي توانستم دوباره يک بازنده بشوم ؟ چشمان نمناک هنا در چشمان من دوخته شده بودند . او تکرار کرد : لوک ، تو اونو؟ نديدي ؟ تو اونو جايي نديدي صورتم داغ شده بود . افکار عجيب بي شماري در سرم چرخ مي زد .خودم واقعًا به آن تعويذ شانس نياز داشتم . از زماني که آن را پيدا کرده بودم زندگيم را تغيير داده بود . آدم جديدي شده بودم .اما از طرفي ، هنا نيز بهترين دوستم بود ؛ بهترين دوستم در تمام دنيا . هروقت که به او احتياج پيدا کرده بودم حاضر بود و از هيچ کمکي دريغ نمي کرد .نمي توانستم به او دروغ بگويم ... مي توانستم ؟ گفتم: نه . اونو نديدم نگاه هنا براي چند ثانيه روي من ثابت ماند . سپس به آرامي سرش را تکان داد و دوباره مشغول تماشاي بازي شد .قلبم به شدت مي تپيد . احساس مي کردم معده ام دارد به هم مي خورد . سرم شروع به گيج رفتن کرد . پرسيدم: کجا گمش کردي ؟جواب نداد . دست هايش را دور دهانش حلقه کرد و شروع به تشويق هم تيمي هايش کرد . به راه افتادم و به طرف سکوي تماشاچيان برگشتم . از خودم بدم مي آمد . دستم را درداخل جيبم مشت کردم و جمجمه لاستيکي را در ميان انگشتانم فشردم .صداي صدايي در قلبم و از اعماق سرم مي گفت: لوک ، آن را به او برگردان ... وجدانم بود ؛ صداي نيکي و صداي دوستي . اما مي دانستم که آن را پس نخواهم داد . لحظاتي بعد متوجه شدم که با سرعت دارماز در سالن ورزش مي گذرم و در راهرو ، به سمت در خروجي مي روم .سعي کردم خود را متقاعد کنم و به خود گفتم که من به اين وسيلۀ شانس براي مدتي طولاني تر نياز دارم . فقط مدت کوتاهي آن را پيش خود نگه خواهم داشت . فقط تازماني که مسابقات قهرماني بسکتبال را ببريم . فقط تا زماني که براي اولين بار درعمرم نمرات خوبي در کلاس بگيرم . فقط تا زماني که در چشم دوستانم آدمي موفق جلوه کنم ... به تيم شنا راه يابم ... براي خودم کسي شوم ... فقط تا زماني که يک برنده باشم . در تمام طول مسير تا خانه ، جمجمۀ کوچک را در جيبم مي فشردم . به خودم قول دادم که يکي دو هفته ي ديگر آن را به هنا پس خواهم داد . فقط دو هفته ... شايد هم سه هفته . و آن وقت آن را به او برمي گردانم و او مي تواند شانس خود را دوباره به دست آورد و هيچ زياني هم به او نخواهد رسيد .هيچ زياني به وجود نخواهد آمد ... مگه نه ؟ وقتي از درِ آشپزخانه وارد شدم تلفن داشت زنگ مي زد . کوله پشتي ام را انداختم وبراي جواب دادن تلفن دويدم .در کمال حيرت خانم کوفي پشت خط بود .لوک ، خوشحالم که پيدات کردم . او گفت : خبرهاي خيلي خوبي برات دارم ... دوستم در فروشگاه کامپيوتر که يادت هست بله… بعد از اين که تو آزمايشگاه کامپيوتر رو ترک کردي با او صحبت کردم و او گفت که تو از همين شنبه مي توني توي فروشگاهش مشغول بشي با خوشحالي گفتم :خيلي ممنون ولي خبر خوبي که گفتم اين نبود . او يک دوستي داره که » : خانم کوفي ادامه دادمي خواد يک نمايش انيميشن کامپيوتري تهيه کنه و دوست او خيلي مايل به ديدن کارتو شده اين بار واقعًا هيجان زده شدم: راست مي گيد؟ خانم کوفي جواب داد : او براي نمايش انيميشن خودش احتياج به برنامه هاي کوتاه داره و اونم هرچه زودتر . گفت اگه از کار تو خوشش بياد حاضره هزار دلار براش بپردازه آخ جون خانم کوفي پرسيد :لوک ، کارت که تموم شده ؟ آماده شده که بتوني نشونش بدي ؟ لحظه اي فکر کردم و گفتم: تقريبًا . فقط يکي دو روز ديگه بايد روش کار کنم :شايد هم سه روز خانم کوفي گفت :خوب ، پس سعي کن عجله کني . فکر مي کنم بيشتر کارهايي رو که احتياج داشته پيدا کرده . برنامه ي اون اينه که اونا رو در سراسر کشور به نمايش بگذاره . فرصت خوبيه که نبايد از دست بدي مطمئن باشيد که عجله مي کنم . به ميان حرفش دويدم: خانم کوفي همين الآن ميرم سراغش . و ضمنًا خيلي ممنون . واقعًا ممنونم... هيجان زده به اتاقم دويدم و کامپيوتر را روشن کردم . با خودم گفتم شايد بتوانم قبل از شام قدري پيش بروم .صداي مامان را شنيدم که درِ خانه را باز کرد و وارد شد . از همان پشت کامپيوتر به اوسلام کردم و گفتم که دارم روي برنامۀ کامپيوتري کار مي کنم .چند دقيقه بعد ، تلفن دوباره زنگ زد . صداي مامان را که لحظاتي با تلفن صحبت ميکرد شنيدم . سپس صداي پاي او را که از پله ها بالا مي آمد شنيدم . تقريبًا به داخل يورش آورد ؛ به طرف من دويد و از پشت سر مرا در آغوش گرفت . با تعجب گفتم: چي شده ؟ اين همه محبت براي چيه مامان که از خوشحالي مي خنديد گفت :رستوران ماريو بود که تلفن کرد ؛ همان رستوران مورد علاقه ي تو . لوک ، تو برنده شدي ! اون قرعه کشي که دفعه ي آخريکه اون جا بوديم و توش ثبت نام کرديم يادته ؟ خوب ، تو برنده شدي . به نام تو افتادو تو برنده ي يک شام کامل براي تمام اعضاي خانواده شدي . 12 شام کامل ! با شروع از سال جديد ماهي يک باراز پشت کامپيوتر تقريبًا به هوا پريدم . درحالي که از خوشحالي مي خواستم برقصم. دستم را دور کمر مامان حلقه کردم و صورت او را بوسيدم آخ جون ! از اين بهتر نمي شه... مامان گفت :من که نمي تونم باور کنم که تو در قرعه کشي برنده شدي . واقعًا عاليه ! از اين به بعد بايد تو رو لوک خوش شانس صدا کنيم تکرار کردم :آره ... لوک خوش شانس ... از اين اسم خوشم مياد . بله ، اين منم لوک خوش شانس تا تقريبًا نيمه شب روي برنامه ي انيميشن کار کردم . آنقدر به صفحه ي مانيتور نگاه کرده بودم که همه چيز را کج و معوج مي ديدم و تصاوير جلوي چشمم مي رقصيدند . خميازه کشيدم و گفتم: تقريبًا تموم شد لباسم را عوض کردم ، دندانهايم را مسواک زدم ، آماده ي خوابيدن شدم . اما قبل ازاين که وارد رختخواب شوم ، اسکلت کوچک شانسم را درآوردم تا يک بار ديگرتماشايش کنم . با ملايمت آن را در دست گرفتم و مشغول وارسي آن شدم . انگشتانم را روي سر صاف اسکلت ماليدم . چشمان سرخ شيشه اي با شدت بيشتري درخشيدند . انگشتانم را روي دندان هاي سفت و ناصاف آن کشيدم . سپس اسکلت را در دستم چرخاندم . زيرلب گفتم : -قربون اين طلسم خوش شانس کوچولوي خودم آن را با احتياط روي کمد لباس ها و جلوي آيينه گذاشتم . سپس چراغ را خاموش کردم و وارد رختخواب شدم .به بالش تکيه کردم و لحاف را تا زير چانه ام بالا کشيدم . خميازه ي بلندي کشيدم .تشک زير تنم قژ و قژ کرد . در انتظار خواب ، به درون تاريکي خيره شدم .پرده ها کشيده بودند ، لذا هيچ نوري از خيابان به درون نمي تابيد . اتاق کاملاً تاريک بود ... به جز يک درخشش قرمز نامحسوس .چشمان کوچک قرمز جمجمه بودند که مي درخشيدند ؛ مثل دو شعله ي کبريت درتيرگي مطلق . سپس دو نقطۀ درخشان قرمز ديگر را ديدم . دو نقطه ي بزرگ تر در پشت چشمان کوچک اسکلت .دو دايره ي نوراني در شيشۀ آيينه . دو دايره ي سرخ به رنگ آتش و به اندازه ي توپ تنيس . و درهمان حال که نور آنها بيشتر و قوي تر مي شد ... شبحي در آيينه ي روي ميزشکل مي گرفت .شبح به جاي بيني دو سوراخِ گرد داشت ... و دو رديف دندان هاي تيز و دندانه دندانهکه انگار درحال قهقهه زدن بود .يک اسکلت . يک اسکلت با چشمان سرخ . اما کوچک نبود . اسکلتي بزرگ و خندان با استخوان هاي زردرنگ بود که تمام آيينه راپر کرده بود ! آيينه را پر کرده بود ! و سپس با همان چشمان سرخ شعله ور به من خيره شد .توي رختخواب صاف نشستم . لبه ي لحاف را با دو دست گرفته بودم و مي فشردم . ووقتي دندان هاي اره اي شروع به حرکت کردند از ترس نفسم بند آمد . آرواره ي آن به آرامي باز شد .دهان اسکلت بزرگ باز شد و با کلماتي واضح و بلند زمزمه کرد : - لوک خوش شانس ... اسکلت بزرگ و درخشان به جلو خم شد،چنان که گويي مي خواهد از آيينه بيرون آيد.آرواره هايش بالا و پايين رفت.به نظر مي رسيد شعله ي قرمز کل اتاق را در برگرفته است.بي اختيار جيغي از وحشت کشيدم.چراغ سقف روشن شد.جيغ کشيدم...وسپس دوباره جيغ کشيدم.چراغ سقف روشن شد. -لوک...چي شده؟ در حالي که در آن نور شديد پلک مي زدم،پدرم را ديدم که نفس زنان وارد اتاق شد.پيراهن و پيژامه اش پشت و رو بود.يک پاچه ي شلوار پيژامه اش تا زانو تا خورده بود.موهايش در اثر خوابيدن گوريده بود و در يک سمت سرش سيخ شده بود.دوباره پرسيد: چي شده؟ در حالي که سعي داشتم به آيينه اشاره کنم گفتم:((من...من...))سرم به دوران افتاده بود و و وقايع در ذهنم آشفته بودند.نتوانستم کلمات مناسب را پيدا کنم.بالاخره با هر زحمتي بود گفتم: جمجمه... پدر موهايش را از روي صورتش عقب زد و به طرف ميز لباس هايم رفت.هيچ چيزي در آن ديده نمي شد.هيچ چيز به جز تصوير اتاقم.وقتي پدر به آيينه نزديک شد توانستم چهره نگران او رادر آيينه ببينم.اسکلت کوچک زرد رنگ را برداشت و روبه روي صورت من گرفت و پرسيد: اين اون چيزيه که تو براش داشتي جيغ ميزدي؟اين اسکلت؟ با کلماتي بريده بريده گفتم: ن...نه! به مغزم فشار آوردم و سعي کردم مجسم کنم چه چيزي را ديده ام.آن چه ديدم بدون شک نمي توانست تصوير اسکلت کوچک درون آيينه باشد.نه. جمجمه اي که درون آيينه نقش بسته بود بزرگ بود؛با چشماني به بزرگي توپ بسکتبال!پدر در حالي که کنار کمد لباس ايستاده بود و جمجمه ي کوچک رو جلويش گرفته بود وهمچنان با چشماني متفکر به من مي نگريست.به بالشم تکيه دادم و با صدايي آهسته گفتم:فکر مي کنم خواب بدي ديدم.خواب خيلي...خيلي عجيبي بود.خواب ديدم يک جمجمه ي بزرگ با چشماني شعله ور ميبينم.اما...خيلي واقعي به نظر مي رسيد! پدر سرش را چند با تکان داد و گفت:((خوب اگه اين جمجمه ي کوچک باعث کابوس توشده،مي خواي اونو از اينجا ببرم؟)) و به طرف در حرکت کرد.وحشت زده گفتم:((نه!)) از تخت خواب بيرون پريدم تا مانع بيرون رفتنش شوم و وقتي جمجمه را از دست اوقاپيدم حيرت زده نگاهم کرد.گفتم: اين...اين طلسم خوش شانسي منه.از وقتي پيداش کردم شانس هاي زيادي برام آورده...پدر ابروانش را در هم کشيدو با اخم به اسکلت کوچکي که در دستم بود خيره شد.((مطمئني لوک؟به نظر من که خوب نمياد.خيلي هم شيطاني به نظر ميرسه.)) خنديدم و گفتم:((شيطاني؟ابدا پدر.ابدا. به من اطمينان کنيد.)) سر راه خود چراغ اتاق را خاموش کرد.لحظاتي بعد،در حالي که جمجمه ي کوچک رامحکم در يک دست گرفته بودم به خواب رفتم.چند روز بعد دوباره با تمام وجود جيغ کشيدم. اين بار جيغي از خوشحالي بود. تعدادي از ما در حال اسکيت کردن در کيلرهيل بوديم.در واقع اسم اينجا ميلرهيل است ولي ما آن را کيلر هيل به معني تپه ي قاتل مي ناميم چون در بالاي آن،خيابان براد با شيب تند و مستقيمي سه خيابان تا خيابان ميلر امتداد مي يابد.خيابان ميلر بيشترين ترافيک شاوني ولي را دارد.قرار ما اين بود که با سرعت تمام ازتپه در خيابان براد پايين بياييم.با بيشترين سرعتي که مي توانستيم بايد پايين مي آمديم و سعي کنيم از وسط ترافيک ميلر از تقاطع آن بگذريم. ادامه دارد... نويسنده: آر. ال. استاين با کانال تلگرامي آخرين خبر همراه شويد telegram.me/akharinkhabar