
شاهنامه خوانی/ داستان هفدهم: هفت خوان رستم – بخش دوم
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ همه ما عاشق شنيدن و خواندن داستان هاي شاهنامه اي هستيم که شخصيت هايش قهرمان ها و اسطوره هاي ما هستند اما چون به زبان شعر است شايد براي ما خواندن آن قدري سخت باشد و اين شد که براي شما فرهنگ دوستان عزيز داستان هاي شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقديم مي کنيم. باشد که لذت ببريد.
لينک قسمت قبل
خوان ششم :
جنگ رستم با ارژنگ ديو
رستم مغفر بر سر و ببر بيان بر تن کرد و بهسوي ارژنگ ديو رفت و در ميان لشکر ديو نعره زد . ارژنگ ديو بيرون آمد و وقتي رستم او را ديد با اسب بهسوي او تاخت و سروگوشش را گرفت و سرش را از تن جدا کرد و بهسوي ديوان انداخت . آنها ترسيدند و قصد فرار کردند . رستم شمشير کشيد و آنها را کشت و دوباره به کوه اسپروز برگشت و بند اولاد را باز کرد و دمي استراحت نمود و سپس از اولاد خواست تا جاي کاووس شاه را نشانش دهد . وقتي به شهر رسيدند رخش خروش برآورد و کاووس صدايش را شنيد و به ايرانيان گفت : روزگار سختي سرآمد . اين صداي رخش است .
رستم نزد کاووس رسيد . همه پهلوانان از طوس و گودرز و گيو و گستهم و شيدوس و بهرام دورش را گرفتند و شاد شدند . کاووس او را در آغوش کشيد و از احوال زال پرسيد و به او گفت : بايد رخش را پنهان کرد زيرا وقتي به ديو سپيد خبر برسد که ارژنگ ديو کشتهشده با نره ديوان به اينجا ميآيد و بعد همه زحمتهايت بيثمر ميشود . تو الآن بهسوي خانه ديو برو تا به اميد خدا سر او به خاک آوري بايد از هفتکوه بگذري که ديوان در سرتاسر آن هستند بعد غار هولناکي ميبيني که دور آن پر از نره ديوان جنگي است و در غار ديو سپيد است . اگر بتواني او را بکشي بايد خوندل و جگر ديو سپيد را بياوري چون پزشک فرزانهاي گفته است که اگر خوندل او را به چشم بماليم چشمان ما بينا ميشود .
خوان هفتم :
کشتن ديو سپيد
رستم با اولاد به راه افتاد وقتي به هفتکوه رسيد و نزديک غار شد و در اطراف لشکر ديوان را ديد به اولاد گفت : هرچه از تو پرسيدم درست پاسخ دادي اگر اين سؤالم را هم درست جواب دهي تو را خوشبخت ميکنم پس راه را به من نشان بده و از رازهاي آن مرا باخبر کن . اولاد گفت : وقتي آفتاب گرم شود ديو به خواب ميرود پس بايد صبر کني تا بتواني پيروز شوي . ديگر از ديوان اثري نميبيني بهجز تعدادي جادوگر که پاس ميدهند . پس رستم صبر کرد و دست و پاي اولاد را بست و در زمان معين به ميان سپاه رفت و سر همه را با خنجر زد و ازآنجا بهسوي ديو سپيد رفت . غاري تيره چون دوزخ ديد وقتي چشمش به تاريکي عادت کرد ديو سپيد را ديد که چون کوهي خوابيده بود . رويش چون شبه و مويش مانند شير بود .
رستم در کشتنش عجله نکرد و غريد و ديو را بيدار کرد . ديو سنگ آسياب را برداشت و بهطرف رستم رفت . رستم با تيغ يک دست و يک پاي ديو را بريد و با او گلاويز شد . زمين پر از خون شده بود . رستم با خود گفت : اگر من امروز زنده بمانم هميشه جاودان خواهم بود . ديو سپيد با خود گفت : از جانم نااميدم اگر از چنگ اين اژدها رها شوم نميگذارم کسي مرا ببيند . سرانجام به نيروي يزدان تهمتن چنگ زد و ديو را از گردن بلند کرد و بر زمين کوفت و او مرد پس خنجر را فروبرد و جگرش را بيرون آورد . ديواني که آنجا بودند همگي فرار کردند . رستم سرو تن شست و به نيايش پروردگار پرداخت سپس بند اولاد باز کرد و جگر را به اولاد سپرد و بهسوي کاووس حرکت کردند . اولاد گفت : در مازندران کسي نيست که همتاي تو باشد . تو سزاوار تاجوتخت هستي . شايسته است که به قولت عمل کني .
رستم گفت : من مازندران را به تو خواهم سپرد ولي بايد ابتدا شاه مازندران را گرفت و در چاه انداخت و بعد ديوان ديگر را نابود کرد سپس اگر زنده بمانم به قولم عمل ميکنم. کاووس باخبر شد رستم بازگشته است پس شاد شد و بر او آفرين گفت .
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد
نشايد جز از آفرين کرد ياد
هزار آفرين باد بر زال زر
ابر مرز زابل سراسر دگر
رستم خون را در چشمان شاه و همراهانش ريخت و همه بينا شدند . پس مدتي آسودند و سپس راه افتادند و دشمنان را در مازندران قلعوقمع کردند و آنقدر از جادوگران کشتند که خون روان شد . کاووس به لشکريان گفت : ديگر از کشتن دست بکشيد سپس به رستم گفت :بايد مرد دانايي يافت که نزد سالار مازندران رود و او را روشن کند . رستم پذيرفت و شاه نامهاي بر حرير سپيد نوشت و در آن به شاه مازندران بيم و نويد داد و فرهاد را فرستاد تا نامه را به او برساند .
وقتي شاه مازندران فهميد که فرهاد از طرف کاووس آمده است به بزرگان گفت : بايد طوري رفتار کنيم که فرستاده هراسان شود . پس همه با چهرههاي درهم پذيرايش شدند وقتي فرهاد نزديک رفت يکي از نامداران دستش را گرفت و فشرد طوري که پي و استخوانهايش آزرده شد . فرهاد به رويش نياورد و پيش شاه رفت و نامه را نزد او گذاشت وقتي شاه مازندران نامه را خواند عصباني شد و از سرنوشت ديوها دلش پرخون شد . فرهاد سه روز مهمان آنها بود . روز چهارم به او گفت : نزد شاهت برگرد و به آن بيخرد بگو که بارگاه من صدهزار بار بهتر است و لشکريانم ميليونها بار بزرگتر از لشکر توست پس فرهاد بازگشت و پاسخ نامه را آورد . از پاسخ او شاه و رستم خشمگين شدند و رستم گفت: نامهاي بنويس تا من ببرم . شاه دوباره نامهاي نوشت که : اي بختبرگشته از راه دين اگر کشور را خراب نکني و خراج گذار من شوي کاري با تو ندارم در غيراينصورت لشکريانم را به جنگت ميآورم . اصلاً رستم براي جنگ تو کافي است .
رستم بهسوي شاه مازندران راه افتاد . دوباره شاه مازندران بزرگان را آماده کرد و به نزد رستم رفتند . درراه رستم آنها را ديد و براي اينکه از آنها زهرچشم بگيرد درختي انبوه و بزرگ را از ريشه کند و آن را چون ژوپين به دست گرفت . دوباره يکي از بزرگان دستش را گرفت و فشرد تا او را بيازارد . رستم خنديد و بعد دستش را طوري فشرد که رنگ از رويش پريد . پس شاه از مردي به نام کلاهور که همه از او در هراس بودند خواست تا جلوي رستم هنرنمايي کند . او نيز نزد رستم آمد و چنگ به دست رستم زد و چنگ او را بهشدت فشرد که رنگ رستم از درد نيلي شد پس رستم نيز چنگ او فشرد طوري که ناخنهايش ريخت . کلاهور به شاه گفت : آشتي بهتر از جنگ است ما توان مبارزه با او را نداريم .
تهمتن چون پيل دمان نزد شاه مازندران آمد و براي شاه خطونشان کشيد و پيام کاووس را به او داد . شاه مازندران گفت : به شاه ايران بگو که بهسوي ايران برگرد وگرنه توان رزم با لشکر مرا نداري سپس خلعتي برايش آورد اما رستم نپذيرفت و خشمناک نزد شاه ايران رفت و همهچيز را بازگفت و سپس گفت : شاها وحشت به دل راه مده و آماده جنگ شو .
از آنسو شاه مازندران سپاه را بهسوي دشت برد . وقتي کاووس فهميد به رستم گفت که جلو برود و به پهلواناني چون طوس و گودرز و کشواد و گيو و گرگين گفت : لشکر بياراييد و آمادهباشيد پس لشکرکشي کردند . در طرف راست سپاه طوس نوذر و در چپ گودرز و کشواد و در قلب کاووس و در جلوي سپاه رستم قرار داشت
.
در اين زمان يکي از يلان مازندران به دستور شاه مازندران براي جنگ پيش آمد و جنگجو طلبيد اما کسي جرات مبارزه با ديوان را نداشت پس رستم از شاه اجازه گرفت و شاه گفت : اين کار فقط از تو ساخته است وبس برو که خدابههمراهت باشد .
رستم خشمناک با رخش پيش رفت و دو پهلوان شروع به کرکري خواندن کردند . رستم نعره زد و نامش را گفت و پهلوان مازندراني وقتي نام او را شنيد گريزان شد و ترسيد ولي رستم او را تعقيب کرد و او را از زين جدا کرد و بر خاک زد . دلاوران مازندران بهتزده شدند. سالار مازندران دستور جنگ داد . رستم با هر ضربه ده سر فروميافکند .
جنگ يک هفته طول کشيد . کاووس از خداوند مدد طلبيد و به گيو و طوس گفت که از پشت سپاه بياييد و پهلواناني چون گودرز و زنگه شاوران و رهام و گرگين و فرهاد و خراد و برزين و بهرام و گستهم همه به آنجا رفتند . تهمتن در قلب قرار گرفت و گودرز و کشواد در راست و گيو در چپ قرار گرفت . شاه کاووس گفت : اي بزرگان يک امروز تيز باشيد و تمام سعي خود را به کار بريد . رستم به جنگ شاه مازندران رفت و نيزهاي بر کمربند او زد و گبر از تنش افتاد . شاه جادويي بکاربرد و تنش بين کوه سنگي واقع شد و هرکس آمد تا سنگ را کنار بزند نتوانست. رستم آن سنگ را بلند کرد و به شاه مازندران گفت: حالا اگر هر جادويي هم بکني بازهم من با تيغ و تبر تمام سنگها را ميبرم . شاه مازندران به گريه درآمد . رستم خندان او را نزد شاه برد . شاه دستور داد سرش را ببرند و بعد سر تمام ديوان را زدند .
سپس يک هفته به سپاس يزدان پرداختند و هفته دوم جشن گرفتند و شاه به رستم گفت : ما اين پيروزي را از تو داريم . رستم گفت: اينها به خاطر کمک اولاد بود او راهها را به من نماياند اگر ممکن است او را شاه مازندران کنيد . شاه پذيرفت و خلعتي درخور به او داد و از آنجا به پارس رفت . وقتي شاه به ايران رسيد جشن بزرگي گرفتند.
سپس رستم اجازه خواست تا به نزد زال برگردد . شاه به او هدايايي چون خلعت پيروزه و صد ماهروي زرينکمر و صد اسب و صد استر که بارشان ديباي خسروي و رومي و چيني و پهلوي و صد کيسه دينار و ياقوت و جامي پر از مشک و گلاب و...داد .
رستم تخت ببوسيد و رفت . پسازآن شاه طوس را سپهبد کرد و سپاهيان را به گودرز سپرد .بدين گونه به همه جهانيان خبر رسيد که کاووس شاه تاجوتخت مازندران را گرفت
از آن به بعد کاووس تصميم گرفت که همهجا را تحت سلطه درآورد . از ايران تا توران و چين و ازآنجا تا مکران هرکس پذيرفت که خراجگزار او باشد با او کاري نداشت و بدين ترتيب به بربر رسيد. شاه بربرستان تن به جنگ با او داد پس دلاوراني چون گودرز و طوس و فريبرز و گستهم و خراد و گرگين و گيو قصد جنگ کردند و جنگ سختي درگرفت و ايرانيان پيروز شدند و بربرها به پوزشخواهي برآمدند .
کاووس آنها را بخشيد و بهسوي کوه قاف و باختر آمد و آنها همه او را پذيرفتند و به خراج او تن دادند . ازآنجا شاه به زابلستان رفت تا يک ماه مهمان رستم بود . بعدازآن هياهو از اعراب مصر و شام برخاست که از خراجگزاري شاه کنار کشيدند . شاه سپاه را به آنسو برد تا به ميان سه شهر مصر و بربر و هاماوران رسيد . جنگ سختي درگرفت و پهلواناني چون بهرام و گرگين و طوس و کشواد و گودرز و گيو و شيدوس و فرهاد همگي به نبرد برخاستند و بالاخره لشکر آن سه شاه شکست خورد . اولين شاهي که تن به صلح داد شاه هاماوران بود و بعد شاه بربر سپس شاه مصر و شام تن به صلح دادند و کاووس هم پذيرفت .
کاووس خبردار شد که شاه هاماوران دختري بسيار زيبا دارد پس کاووس او را از شاه هاماوران خواستگاري کرد . شاه هاماوران ناراحت شد و در دل گفت : اگرچه او شاه است اما من در جهان همين يک دختر را دارم . اگر فرستاده شاه را رد کنم توان هماوردي با او را ندارم و اگر دخترم را بدهم دلم راضي نميشود . اما در نهايت مجبور شد که بپذيرد .پس دخترش سودابه را نزد خود خواند و ماجرا را گفت و نظرش را پرسيد . سودابه گفت : اگر چارهاي نداري بايد اين کار را کرد .او کم کسي نيست و شاه جهان است پس چرا بايد ناراحت بود ؟ شاه هاماوران که نظر مثبت سودابه را ديد با وصلت موافقت کرد ولي در دل ناراحت بود . پس از يک هفته فرستادهاي نزد شاه فرستاد که اگر شاه دوست دارد مهمان ما شود . او ميخواست با اين نيرنگ هم شهر و هم دخترش را نجات دهد اما سودابه پي به مقصود او برد و به کاووس گفت :اين دعوت را مپذير که نيرنگ است . اما کاووس کسي از آنها را مرد نميدانست پس با دليرانش بهسوي مهماني شاه هاماوران رفت . شهري بود به نام شاهه که آنجا را براي پذيرايي کاووس آذين بسته بودند . يک هفته از او پذيرايي کردند ولي ناگاه از بربرستان لشکري آمد و شبانگاه کاووس و پهلوانانش را گرفتند و دنبال سودابه رفتند که او را بازگردانند اما سودابه نپذيرفت و گفت : من از کاووس جدا نميشوم و اگر ميخواهيد مرا هم به زندان بيندازيد . شاه هاماوران خشمگين شد و او را هم به زندان نزد شوهرش بردند . سپاهيان کاووس بازگشتند و پراکنده شدند و چون کسي بر تخت شاهي نبود هرکسي ادعاي پادشاهي ميکرد . افراسياب هم لشکري ساخت و با تازيان به مبارزه پرداخت و ترکان پيروز شدند و روزگار بر ايرانيان تيره شد و آنها نزد رستم رفتند و مدد خواستند .
دريغست ايران که ويران شود
کنام پلنگان و شيران شود
رستم سپاهي آماده کرد و فرستادهاي نزد شاه هاماوران فرستاد و اتمامحجت کرد . شاه هاماوران به فرستاده رستم گفت اگر رستم به اينجا بيايد با او ميجنگيم و او را هم به زندان مياندازيم .
رستم با سپاهش به هاماوران رفت و جنگ سختي درگرفت . رستم به قلب سپاه هاماوران حمله برد و سپاهيان را در همريخت و همه را پراکند . شاه هاماوران به مصر و بربر پيام داد که اگر به کمک ما بياييد رستم را از بين ميبريم وگرنه او به شما هم رحم نميکند .مصر و بربر هم مهياي جنگ شدند . وقتي رستم چنين ديد کسي را پنهاني نزد کاووس فرستاد که اگر من به جنگ ادامه دهم ممکن است از روي کينه تو را نابود کنند . کاووس پاسخ داد: تو کار خودت را بکن و به جنگشان برو .
رستم به سوارانش گفت :
چو ما را بود يار يزدان پاک
سر دشمنان اندر آريم خا
رستم در راست سپاه گرازه و در چپ سپاه زواره برادرش را قرارداد و در قلب سپاه نيز خودش قرار گرفت و جنگ شروع شد . هر طرف که رخش ميتاخت گويي همانجا آتش افشاندهاند . رستم بهسوي شاه شام تاخت و او را از زين برداشت و بر زمين زد و دو دستش را بست . زواره نيز بهسان شير به سمت شاه مصر و شام رفت و او را به دونيم کرد . شاه هاماوران به هر سو مينگريست کشتهها را ميديد . پس پيکي نزد رستم فرستاد و امان خواست. بدينسان کاووس و پهلوانانش آزاد شدند . کاووس شاه هاماوران را بخشيد و به قيصر پيام داد که اگر از روم کسي به برو بوم ما بتازد همان بلايي که بر سر مصر و بربر و هاماوران آمد بر سر آنها هم ميآيد . آنها پاسخ دادند : که ما چاکر شاه هستيم ولي افراسياب ادعاي تخت تو را کرده است و به آن تکيه زده . ما با او جنگيديم و او بسياري از ما را کشت . حالا که تو آزاد شدي اگر بخواهي به کمکت ميآييم . وقتي کاووس نامه آنها را خواند به افراسياب نامه نوشت که دست از سر ايران بردار و توران براي تو کافي است . عقلت را به کار انداز که اگر قلدري کني رستم را ميفرستم تا دمار از روزگارت درآورد .
افراسياب از نامه کاووس خشمگين شد و پاسخ داد : بر و بوم ايران از آنمن است و کسي تاب جنگ مرا ندارد . کاووس لشکري بياراست و قصد جنگ با افراسياب را کرد و از آنسو افراسياب هم لشکري از تورانيان آراست .
جنگ آغاز شد و تهمتن غران به قلب سپاه حمله برد و بسياري را هلاک کرد . افراسياب به دليران سپاهش گفت : هرکس او را شکست دهد دخترم را به او ميدهم و ايران را به او ميسپارم . اما ايرانيان با گرزهاي سنگين تورانيان را کشتند و دوسوم سپاه توران نابود شد و افراسياب فرار کرد .
کاووس شاه به پارس آمد و بر تخت نشست و به هر سويي پهلواني را با سپاهياني فرستاد ازجمله مرو و نيشابور و بلخ و هرات . سپس جهانپهلواني را به رستم سپرد .
چون مدتي گذشت دستور داد تا در البرز کوه سنگ خارا بکنند و دوخانه براي چهارپايان بسازند و دوخانه ديگر از آبگينه نيز براي خود ساخت و دوخانه نيز براي ذخيره سلاحهاي جنگي فراهم نمود .
از کتاب «شاهنامه تصحيح شده» اثر دکتر محمد دبير سياقي و برگردان به نثر اثر فريناز جلالي
با کانال تلگرامي آخرين خبر همراه شويد telegram.me/akharinkhabar