نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

شاهنامه خوانی/ داستان چهاردهم: پادشاهی زوطهماسب

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
شاهنامه خوانی/ داستان چهاردهم: پادشاهی زوطهماسب
آخرين خبر/ همه ما عاشق شنيدن و خواندن داستان هاي شاهنامه اي هستيم که شخصيت هايش قهرمان ها و اسطوره هاي ما هستند اما چون به زبان شعر است شايد براي ما خواندن آن قدري سخت باشد و اين شد که براي شما فرهنگ دوستان عزيز داستان هاي شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقديم مي کنيم. باشد که لذت ببريد. لينک قسمت قبل شبي زال به فکر افتاد که شاهي انتخاب کنند که علاوه بر اينکه از نژاد شاهان باشد داراي عقل وراي نيز باشد اگرچه طوس و گستهم فر و شکوه فراواني داشتند ولي چون تدبير درستي نداشتند به درد پادشاهي نمي‌خوردند . پس با موبدان مشورت کرد و آن‌ها را به کمک طلبيد و آن‌ها نيز زوطهماسب را لايق ديدند پس قارن با موبد و مرزبان با سپاهي به نزدش رفتند و مژده دادند که تاج فريدون به تو رسيد . او بر تخت نشست و چون کهنسال بود عقل و تدبير فراواني داشت . در اين مدت دو لشکر همچنان رودرروي يکديگر قرار داشتند . در آن زمان خشکسالي پديدار شد طوري که سپاهيان ازهم‌گسيخته شده بودند. از سپاه توران فرستاده‌اي سوي زوطهماسب آمد که:بسياري از نامداران دو طرف از بين رفته‌اند . بياييد کينه‌ها را کنار بگذاريم و دست از جنگ برداريم. شاه پذيرفت و از جيحون تا مرز تور تا چين و ختن را به آن‌ها سپرد پس زو به سمت پارس رفت و زال در زابل ماند و لشکر توران هم بازگشت . وقتي زو هشتادوشش‌ساله شد پس از پنج سال پادشاهي از دنيا رفت . پادشاهي گرشاسپ او نه سال پادشاهي کرد . خبر به ترکان رسيد که زو مرد و گرشاسپ پادشاه شد. افراسياب که با خواري بازگشته بود مورد غضب پشنگ قرارگرفته بود . پدر به او گفت : من تو را فرستادم که به جنگ دشمن بروي نه اينکه خون برادرت را بريزي .ديگر تا ابد با تو کاري ندارم . پس از چند سالي گرشاسپ درگذشت و اين خبر به افراسياب رسيد و او به فکر افتاد و سپاهي آماده کند و براي گرفتن تاج‌وتخت به ايران حمله کند . به ايرانيان خبر رسيد که افراسياب مي‌آيد پس آن‌ها به زابل رفتند و از زال کمک طلبيدند. او گفت : من ديگر پير شده‌ام و به درد جنگ نمي‌خورم . پس به رستم گفت : جنگي در پيش است مي‌دانم که تو هنوز جواني و مي‌خواهي جواني کني اما چه بايد کرد که دشمن درراه است . آيا حاضري بروي ؟ رستم گفت: آيا کارهاي من را در کوه سپند فراموش کردي؟ اگر من بخواهم از افراسياب بترسم ديگر نام و نشاني از من در جهان نخواهد ماند . زال گفت: جنگ کوه سپند در برابر اين آسان بود وليکن من از کردار افراسياب نسبت به تو مي‌ترسم . الآن زمان بزم و جواني توست چگونه به خود اجازه دهم ترا به جنگ افراسياب بفرستم ؟ چنين گفت رستم به دستان سام که من نيستم مرد آرام و جام زال گفت : حال که چنين تصميمي داري گرز سام را که با آن پيلان را از پا درمي‌آورد به تو مي‌دهم . رستم اسبي خواست که بتواند او و گرزش را حمل کند اما زال در فکر بود که کجا چنين اسبي بيابد . • رخش زال هرچه گله در زابلستان بود حاضر کرد و از رستم خواست تا انتخاب کند اما هيچ‌کدام تاب تحمل دست رستم را هم نداشت تا اينکه اسباني از کابل آوردند و در آن ميان مادياني بود با سينه‌اي چون شير و پاهايي کوتاه و گوش‌هايي چون خنجر آبدار و با يال فراوان . او کره‌اي زاده بود با چشماني سياه و سمي پولادين با تني پرنگار و با نيروي فيل و به اندام هيون با جرات شير و استوار چون کوه بيستون . رستم وقتي او را ديد پسنديد. از چوپان پرسيد اين اسب کيست؟ چوپان گفت صاحب آن را نمي‌شناسيم و او را رخش رستم مي‌خوانيم . اگر مادرش کمند و سوار ببيند مانند شير به کمک فرزندش مي‌آيد پس به فکر چنين اژدهايي مباش اما رستم کمند انداخت و سر او را به بند آورد . مادرش غران به‌طرف رستم آمد و مي‌خواست سرش را بکند اما رستم غريد و مشتي بر سرش کوفت که ماديان برگشت . رستم اسب را گرفت و به چوپان گفت :اين اسب چند است؟ او گفت: اگر تو رستم هستي بهايش راست کردن مرزوبوم ايران است.رستم شاد شد و پيش زال رفت . دل زال زر شد چو خرم بهار ز رخش نو آئين فرخ سوار سپاهي از زابلستان حرکت کرد و در پيشاپيش سپاه رستم پهلوان و پشت او پهلوانان سالخورده بودند. افراسياب که از آمدن آنان باخبر شده بود با خواري فرار کرد و رفت . پس‌ازآن زال به فکر افتاد شاهي از نژاد کيان براي تاج‌وتخت انتخاب کند . با موبدان به مشورت نشست پس آن‌ها نشان کيقباد را دادند . زال به رستم سپرد که با لشکريانش به کوه البرز برود و بدون درنگ در عرض دو هفته او را بياورد و بر تخت شاهي بنشاند . رستم بر رخش نشست و نزد کيقباد مي‌رفت درراه ترکان به رستم رسيدند و با او به جنگ پرداختند ولي رستم با يک حرکت همه را تارومار کرد . بسياري کشته شدند و بسياري به‌سوي افراسياب گريختند. افراسياب قلون را فراخواند و گفت که به دنبالشان برو و مراقب باش زيرا ايرانيان اگر بفهمند ناگهان حمله مي‌کنند . قلون حرکت کرد . رستم در يک ميلي البرز کوه جايگاه باشکوهي ديد و جواني مانند ماه که بر روي تختي در سايه نشسته و پهلوانان در اطرافش نشسته‌اند پس رستم نزديک رفت و تعظيم نمود. آن‌ها به او گفتند : اي پهلوان شايسته نيست که بگذري و فرود نيايي چون تو ميهمان و ما ميزبان هستيم پس بيا و با ما مي بنوش. رستم گفت :من بايد به البرز کوه بروم الآن زمان باده‌نوشي نيست . آن‌ها گفتند: اي پهلوان در البرز کوه به دنبال که مي‌گردي؟ ما از مردم آنجا هستيم و مي‌توانيم کمکت کنيم . رستم گفت : به دنبال کيقباد هستم.همان جوان گفت : من نشاني او را دارم اگر تو بر سفره ما فرود آيي به تو خواهم گفت. رستم پذيرفت . جوان گفت : با او چه کارداري؟ رستم گفت : که از زال برايش پيامي آورده‌ام زيرا تخت شاهي را برايش مهيا نموده‌اند. جوان خنديد و گفت : قباد خودم هستم. رستم در برابر شاه تعظيم کرد . قباد به رستم گفت : خواب ديدم که از سوي ايران دو باز سپيد با تاجي به‌سوي من مي‌آمدند و آن را بر سرم گذاشتند . شب و روز تاختند تا نزديک ايران رسيدند و قلون راه را بر آن‌ها بست . قباد خواست در برابر او بجنگد که رستم گفت :جنگ کردن کار شما نيست . من و رخش در برابر آن‌ها کافي هستيم و جز ايزد کمکي از کسي نمي‌خواهيم . رستم به‌سوي آن‌ها تاخت و سواران را از زمين بلند مي‌کرد و بر زمين مي‌زد . قلون ديد که گويا ديوي از بند رهاشده پس به او حمله برد و نيزه به جوشن او کوبيد . تهمتن نيزه‌اش را گرفت و غريد و او را از زين بلند کرد و چون مرغي که به سيخ کشيده باشند به نيزه زد و به زمين کوفت با اسب از روي او گذشت همه سواران فرار کردند و سپاه قلون شکست يافت.
از کتاب «شاهنامه تصحيح شده» اثر دکتر محمد دبير سياقي و برگردان به نثر اثر فريناز جلالي ادامه دارد... با کانال تلگرامي آخرين خبر همراه شويد telegram.me/akharinkhabar